کارِ سگی!

دفتر خاکستری برای من مثل سیب سرخی بود که جادوگر به سفید برفی تعارف کرد! گول‌زننده، خوش ظاهر، هوس برانگیز اما سمی و کشنده! طوری که انگار تمام دوره‌ی کاریم رو مسخ شده بودم و نمیتونستم از اون محیط بیرون بیام! و در نهایت ۱۹ ماه طول کشید تا زهرش آهسته آهسته بی‌اثر بشه و درد به مغز استخونم برسه...

دوام آوردن در دفتر خاکستری برای من مثل تلاش برای بقا در اردوگاه کارِ اجباری بود... و این تجربه در نهایت فقط برام زخم‌های عمیق، بی‌اعتمادیِ وسیع و ذهنیت سمی باقی گذاشت.‌.‌‌.

۱۹ ماه کار کردن کنار مدیری که چه در ظاهر و چه در سیاست و رفتار روباهِ مکار و جاه طلبی بیش نبود، و آدم‌هایی که هر کدوم زوایای آشکار و پنهانی از تیرگی و خباثت داشتن، باعث شد خیلی چیزها یاد بگیرم اما این پختگی به از دست رفتن معصومیت ذهنی و سیاه شدن دید مثبتی که قبلاً نسبت به آدم‌ها داشتم نمی‌لرزید!

حالا این پنجمین ماه آزادی من هست و دارم با مدیر و آدم‌های تقریبا نرمالی کار میکنم‌، اما درد اینجاست که این رفتارهای نرمال، برای منی که از یک فضای سمی اومدم، همیشه باعث شرم و تعجب میشه و برام ناآشنا و غریبه...

زاویه های قهوه ای

یکی یکی دارم گند میزنم به تک تک زاویه‌های زندگیم... با مدیریت روباه برای هر دو لاین اوضاع دفتر خاکستری آشفته‌ست و از اونجا که زیادی جلوی چشم روباهم به خودش اجازه میده کارهای لاین دیگه رو هم به من بسپاره و مجموعه‌ای از دلخوری‌های زیر و درشتم امروز باعث شد با یکی از همکارهام بحث کنم‌‌‌‌...

قرارداد رهن و اجاره‌ی خونه‌ای که دوستش نداشتم انجام شده و قراره این هفته دریایی‌ها برای هماهنگی مابقی کارهای مراسم به خونمون بیان و من شبیه انبار باروتی هستم که منتظر یک جرقه‌ست برای انفجار! ح رو دائما به بهانه‌های مختلف از سرم باز میکنم، جواب پیام‌هاش رو به زور میدم و از فکر کردن به چیدن وسایلم توی اون خونه غم روی دلم میشینه...

اوضاع خونه بعد از شب تولدم حسابی قاراشمیشه، طوری که وقتی میرسم به زور سلام میکنم و تمام مدت رو توی اتاقم میگذرونم تا جایی که حتی برای اینکه چشمم به قیافه‌ی بابا نیوفته دستشویی هم نمی‌رم...

با مرکز مشاوره تماس گرفتم و برای هفته‌ی آینده یک وقت رزرو کردم... در حالی که اصلا نمیدونم وقتی پام رو توی اتاق مشاوره میذارم و ۴۵ دقیقه‌ام استارت میخوره چی باید بگم؟

آتیش روی کیک تولد!

شریعتی امروز برام کیک گرفت، آهنگ تولدت مبارک گذاشت، رقص چاقو رفت و همه رو دور هم جمع کرد... با اینکه توی دفتر خاکستری در واقع از محبت آدم‌های سیاه و سفیدی که باهاشون کار میکنم خوشحالم، اما ته دلم آشوبه چون گویا بابا از من بخاطر اینکه اونقدر که باید و شاید بابت هدیه‌ی ۳۰۰ تومنیش تشکر نکردم و جلوش خم و راست نشدم و دستش رو نبوسیدم، ناراحته و طبق معمول جنگ بزرگی راه انداخته که مامان از شدت خشم نتونسته خودش رو کنترل کنه تا برسم خونه و ظهر پیام داده: "الهی خبر مرگت بیاد که به خاطر توقعات تو زندگی من سیاه شده،یادت رفته بابا همین هفته پیش برات تلویزیون خریده؟"

نمی‌فهمم چرا بابت جهیزیه‌ای که برام میخرن باید منتی روی سرم باشه، اون هم درحالی که این ازدواج به اصرار یا خواست من نبوده... من برای ازدواج برده‌ی مطیع دستورات بابا بودم تا مجبور نباشم وقتی از خونه‌اش رفتم باز هم سرکوفت‌هاش رو بشنوم... اما انگار این قضیه تمومی نداره و بابا با هر بهانه‌ای، حتی از راه دور و حتی اگر نبینمش می‌تونه حال خوب رو زهرمارم کنه...

قصد دارم بعد از کار برم پارک مرکزی کنار رودخونه بشینم یکی دو نخ سیگار بکشم و نفرتم از بابا رو دود کنم‌‌‌‌...

جسم نحیف اما سنگین

امروز انگار به تمام اجزای بدنم وزنه‌های کوچیک اما سنگین وصل شده و هر وقت به خودم میام میبینم همه‌ی عضلاتم رو منقبض کردم! طوری کلافه‌ام و بغض دارم که فضای دفترخاکستری نفسم رو تنگ میکنه، دلم میخواد سقفی بالای سرم نباشه و کسی تا کیلومترها اطرافم وجود نداشته باشه تا بتونم بلند بلند گریه کنم‌‌‌‌...

روباه به طرز خیلی غیرمنتظره اما حساب شده‌ای ارتقاء شغلی گرفته و حالا اوضاع دفتر از همیشه بهم ریخته‌تر، پرتنش‌تر و غیرقابل تحمل‌تر شده...

این روزها دور بودن ح خیلی به چشمم میاد و قلبم رو به درد میاره، فکر اینکه این چه ازدواجی بود که تنهاتر، شکننده‌تر و حساس‌ترم کرده از ذهنم بیرون نمیره...

هزینه هایی برای ساختن یک زندگی

جوری که انگار این روزها طالع نحسی گریبان‌گیر همه‌ی کارکنان دفترخاکستری شده باشه، همه به نوعی گرفتار زندگی‌هامون شدیم... نوزادِ تازه متولد شده‌ی روباه مریضه، خاله ریزه تصادف پردردسر و پرخسارتی کرده، گربه نره هرروز یه بیماری جدید میگیره، شریعتی دزد به ماشینش زده و من... سبک جدید زندگیِ نسبتا مستقلم کنار ح من رو پژمرده، افسرده و طوری خسته و داغون کرده که به سختی میتونم روی کارم تمرکز کنم...

آنقدر آسیب پذیر و رنجور شدم که دوریِ والدینم که نه تنها زیاد نمیدیدمشون بلکه رابطه‌ی خوبی هم باهم نداشتیم، طوری باعث دلتنگیم شده که دیشب مثل یک دختربچه‌ی دوساله، جلوی ح بغض کردم و صراحتا گفتم: "مامانمو می‌خوام!" وقتی ح بغلم کرد، جایی ته دلم میدونستم که دروغ گفتم! دلم برای مامان یا بابا تنگ نشده بود... ترسیده بودم... با وجود کمک‌های بی‌وقفه‌‌ی ح، حس میکنم بارِ زندگیِ مستقل بعنوان یک زن توی یک خونه، روی دوشم زیادی سنگینه... و این اضطراب و مشغله‌ی ذهنی جوری من رو بهم ریخته که نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم...

اما درنهایت، با وجود این ترس‌های جدیدی که تجربه میکنم، با وجود چالش‌هایی که هرروز از گوشه و کنار زندگیِ متأهلی سبز میشن، با وجود پیام‌های دلسردکننده یا توصیه‌هایی که برای طلاق بهم میشه و با وجود اینکه گاهی حس میکنم ح آنقدر از من دور و با من متفاوته که انگار از سیاره دیگه‌ای اومده، با همه‌ی این‌ها هنوز بودن در کنار ح برام شیرین و دلچسبه... هنوز ح در نظر من مردیه که میتونم و می‌خوام تلاش کنم زندگیِ آرومی رو باهاش بسازم و اینکه میبینم اون هم به شیوه و اندازه‌ی خودش برای این ساختن تلاش می‌کنه برام باعث دلگرمی و امیده...

سکوت کشنده

روباه میگه شنیده قراردادش به جای سه ماه، این بار دو ماهه اومده، حالا احساس خطر کرده و به فکر کار جدیده... من حالا که مرخصیِ یک هفته‌ای برای تیرماه گرفتم و خیالم از بابت سفر راحت شده، شُل کردم! از جنگیدن برای همه چیز در دفترخاکستری خسته شدم! در حال حاضر تمام ظرفیتِ روحیم داره صرف وقایع خانوادگی و زندگیِ مشترک میشه، فعلا توانی برای شروع کار جدید یا فکر کردن به مشکلات کاری و حقوقیم در دفتر خاکستری ندارم..‌. تصمیم گرفتم تا بعد از عروسی کج دار و مریز مدارا کنم و همینجا بمونم... هرچند که همچنان شرایط برام ظالمانه، غیرمنطقی و ناعادلانه‌ست.

خاکستری مایل به سیاه

وضعیتِ دفتر خاکستری روز به روز بدتر و ظالمانه‌تر میشه... طبق تصمیمات جدید اضافه کاری تعلق نمیگیره ولی موندن تا پایان کار اجباریه و در ازاش قراره پورسانتی پرداخت بشه که شرایطش انقدر سختگیرانه‌ و غیرمنطقیه که عملاً چیزی بهم تعلق نمیگیره... و در نهایت این یعنی مفت مفت کار کردن برای یک مشت آدمِ خودخواه، دو رو، سوء استفاده‌گر و قدرنشناس! دلم میخواست استعفا بدم و یک خانوم خونه‌دار باشم... ولی از طرفی می‌دونم ح به تنهایی نه تنها از پس هزینه‌های زندگی مشترک، بلکه از پس احتیاجات مالیِ من برنمیاد... و از طرف دیگه هم خودم با موندن توی خونه، وسواس‌های فکری و افسردگیم تشدید میشه و تبدیل میشم به یک آدمِ بهانه‌گیر، انزوا طلب و بی اعصاب!

اگر بخوام بازهم کار عوض کنم هم رزومه‌ام کاملا نابود میشه، و هم به خودم و به همه ثابت میشه که دائما از این شاخه به اون شاخه میپرم و آدمِ دمدمی و بی‌ثباتی هستم... که البته هستم! کاش ایده، جرئت و توان شروع کاری برای خودم رو داشتم...

کارِ مفت

روزها برام شبیه بالا رفتن از یک کوهِ ناهموار کند و طاقت‌فرسا میگذره و زمان مثل آب شدنِ یخِ یک کوه برفی آهسته و نامحسوس پیش می‌ره... ساعت انگار تکون نمیخوره! حس میکنم عمرم مثل پایین ریختن دونه‌های شن توی یک ساعتِ شنی، درحال از دست رفتنه!

روباه همون چهار لاخ مویی که روی سرش داشت رو هم تراشیده و میخواد بره برای کاشت مو... هروقت چشمم به سفیدیِ کله‌ی طاسش میوفته حرص میخورم که ببین! نمیدونه با پولایی که میگیره چیکار کنه اون وقت سر دریافتی‌های من طوری رفتار می‌کنه انگار داره از جیبش حقوقم رو میده...

اضافه کار هارو حذف کردن و پورسانتی شدیم... من خوشحال شدم که حالا که اضافه کاری بهمون تعلق نمیگیره یعنی دیگه لازم نیست برخلاف میلم بیشتر بمونم سرکار! بخصوص پنجشنبه‌ها ...‌ ولی روباه طلبکارانه دهنش رو پر میکنه و هی میگه پورسانتی یعنی ساعت ندارین! باید بمونین تا کار تموم شه... به عبارتی هم اضافه کار بمونیم هم در نهایت اگر مجموعه به شرط پورسانت نرسید، هزارتومن هم گیرمون نیاد!

حقوقِ خرانه!

تو یکی از جلساتِ چند روز پیش فهمیدم یکی از خرهای نسبتاً بزرگ مجموعه، حقوق ۸۰ میلیونی میگیره... از اون روز همش دارم حساب میکنم با ماهی ۸۰ میلیون حقوق چه زندگی‌ای میشه ساخت و بعد احساس پوچی میکنم!

آتیشِ زیرِ خاکستر!

اوضاع در دفتر خاکستری انقدر بهم ریخته و بی حساب و کتاب شده که هر لحظه ممکنه بزنم به سیم آخر و بگم از فردا نمیام! هم خسته شدن از عوض کردن کار، هم خسته‌ام از اینجا هم تو شرایطی ام که برعکس قبلاً، نیاز دارم به حقوقم، هم می‌دونم همیشه کار کردن برای دیگران مثل اینه که دست پر از عسلت رو بذاری توی دهن خرس! گاز میگیره! براش هم مهم نیست تو کی هستی و داری چیکار می‌کنی...

خرها

امروز که تقریباً سه تا از خرهای بزرگ و رده بالای مجموعه در دفترخاکستری حضور دارن، من دیر تر از همیشه راه افتادم و احتمالا دیر میرسم! حضور این افراد بعد از مدت‌ها در دفتر یعنی تغییراتِ اساسی مثل ادغامِ لاین‌ها... که در اینصورت ریتمِ دفترخاکستری رو برای مدتی بهم میریزه و فشار کاری رو زیاد میکنه... یک روز از موعدِ عادت ماهانه‌ام گذشته و طوری وحشت‌زده‌ام که هیچی برام مهم نیست جز اینکه حامله نباشم!

آدم یا مترسک؟

قرارِ ملاقات خانم‌های دفترخاکستری اوایل شب و در کافه‌ی پسرعموی یکی از دخترها بود...

وقتی از ح خداحافظی کردم جایی ته ذهنم میدونستم وقت گذروندن با ح بیشتر از نشستن پای حرف‌های خاله‌زنکیِ همکارها بهم میچسبه، با این حال با خودم فکر کردم: "این‌ها بهایی هست که برای گذرانِ زندگیِ اجتماعی میپردازیم!"

از پله‌های کافه که پایین میرفتم جو طوری پله به پله سنگین‌تر می‌شد که قلبم به تپش افتاده بود... پیشخوان طویلِ ورودی، مبل‌های راحتیِ چرمی سیاه رنگی که دور یکی دو تا میز وسطِ سالن چیده شده بود، نیمکت‌های دو یا چهارنفره‌ای که در دو طرف سالن روبروی هم قرار گرفته بود، نورپردازی‌های بنفش و صورتی و آبی، دم و دستگاهِ نوازندگی دی جی و چهره‌های عملی یا ورزشکاری و خوش لباس غرق در انواع عطرها و ادکلن‌های شیک‌... همه روی هم رفته آدم رو یاد بارها و دیسکوهای فیلم‌های خارجی می‌انداخت...

جزمین، آلیس و دو دختری که تازه استخدام شده بودن روی مبل‌های وسط سالن دور هم نشسته بودن، شال‌هاشون روی شونه‌هاشون افتاده بود و روی میز سه چهار بسته سیگار رها شده بود... وقتی احوال پرسی میکردم طوری استرس داشتم که صداهای اطراف برام گنگ بود... جوری دستام یخ زده بود و نامحسوس می‌لرزید که انگار نه با یکی، بلکه با چندتا پسر قرار داشتم!

صدای موزیک به قدری بلند بود که حرف‌های همو به سختی میشنیدیم و بیشتر لب خونی میکردیم... به جز من و آلیس، سه دخترِ دیگه بینی‌هاشون عملی بود، بنابراین بحث با معرفی دکترهای زیباییِ شهر، هزینه و عوارض عمل و... شروع شد... و در نهایت رسید به زندگیِ شخصیِ هر نفر...

من گفتم سنتی ازدواج کردم و فعلا راضی‌ام، جزمین بعد از یک ماه دوستی، با دوست پسرش ازدواج و یک سال بعد طلاق گرفته بود، دوست پسر آلیس اومده بود خواستگاریش و آلیس بخاطر ترسش از ازدواج نمیدونست چیکار کنه، مینی موس که از بقیه‌ی ما بزرگتر و حدودا ۳۳ ساله‌اس، چهره‌ی سبزه اما زیبا و بانمک داره و رفتارش ترکیبی از ناز و وقاره، نه تو رابطه بود و نه قصد ازدواج داشت... و کوچیکترین فرد جمع، فیونا، سبزه، تپل و شدیدا بی قید و بند حدودا ۲۳ ساله که رفتاری پر از قر و ناز و سبک‌بالانه داره، می‌گفت ۱۹ سالگی با اصرار خانواده‌اش رو راضی کرده که با دوست پسرش ازدواج کنه، سه سال متأهل بوده و بعد جدا شده و بعد کودکانه همه‌ی روابط بعدیش رو تک به تک تعریف کرد...

آخر شب با دلی پر از زندگی، برگشتم تو ماشین کنار ح نشستم و درحالیکه فاز بدی که گرفته بودم رو هضم میکردم، با خودم فکر کردم چرا آدم‌ها انقدر پوچ شدن؟

چرخه‌ی کار!

نمی‌دونم چرا فضای دفترخاکستری انقدر پرتنش و مسموم شده! روزی نیست که بحث جدیدی برای درگیری و دعوا پیش نیاد... من جسمی و روحی به اندازه‌ی کافی فرسوده هستم... کار داره نابودم می‌کنه! نه فقط دفترخاکستری، هر جا میرم بعد ۶ ماه وارد روند فرسایش میشم یه جوری که مرگمه صبح بیدار شم برم سرکار... گاهی آرزو میکنم کاش کارم طوری بود که با کسی در ارتباط نبودم... صبح میرفتم تو یه اتاق تک و تنها مینشستم، وظایفم رو انجام میداد، عصر برمیگشتم... نمیدونم چرا همیشه ارتباط با آدم‌ها برای من شبیه کشیده شدن یک سوهانِ تیز روی روحمه؟

شامِ غیرکاری

همکاراهای خانوم در دفترخاکستری تصمیم گرفتن شب برن بیرون. ح عصر امروز از راه میرسه و من از طرفی ترجیح میدم همه‌ی زمانم رو با ح بگذرونم و از طرف دیگه نیاز به وقت گذرانی با آدم‌هایی به جز ح هم دارم و دلم نمی‌خواد وصله‌ی ناهماهنگ بین همکارها باشم... و از همه بدتر اینکه با ۲۷ سال سن، و با وجود اینکه دیگه دختر مجرد محسوب نمیشم، هنوز جرئت و اجازه ندارم به مامان و بابا بگم می‌خوام شب با همکارام برم بیرون!!!

روباهِ مکار!

از دست روباره خیلی شکارم امروز!

من می‌دونم که توی کارم خطایی ندارم، چون هرجایی که کار کردم اونقدر ازم راضی بودن که برای از دست ندادنم با شروطی که میذاشتم موافقت میکردن یا برای جلب رضایتم امتیازات مثبتی بهم میدادن...

و اینجا توی دفترخاکستری خودم رو تا جایی که میشد با انحرافات اخلاقی و رفتارهای مبتذلِ روباه، عجول و پرتوقع بودنش، جاه طلبی و خودخواهیش و... وفق داده بودم و فکر میکردم هرچی باشه نسبت به من که صادقانه براش کار کردم، دو دره بازی و دوز و کلک نداره و بعنوان یک مدیر جایی که لازم باشه هوام رو داره..‌.

امروز اما توی ایمیل هاش چیزی دیدم که برخلاف گفته هاش بود... قرار بود برای ما کارمندهایی که حقوق ثابت میگیریم، طرح ارزیابی اجرا بشه که طبق اون افزایش حقوق داشته باشیم و روباه چپ می‌رفت راست میومد می‌گفت به تو امتیاز عالی دادم! درحالی که معمولی ترین امتیاز توی جدول رو بهم داده بود!

بعد از این تصمیم گرفتم ترمز دستی رو بکشم و فقط در حد و اندازه‌ای که لازمه مایه بذارم... اما دائما ذهنم مشغوله که چطور به روباه بفهمونم که خبر دارم که برام زیر و رو کشیده!

حلزونِ زمان

زمان امروز برای من مثل خزیدن یک حلزون لزجِ گنده روی یک سطحِ سیمانی تو هوای گرمِ شرجی میگذره... کند، خسته کننده، زجرآور...

یک مگس سمج دائم اطرافم می‌چرخه، چایی که آقای خرچنگ آبدارچیِ دفترخاکستری برام میاره مثل همیشه بوی سیرِ خام میده، با وجود اینکه روباه و دار و دسته‌اش مأموریت کاری هستن و آرامش از در و دیوار می‌باره اما دلشوره‌ی بی‌دلیلی هی دلم رو آشوب می‌کنه...

حرف و زمان برای نوشتن زیاد دارم ولی نمیتونم جمله بندی کنم! هی می‌نویسم هی پاک میکنم...

جنگ زیرپوستی

با برگشت روباه از مأموریت، آرامشم تبدیل به آشوب شده در حدی که امروز یک بحث لفظی نسبتاً شدید با یکی از آقایون مجموعه داشتم!

خصوصیات اخلاقی بد و منفیِ روباه، سوء استفاده‌گری‌هاش، پرتوقعی و بی‌ملاحظگی‌هاش، باعث شده هرروز بیشتر از قبل بهش بی‌اعتماد بشم... در واقع حجم خشم و نفرتی که نسبت بهش ذره ذره توی دلم جا گرفته انقدر زیاد شده که دیگه نمیتونم مخفیش کنم و این بدخلقی‌ها و بدقلقی‌هایی که این روزها دارم نتیجه‌ی همون خشم فروخورده‌ست که داره از کنترلم خارج میشه...

روباه روانی

روباه فکر می‌کنه من کامپیوترم! گاهی اوقات توقعاتی داره که مغز آدم سوت می‌کشه... گزارش خواسته بدون اینکه مشخص کنه دقیقاً هدفش چیه و گفته همه‌ی حالت‌هارو آماده کن بعداً حذف میکنم! بهم برخورده که برای وقت و انرژی من ارزشی قائل نیست... باید ساعت‌ها زمان بذارم، مغزم و جسمم رو فرسوده کنم و گزارشی رو آماده کنم که اون میخواد ۹۰ درصدش رو حذف کنه!

پاچه گیر!

هوا طوریه که وقتی در خونه یا پنجره رو باز میکنی دلت میخواد نفس‌های عمیق بکشی، باد ملایم و خنکی که توی هوا چرخ میزنه آدم رو سرحال میاره با این وجود من امروز مثل اکثر روزهای دیگه سنگینم... کار کردن برام سخته! و حس میکنم هرکس توی دفتر خاکستری نگاهم می‌کنه یا از کنارم رد میشه یا بهم لبخند میزنه، داره بهم توهین می‌کنه! حتی حس میکنم از تک تک آدم‌هایی که اینجا نفس می‌کشن طلبکارم! و این بار این حال بد و اعصاب داغونم رو نه میتونم پای تغییرات هورمونی بذارم، نه مشکلات خانوادگی... نمی‌دونم چه مرگمه؟

دمدمی!

امروز که روباه توی دفتر نیست، آرامش بیشتری دارم... این چند هفته‌ی گذشته جوری همه‌ی رفتارها و حرف‌هاش روانم رو بهم می‌ریخت که چیزی نمونده بود استعفا بدم... حالا حساب کردم و دیدم حدود ۸ ماهه که توی دفتر خاکستری مشغول به کارم و عجیبه که مثل همه‌ی کارهای قبلیم به ۹ ماه نرسیده جوری کلافه شدم که فقط می‌خوام فرار کنم و کارم رو عوض کنم... رزومه‌ی کاریم شده ۹ ماه ۹ ماه... هی جا عوض میکنم و طبیعتا حالا که میبینم چرخه‌ی همیشگی داره دوباره تکرار میشه، میفهمم که مشکل از کار نیست، حقوق، فشار کاری، مدیر بیشعور و... همه بهانه‌‌است و انقدر توی ذهنم بزرگشون میکنم که دیگه نمیتونم تحملشون کنم! اصلِ مشکل خودمم که نمیدونم چه مرگمه؟ قبلاً فکر میکردم فقط آدم‌ها دلم رو میزنن... حالا میبینم شغل هم همینه... از هفت هشت ماه که رد میشه میشم شبیه موجود وحشی‌ای که انداختنش توی قفس... فقط می‌خوام یه راه فراری پیدا کنم... ترس برم داشته که نکنه قضیه‌ی ازدواج هم برام همین باشه؟

شام کاری...

شامِ کاری نه چندان با موفقیت، اما نهایتاً تموم شد! از لباسی که انتخاب کرده بودم، آرایشم و رفتارم راضی ام اما حقیقت اینه که در برابر بلفیِ زیبای دماغ عملی، یا آلیسِ تپل و صورت نمکی، من چیزی نبودم جز یک دختر معمولی با صورتِ معمولی و اندامِ معمولی...‌

روباه طبق معمول با درخواست مرخصیم برای فردا با چرب زبونی و سیاست خاص خودش مخالفت کرد و حالا که این رفتار رو برای دو یا سومین بار انجام داده، فردا میرم که یک صحبتِ جدی و شاکی گونه باهاش داشته باشم...

گزارش ناتمام

روزهای اولی که میومدم دفتر خاکستری، محوطه پر بود از ماشین‌هایی با بارِ سیب.‌.‌. حالا خیلی وقته خبری نیست، فضای طویل و درازِ جلوی دفتر خالی بی‌هیاهو شبیه خیاط خلوتِ یک خونه‌ی متروکه‌اس...

از در و دیوار بی‌حوصلگی می‌باره... تو کل محوطه به این بزرگی فکر کنم فقط منم و سه تا حسابدارِ خسته که لخ لخ کنان در کش و قوس نماز و گرم کردن ناهار و چسان فیسانن... و منی که علاف و بیکار معطلم تا کارشون تموم شه بتونم گزارش بگیرم... هر چند دقیقه یک بار میرم سر وقت کوالای سیاه میگم "تموم نشد؟" و نه با این فس فسی که کوالا می‌کنه انگار این پروسه تمومی نداره...

آخرین شام

تمام اعضای دفتر خاکستری امشب به صرف شامِ پایانِ سال دعوت هستن! و من درحالی که همه دنبال کارهای پایان سال هستن، بخاطر گزارشات نهایی اسفند اومدم دفتر و فعلا بیکار نشستم پشت میز، دستام بخاطر باد خنکی از پنجره‌ی پشت سرم میاد توی اتاق، یخ زده...، گردشِ سنگینِ جریان خون توی بدنم رو حس میکنم، فکر میکنم چی بپوشم برای شب؟ و به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم... این روزها حس میکنم آدم‌های دفتر خاکستری انگار تیره‌تر از بقیه آدم‌هان... چیزی حدود ۹۵ درصدشون آقان و پنج درصد باقی مونده شامل پنج نفر خانوم میشه، البته با احتساب خودم!

از این چهار نفر خانومِ همکار، خاله ریزه مدیر منابع انسانی، تیره‌ترین، زیرآب زن ترین و بی‌ثبات ترین شخصیت رو داره، گاهی رفتارش خوب و صمیمیه و گاهی جوری نگاهت می‌کنه که میتونی بفهمی توی ذهنش داره طناب دارت رو می‌بافه... و از بد حادثه، رابطه‌ و رفتارش با من همزمان با محبوب شدنم بین همکارها بخاطر خوش اخلاقیم، رفته رفته سرد و تیره و تار شد...

بلفی دختری با سیاست، هم سن و سال خودم با بینی عملی و چهره‌ای نسبتاً زیبا و هیکلی متناسبه که یکی دو ماه قبل از من با دوست پسرش عقد کرد... کم میبینمش ولی میدونم بخاطر منافع و البته حضور طولانی‌ترش در مجموعه، روابط خوبی با خاله ریزه داره هرچند که گهگداری سیاستش ته میکشه، کم میاره و شکایت کنان از خاله ریزه پیش من میناله...

جزمین دختری سبزه، لاغر اندام، بی‌تعارف و پر قیل و قاله که بخاطر ویژگی‌های شغلیش، روابط اجتماعی خوبی داره...

آلیس، دقیقاً نقطه‌ی مقابل و البته همکار جزمین هست، سفید، تپل مپل، خجالتی و کم‌رو و اجتماع گریز...

و من که به طبع ناسازگاری همیشگی که با خانوم‌ها و جمع‌ها و حرف‌هاشون دارم، نتونستم با هیچ کدوم از خانوم‌های دفتر خاکستری ارتباط درستی بگیرم نهایتاً از سر ناچاری برای تنها نبودن بین گروه عظیمی از مردها از آلیس خواستم تا یک صندلی کنار خودش برام نگه داره که خیلی استقبال کرد و خوشحال شد!

عصر سنگین

پنجره‌ی اتاق رو باز گذاشتم، لذتِ هوای تازه‌ای که زیر بینی‌م میلغزه، از عذاب نور کور کننده‌ای که روی صفحه‌ی مانیتور افتاده، کم می‌کنه...

زمزمه‌هایی درباره‌ی اقدام شرکت‌ها در دفترخاکستری به گوش میرسه که اگر انجام بشه خیلی از نیروها تعدیل میشن و از اونجا که تو رده‌ی شغلی من یک نفر دیگه با سابقه‌ای قدیمی‌تر مشغول به کار هست، احساس خطر به جونم چنگ می‌زنه و آرامش این عصرِ ساکتِ سنگین رو زهرمارم می‌کنه...

ماراتونِ نوشتن

دفتر خاکستری این روزها خلوت‌تر از همیشه‌ست، روباه، مدیر مجموعه که مردی سرخوش، شاد، پرتحرک و بی‌پروا بود، تبدیل شده به موجودی مریض، فکری و گاهاً بی‌حوصله که بخاطر مشکلات ریز و درشتی که با مدیر بالادستش داره، دنبال کار دیگه‌ای میگرده و این یعنی در عرض یکی دوماه آینده من باید با مدیر جدیدی که به جای روباه میاد کار کنم...

حجم کارم اونقدر کم شده که نمیدونم تایمم رو چطور بگذرونم... اکثر اوقات به این ساعت از روز که میرسم با خودم فکر میکنم اگر هنوز شور و اشتیاق قبل برای نوشتن رو داشتم قطعاً از تک تک این لحظات برای ثبت همه‌ی حس‌هایی که دور سرم یا توی دلم چرخ میزنن، استفاده میکردم... اما جوری که انگار طلسم شده باشم، مغزم قفل شده... باید چند روزی خودم رو وادار کنم تا کلمات رو هرچند دست و پا شکسته کنار هم بچینم بلکه دوباره یادم بیاد چطور با نوشتن خودم رو از این حجم وحشتناک افکار و احساسات رها میکردم...

مردِ آرام

اکثر آدم‌هایی که در دفتر خاکستری کار میکنن، به شکل عجیبی جنبه‌های تیره و خاکستریِ وجودشون رو بی‌پروا به نمایش می‌ذارن، بین این افراد مردی هست آروم، متین و موقر طوری که وقتی راه می‌ره انگار روی ابرهای سفیدِ نرم قدم می‌زنه، موهای لختِ مشکیش اکثر اوقات مثل چتر روی پیشانیِ سفیدش می‌ریزه و توی انگشت‌های کشیده‌اش انگشترهای عقیق با نگین‌های درشت داره، اکثراً شلوار پارچه‌ای با پیراهن‌‌هایی که به دقت اتوکشی شدن می‌پوشه و تن صداش شبیه دعای عهدی که توی مدرسه سر صف پخش می‌شد، ملایم و آرامبخشه... و در نهایت چهره‌ی معصوم و مذهبیش آدم رو یادِ نجم‌الدین شریعتی می‌اندازه!

امروز وقتی بی‌حوصله صورتِ خسته ام رو تو آینه‌ی کوچیکِ جیبیم چک میکردم، اومد و پرسید: "سیب نمیخوای؟ دارن مفت میدن..." بعد چند نفری ریسه شدیم توی محوطه برای شکارِ سیب‌های مفت! دو سه جعبه‌ای جدا کرد و به شوخی یا جدی گفت میخواد عرق سیب بندازه بعد به من اصرار کرد یکم برای خودم بردارم... یک سیبِ سرخِ کوچیک انتخاب کردم و گفتم: "همین کافیه، می‌برم برای کسی که میاد دنبالم..." خندید و گفت: "کاش ما هم یه نفرو داشتیم برامون سیب بیاره!" به حلقه‌ی توی دست چپش نگاه کردم و با خودم فکر کردم کاش ح هم کمی از آرامش تورو داشت...

سیبِ پاییز

هوا امروز سرد، ابری و گرفته‌‌اس... صبح وقتی فاصله‌ی ایستگاه تا دفتر خاکستری رو پیاده میومدم، آسمونِ تیره‌ی پر از ابر و بوی خاک نم‌خورده‌ای که مشامم رو قلقلک می‌داد، باعث شد دلخوریم از روباه رو فراموش کنم... مسیرِ خاکی و سنگلاخی که همیشه کفش‌های مشکیم رو کثیف و پرخاک می‌کرد، حالا بعد از نم بارونِ دیشب، شبیه ماسه‌های مرطوبِ ساحل شده بود حریصانه چند نفس عمیق کشیدم و برای چند ثانیه حس کردم کنار دریا قدم میزنم!

دفتر خاکستری جایی درست وسطِ یک آبمیوه‌گیری عظیم واقع شده! طوری که تو فاصله‌ی درب نگهبانی تا درب ورودی دفتر، پر از ماشین‌های حملِ میوه‌اس! بوی خوشِ سیبِ ریز گلاب این بار با شدت بیشتری توی هوا موج میزد.

از کنار حجم انبوه سیب‌های بهشتی که کپه کپه پشت ماشین‌ها تلنبار شده بود، رد شدم و طبق معمول نگاه خیره و ناخوشایند مردهای راننده که با شلوارهای راحتی گشاد، پیراهن‌های چرک و یقه‌های باز، یک وری لم داده بودن به در نیسان‌های آبی و لبخند کج و کوله‌ی کریهی به لب داشتن، مضطرب و معذبم کرد...

به محض ورود به دفتر خاکستری، بوی سیگاری که هجوم آورد توی صورتم و صدای نخراشیده‌ی مردهایی که با ادبیات رکیک و کوچه بازاری گرم بحث بودن، سرخوشیِ هوای مطبوع پاییزی رو از سرم پروند!

ح پیام داد و گفت: "هوا سرده! لباس گرم داری؟ اگر نداری برات بیارم!" با اینکه صبح‌ها مامان مدام برای پوشیدن لباس گرم بهم یادآوری میکنه، ولی نگرانی ح از این بابت، انگار برای من طعم شیرین‌، خاص و متفاوتی داشت!

حالا من منتظرم تا یکی دو ساعت دیگه حِ مهربان بیاد دنبالم دم در آبمیوه‌گیریِ عظیم، جلوی نگهبانی، تا شاید با دیدنش تو این هوای سردِ پاییزی، دلم به زندگی گرم‌تر بشه! و با خودم فکر میکنم شاید این بار حسِ دوست داشته شدن، بیشتر از حسِ دوست داشتن به آدمِ آسیب‌دیده‌ای مثل من، قدرت بده!

فردای منفور!

دفترِ خاکستری، شبیه یک مدرسه‌ی دور افتاده‌ی متروکه‌اس که توی مِه غلیظ و سنگینی ناشی از دودِ سیگار، گیر افتاده!

پر از اتاق‌های قفل شده‌ی خالی، راهروهای باریک و کم نوری که توش صدا می‌پیچه، یک موتورخونه‌ی تاریک و مخوف انتهای راهرو، سرویس بهداشتی بزرگ با دستشویی‌های زیاد اما مختلط، یک سالن‌ کنفرانسِ بلااستفاده‌ و اتاق استراحت و نمازی که همیشه بوی تند سیگار میده...

آقای مدیر مردی در آستانه‌ی ۴۰ سالگی، پر انرژی، شوخ اما تندمزاج، راحت و بی‌قید در رفتار اما سخت‌گیر در کاره که موها و ریشِ خرماییِ روشنش با ترکیب چهره و رفتارش در نگاه اول آدم رو یاد روباره مکار تو کارتونِ پینوکیو می‌اندازه...

یکی دو روزه رفته سفر و من توی اتاق مدیریت تنهام، امروز چند باری زنگ زده بود به گوشیم و هربار من بیرون از اتاق بودم و متوجه نشدم، یه لحظه پشت تلفن قاطی کرد و گفت: "تلفن همراه یعنی چی؟ اسمش روشه یعنی باید همراهت باشه!" هرچند که بعدش دوباره نرم شد و سعی کرد با کلمات عزیزم و جانم و... از دلم دربیاره ولی حالا دلم نمیخواد فردا ببینمش!