جمعههای آزادی
اما سوسک و مگس... نمیفهمم مامان چرا بهشون رحم میکنه! آزادی اونارو هم شامل میشه؟ تازه روحی که به شکل این حشرات دربیاد توی زندگیش هم به همون اندازه چندش بوده! من جمعهها چشامو تیز میکنم و حواسمو جمع، برای شکار مگس و پشه دور از چشم مامان! آخه بعید نیس بابابزرگی که پسرش با اخلاقای عصبی و زبون تند و بددهنیهاش شده مایهی عذاب ما، روحش به شکل یکی از همین حشرات دربیاد! اگه این طرفا ملخ زیاد داشتیم، شک نداشتم روح بابابزرگه! زمخت و خاکی و زننده!
خلاصه تو قانونِ مامان جمعهها روز آزادیه حتی برای حشرات! دلم میخواد یکی از همین جمعهها وقتی داره برای سوسکا و پشهها دل میسوزونه بهش بگم: مامان هیچ میدونی تو تمام این سالها، تو اکثر جمعههایی که گذشت، رفتارای تو و بابا چندبار منو کُشت؟ میدونی گاهی تو هرجمعه هزار بار میمُردم؟ میدونی چندبار تو روزهایی که به قول خودت وقت آزادیه قلب و خون منو تو شیشه زندونی کردین؟ منی که نه روحِ یک مُرده ام نه حیوون، بلکه آدمم! منی که دخترتم! اما برای تو نه فقط جمعهها بلکه همهی روزها از سوسک و مگس پستترم! منی که هیچ وقت لایق ترحم و دلسوزی و مهربونیتو نیستم و همیشه تو همهی قانونهای خوبت استثنام و تو همهی قانونهای بدت نفر اول!