چهره‌های من

پنج ماه و یکی دو هفته از عروسیمون میگذره و من در تمام این مدت رسماً یک زن متأهل، شاغل و در عین حال خانه‌دار بودم... صبح تا عصر توی دفتر خاکستری مثل یک زندانی ساعت‌هارو میشمردم و عصر که ح از سرکار میومد دنبالم و می‌رفتیم خونه بدون استراحت مشغول آشپزی و تمیزکاری می‌شدم تا روز بعد... و تکرار پشت تکرار...

عجیبه که همیشه حس میکنم ایفای این همه نقش در زندگی برام سنگینه... دختر بودن، خواهر بودن، همسر بودن، کارمند بودن... گاهی ته وجودم دنبال یک راه فرار از همه‌ی اینها میگردم... دلم میخواد شونه خالی کنم از زیر بار همه چی و برم! برم و هیچ نسبتی با هیچ بشری نداشته باشم...

هرچند که ح تا امروز برای من یک همسر مهربان، دلسوز و همراه بوده اما زندگی مشترکِ ما خالی از تنش و بحث نبوده و نیست و بدتر از اون اینکه همیشه یک حس تنهایی و خلاء ته دلم موج میزنه...

خیلی اوقات احساس میکنم با همه غریبه‌ام، میرم خونه‌ی بابا و نقش بازی می‌کنم که دختر این خانواده ام، کنار ح می‌شینم و نقش بازی می‌کنم که همسر این مرد هستم، میرم سرکار و نقش بازی می‌کنم که همکار این افرادم و همیشه از چیزهایی که هستم خسته‌ام! همیشه کنار همه تنهام! مردم برای من شبیه آدم فضایی‌هایی هستن که درکشون نمی‌کنم...

شرم دارم از نوشتن

اینجا پدر، مادر، برادر و خواهرم بود... اینجا مرد سوار بر اسب سفید آرزوهام بود... اینجا منبع گذشته و آینده ام، ترس و جسارت و غم و شادیِ من بود... اینجا خونه‌ی تک و توک رویاهای تازه و قبرستون هزار هزار رویاهای فراموش شده‌ی من بود... اینجا لونه‌ی امنی برام بود و من جوجه‌ی کوچیکی در انتظار یاد گرفتن پرواز!

این مدت که نبودم فکر کردم بالاخره بعد از اون همه تقلا کردن و جون کندن، پر زدن یاد گرفتم و پرواز کردم و رفتم... اما حالا که دوباره می‌نویسم خوب می‌دونم که تمام این مدت از لونه‌ام پرت شده بودم پایین... حالا دیگه فهمیدم که با این بال‌های بریده نه تنها نمیشه پرواز کرد بلکه به سختی میشه ادامه داد!