نگرانی های یک مادر برای دختر ترشیده‌اش

وقتی استکان‌های کمرباریک رو از توی جعبه‌ی آبی درمیاورد بلند بلند آه میکشید... صداش تا توی اتاق میومد... دومین بار بود که خط‌های ناموزون پشت چشمم رو پاک میکردم. وقتی میشنیدم که یا آه میکشه یا زیرلب دعا می‌خونه یا با خدا حرف میزنه به این فکر می‌کردم که انقدر از سن ازدواجم گذشته که نگرانه؟ بعد دستم می‌لرزید و دوباره خط چشم لعنتی کج می‌شد...

یادم اومد وقتی براش حرفای پیرزن فالگیر چشم سبز رو تعریف می‌کردم بازم آه میکشید و به ته اسمم یه جان اضافه میکرد و میگفت بخدا اینا همش الکیه... تو که تحصیل کرده‌ای نباید این چرت و پرتارو باورکنی... به خاطر این حرفا موردای خوب رو رد نکن... همینجور هی رد میکنی آخرش پشیمون میشی‌ها... و من اون لحظه حس می‌کردم بادمجون پلاسیده‌ی ته بشکه‌ی ترشی‌ام!

وقتی مهمونا رفتن و حرفای پسره رو طبق معمول مو به مو تا جایی که ذهنم یاری می‌کرد براش تعریف کردم، دوباره آه کشید... گفت "همیشه دعا کن یه بخت خوب نصیبت بشه." به شنیدن این حرف بعد این مهمونی‌ها عادت داشتم! میگفت حالا بذار این دکتره هم بیاد شاید خوب باشه... دوباره یاد قیافه‌ی پسره افتادم و بهش گفتم مامان میدونی کتونی سفید و یه پلاستیک تو دست یعنی چی؟؟؟ گفت بخدا یه روز میفهمی تیپ و قیافه مهم نیست! همین بابات وقتی اومد خواستگاری من باید تیپ و قیافه‌اش رو میدیدی... از خدا بخواه که صاف و ساده بوده... پسرای بی بند و بار هی به خودشون میرسن و تیپ میزنن واسه دیگران...

گوشه‌ی اتاق درگیر قطع و وصل شدن فیلترشکنم بودم که دوباره صدای آه کشیدنشو شنیدم... داشت استکان‌های کمرباریک رو میشست و یهو اسممو صدا زد و گفت: خداکنه اگه صلاح نیست دیگه زنگ نزنن! مگه نه؟

خاله خرسه

از در بزرگ قهوه‌ای رنگ رد شدم، شاخه‌‌های پتوس کم برگ و بی‌جون کنار راهرو بلند‌تر شده بود و فاصله‌ای تا زمین نداشت. اسم پتوس رو تازه یاد گرفته بودم! از روزی که خانوم هنرمند برام توضیح داد که میخواد کنار پنجره‌ی مدیر رو پر از گل‌های پتوس کنه، هرجا پتوس میبینم چهره‌ی رنگ پریده‌ی خانوم هنرمند میاد جلوی چشمم! طبق عادت همیشگیم لبخند زدم و سلام کردم. سرش رو از پشت سیستم آورد بالا و گفت: سلام! ماشالله... شمارو مبینیم لذت می‌برم. خیلی خوشگلی. چهره‌ات جزء اون چهره‌هاست که آدم هیچ وقت یادش نمیره. خجالت کشیدم. یادم اومد بابا چندباری بهم گفته بود بدقیافه‌! مادرفولادزره! حس نفرت و انزجار خفیفی کل وجودمو گرفت. گفتم مرسی لطف دارین. شما هم خیلی مهربونین! واسه درسای ارائه به استادم چندتا سوال داشتم. سوالم رو پرسیدم و ازم خواست منتظر بمونم تا به دکتر زنگ بزنه و نظرش رو بپرسه. نشستم روی صندلی‌های کنار میزش. یه دستکش مشکی پوشیده بود. اما فقط دست راست! حرفای همیشگی رو پیش کشید. "معیارات واسه ازدواج چیه؟ توقع همه تو این دوره زمونه زیاد شده. پسر و دختر خوب کم پیدا میشه و..." حرفاشو تایید میکردم و گاهی کوتاه جوابش رو میدادم. میدونستم چندتایی از خواستگارام رو اون فرستاده. میدونستم یه هدفی از این حرفا داره... خصوصا وقتی داشت میگفت توقع‌ها رفته بالا! وقتی گفت شمارو به یه نفر معرفی کرده بودم ولی مامانت پشت تلفن رد کرده بودن، شکم به یقین تبدیل شد. براش توضیح دادم که ما اونقدرا هم مذهبی نیستیم بنابراین اونایی رو که حس میکنیم زیادی متعصب هستن رد میکنیم. بعد فکر کردم شاید منظورش اون طلا فروشیه که دیپلم بود... وسط حرفام گفتم تحصیلات برامون مهمه، حداقل لیسانس... یادمه مامان اون موقع طرف رو به بهونه‌ی اختلاف سنی رد کرده بود.

میگفت یکی از پسرا یکی از دخترای هم‌رشته‌ایمون رو خیلی میخواسته ولی 12 سال اختلاف سنی داشتن... میگفت 12 سال که چیزی نیست، هست؟ پسره دکتره! وضعش خوبه! دختره لگد زد به بختش و چه و چه. و من سری تکون میدادم و خدا خدا میکردم زودتر بیخیال شه و به دکتر زنگ بزنه. حوصله‌ی حرفا و خاطرات خاله زنکی مزخرفش رو نداشتم. وقت خداحافظی گفت اگه پسرم هم سن شما بود حتما عروس خودم میشدی ولی حیف... 

وقتی از کنار پتوس کم برگش رد می‌شدم و در بزرگ قهوه‌ای رو می‌بستم به این فکر میکردم که واقعا 12 سال چیزی نیست؟ اونم فقط به این دلیل که پسره دکتره؟ مثلا اگه پسره مغازه‌دار بود و وضعش معمولی بود 12 سال اختلاف سنی زیادتر به نظر می‌رسید؟ با این حساب هفت هشت سال اختلاف سنی با اون پسر طلا فروشه که وضع مالیش خوب بود ولی دیپلم بود زیاد محسوب می‌شد یا کم؟ این روزا معیار سنجش همه چیز عوض شده...

-|85|-

از اولین جلسه بیش از حد بهم زل میزد. معذب شده بودم و سعی میکردم وانمود کنم متوجه نشدم... طوری نگاه میکرد که انگار منو میشناسه. کلافه بودم و حس میکردم تک تک سیم‌های قرمز و آبی آزمایشگاه داره میپیچه دور دست و پام! بعد کلاس، حلزونی راه رفتن سارا باعث شد دیر به آسانسور برسیم و مجبور باشم اون پسرک عینکی چاق هیز رو تو آسانسور هم تحمل کنم! انقدر عصبی بودم که شانسی یکی از دکمه‌ها رو زدم و بعد فهمیدیم بجای طبقه‌ی یک داریم میریم طبقه‌ی دو! در باز شد و ما بجای پیاده شدن، سه‌تایی به آدمای منتظر زل زدیم و گفتیم عه اشتباه اومدیم! باید بریم پایین! مرده بودیم از خنده... یکی نیست بگه آخه اون چهار تا پله‌ی زیرزمین تا طبقه‌ی اول آسانسور میخواد؟

فرداش تو اینستا فالو کرده بود. با خودم گفتم قطعا از من کوچیک‌تره. بیخیال بذار اکسپت کنم دلش شاد شه... حالا وقتایی که تو آزمایشگاه میبینمش با ذوق بهم نگاه میکنه و خنده‌ام میگیره. از بچگی شانسم همینجوری بود و این پسرک تپل چشم رنگی عینکی بی‌ریخت هم یکی از همون شانس‌های پوچ!

از پشت این شیشه‌ی کثیف

توی حیاط کوچیک و بهم ریخته‌ی اونجا، بین دیگ‌های بزرگ غذا و سبد ظرف‌های کثیف، واستاده بودن و گپ میزدن! هوای سرد از آستینای لباس مشکی نازکم میرفت بالا و نفوذ میکرد تا مغز استخونم یا وسط سلول‌های مغزم! گفتم میشه سوییچ رو بدین من برم تو ماشین؟ ماشینو پارک کرده بود تو کوچه پشتی... صدای تق تق کفشای قهوه‌ایم میپیچید توی سکوت کوچه... یه کوچه‌ی باریک و تاریک، با خونه‌های قدیمی حیاط دار. شبیه کوچه‌های محله‌ی قدیمی مون... نور لامپ کم مصرفی که دم در یک سوپر مارکت کوچیک آویزون شده بود، پخش میشد روی شیشه‌ی کثیف ماشین... خیره شده بودم به قفسه‌ی زنگ زده‌ی چیپس و پفک‌هاش... یاد سوپر مارکت دم در مدرسه‌ی ابتداییمون افتادم... ذوق زنگ آخر و خرید ژله‌های کوچیک 25 تومنی و بستنی میوه‌ای‌های 100 تومنی و بستنی زمستونی‌های 50 تومنی! صدای کفش‌های کتونی که گم میشد بین جیغ و داد بچه‌های توی کوچه، به دوش کشیدن کوله‌های پر از کتاب و رد شدن از جلوی پارک و مغازه‌ی لوازم التحریری پوریا و پاک‌کن‌های شکل دار قلبی و توت فرنگی و عروسکیش یا برچسب‌های بزرگ و کوچیک و رنگی رنگیش...

صدای آژیر یه ماشین از ته کوچه میومد و خیال قطع شدن هم نداشت. نور سفید لامپ کم مصرف روی شیشه پخش میشد و من دلم نمیخواست از خاطره‌هام جداشم... دلم نمیخواست ساعت بره جلو... دلم نمیخواست صدای آژیر قطع بشه... دلم میخواست زمان کش بیاد و من دونه دونه‌ی خاطره‌هامو گردگیری کنم و هی آه بکشم و نه دلم بخواد برگردم به گذشته، نه دلم بخواد برم به آینده.

اتاق لی لی

اسمش اتاق "لی لی" بود! یعنی اتاق کوچیکه. تا قبل دبیرستان هر وقت میرفتیم خونه‌ی مادرجون، اتاق لی لی محل بازی من و بچه‌های فامیل بود. مخصوصا پنجشنبه شب‌ها که طبق یه قرار نانوشته همه جمع میشدن خونه‌ی مادرجون. زمستونا زیر کرسی وسط پذیرایی، روبروی تلویزیون کوچولوی برفکی مینشستن و انار دون میکردن. تابستونا گلیمای قرمزلاکی رو پهن میکردن تو حیاط و موزاییکای یکی در میون شکسته شده رو آب پاشی میکردن و همه مشغول حرف زدن میشدن. مامان ولی بیشتر گوش میداد. من بهتر از هر کسی میدونستم از اونجا بودنش راضی نیست. بچه که بودم درکش نمیکردم. چطور میتونست ناراضی باشه؟ از شب نشینی‌های طولانی و بحث‌های باحال و شور و هیجان و اون باغچه‌ی پر از گلای قرمز شمعدونی...

ما ولی دور از دنیای مامان باباهامون، تو اتاق لی لی غرق بازی بودیم. یادمه حمید اون روزا انگشت اشاره‌اش رو میچرخوند کف دست چپش و میگفت: کی زنم میشه؟ بعد دونه دونه اسم دخترا رو میگفت و انگشتاشو فشار میداد. به اسم من که میرسید تق انگشتش صدا میداد و همه میخندیدیم. میخندیدیم چون چهار سال کوچکتر بود ازم. من ولی داداش بزرگش رو دوست داشتم. دوست که نه عاشقش بودم یه جورایی. اصلا به عشق همون داداش بزرگش بود که تا اونجا بدون نق نق و غر غر میرفتم. تمام مسیر سفر رفت و برگشت، تو جاده‌ی خشک و بدون درخت، از شیشه‌ی ماشین بیرون رو نگاه میکردم و خیال‌بافی میکردم. خیال و مرور تک تک حرفایی که زده بود، ثانیه به ثانیه‌ی نگاه‌هاش و همه‌ی لحظه‌هایی که دیده بودمش...

دبیرستان که رفتم یه روز از خودم پرسیدم واقعا حاضرم با پسری که دوسش دارم، ازدواج کنم؟ بعد یاد مامان افتادم. یاد سکوتش توی شب نشینی‌های طولانی. یاد حرص خوردنش از مسافرت اجباری و تحمل مادرشوهر. یاد کلافگی همیشگیش توی اون شهر خاک گرفته‌ی غمگین. این بار ولی به جای مامان خودم رو میدیدم. که دیگه از دیدن باغچه و گلای قرمز اطلسی ذوق نمیکنم. دیگه اتاق لی لی جای من نیست و باید گوش بدم به حرفای فلانی و اظهار نظر فلانی... همه‌ی این‌ها آینده‌ی همیشگی من بود اگه با اون پسر ازدواج میکردم.

از اون زمان خیلی میگذره... پسری که دوستش داشتم 40 روز پیش برای بار دوم پدر شد و حمید الان میخواد بره دانشگاه. هنوزم چهارسال ازش بزرگترم. هربار که میبینمش با خودم میگم چقدر زود بزرگ شدیم! چقدر ازش بزرگترم! حالا دیگه تحمل جاده‌ی خشک و بدون درخت سخت‌ترین کار دنیاست و هر بار با نق نق و غر غر راضی میشم تن به اون سفر اجباری بدم. پنجشنبه شب‌ها تو خونه‌ی مادرجون دیگه خبری از شب نشینی و مهمون نیست، اگرم باشه من باید مثل مامان بشینم بین جمع و به حرفای کسل‌کننده‌ی دیگران گوش بدم و سکوت کنم و تو دلم حرص بخورم و از اونجا بودنم ناراضی باشم. حتی اتاق لی لی رو هم خراب کردن و حالا به جاش یه سرویس بهداشتی ساختن!

آینده خیلی بی‌رحمه.

چرخ چرخ عباسی...

تو خیابونای اون شهر نمناک قدم میزدیم تا برسیم به ساحل سنگی. وزن هوای مرطوب رو روی شونه‌هامون حس میکردیم! راهمون رو کج کردیم به سمت یه پارک خلوت و ساکت. یه خروس آهنی زنگ زده گوشه‌ی پارک روی سکوی بتنی دایره‌ای، خیره شده بود به افق. نور خورشید نارنجی شده بود و این یعنی یکی دو ساعت دیگه هوا تاریک می‌شد! باید عجله میکردیم... چشمم افتاد به چرخ و فلک قدیمی و زهوار دررفته‌ای که یه گوشه از پارک خاک میخورد... از همون چرخ و فلکایی بود که وقتی بچه بودیم انقدر اصرار و التماس میکردیم تا آخرش بابا راضی می‌شد پول بده که بریم بچرخیم! مینشستیم تو اتاقکای کوچولوی آهنیش و قیژ قیژ صدا میداد و آهسته و خسته میرفت بالا... نه که برسه به ابرا یا انقدر بره بالا که مامان رو کوچولو ببینیم... ولی خب اون زمان سقف آسمون انگار کوتاه‌تر بود، ما حس میکردیم رسیدیم به ستاره‌ها... بلند بلند شعر میخوندیم و میگفتیم: چرخ چرخ عباسی... خدا منو نندازی! اون زمان دلامون پاک بود، خدا به حرفمون گوش میداد و نمی‌افتادیم... اما حالا حتی همون لحظه که روی آسفالت چسبناک اون شهر قدم برمیداشتم هر ثانیه حس میکردم دارم پرت میشم.

غرق یه مشت خاطره‌ی قدیمی و دلگیر بودم که اون پیرمرد رو کنار چرخ و فلک دیدم. نشسته بود رو لبه‌ی جدول و دود سیگار بهمنی که بین انگشتاش نگه داشته بود انقدر میرفت بالا که میرسید به ستاره‌ها... تو دلم گفتم ببین چقدر بهش میاد صاحب این چرخ و فلکه باشه! همونقدر خسته و پیر... همونقدر پر از خاطره‌های دلگیر!

چی شد بی من از لحظه‌ها رد شدی؟

بعدازظهر خوابشو دیدم. بعد این همه مدت برگشته بود و من حتی نپرسیدم کجا بودی؟ نپرسیدم چرا رفتی؟ گله نکردم که چرا تنهام گذاشتی ولی بهش گفتم بعد رفتن تو زندگیم خیلی به لجن کشیده شد و بعد بوسیدمش... دیگه مهم نبود کار درستیه یا اشتباه. دیگه مثل همیشه باهاش مخالفت نکردم نمیدونم چرا ولی دوسش داشتم انگار با وجود اینکه میدونستم آدم جالبی نیست. خنده‌هاشو حالا که بیدارم میتونم واضح و دقیق به یاد بیارم. مدل موهای تقریبا فر دارش، صداش، رنگ قهوه‌ای چشماش... چی شد که خوابش رو دیدم بعد این همه مدت؟ حالا همش با خودم فکر میکنم یعنی الان کجاست؟ با کیه؟ بچه داره؟ اصلا ازدواج کرده؟ منو یادشه؟ وسط این همه سوال هی با خودم میگم چقدر من احمقم! یعنی دلم براش تنگ شده؟ برای اون مرد نامرد؟

دخترتون رو بدید ببریم

حقیقتا قیافه‌اش شبیه عکس شهدای روی دیوار یا رزمنده‌ها و بچه بسیجی‌های توی فیلم و کارتن‌ها بود. تمام مدت سرش پایین بود و بی‌نهایت شمرده شمرده و آروم حرف میزد! اولین سوالش درباره‌ی مرجع تقلید بود و بقیه‌ی سوال‌هارو فکر کنم راحت بشه تصور کرد! احساس میکردم تو مصاحبه‌ی قبل از اعزام به جبهه هستم.

مادرش همونجا از من جواب میخواد و می‌پرسه خب عزیزم نتیجه‌ی حرفاتون چی شد؟ از شدت خنده و حرص داشتم منفجر میشدم... خب تا بحال مادر هیچ کدوم از موارد قبلی تا این حد مشتاق و بامزه نبوده... دائم اسم منو میاورد و به نوزادش میگفت دعا کن بشه عروسمون...

+ میخواستم بگم هر وقت هر کدومشون میگه ما همیشه دعا میکنیم یه دختر پاک و خوب عروسمون باشه، یا وقتی میگن انشالله یه دختر نجیب و مومن مثل خودش بشه همسرش، تو دلم میگم از این آدم شوهر درنمیاد! چون من نه پاکم نه نجیب نه مومن... و بعد تک تک خطاهام از جلوی چشمم رد میشه و از خودم بیزار میشم.

20 و اندی سال پیوند خواهرانه

دوران مهد کودک رو باهم گذروندیم. رو موکتای رنگ و رو رفته‌ی کلاسای کوچیک. باهم ذوق میکردیم وقتی فرشته‌ی مهربون برامون کادو میاورد. بزرگ‌تر که شدیم تو یه دبستان نبودیم ولی هر هفته چندبار میرفتیم خونه‌ی هم و خاله‌بازی میکردیم. سر اینکه سینی باربی من واسه کی باشه و عروسک کچل اون بچه‌ی کی همیشه بحث داشتیم. راهنمایی اما دنیامون فرق کرد. از بالا پشت بومشون باهم اون پسری رو که اسمشو گذاشته بود "مو قشنگ" دید میزدیم و یواشکی مغازه‌ی سی دی فروشی "سوسک" رو زیر نظر میگرفتیم. توتای خشک شده‌ی زیر درختشون رو جمع میکردیم و در ازاش از بابابزرگش بستنی میوه‌ای میگرفتیم. دبیرستان وقتی قرار شد یه جا باشیم ذوق مرگ بودیم! مسئله‌های سخت ریاضی و فیزیک رو باهم حل میکردیم و بارها براش راه‌حل رو توضیح میدادم. شبایی که من میرفتم خونشون با خدابیامرز باباش میرفتیم پیاده‌روی و گاهی تفریحمون آهنگ گوش دادن تو صف گاز بود. سالای آخر دبیرستان شیطنت و دوستی‌های یواشکیمون با پسرا رو دائم بیخ گوش هم پچ پچ میکردیم و قول میدادیم رازهای کوچولومون بین خودمون دوتا بمونه و اون همیشه دهن لقی میکرد و همه رو به خاله و خواهرش میگفت ولی بازم میبخشیدمش و دوباره پچ پچ....

دنیامون هنوز همونه ها ولی اون الان چهار سالی هست که ازدواج کرده... مثل خواهرمه، همیشه هشت ماه از من بزرگتر بوده و هست و خاطره‌های مشترکمون قد یه دنیاس گرچه دنیای اون بعد ازدواج پیچیده‌تر و سخت‌تر و بزرگتر شد ولی من هنوزم براش همون دخترخاله‌ی هشت ماه کوچیکترم که گاهی رازهای شیطنت‌ها و دوستی‌های یواشکیمون رو بیخ گوش هم پچ پچ میکنیم با این تفاوت که بعد ازدواجش اون بیشتر شنونده‌ی رازهای منه و من با توجه به سابقه‌ی دهن لقی‌هاش، محتاط‌ تر تو انتخاب اینکه چی بگم و چی نگم.

اما چند وقتی هست اونم چندتایی راز کوچولو برای خودش دست و پا کرده. دوستی‌هایی که من میدونم مثل همیشه همه‌ی حقیقتش رو نمیگه و وقتی برام ازش تعریف میکرد نگرانی وجودمو گرفت آخه اون حالا یه زن شوهر دار بود نه دخترخاله‌ی چندسال پیش...

با همون ذوق آشناش درباره‌ی پت میگفت: هر شب بهم پیام میده. خیلی مهربونه! قیافش خوبه مگه نه؟ و من واسه دلخوشیش تایید میکردم و ته دلم شور میزد که: شوهرش ...

عادتش اغراق تو همه‌ی ماجراهاست و چاشنی چاخان قاطی همه‌ی یواشکی‌هاش... اما وقتی پت بهم گفت اولین بار دختر خاله‌ات بهم پیام داد... هر شب بهم پیام میده... من حتی اول نشناختمش... کیم شکلاتیم تو دهنم سنگ شد و از خودم پرسیدم واقعا باهاش بزرگ شدی و هنوزم خوب نمیشناسیش؟

خیابان آرزوها

هر سال این روزا وقتی صبح بیدارم میکنن و میدونم باید آماده شم که بریم تماشای هیئتا، استرس وجودمو میگیره. همش فکر میکنم چی بپوشم؟ چه جوری آرایش کنم که هم کم باشه و بابا عصبی نشه هم اگه آشنایی رو دیدم نگه قیافشو نگا...

اما یه زمانی یادمه شوق داشتم برم تو پیاده‌روهای شلوغ واستم و صدای طبل و زنجیر و داد زدن مرد میکروفون به دست قلبمو بلرزونه و ته دلم خوب یادمه آرزو داشتم تو اون ازدحام یه نفرو ببینم... حالا یه سال اون یه نفر میم پهلوانی بود... یه سال الف ح معصومی و... خلاصه میخوام بگم از یه سالی به بعد دیگه جای اون شوق رو استرس و حس بد گرفت و جای اون آرزو با آرزوی اینکه کاش هیچ آشنایی رو اونجا نبینم عوض شد!

امسال عینک دودی به چشمم زدم. اینجوری راحت میتونستم به چهره‌ی آدما بدون ترس از پشت یه قاب مستطیلی تیره نگاه کنم و بازم آرزوم این بود کاش هیچ آشنایی رو نبینم! بچه‌های دانشگاه، اینستاگرام، خواستگارای قبلی که لابد الان ازدواج کردن، دوستای قدیم، دشمنای جدیدو... اما خب بجاش تو پیاده رو هزارتا دختر جوون دیدم که شک ندارم آرزوشون دیدن یه نفر خاص تو اون جمعیت بود...

لاکچری لایف در حد نیم ساعت

اون شب قرار شد از ساحل تا سوئیت من با شوهرعمه کوچیکه برم. راستش وقتی نشستم تو ماشینش که هنوز هم اسمشو بلد نیستم، حس کردم تو یه دنیای دیگه‌ام! بوی فوق‌العاده‌ی خوش‌بو کننده‌‌ی مخصوصش، آهنگی که اول میپیچید تو گوش‌ها و مغز و دور دست و پات و بعد تو خیابون طنین می‌انداخت، دست‌اندازهایی که حتی حسشون نمیکردی و...

میدونید پولدارا تو یه دنیای دیگه زندگی میکنن.

در مجاورت رئیس قطار چه میگذرد

ملتمسانه بهش نگاه کردم و گفتم من بلیط ندارم. اینجا هم هیچ جایی رو ندارم که بتونم بمونم... نگاهی که به صورتم انداخت انقدر ضایع بود که خجالت کشیدم. حتی حس کردم سه تا سربازی که شرایط منو داشتن متوجه موضوع شدن و رفتن... فهمیده بودن شانس من برای سوار شدن به قطار خیلی بیشتر از اوناس! قطعا یه دختر در نگاه رئیس قطاری که شیطنت از چشماش می‌بارید، اهمیت بیشتری داشت!

وقتی رو صندلی ردیف کناری رئیس و همراهاش نشستم، استرس چند لحظه قبل جاشو داده بود به حس شیطنت دخترانه‌ای که وادارم میکرد هربار با لبخند برمیگشت سمتم، بهش نگاه کنم و با مهربونی لبخند بزنم! انصافا جذاب بود... موهای سفید و مشکی قاطی، چهره‌ی بدون نقص، صدای عالی و مهم‌تر از همه روحیه‌ی شوخ و پرانرژیش باعث شده بود همه‌ی ناراحتی‌ها و دغدغه‌های چند ساعت پیش رو موقتا فراموش کنم.

اینکه وقتی داشت به زن مو بلوند بغل دستیم چراغ میداد خودمو بزنم به خواب، واقعا کار سختی بود! مثل یه دختربچه‌ی بیچاره اون وسط گیر افتاده بودم، از یه طرف باید با کنجکاویم میجنگیدم و از طرف دیگه هم با حسادت!

خب شاید اگه منصف باشیم بشه بهش حق داد به هرحال باید یه جوری اون مسیر طولانی رو برای خودش جذاب میکرد...

بنابراین بعد از زن مو بلوند، نوبت خانوم وکیلی بود که تو کل کل کم نمیاورد اما قیافه‌اش تعریفی نداشت! مزیت مهمش احتمالا خونه‌ی مجردیش تو تهران بود... و بعد خانومی که دکترای بیوشیمی داشت و سر قیمت بلیط با شیرین زبونی چونه میزند و در آخر دختر خوش هیکلی که رو صندلی جلویی بهش جا داده بود! این یکی اونقدر اُپن بود که داد میزد موهام تا رو باسنمه! من الان باید سرمو رو شونه‌ی کی بذارم تو چرا پاسخگو نیستی؟ و البته ساعت 10 تا 12 پنجشنبه شب هم بیکار بود برای قرار ملاقات!

و من اون وسط فقط دختر بچه‌ی معصوم با حیایی بودم که هرچندوقت یه بار بهم پسته و پفک تعارف میکرد و میگفت تو چقد با نمکی! برام جالب بود که سعی میکرد تا حد امکان دور از چشم من و یواشکی مخ بزنه... لابد همون لحظه‌ای که سنم رو پرسید و فهمید چقدر ازش کوچیکترم، اسمم از تو لیستش خط خورده بود. با این حال هربار پدرانه و با محبت بهم نگاه میکرد و چشمک میزد و بعد یه لبخند جالب رو صورتش مینشست.

گرچه انقدر حرف زد و مزه ریخت که نذاشت حتی یه ساعت بخوابم، اما خاطره‌ی باحالش رفت تو ذهنم... بعلاوه‌ی یک رسیدِ بلیط صورتی رنگ که بهم گفت یادگاری نگهش دارم!

باید از آینده ترسید

با وجود استرس و نگرانی که تمام مغزمو درگیر کرده بود، آفتابی که صاف میتابید تو فرق سرم و خستگی شدیدی که مثل میخ فرو میشد تو پاهام، بازم وقتی از روی موزاییکای گنده‌ی جلوی دانشکدشون رد میشدم یا وقتی چشمم به آلاچیق چوبی رنگ و رو رفته‌ میوفتاد، میتونستم خیلی واضح تصویر دانی با لباس کرم رنگ چهارخونه قهوه‌ایش، لیوان شربت تو دستش وقتی از پله‌ها میومد پایین و صورت تپل نازش وقتی بهم نگاه میکرد و نمیدونستم داره به چی فکر میکنه و تمام جزئیات اون روز رو تصور کنم... چقدر از اینکه این بار نمیدیدمش قلبم درد میگرفت... کی میدونه بازم میتونم ببینمش یا نه؟

نبش قبر خاطرات

انصاف نبود تو اون لحظات، بعد این همه مدت، یهو یاد خاطرات قدیمی با الف ح معصومی بیوفتم! جوری روزای باهم بودنمون از جلوی چشمام رد میشد که انگار همش همین دیروز اتفاق افتاده بود! یادمه اولین بار با تی‌شرت سفید دقیقا روبروی دانشگاه دیدمش، وسط کل کل و بحث سر اینکه شمارمو از کجا آوردی و... نگاه معنی‌دارش روی صورتم چرخید و بعد از یه مکث کوتاه رو لبام گفت: اتفاقا هم فضولم هم کنجکاو! در واقع هیچکس تا اون روز اونطوری بهم نگاه نکرده بود بنابراین هنوزم میتونم دقیق و واضح اون لحظه رو به یاد بیارم. من از کجا باید میدونستم که بعد آشنایی با این پسر از دنیای خام و ساده‌ و سفید دخترونه‌ام پرت میشم وسط گرداب احساسات بیمار و نیازهای ارضاء نشده و دنیای خاکستری؟

تک تک این حرفا و هزارتا خاطره‌ی دیگه جلو چشمام رژه میرفت و ساده‌لوحانه ته دلم فکر میکردم چقدر جالب میشه که الان بین این جمعیت ببینمش!

جاده‌هایی که بارها از آن گذشتیم

فکر میکردم سفر می‌تونه حالمو بهتر کنه، وسط این روزای یکنواخت و خسته‌کننده لازم بود یه چند روزی به خودم استراحت بدم. ولی وقتی تو پیچ و خم جاده‌ای که از وسط درختای سبز بلند می‌گذشت، تاب میخوردیم حس میکردم هوای گرفته‌ی جنگل داره خفه‌ام میکنه، سایه‌ی درختا انگار چنگ مینداخت دور پاهام و بوی دود و نم خاک وحشیانه تو مغزم می‌چرخید... یاد اون قدیما افتادم که وقتی می‌رسیدیم جنگل سرتاپا چشم میشدم و دلم میخواست همه‌ی درختا رو باهم بغل کنم، از دیدن اون همه رنگ سبز به وجد میومدم و بوی نمناک هوا رو با ولع میکشیدم تو ریه‌هام. بابا آهنگ رو بلند میکرد و صدای حمیرا میپیچید تو ماشین: جاده‌های شمال محاله یادم بره...

چی شد یهو اون همه ذوق؟

بایدهایی برای یک دختر مجرد!

خیلی دلم میخواست موهامو با کلیپس ببندم، لباس آبی و دامن گل گلی صورتیم رو بپوشم، برای خودمم چایی بیارم، پامو بندازم رو پام و برای خودم یه خیار پوست بگیرم، بعد با زنی که تا حالا ندیدمش و دختری که ازش خوشم نمیومد، درباره‌ی اینکه چه جوری با شوهراشون آشنا شدن صحبت کنم و...

اما مامان میگفت موی باز بهتره! بنابراین باز هم لباس قرمزه رو پوشیدم، و باید بازهم در حالی که سعی میکردم قوز نکنم، به پایه‌ی میز یا گلای قهوه‌ای فرش زل میزدم، به هلویی که زنه با ولع میخورد یواشکی نگاه میکردم و آب دهنم رو قورت میدادم و تعداد قندهایی که هرکدومشون با چای میخوردن رو میشمردم! باید سکوت میکردم، وانمود میکردم که متوجه نگاه‌های خیره‌ی اون زن نیستم و اگر سوالی ازم میپرسیدن، شمرده شمرده و محترمانه جواب میدادم و ... هزارتا باید و اما و اگر دیگه! 

از اینکه نقش یه عروسک پشت ویترین مغازه رو بازی کنم متنفرم!

درخت آن سوی چهارراه

اون روز بی‌حوصله‌تر از همیشه بیدار شدم. حتی سعی کردم از خونه تا ایستگاه اتوبوس چشمامو بسته نگه دارم! وقتی به تابستون مزخرفم لعنت می‌فرستادم، چشمم افتاد به یه خانوم با مانتو شلوار صورتی و شال و کیف و کفش سفید. از چین و چروک صورت و دستاش خیلی راحت میشد فهمید حداقل 65 سالشه! داشتم لباسای رنگی و شادشو با لباسای سیاه و تیره‌ی خودم مقایسه میکردم که با دستش درخت اون طرف چهارراه رو نشون داد و گفت: به نظرت اون درخت فوق العاده نیست؟ هرروز که گلای قرمز و برگای سبزشو میبینم روحم تازه میشه! بعد به لوله‌ی کوچیکی که مثل یه فواوره‌ی خراب به زحمت سعی میکرد بلوار رو آبیاری کنه نگاه کرد و گفت این صدای آب هم یه جوریه که آدم فکر میکنه اینجا یه رودخونه کوچیک هست. 

من روزی چهار بار یا شاید بیشتر از جلوی اون درخت رد میشدم یا روبروش منتظر اتوبوس میموندم ولی نمیدیدمش! نمی‌فهمیدم یه درخت چه جوری میتونه روح اون زن رو تازه کنه یا اون لوله‌ی مضحک اول بلوار کجاش شبیه روده... من فقط به چین و چروک صورتش زل زده بودم و بغض گندمو قورت میدادم. آخه اون من رو یاد مامان‌بزرگ مینداخت! لباس صورتی حتما خیلی به مامان بزرگ میومد.

حالا هرروز که چشمم به اون درخت و لوله میوفته، روحم به درد میاد، مامان بزرگ رو تو لباس صورتی تصور میکنم که یه روز صبح میاد تو ایستگاه و بهم میگه: اون درخت چقدر فوق‌العاده است!

آن مرد در یک روز گرم آمد!

وقتی وسط اون شلوغی، در اوج فداکاری لیوان یکبار مصرفشو داد به من و دکمه‌ی آب سرد کن رو واسم نگه داشت، دلم میخواست بدون توجه به اختلاف سنی زیادمون ازش بپرسم: با من ازدواج میکنی؟

اما یاد سوال صندلی داغیش افتادم: از چه پسرایی خوشتون میاد؟ گفتم از پسرای مهربون! و در جوابم گفت ببین همه‌ی پسرا با همه‌ی دخترا مهربونن! و کل پسرای کلاس با ذکر مثال و خاطره جوابشو تایید کردن!

بنابراین مهربونیش رو گذاشتم پای همون حرفش و فقط با نیش باز ازش تشکر کردم!

بی‌جنبه‌ترین آدمی که نسبت به مهربونی و حمایت و طرفداری و... میشناسم کسی نیست جز خودم! به‌گونه‌ای که بلافاصله بعد دیدن این رفتارا از یه جنس مخالف، تصمیم میگیرم با طرف ازدواج کنم و برام هیچ‌چیز دیگه‌ای مثل قیافه، سن، کار و... مهم نیست!

چی شد بی من از لحظه‌ها رد شدی؟

نمیدونم از کی اونجا اسمش شد جهنم.

یادمه قبلا اینجوری نبود! دیوارای کاهگِلی و موزاییکای ترک خورده‌اش بهت آرامش می‌داد، شبای تابستون قبل اینکه واسه دورهمی قالی‌هارو پهن کنن کف حیاط، آب می‌پاشیدن رو همون کاشی‌های نصفه نیمه و فضا پر می‌شد از بوی نم خاک... اما حالا نفرت از سر و کول دیوارای سیمانیش بالا میره و موزاییکای نو و خوشگلش همیشه پر از خاکه!

حتی رنگ و بوی باغچه‌اش انگار یه جورِ دیگه بود. با اینکه هنوزم به لطف بابا، همون شمعدونی‌های قرمز و اطلسی‌های رنگی رو داره اما به پای اون سالا که درخت انارش بهت چشمک می‌زد و امید داشتیم یه روز نهال آلوچه‌اش قد بکشه، نمی‌رسه.

یادمه پنکه سقفیِ رنگ و رو رفته‌ی اتاق بزرگه هم بیصداتر می‌چرخید. دائم قد بلندی میکردیم که دستمون بهش برسه و حالا میتونیم راحت پره‌های درازشو بچرخونیم.

همه‌ی اینا یه طرف، انتظار واسه دیدن اون صورت سبزه و چشمای مشکی یه طرف! چه ذوق و دلهره‌ای موج میزد تو قلبم وقتی میدیدمش، هنوزم صدای خنده‌هاش و سرخ شدن گونه‌هام و فرار از نگاهاشو یادمه. همیشه اذیتم می‌کرد. بهم میگفت تجدیدی! منم حرص میخوردم و تو دلم قند آب میشد.

اما چی شد که اون همه قشنگی و خاطره‌های خوب یهو از اون خونه پـَر کشید و رفت؟

قدمون بلند تر شد و دنیامون بی‌رحم تر؟ چی شد که درخت انار خاکستری شد و نهال آلوچه جون داد؟

دیگه دلم واسه دیدنش پر نکشید، اون چشمای مشکی و صدای خنده هنوزم همونه ولی چی شد که دیگه دلمو نلرزوند؟

شاید یکی از همون روزا بود که من خانوم‌تر میشدم و تو آقاتر. بعدِ همون روزی که یکی درگوشم پرسید از فلانی خوشت نمیاد؟ پسر خوبیه ها. و منم گفتم نه...

یا شاید اون روزی که زنگ زدن و واسه دومادیت دعوتمون کردن، یا روزی که دستای کوچولوی دخترتو گرفتم و گفتم خداحفظش کنه... بعدِ یکی از همین روزا بود که اونجا شد جهنم.

 

+ دوره ی دیوونگیمو هیجانه زندگیمو عشق ۱۵ سالگیمو چشمای تو یادم انداخت.

reza yazdani_15 salegi#

آرامشی که گم کردیم

دلم لک زده واسه اون شبای تابستونی که تو حیاط میخوابیدم و لحاف خنک رو میکشیدم رو سرم و یه دقیقه بعد خواب بودم. مثل الان نبود که همه‌ی تخیلات و توهمات و تفکراتم یه ساعت قبل خواب بیاد بشینه بالا سرم. حتی لازم نبود سعی کنم ستاره‌ها رو بشمارم. آروم صداش میکردم و میگفتم مامان ستار‌ه‌هارو ببین.چقد زیادن! ولی خیلی وقته که آسمون انگار دیگه هیچ ستاره‌ای نداره.

بگو آآآآ

به اعتقاد من لازمه هفته‌ای دو بار، آدم بره پیش دندون پزشک که دهنشو بی‌حس کنه!

امروز یاد گرفتم کمتر حرف بزنم، بیشتر تو دلم فحش بدم، تو خیابون زرت و زرت لبخند نزنم، آرومتر غذا بخورم وهزاران پند و اندرز نقدی و غیر نقدی دیگر :|

پسری با موهای قرمز

یه بار ازم پرسید نظرتون درباره من چیه؟ خواستم بگم هیچی! توأم از شانسِ تخم مرغیِ ما شرایطت مثل بقیه. بعلاوه‌ی اون عقاید سیاسی مزخرفت که باهاشون مخالفم...

اما بجاش مجبور شدم یه سلسله از صفات محترمانه رو براش قطار کنم که مثلا تو خوبی و این حرفا ...!

چند روز بعد که جزومو برام آورد، بعنوان تشکر یکم آلوچه که میگفت از درخت همسایه چیده بهم هدیه داد. اون لحظه احساس جالبی داشتم چون تا حالا کسی انقدر غیرمنتظره بهم هدیه نداده بود! هرچند که هیچ‌وقت آلوچه دوست نداشتم و هنوزم اونا دست نخورده یه گوشه از یخچال مونده.

جای اون، بالاتر از ستاره‌هاست

وقتی احسان علیخانی گفت ولادت امام حسن مجتبی مبارکتون باشه، مامان صورتش سرخ شد اشک تو چشماش حلقه زد و گفت یادته؟ سال پیش تو همچین شبی مامان‌بزرگ رفت...

و من یادم بود. وقتایی که اشک میریختم نه فقط برای از دست دادن مادربزرگم، نه فقط بخاطر غصه‌ی مامانم، بلکه بخاطر ترس از روزی که من باشم و ... |نمیگم چون هیچ‌وقت دلم نخواسته درباره ترس‌های بزرگم بنویسم و حرف بزنم|

یه وقتایی به گذشته فکر میکنی و میبینی خیلی‌ها نیستن و رفتن. تو یه روز، در کثری از ثانیه و تو یه چشم بهم زدن، همون لحظه‌ای که یه ثانیه قبلش تو خوشبخت و شاد و بیخیالی و یه ثانیه بعدش بدبخت‌ترین آدمِ رویِ کره‌ی زمین! نیستن و رفتن به معنای واقعی و بدون بازگشت! نه مثل کات کردنا و قهرایی که بعدش میگیم فلانی رفت...!

سالِ پیش، همچین شبی، مامان‌بزرگ رفت.

مریم

بعد سه سال دیدمش. هیچی از آخرین بار تا امروز تغییر نکرده بود... همون چهره‌ی بدون آرایش، همون لحن بامزه‌اش موقع تعریف کردن خاطراتش، همون چشمای بی‌روح قهوه‌ای و مژه‌های کوتاه ...

خاطرات گذشته‌ها انگار دقیقا واستاده بودن روبروم و هی میگفتن "من من! منو ببین!"

تک تک روزایی که می‌رفتیم کلاس کنکور به عشق استاد نوید، حرصایی که از دست شهابی خوردیم، شیطنتای تو راه کلاس و... 

کاش همیشه همه چیز همین جوری بی تغییر باقی بمونه.

ای حال نامعلوم ...

یک شب هایی هم هست که از شدت کلافگی و تنهایی احساس خفگی میکنی و با هیچ کس نمیتونی درباره ی احساست حرف بزنی! این شبا مث شب اول قبره !

اگه بابا امسال هم مث همه ی سال های قبل پیشمون بود،صب میرفتیم هیئت هارو نگاه میکردیم، بعد غذای نذری میخوردیم ، شب میرفتیم مهدیه عزاداری، شمع روشن میکردیم و ...

ولی رفته پیش ننه ی گ.و.ه.ش! 

باورم نمیشه که انقدر آدم بدی شدم! توفیق پیدا نکردم حتی برم مسجد عزاداری!

دعوت شدیم به نتورک توسط آقای ذال !

با وجود اینکه خیلی سعی کردم به بهانه های مختلف بپیچونم ولی نشد!

مجبور شدم امروز برم شرکت پ.ن.ب.ه ریز :/

میدونم که همتون درباره اش میدونید!

مخ مارو سالاد کردند!

دوس دارم بدونم چند نفر از کسایی که این مطلبو میخونن،یا اطرافیانتون یا مردم شهرتون یا... شامپوی شصت تومنی مصرف میکنید؟

خط چشم چهل تومنی و ریمل شصت تومنی میزنید؟

چن نفر؟

برا خودشون دم و دستگاه درست کردن :/

واقعا مفیده؟

به کجا چنین شتابان !

سوار ماشین که شدم ، دستشو دراز کرد ، گفت: «دست میدی؟» گفتم بعدا :)) 

بعد به خودم و گذشتمو آینده ام لعنت فرستادم ! واقعا مزحک بود ... !

با یه گذشته ی سیاه سیاه ، یه وجبی یه پسر ناشناس تو ماشین نشسته بودم و در کمال حماقت فکر میکردم دست دادن کار اشتباهیه ! 

وقتی حرف به سوالات تکراری « با چند نفر بودی ، چرا و چگونه » رسید ، فقط ماجرای میم پهلوانی رو گفتم!

و اینکه اون بیست و اَندی نفر دیگه رو فاکتور گرفتم، یعنی اِند صداقت ، اِند معرفت و اِند عاطفه و احساسات!

باید بگم که به هیچ وجه هم به خاطر این دروغ عذاب وجدان نداشتم و ندارم !

نه اینکه بین همه ی اون آدم هایی که بودن یا نبودن فقط میم پهلوانی پررنگ بوده، بلکه چیزی نگفتم چون فکر کردم به همون اندازه که گذشته ی اون برای من بی اهمیته ، گذشته ی منم برای اون جذابیتی نداره !

این قضیه نه فقط برای روابط ما ، بلکه برای همه ی روابط از این دست، صدق میکنه !

بنابراین میتونید مطمئن باشید که از شخم زدن گذشته ی طرف مقابلتون هیچ چیز خوشایندی نصیبتون نمیشه!

 #شخم_نزنیم

#به_ازدواج_با_دوستمان_فکر_نکنیم

به پایان آمد این دفتر ...

کات

00.01

10

بالاخره بعد از دوبار کنسل کردن قرار و دلخوری و دعوا و... دیدمش!

با کلی مکافات البته !

قدش خیلییییییی بلنده ! والبته زیاد زرنگ نیس :/ 

برخوردش جالب نبود بچه اس فک کنم :(

بیست و اندمین خواستگار

ازش خوشم اومده بود ... قیافه و اخلاق و شیطنت خاصش !

بابا گفت زیاد میخندیده ! اداشو دراورد و بهونه گرفت و آخرش گفت هرجور خودت میدونی !

حتی حاضر نشد بره تحقیقات یا با پسره تنهایی حرف بزنه ... همش میگف برم چی بگم :/

یعنی به قدری احساس حمایت از طرف خانواده و آزادی تو انتخاب کردم که تا مرز خفگی پیش رفتم !

با این بهانه های چوسکی بابا نمیدونم آخرش چه بلایی سر آینده و زندگیم میاد !

بعدش هم که بخاطر اون همه توجهی که بابا برای زندگیم نشون داد ، نارحت شدم ، دعوا شد ! سر اینکه چرا ناراحت شدی ...

و اون روز من فهمیدم که اجازه ندارم ناراحت بشم :/

کلا باید سیب زمینی باشم ... کاری که واقعا از پسش برنمیام !