نگرانی های یک مادر برای دختر ترشیدهاش
یادم اومد وقتی براش حرفای پیرزن فالگیر چشم سبز رو تعریف میکردم بازم آه میکشید و به ته اسمم یه جان اضافه میکرد و میگفت بخدا اینا همش الکیه... تو که تحصیل کردهای نباید این چرت و پرتارو باورکنی... به خاطر این حرفا موردای خوب رو رد نکن... همینجور هی رد میکنی آخرش پشیمون میشیها... و من اون لحظه حس میکردم بادمجون پلاسیدهی ته بشکهی ترشیام!
وقتی مهمونا رفتن و حرفای پسره رو طبق معمول مو به مو تا جایی که ذهنم یاری میکرد براش تعریف کردم، دوباره آه کشید... گفت "همیشه دعا کن یه بخت خوب نصیبت بشه." به شنیدن این حرف بعد این مهمونیها عادت داشتم! میگفت حالا بذار این دکتره هم بیاد شاید خوب باشه... دوباره یاد قیافهی پسره افتادم و بهش گفتم مامان میدونی کتونی سفید و یه پلاستیک تو دست یعنی چی؟؟؟ گفت بخدا یه روز میفهمی تیپ و قیافه مهم نیست! همین بابات وقتی اومد خواستگاری من باید تیپ و قیافهاش رو میدیدی... از خدا بخواه که صاف و ساده بوده... پسرای بی بند و بار هی به خودشون میرسن و تیپ میزنن واسه دیگران...
گوشهی اتاق درگیر قطع و وصل شدن فیلترشکنم بودم که دوباره صدای آه کشیدنشو شنیدم... داشت استکانهای کمرباریک رو میشست و یهو اسممو صدا زد و گفت: خداکنه اگه صلاح نیست دیگه زنگ نزنن! مگه نه؟