دردهایی که عقده میشوند!
بهت زده به چشمای سبز و صورت خونسردش نگاه کردم، چقد اون "مامان" ته جملهاش چسبید بهم! حقیقتا دلم میخواست بزنم زیر گریه و بغلش کنم و بگم از سه شنبه دارم درد میکشم. بگم انگار یکی داره با تیغ کند لثه هامو میتراشه. بگم شبا لثههام آتیش میگیره و دندونم مثل ذرت بو داده تو دهنم بالا پایین میپره و خوابم نمیبره. بگم دلم گرفته چون دانی دو روزه نپرسیده از دندونت چه خبر و شبا بدون شب بخیر خوابش میبره. بگم دیگه طاقت ندارم چون این درد همهی دردای زندگیمو میاره جلو چشمم، میشه بکشیش؟
چشمم افتاد به مامان که خونسرد روی صندلی نشسته بود. همین چند روز پیش موقع ناهار وقتی ظرف خورشت رو ازش میگرفتم از ته دل و باحرص گفت: درد و بلای منو بخوری ایشالا! ایشالا همه درد و بلام بره تو جونت! اون لحظه حتی نمیدونستم از چی انقدر دلخوره... وقتی بهش میگفتم مامان دندونم درد میکنه میگفت کفارهی گناهاته! چوب خدا صدا نداره! و من بازم نمیدونستم از چی دلخور بود...
و من از سه شنبه تا الان یه درد دندون لعنتی رو تحمل میکنم و واقعا نمیدونم درد و بلای مامانه، یا کفارهی گناهام. فقط میدونم دلم میخواست یه بار مامان خودم تو این درد باهام همدردی کنه تا کلمهی "مامانِ" ته جملهی خانوم دکترِ چشم سبز، نشه بغض تو گلوم!