چکیده !
نوشتن این روزها برای من که تا خرخره در کارها، مشکلات و خستگی های جسمی، وظایف زندگی مشترک و دردهای روحی، غرق هستم، واقعاً سخته!
سه سال از عقد، دو سال از عروسی و یک سال از شروع به کارم در آشپزخانهی مُردگان میگذره... و حالا وقتی تو آینه به خودم نگاه میکنم دیگه نمیتونم توی چهره یا حتی هیکلم، چیزی از اون کسی که سه چهار سال پیش بودم پیدا کنم... همون دخترِ غمگینی که از بابا مینالید، دخترِ بی خیالی که ترس از آشنایی با آدمها نداشت، دخترِ پرتحملی که حوصلهی کار کردن تا دیروقت، پیادهروی های طولانی بعد از کار، قرارهای مخفیانهی پرریسک رو داشت...
حالا فقط یک زنِ سی سالهام، با موهای لایت شده برای مخفی کردن تارهای سفید، چشمهای خسته با چندتایی خطِ نازکِ خفیف گوشهی چشم، درگیرِ دردِ معده و تنبلی تخمدان، نگرانِ سوالِ نحسِ "شام چی بپزم؟" و وسطِ دوراهیِ مضحک و عجیبِ طلاق گرفتن یا مادر شدن؟ که البته برای هردو دیره و هر کدوم به نحوی خارج از توانِ من!