سیبِ پاییز
هوا امروز سرد، ابری و گرفتهاس... صبح وقتی فاصلهی ایستگاه تا دفتر خاکستری رو پیاده میومدم، آسمونِ تیرهی پر از ابر و بوی خاک نمخوردهای که مشامم رو قلقلک میداد، باعث شد دلخوریم از روباه رو فراموش کنم... مسیرِ خاکی و سنگلاخی که همیشه کفشهای مشکیم رو کثیف و پرخاک میکرد، حالا بعد از نم بارونِ دیشب، شبیه ماسههای مرطوبِ ساحل شده بود حریصانه چند نفس عمیق کشیدم و برای چند ثانیه حس کردم کنار دریا قدم میزنم!
دفتر خاکستری جایی درست وسطِ یک آبمیوهگیری عظیم واقع شده! طوری که تو فاصلهی درب نگهبانی تا درب ورودی دفتر، پر از ماشینهای حملِ میوهاس! بوی خوشِ سیبِ ریز گلاب این بار با شدت بیشتری توی هوا موج میزد.
از کنار حجم انبوه سیبهای بهشتی که کپه کپه پشت ماشینها تلنبار شده بود، رد شدم و طبق معمول نگاه خیره و ناخوشایند مردهای راننده که با شلوارهای راحتی گشاد، پیراهنهای چرک و یقههای باز، یک وری لم داده بودن به در نیسانهای آبی و لبخند کج و کولهی کریهی به لب داشتن، مضطرب و معذبم کرد...
به محض ورود به دفتر خاکستری، بوی سیگاری که هجوم آورد توی صورتم و صدای نخراشیدهی مردهایی که با ادبیات رکیک و کوچه بازاری گرم بحث بودن، سرخوشیِ هوای مطبوع پاییزی رو از سرم پروند!
ح پیام داد و گفت: "هوا سرده! لباس گرم داری؟ اگر نداری برات بیارم!" با اینکه صبحها مامان مدام برای پوشیدن لباس گرم بهم یادآوری میکنه، ولی نگرانی ح از این بابت، انگار برای من طعم شیرین، خاص و متفاوتی داشت!
حالا من منتظرم تا یکی دو ساعت دیگه حِ مهربان بیاد دنبالم دم در آبمیوهگیریِ عظیم، جلوی نگهبانی، تا شاید با دیدنش تو این هوای سردِ پاییزی، دلم به زندگی گرمتر بشه! و با خودم فکر میکنم شاید این بار حسِ دوست داشته شدن، بیشتر از حسِ دوست داشتن به آدمِ آسیبدیدهای مثل من، قدرت بده!