پدرانه، همسرانه

امروز با کاپشن نشستم پشت میز، سرم سنگینه، بی‌اشتها، خواب آلود، بلاتکلیف و برزخم... این وقت روز هوا تاریکه، اونقدر تاریک که بازتاب نور لامپ‌های اتاق چشم رو میزنه...عملا بیکارم... تمام گزارش‌هایی که باید تحویل بدم فقط دو یا نهایتا سه ساعت از تایم کاریم رو میگیره! بی هدف زل زدم به مانیتور و هر چند دقیقه موس رو تکون میدم که خاموش نشه، یک دفترچه‌ی قرمز جلوم بازه که روی صفحاتش پره از اعداد و خط‌های مبهمی که عادت دارم وقتی با تلفن صحبت میکنم، بکشم!

یکی دو روز اول غیبتِ ح، دائما با خودم درگیر بودم... نمی‌دونستم بیشتر دلتنگ ح هستم یا دلتنگ گذشته‌؟ نمی‌دونستم نیازم به ح بابت پر کردن تنهاییمه یا کارهایی که برام انجام میده و کمک‌هایی که می‌کنه... نمی‌دونستم عصبانی‌ام یا صرفا دارم تغییرات هورمونی ناشی از عقب افتادگی دوره‌ام رو تجربه میکنم...

دیروز عصر با ح حرف زدم، تلفنی، تصویری و پیامکی... در مرحله‌ی اول بیرحمانه بمبارانش کردم! بهش گفتم تنهام، عصبی‌ و کلافه‌ام، ازدواج و اینکه این مدت تمام وقتم رو به بودن کنارش اختصاص دادم، باعث شده دوستام رو از دست بدم طوری که این چند روز کسی نباشه که باهاش برم بیرون! گفتم می‌خوام از این به بعد هرروز عصر برم خونه‌ی بابا تا شب، گفتم می‌خوام مجردی برم سفر، گفتم عصرها دیگه نیا خونه، برو بگرد آخر شب بیا... گفتم می‌خوام لیست بلندبالای فیلم‌های خارجی که ذخیره کردم رو ببینم به جای اینکه فیلم‌های ایرانی رو به سلیقه‌ی تو با بی‌میلی نگاه کنم! تمام مدت با اون چهره‌ی نازنینش نگاهم کرد و هرچی گفتم صبورانه برای اینکه آرومم کنه گفت باشه هرجور تو بخوای... مثل پدری بود که میخواد دختر لج‌باز و بداخلاقش رو آروم کنه...

بعد بغضم ترکید، اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم دلم برات تنگ شده! هروقت میرم تو اتاقمون، آشپزخونه، حموم، پذیرایی... هر گوشه‌ی این خونه رو میبینم یاد تو می‌افتم، گفتم تو نیستی حتی حوصله ندارم برم از سر کوچه یه نخ سیگار بگیرم، نمیتونم آشپزی کنم، نمیتونم شب بخوابم، نمیتونم فیلم ببینم، چند بار خواستم ماشین رو بردارم برم دور بزنم حتی نمیتونم از در این خونه برم بیرون، ببین حتی نتونستم لباس‌هارو از وقتی تو رفتی از گوشه و کنار خونه جمع کنم... بعد دوربین رو چرخوندم دور خونه، خونه‌ای که از در و دیوارش غم می‌بارید... خونه‌ای که سرد بود و سوت و کور... ح بغض کرده بود. گفت میام همه رو برات مرتب میکنم، خودم الان برات شام سفارش میدم، میام می‌برمت بیرون...

تماس رو که قطع کردم، رفتم ظرف‌هارو بشورم، یادم اومد همیشه من آشپزی میکردم، ح ظرف‌هارو می‌شست... یادم اومد هرروز صبح منو می‌رسونه و عصر میاد محل کار دنبالم و نگران رفت و آمدمه، حتی اگر خودش تعطیل باشه از خواب شیرینش میزنه بخاطر من... یادم اومد وقتی بدخلقی میکنم چطور پدرانه و با مهربونی آرومم می‌کنه... ح برای من پدری میکنه، پدری که همیشه آرزوش رو داشتم، ح برای من مرهم بود وقتی دست و پا شکسته خودم رو به روز روی زندگی می‌کشیدم تا تموم شه، دستم رو گرفت، بلندم کرد تا تحمل زندگی برام آسون‌تر بشه...

باتلاقِ خاطرات

ح به دلیل مقدمات و آزمایشات لازم برای شروع به کار در یک پوزیشن تقریبا دولتی از شنبه رفته سفر و تا آخر هفته نیست!
دیشب رو خونه‌ی مامان گذروندم و انقدر حال نامعلوم و عجیبی داشتم که با وجود ترس از تنها خوابیدن، باز ترجیح دادم امشب رو تنهایی خونه‌ی خودمون سر کنم...
وقتی به مامان میگفتم میترسم که شب تنها باشم، پرسید: "پس اون شب‌هایی که من و بابا سفر بودیم و تو تنها خونه بودی چه جوری میخوابیدی؟" بعد من یاد اون روزها افتادم... روزهایی که چند روز قبل از عقد، خاطراتش رو دفن کرده بودم زیر خروارها خاک تهِ تهِ قلب و ذهنم! یاد گربه، زنبور، امید، سپیدار و آدم‌هایی که لقب‌ها، اسم‌ها یا چهره‌هاشون رو یادم نیست... آدم‌هایی که روزها و شب‌های تنهاییم رو سرخوشانه کنارشون سپری می‌کردم... بعد با شرمساری دلتنگ اون روزها میشم... روزهای پرهیجانی که غرق تفریح بودم... دلتنگ آدم‌های پررنگی مثل دانی نون یا گربه که خط‌های عمیق و واضح روی خاطراتم انداختن یا آدم‌های کم‌رنگی مثل زنبور و بقیه که باعث چندین خط و خش‌ جزئی بودن... دلتنگ خودم که جوان، پرشور، کله‌خر و هرچند با ترس و لرز ولی اهل خطر بودم...
تمام عصر بغض خفه‌کننده‌ای که بخاطر دلتنگی برای ح توی گلوم بالا و پایین می‌رفت رو قورت دادم، به زور یک شام مختصر خوردم، و حالا خوابم نمیبره! از ح عصبی‌ام! از اینکه من رو تنها گذاشته و باعث شده فکر و خیالِ گذشته‌ای که به هر جون کندنی بود از خودم دور کرده بودم، انقدر بهم نزدیک بشه... و در نهایت از خودم عصبانی‌ام که دائما با وجدانم کلنجار میرم که به زنبور پیام ندم!
از گفتن این حرف به شدت هراس دارم ولی میترسم که بلغزم... حتی یک لغزش ساده در حد رد و بدل کردن چند پیام به یاد گذشته! و نمی‌دونم تو این شبِ سنگینِ لعنتی به چی چنگ بزنم که بتونم خودم رو نگه دارم!

دوسالگیِ یک ازدواج!

۲ سال از روزی که مانتو آبی آسمانی پوشیدم، یک چادر سفید با گل‌های خاکستری و آبی روی سرم انداختم و نشستم روی سجاده‌ی ترمه‌دوزی شده‌ی فیروزه‌ای و کنار گنبد و گلدسته‌های طلایی، توسط یک حاج آقای تپل با موهای چتری، با یک خطبه‌ی کوتاه به عقدِ ح دراومدم می‌گذره!

نمی‌دونم این ۲ سال چطور گذشته که حالا بیشتر از هروقت دیگه‌ای حس میکنم خودم رو نمی‌شناسم! بعضی وقت‌ها عکس‌های اوایل عقد، یا حتی قبل از عقدم رو که نگاه میکنم، وحشت زده میبینم که به جای من یک آدمِ غریبه توی عکس‌ها لبخند زده!

دیگه اون دختر لاغر مردنی که مامان مجبورش میکرد لباس‌های پف دار بپوشه تا خواستگارها نگن چه دخترِ نیِ قلیونی، نیستم! تپل شدم! جوری که دیگه شلوارها و مانتوهای دو سال قبل برام اندازه‌ نیست...

دیگه کسی بهم میگه وای تو چقدر کوچولویی! چون چند تارِ مویِ سفیدِ سمج جلوی سرم هست که هیچ‌جوره زیر مقنعه یا شال پنهان نمیشه...

دیگه خبری از آرایش‌های پررنگ، سایه‌های هم رنگ با لباس‌هام یا خط چشم‌های دنباله‌دارِ دقیق نیست... صبح به صبح یه خط ساده با مداد پشت پلکم میکشم و یه پنکک، و بعد لحظه شماری میکنم که زودتر برسم خونه تا صورتم رو بشورم!

دیگه نمیتونم بی‌ملاحظه بستنی و پیتزا و موکا و... رو روی هم بخورم و نگران هضم شدنش نباشم... معده دردم! یکم که حرص میخورم، یه نقطه وسط شکمم شروع می‌کنه به درد و سوزش...

دیگه بعد از کار نمیتونم برم پارک مرکزی، روی صندلی‌های چوبی بشینم، به صدای راه رفتن کلاغ‌ها یا عبور آب از جویِ باریک گوش بدم و سیگار بکشم... نمیتونم خودم رو ولو کنم روی تخت تا وقتی مامان شام رو آماده کنه و صدام بزنه و بعد بی دغدغه بخوابم... حالا باید هول‌هولکی بعد ساعت کاری، خودم رو پرت کنم تو ماشین ح، بریم خونه تا به فکر شام باشم و در نهایت شب‌ها در اوج خستگی، بیخوابی بزنه به کله‌م...

نمیدونم این مدت چی بهم گذشته؟ بزرگتر شدم، یا پیرتر؟ قوی تر شدم یا وابسته‌تر؟ فقط میدونم انگار با گذشت زمان کم کم به این نتیجه میرسم که ازدواجم با ح از اساس اشتباه بوده... و این حقیقت آزارم میده!