دردهایی که عقده می‌شوند!

گفتم دندونم درد میکنه خانوم دکتر! ازم پرسید چی شده مامان؟ کدوم دندونت؟

بهت زده به چشمای سبز و صورت خونسردش نگاه کردم، چقد اون "مامان" ته جمله‌اش چسبید بهم! حقیقتا دلم میخواست بزنم زیر گریه و بغلش کنم و بگم از سه شنبه دارم درد میکشم. بگم انگار یکی داره با تیغ کند لثه هامو میتراشه. بگم شبا لثه‌هام آتیش میگیره و دندونم مثل ذرت بو داده تو دهنم بالا پایین میپره و خوابم نمیبره. بگم دلم گرفته چون دانی دو روزه نپرسیده از دندونت چه خبر و شبا بدون شب بخیر خوابش میبره. بگم دیگه طاقت ندارم چون این درد همه‌ی دردای زندگیمو میاره جلو چشمم، میشه بکشیش؟

چشمم افتاد به مامان که خونسرد روی صندلی نشسته بود. همین چند روز پیش موقع ناهار وقتی ظرف خورشت رو ازش میگرفتم از ته دل و باحرص گفت: درد و بلای منو بخوری ایشالا! ایشالا همه درد و بلام بره تو جونت! اون لحظه حتی نمیدونستم از چی انقدر دلخوره... وقتی بهش میگفتم مامان دندونم درد میکنه میگفت کفاره‌ی گناهاته! چوب خدا صدا نداره! و من بازم نمیدونستم از چی دلخور بود...

و من از سه شنبه تا الان یه درد دندون لعنتی رو تحمل میکنم و واقعا نمیدونم درد و بلای مامانه، یا کفاره‌ی گناهام. فقط میدونم دلم میخواست یه بار مامان خودم تو این درد باهام همدردی کنه تا کلمه‌ی "مامانِ" ته جمله‌ی خانوم دکترِ چشم سبز، نشه بغض تو گلوم!

کتاب‌هایی که نباید بخوانیم

الان که دارم تایپ میکنم هر دو ثانیه باید پشت سرمو نگاه کنم!

یادمه یه کتاب خوندم به اسم "داستان‌های واقعی از جن" داشتم دنبال عکس کتاب میگشتم که اینجا بذارمش اما عکسایی دیدم که کلا نابودم کرد.

یکی از داستاناش درباره‌ی این بود که یه جن از یه دختره خوشش میاد و ... خلاصه دختره روز به روز ضعیف میشه و آخرش میفهمن که بعله! خانوم حامله‌اس... از همون جن مذکور! و نهایتا طایفه‌ی همسرش میان و میبرنش و ...

همه‌ی اینارو گفتم به این خاطر که این روزا وقتی از خواب بیدار میشم حس خستگی و کوفتگی و بی‌حسی بدنم غیر قابل توصیفه. نگرانم!

-|62|-

برای رسیدن به دو میدون بالاتر سوار اتوبوسی میشم که میدونم یه ربع الکی خیابونارو دور میزنه و کلی پیچ میخوره تا برسه! نمیدونم چرا ولی همیشه این تمایل به کِش دادن تو همه‌ی کارام بوده و هست. بخصوص موقع مواجه شدن با حقیقت و تغییر... انقدر ازش فرار میکنم تا آخر یه جا مجبور میشم قبولش کنم و باهاش کنار بیام.

این روزا خیلی کسل کننده‌اس. دیگه دیدن خرسِ مهربونِ سیبیلویی که صبح‌ها به مجض رسیدنش سعی میکنه با نشاط بپرسه: "از زندگی راضی هستین؟" هم شادم نمیکنه!

امروز کار ادیت عکس پرسنل فلان شرکت رو سپردن به من. در مجموع بیستا عکس بود که فقط باید اندازه‌هاشونو تغییر میدادم. اما منِ مریض ده دقیقه میخ میشدم رو هر عکس و سعی میکردم صداشو تصور کنم یا از روی چهره‌اش خصوصیات اخلاقیش رو حدس بزنم... به هر حال خوشحالم که مدیرعامل بدخُلقشون متوجه این بیماری روانشناسانه‌ی من نشد.

اعترافات یک ذهن بیمار

اعتراف میکنم که دو سوم خیال‌بافی‌هام درباره‌ی ازدواج با یه آدم پولدار و سفر به خارج و طلاقه! یعنی به این صورت که طرف میاد میگه فلان قد پول بهت میدم باهام ازدواج کن بریم خارج بعد یه سال هم جدا شو برو دنبال زندگیت!

ولی هنوز خودمم نمیدونم چرا باید پول بده که زاقارتی مثل من باهاش ازدواج کنه و خارج هم بریم :|

آنچه بر من گذشت

تو دبستان و راهنمایی و دبیرستان شاگرد اول بودم، حتی بچه‌ها برای سوالای ریاضی و فیزیک پناه میاوردن به من، سال قبل کنکور تست‌های فیزیک رو بدون نیاز به محاسبات جواب میدادم. تو فامیل اگه کسی سوالی درباره نرم افزار، کامپیوتر یا گوشیش داشت به من زنگ میزد، همه‌ی اینارو گفتم که بگم همیشه برداشت خودم و دیگران این بود که دختر زرنگی هستم.

اما بعد قبولیم تو دانشگاه یه چیزایی تغییر کرد. انقدر همه چیز عوض شد که به مرحله‌ی ناتوانی در پاس کردن درس‌ها رسیدم. اون اوایل، سر کلاس اگه به درس گوش میدادم کاملا میفهمیدم موضوع چیه، یه مدت بعد دیگه به درس هم توجه نمیکردم، تو کلاس نصف فکرم پیش دانلود فیلم و تلگرام و اینستاگرام، و نصف دیگه‌اش پیش مرور خاطرات و ماجراها و... بود. و این اواخر به جایی رسیدم که حتی اگر سعی کنم به درس گوش بدم بازم چیزی نمیفهمم!

میدونید؛ اصلا جالب نیس یه روز به خودت نگاه کنی و باورت نشه که چقدر خنگ و بی‌مصرف و بی‌هدف شدی.

شاید تو این چند سال تنها تعریفی که از خودم شنیدم این بوده که یکی دو نفر بهم گفتن خوب می‌نویسی و این نه تنها کافی نیست بلکه همه میدونیم که مهم هم نیست!

آدم زده‌ای که من باشم

من دچار بیماری آدم زدگی هستم! یعنی آدم‌ها فقط یه مدت کوتاه برام جذاب و جالب هستن و بعد انگار تاریخ انقضاشون میرسه و میشن به دردنخور، مزخرف، تکراری و حوصله سر بر !

متاسفانه آدما رو نمیشه دور انداخت، عوضشون کرد یا گذاشت تو فریزر که دیرتر خراب بشن. بنابراین فکر کن چقدر برای آدم بیماری مثل من میتونه وحشتناک باشه که بخوام دو سال، پنج سال یا ده سال با یه نفر زندگی کنم!

روانشناسی در لباس جانورشناسی

ــــ در من میل عجیبی به عقب انداختن کارها تا آخرین ثانیه است! ــــ

میدونستید که هر آدمی شبیه یه حیوونه؟

بدون شک من یک خرسم! خرس قطبی از نظر قیافه، خرس تنبل از نظر اخلاق و خرس گنده از نظر خانواده :|

ترشی بیست و یک ساله !

چند روزی هست که دچار فوبیای ازدواج شدم!

بدین شرح که امروز دست چپ شونصدتا دختر چادری و غیرچادری و با حجاب و بدحجاب رو چک کردم ک ببینم مجردن یا متأهل !

میخواستم ب خودم دلداری بدم که هنوز وقت هست و دیر نشده و ...

و جالب اینجاس که از هر 10 نفر ، 9.99 نفر متأهل بودن و حتی موارد متأهل حامله و مادر هم مشاهده شد !!!

بنابراین عقاید و خیالات و اوهام خوش بینانه أم در کمال ملایمت و متانت به گند کشیده شد !

5

کسی که روزها، در انتظارِ رسیدنِ شب باشد ...

و شب ها، به امیدِ فردا 

آنقدر مُــــرده است که

خوابیدن میانِ گور هَم آرامَــــش نمیکند!

 

* چند سآله که مُـــردم !

* یه مرضی گرفتم...

به اسمِ : « اگه من بمیرم، کی چه واکنشی نشون میده »

چه بَـر سَـرمان آمد ؟

 
 
 
 
تمامِ مشکلاتِ ما وقتی شروع شد که فکر کردیم هرکس در زندگیش فقط یک بار اجازه ی عاشق شدن دارد!
بعد دنیا پر شد از شکست عشقی و آدم های شکست خورده...!
 
کم کم فکر کردیم زرنگی کنیم و عشقمان را برای هرکسی هدر ندهیم...
بعد دنیا پر شد از آدم های سرد و یخ زده که از نگاه کردن به چشم های هم و از عاشق شدن هراس داشتند!
 
و حالا ب جایی رسیده ایم که نه تنها عشقمان را به کسی نمیدهیم
بلکه با دروغ و کلک و هزار سیاه بازی،احساسات یکدیگر را میدزدیم و اعتمادهارا لگدمال میکنیم...
 
و امروز دنیایمان پرشده از گرگ هایی که برای دریدن جسم و روح یکدیگر نقشه میکشند
و همچنان عشقشان را برای روز مبادا نگه میدارند زیرا فکر میکنند هرکس فقط یک بار اجازه ی عاشق شدن دارد!
 
# ف.دال
 

مغزی که نــَـم کشیده !

 

بگوید برویم پیاده روی .

بعد دست در دستِ هم خیابان ها و کوچه ها را متر کنیم...

بدویم ... باران ببارد ...

ولی نم نم ! نه آنقدر که این سینوزیتِ لعنتی باز خودی نشان بدهد.

وسطِ یک کافه ی شلوغ میزِ دو نفره ای پیدا کنیم. او روبروی من باشد...

حالا گل رز سرخ و شمع هم نبود مهم نیست .

گارسون بگوید : « چی میل دارید؟ »

بعد من همه ی شکلاتی های منو را سفارش بدهم!

بیخیالِ صورتحساب ...

برویم پارک . شهر بازی ! هیجان های چند دقیقه ای.

کنار یک دریا آتشی باشد و او گیتار بزند . یا ترانه بخواند

گیجِ صدایش باشم و خوابم ببرد ...

ناگهان مادر داد بزند : « بیدار شو دخترجان ظهر شد! »

ف.دال

 

 

+ گشتم نبود ، نگرد نیست !

+ عاشق شدنای الانم همش شده خاله بازی و گرگم به هوا

 

دورِ زندگی ... دایره وآر

 

و دوباره شنبه در رآه است.

شنبه هایِ معلق ...

شنبه هآیِ خوآب آلود .

 

+ بیزارم از روزایِ تکراری ... شب و روزِ ساکتِ مغموم 

+ خونه ، خواب ، دانشگاه : دورِ همیشگیِ روزهایِ من !

 

چه کسانی دارای مشکلاتِ روانی هستند؟

 

اکثر آدم هایِ روانی هرگز حاضر نیستند قبول کنند که مشکل دآرند. خیلی از آنهآ بیخِ گوشمان نفس می کِشَند و رآه هایِ تشخیص اینکه چه کسی و چرا دچارِ این بیماری شده واقعا سخت است! 

البته من فکر میکنم همه ی روانی ها (!) رفتار های مشترکی دآرند . 

 

1 . مثلا کسی که دچارِ اختلالات عصبی و روانی مزمن بآشد، حسِ بویایی اش کآر نمیکند یا حتی گاهی اشتباه کار میکند، مثلا می گوید اِستکان هایی که چهار پنج بار با دقت سابیده شده اند، بویِ وایتکس میدهند!

 

2 . یک آدمِ روانی همچنین،حسِ چشایی اش واقعا افتضاح است ، به طورِ مثال به مزه ی چایی که با هزار و یک چاشنیِ مزخرف  و ... مخلوط شده، میگوید بی مزه!

 

3 . طبقِ تحقیقاتِ من ، آدمِ روانی کسی است که وقتی با همراهَش تماس میگیری که بگویی سرِ رآهَت از سوپر محله یک بسته ماکارونی بگیر، قبل اینکه حتی فرصت فوت کردن به طرف مقابل بدهد، میگوید : « دارم میام خونه ! »  و زِرتی قطع میکند، بعد تو باید به بوقِ آزاد سفارشت را بدهی و امیدوار باشی که شخصِ بوقِ آزاد به حرفت گوش دهد! 

 

4 . یک مدل آدمِ فوقِ روانی دیگر هم وجود دارد که علاوه بر اینکه خودش از ضعفِ سیستم اعصاب و روان رنج می برد، اطرافیانش را هم مبتلا به انواعِ اَمراض می کند! این افراد معمولا در محاسبه ی ضربِ اعداد دچآرِ مشکل هستند، و هرگز یاد نمی گیرند که چگونه خاصیتِ شرکت پذیریِ ضرب را در مُخِ پوچشان فرو کنند. 

در پایان تیمِ روانشناسیِ ما توصیه میکند اگر شما هرکدام از علائم بالا را دارید، فوراً در نزدیک ترین محلِ ممکن خودتان را دآر بزنید تا نزدیکانتان از حضورِ رنج آورِ شما خلاص شوند. 

 

 با تشکر !