ناخونک...

هرروز باهام میاد جنگل تاریک و برمیگرده خونه! گهگداری اگر حالم خیلی بد یا خیلی خوب باشه یه گاز بهش میزنم. شکلاتی که امید برام خریده رو میگم... هنوز توی کیفمه و هر بار در کیفمو باز میکنم، از اون گوشه با دهن کجی بهم یادآوری می‌کنه که چه آدم ارزونی هستم! اونقدر ارزون که بخاطر یه شکلات و فرار از هزینه‌ی اسنپ، راضی شدم بعد مدت‌ها دوباره ببینمش!

وقتی جلوی آزمایشگاه منتظر رسیدنش بودم، به این فکر کردم که رابطمون شده شبیه ناخونک زدن به غذا از سر سیری... سَر سَری، بی‌فایده و یهویی!

روی خطِ دوست داشته شدن!

امید اَبروهامو دوست داشت، عاشقِ موهام بود... و این‌هارو بارها و بارها بهم گفته بود، بیشتر وقتایی که تنها بودیم و زل میزد تو صورتم یا وقتایی که با موهام بازی میکرد و غر میزدم بهش...

هروقت مَست میکرد بهم پیام میداد قربون صدقه‌ام میرفت، تو اوقات عادی‌ هم میگفت، ولی اینجور وقتا فرق داشت... انگار کلماتش جون‌دار تر بود! به قول خودش مَستی و راستی! 

یادمه یه بار وقتی مست بود بهم گفت عاشقِ وقتاییه که می‌شینم تو ماشین و موهامو تو آینه درست میکنم! دفعه بعد که اومد دنبالم، وقتی نشستم تو ماشین و ناخودآگاه دستم رفت سمت آینه، یاد حرف اون روزش افتادم... دلم یه جوری شد. زیر چشمی نگاهش کردم، حواسش به رانندگی بود. فهمیدم حرفش یادش نیست..‌. چون وقتی موهامو درست میکردم یهو گفت:"عه! یه تارِ موی سفید داری!" 

وحشت‌زده ب تار موی سفید و ضخیمی که توی آینه بهم دهن‌کجی میکرد، نگاه کردم! عجیب بود که تا اون روز ندیده بودمش...! وقتی اومدم خونه خواستم موی سفیدمو به مامان نشون بدم و بهش بگم: "ببین موهام سفید شده! شماها پیرم کردین!" ولی پیداش نکردم... بعد اون روز هم دیگه سر و کله‌اش پیدا نشد!

یادمه دانی می‌گفت: "چشمات خیلی قشنگن!" یه روز که حصیر انداخته بودیم یه گوشهٔ پارک جنگلی و سرمو گذاشته بودم روی پاش، وسط حرف زدن یهو ساکت شد. سرمو آوردم بالا ببینم چی شده، بهم گفت:"چشماتو خیلی دوست دارم!" همچین بگی نگی ذوق کردم... بعد اون هروقت نگاهمون تو هم گره میخورد یاد حرفش میوفتادم و ته دلم غنج می‌رفت!

اینارو یادمه چون دیشب وقتی با چشمای سرخ از گریه توی آینه به خودم نگاه کردم، اون تار موی سفیدو دوباره دیدم! بعد یاد امید افتادم... یاد دانی... حس کردم دیگه نه چشمام قشنگن نه موهام! و حالا که دیگه نه امید هست نه دانی، دلم لک زده برای وقتایی که کسی چیزی از من رو دوست داشت!

اینکه یکی دوستت داشته باشه خیلی خوبه! زندگی رو قابل تحمل‌ میکنه، حس می‌کنی مهمی... دوست داشتن همون کاری رو با آدما می‌کنه که خط کشیدن و هایلایت کردن با کلمات. وقتی می‌دونی یکی دوستت داره انگار هایلایت شدی! انگار با بقیه آدما فرق داری چون یکی زیرت خط کشیده! دیگه مثل بقیه معمولی نیستی، خاصی! چون یکی برای چشمات، موهات، لبخندت یا حتی حضورت ارزش قائله... 

ولی بی‌انصافیه بگی دوستت دارم، طرفو هایلایت کنی و بعد ولش کنی بری... آدم یهو خالی میشه، مثل کتابایی که صفحه‌های اولشون با دقت زیر نکات مهم خط کشیدن و از یه صفحه‌ای به بعد رها شدن!

و من... اون لحظه جلوی آینه، با چشمای قرمز و موهای سفید و صورتِ خیس از اشکم، فقط یه کلمه‌ی معمولی بودم بودم مثل بقیه! یه کلمه تو حاشیه یا یه چیزی تو مایه‌های پاورقی که بعیده کسی بخونه‌اش چه برسه به اینکه زیرش خط بکشه! مثل کتاب خاک گرفته‌ای که صفحه‌ی پنجم به بعدش خالیِ خالیه و حتی ورق هم نخورده!

قفسی برای یک مرغِ مغرور

دراز کشیدم روی تخت بنفشم، صدای شدید و ترسناکِ رعد و برق قلبم رو میلرزونه و هرازچندگاهی اتاق رو روشن میکنه طوری که انگار مامور زندان با چراغ قوه تک به تک سلول‌های کوچیکمون رو چک می‌کنه تا ببینه خوابیم یا بیدار! من بیدارم... بیدار و دلتنگ! بیدار و فکر فرار از قفس...

چند روزه دلم لک‌زده برای دیدنش، شیطنت‌هاش، نوازش‌هاش و... با این وجود همین پنج دقیقه پیش از روی لجبازی بهش‌ گفتم نمیام! و مهم نیست چقدر دلم میخواد فردا پیشش باشم، نمیرم چون باید این روزا بیشتر ازم خبر می‌گرفت! نمیرم چون مثل قبل با ذوق و شوق اصرار نکرد... نمیرم چون وقتی میخوای از قفس امنی که بهش عادت کردی فرار کنی باید خیلی بیشتر از این‌ها انگیزه داشته باشی... باید مطمئن باشی اونی که میخواد بهت پناه بده خیلی بیشتر از این‌ها مشتاقه... نمیرم چون یک بچه‌ی لجوجِ اخمالوی تخس توی وجودم بهم میگه مهم نیست چقدر دلتنگی، فقط باید خیلی جدی برای پیروز شدن، نقش آدم‌های بی‌تفاوت و نه‌چندان مشتاق رو بازی کنی! و بعد یک پیرزن غرغروی دوراندیش بهم گوشزد می‌کنه که خودتو لو نده دختر! وقتی بفهمه مشتاقشی عین ماهی از کَفِت سُر میخوره و می‌ره! اصلا مگه تَهِ دوست‌داشتن‌های این روزا همین نیست؟ همین که وقتی می‌فهمه دلت باهاشه،دلسرد میشه...؟

حالا صدای بارون به غرش‌های آسمون اضافه شده و من دارم به این فکر میکنم که "لجبازی" در طول تاریخ تا به امروز، قاتل چندتا عشق بوده؟ جلوی گفتن چندتا دوستت دارم رو گرفته؟ چند قرار عاشقانه رو کنسل کرده؟ 

و می‌دونم اونچه که لجبازی، غرور، تظاهر و احتیاط به سر آدم‌ها میارن خیلی وحشتناکه! چه رفتن‌هایی که میتونست با یک کلمه تبدیل به موندن بشن... چه دوستی‌هایی که میتونست سال‌ها دووم بیارن... و چه دوستت دارم‌هایی که میتونست جوابشون "منم همینطور" باشه...

یک وجب، یک دنیا

وقتی صدای نفس‌هاش می‌پیچید توی گوشم و با انگشت یخ‌زده‌ام دست گرمش رو نوازش میکردم، خیلی دوست داشتم بدونم توی سرش چی میگذره... یا حتی توی قلبش!

چرا تا حالا خال سیاهِ روی دستش رو ندیده بودم؟ یا زخمِ قهوه‌ای کنار آرنجش که می‌گفت یادش نیست کی و کجا سوخته؟ یا لکه‌ی روی بازوش که من فکر کردم ردِ واکسن آبله‌اس اما جای سوختگی سیگار بود؟ 

فاصله‌ی ما از یک وجب هم کمتر بود، اما سمتِ اون هوا آفتابی بود و داغِ داغ، طوری که صدای نفس نفس زدنت توی گوشت میپیچه... سمتِ من یه شبِ برفی جوری که صدای فرود اومدن ذرات برف رو می‌شنوی و انگار یکی یه گوشه آتیش روشن کرده بود!

گفت دوستم داره و آخ... چقدر وقتی این جمله‌ی تکراری رو توی گوشم زمزمه میکرد قلقلکم میومد! خوشم اومد، گفتم دوباره بگو... دوباره تکرار کرد. بعد با خودم فکر کردم تکرار کردن یک جمله چه تاثیری تو باورش داره؟ دروغ‌های قشنگ، همیشه قشنگن و همیشه دروغ! پرسیدم چرا؟ جواب داد دوست داشتنی که دلیل بخواد اسمش دوست داشتن نیست... ولی من دلیل میخواستم! یه جمله برام کافی نبود، میخواستم بدونم چی منِ معمولیِ بی‌اعصابِ سردِ بی‌احساس رو در نظرش تبدیل کرده به یک موجود دوست داشتنی؟ و این خیلی غم انگیزه... اینکه دائم از خودت بپرسی واقعا دوستم داره؟ اصلا چرا دوستم داره؟ اینا یعنی خودت حس می‌کنی به اندازه کافی دوست‌داشتنی نیستی...

قتل یک شکوفه!

یکی دو قدم بالاتر از پلاکِ ۱۱ ایستاده بودم و داشتم سعی میکردم یکی از شکوفه‌های درختِ جلوی خونه رو از ساقه‌ی قهوه‌ای رنگش به زور جدا کنم! با خودم فکر کردم اگر کسی من رو تو این وضعیت ببینه لابد با خودش میگه:"چه دختر رمانتیکی!" درصورتی‌که من اون لحظه فقط داشتم سعی میکردم برای کم کردن استرسم خودم رو با چیزی سرگرم کنم! شکوفه بالاخره جدا شد و قطره‌های بارونی که روش نشسته بود، افتاد روی دست و چادرم. داشتم قطره‌های ریزِ آب رو میتکوندم که دَر با صدای نه چندان ملایمی باز شد، هول هولکی شکوفه‌ی صورتی رو انداختم توی جوب و گفتم: "سلام" توقع داشتم وقتی بعد از این همه مدت صداشو می‌شنوم یا وقتی چشمم به صورتِ گردِ آشنا، چشم‌های ریز شده‌ و لبخندِ شیطنت آمیزِ پنهان شده زیرِ سیبیلش میوفته، نفسم حبس شه، قلبم به سینه‌ام بکوبه و خون به صورتم بدوه... اما هیچی... تمام وجودم سنگین بود مثل هوای دم کرده‌ی کنارِ ساحل تو یه روزِ گرم و شرجیِ تابستونی... بدون هیچ نسیم و باد خنکی... 

یادمه تصور میکردم وقتی دوباره ببینمش بالاخره موفق میشم غرورم رو بذارم کنار، بغلش کنم و بهش بگم که دلم براش تنگ شده! اما درحالی که جلوی پلاکِ ۱۱ ایستاده بودم و بهش دست میدادم، فهمیدم نه تنها خبری از دلتنگی نیست بلکه حتی یادم نمیاد آخرین بار کی دیدمش؟!

از پله‌ها که میرفتم بالا با خودم فکر کردم بیچاره شکوفه‌ی صورتی! انصاف نبود درست لحظه‌ای که داره از برخورد قطرات بارون با برگ‌های نازک و رنگ‌پریده‌اش لذت میبره، قربانیِ بیرحمیِ منِ بی‌ذوقِ غیررمانتیک بشه! اگر بخت باهاش یار می‌بود حداقل میتونست نقش یک هدیه برای ابراز محبت رو ایفا کنه، یا لابلای دفتر خاطراتِ یک دختر عاشق بعنوان یادگاری از دیداری لذت‌بخش خشک بشه...

-|110|-

احساس میکنم آشناییم با امید دلیل خاصی داشته... مثلا اینکه بفهمم آدم مشروب‌خور مرد زندگی نیست و نمیشه و نخواهد بود! و درنهایت از بابا و سخت‌گیری‌ها و بی‌منطقی‌هاش ممنون باشم که باعث شد با پسر خانواده‌ی عین ازدواج نکنم و از ورطه‌ی زندگی با یک مرد مستِ مشروب‌خور نجات پیدا کنم!

شاید واقعا همونطور که میگن هیچ چیز اتفاقی نباشه و حضور هر آدمی توی زندگیمون علت خاصی داشته باشه، اما باز هم نمی‌تونم با این توجیه ها بابا رو ببخشم!

-|108|-

نمیدونم دلم براش تنگ شده یا فقط بهش نیاز دارم. به هرحال به جای این دور دورهای یک ساعته‌ی شبانه‌‌ای که این هفته داشتیم، لازمه یک روز با خیال راحت چهارزانو بشینم روبروش و زل بزنم توی چشماش و سعی کنم بفهمم توی مغز و دلش چی میگذره و از خودم بپرسم تا کی؟ و چرا!

یک جرعه برای آزادی!

درست وقتی سعی میکردم با کشیدن نفس‌های عمیق، بغض و عصبانیت شدیدی رو که از کارهای بابا داشتم کنترل کنم، بهم پیام داد: پایه‌ای مشروب بخوریم؟ بدون فکر جواب دادم نه. گفت: چرا؟ کم میخوریم... سرمون گرم میشه. یه بار امتحان کن! جواب دادم: من نماز میخونم. بی‌توجه به پیامم گفت: عرق دست آوردم، بدون الکل... اگه پایه‌ای باهم بخوریم.

پرسیدم: چه حسی داره؟ گفت: باید تجربه کنی، گفتنی نیست. فکرت آزاد میشه، شاد، به هیچی فکر نمیکنی...

گفتم: چه خوب... و با خودم فکر کردم دقیقا همون چیزیه که این روزها نیاز دارم! فکر آزاد و کمی شادی... هرچند موقتی!

دوباره پرسیدم: اثرش چقد میمونه؟ جواب داد: دو ساعت! پایه باشی باهم میخوریم. دو پیک بخور. سبک...

خیالش رو راحت کردم که اهل مشروب نیستم و بعد برای اینکه خودم رو دلسوز اما پایه جلوه بدم، ازش خواستم مواظب خودش باشه و حداقل وقتی تنهاست نخوره...

چند ساعت بعد به خودم اومدم و متوجه شدم که دارم خیلی جدی به این فکر میکنم که شاید بد نباشه یک بار امتحانش کنم! به هرحال دوساعت شادی و بی‌خیالی و فکر آزاد هم غنیمته!

یاد الف.ح.معصومی افتادم، چند سال پیش اون هم دقیقا همچین پیشنهادی بهم داده بود. با این تفاوت که اون زمان حتی به انجامش فکر هم نکردم چه برسه به اینکه سعی کنم مثل الان خودمو قانع کنم که مشروب واقعا اونقدرا هم بد نیست!

روی مبل قهوه‌ای ایستادم و پنجره‌ی کوچیک اتاق رو باز کردم، دونه‌های پراکنده‌ی برف هجوم آوردن سمت صورتم و گوشام یخ کرد... به خودم گفتم: فقط همین یه کار مونده!

از اینکه امید روز به روز بیشتر به الف.ح.معصومی شبیه میشه، می‌ترسم! و از اینکه خودم روز به روز خط قرمزهای بیشتری رو میشکنم و خیلی جدی‌تر به کارهایی فکر میکنم که قبلا حتی حاضر به تصورش نبودم، وحشت میکنم!

اول کی؟!

چند روز پیش که دانی بعد از مدت‌ها بهم پیام داد بهش گفتم تو منو تو بدترین شرایط ول کردی رفتی در صورتی که قرار نیست حال آدما همیشه خوب باشه و دوست واقعی کسیه که تو ناراحتی و مشکلات کنارت باشه. وقتی حالت خوبه که همه هستن!

جواب داد من خیلی تلاش کردم حالت رو بهتر کنم ولی تو همش فاصله میگرفتی و مقاومت میکردی، منم با بودنم اذیتت میکردم و هی بهت گیر میدادم و حتی فکر کردم مشکل از منه بنابراین مزاحمت نشدم.

این روزها امید کم‌پیدا شده بود، احساس میکردم مثل همیشه نیست یا شاید مشکل از منه و دیگه براش عادی شدم! دائم باهاش بحث کردم و بهش گیر دادم که چرا کم خبر میگیری ازم، چرا ناراحیاتو میاری واسه من و خوشیاتو میبری برای دوستات و با اونا میری بیرون و...

برام توضیح داد بخاطر ماجرای دزدی میلیونی از حسابش توسط یکی از دوستاش، خیلی بهم‌ریخته و درگیر کارای شکایت و دودندگی‌های اداریه.

گفت تو این چند ماه همش من پیام دادم بهت، چرا یه بار تو ازم خبر نگرفتی؟ تو فقط خوشی و خوشحالی‌های منو میخوای ولی عشق اونه که همه‌جوره کنارت باشه!

حتی فکرش رو هم نمیکردم در عرض یکی دو روز، همه‌ی حرفایی که به یکی دیگه زدم و ایرادهایی که ازش گرفتم، به خودم تحویل داده بشه!

به هرحال اینکه به طرز عجیبی همه‌ی روابطم به دعوای "اول کی پیام میده" ختم میشه، نشون میده یه جای کارم مشکل داره! بله داره... من هیچ وقت به کسی پیام نمیدم و بجاش متوقعانه و مغرورانه منتظر میمونم تا اونا حالم رو بپرسن و اونا اول پیام بدن و پیش قدم بشن!

پیچانده شده!

بخاطر ولنتاین غمگین و حقیرانه‌ای که داشتم، طوری که امید کمتر از همیشه بهم پیام داد و حتی بعد اینکه بهش یادآوری کردم بهم تبریک نگفته جواب داد "ولنتاین واسه بچه سوسولاست، مگه تو نخواستی جدی و سنگین باشیم؟"، تصمیم گرفتم تا جایی که می‌تونم ازش فاصله بگیرم! خب بدون شک این برای من که به طرز عجیب و بدبختانه‌ای تمام روز منتظر پیام دادنش هستم و غرورم بهم اجازه نمیده خودم بهش پیام بدم یا زنگ بزنم، کار سختیه! شبیه ترک یک نوع اعتیاد! می‌تونم یهو و بی‌مقدمه بلاکش کنم و همه چیز رو تموم کنم. مثل کاری که اکثر اوقات انجام میدم... البته همه چیز تموم نمیشه چون فکر و خشونت ناشی از این کار همیشه تو دل و ذهنم باقی می‌مونه و قسمتی از قلبم دائم منتظر برگشتشه!

اما این بار میخوام به خودم فرصت بدم و بهانه‌های بیشتری برای بیزار شدن ازش پیدا کنم، طوری که وقتی رابطه‌رو بهم میزنم کاملا رها و شاد و راضی باشم!

امید به طرز عجیبی کم‌پیدا شده و این بیشتر از کادو نگرفتن اعصابم رو بهم میریزه! 

گریزان

این دومین بار بود که وقتی بهم زنگ می‌زد پشت تلفن گریه می‌کردم و نمیفهمید! دست خودم نبود، وقتی میفهمید سرحال نیستم و میپرسید کی اذیتت کرده؟ بغضم بی‌اختیار می‌ترکید! کاش می‌تونستم باهاش درد و دل کنم یا حداقل پیشش گریه کنم...

درحالی که سعی میکردم صدام عادی باشه، پرسیدم: چیکار میکنی؟ جواب داد: به تو فکر میکنم. لبخند زدم، همیشه در جواب چیکار میکنی همین حرف رو میزد!

بغضم رو قورت دادم و تلاش کردم حرفی برای گفتن پیدا کنم، پرسیدم: تنهایی؟ گفت: نه با داداشمم. تموم شد! اوج تلاشم برای صحبت کردن همین بود. یه قطره اشک روی صورتم سر خورد. دلم میخواست بهش بگم این خونه برای من جهنمه! میشه بیای منو ببری؟ دلم میخواست وقتی میپرسید کی اذیتت کرده بگم: بابام! میشه از دستش نجاتم بدی؟ دلم میخواست به جای اینکه هی بغض قورت بدم و بی‌صدا اشک بریزم و صدامو صاف کنم و طوری وانمود کنم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده، های های گریه کنم با صدای بلند! ولی خب از دست اون چه کاری برمیومد؟

گفتم: خب... داداشت چیکار میکنه؟ جواب داد: به تو فکر میکنه!

زدم زیر خنده، بلند بلند... اونم میخندید. دیوونه! اشکامو پاک کردم. گفت همیشه بخند. چیزی نگفتم.

پرسید: میای اینجا؟ گفتم نه مامانم الان میاد. خیلی جدی گفت: خب فرار کن. جواب دادم: خب بعد مامانم میاد میبینه من نیستم! بی‌تفاوت گفت خب ببینه! فرار میکنی دیگه. قرار نیست برگردی که!

آرزو کردم کاش می‌شد! کاش می‌شد فرار کنم و برم و هیچ وقت برنگردم...

چو تخته پاره بر موج ...!

اوایل مهر بود که دانی منو رها کرد! بدون هیچ حرفی، هیچ توضیحی و هیچ دعوا و بحث و جدالی... یادمه فقط بهم گفت رابطمون دیگه مثل قبل نیست و من نمیفهمیدم که چطور از من انتظار داشت مثل قبل سرخوش و شاد باشم درحالی‌که براش دعوای اساسی و طوفانیم با بابا رو شرح داده بودم؟!

وقتی میگم اوایل مهر یعنی دقیقا زمانی که بابا با تصمیماتش زندگیم رو به بازی گرفته بود، جریان دانشگاهم رفته بود روی هوا، محکوم شده بودم به یکسال خونه موندن و دوباره درس خوندن، یکی از خواستگارای خوبم با دلایل غیرمنطقی بابا پریده بود و من روز و شب می‌خوابیدم و دائم مثل یک گربه‌ی مریض میخزیدم توی اتاقم و از همه فرار میکردم و همش اشک میریختم.

درواقع دانی درست لحظه‌ای منو رها کرد و رفت که لبه‌ی عمیق‌ترین پرتگاه زندگیم ایستاده بودم! و بدتر از همه اینکه این رها شدن خیلی بی‌هیاهوتر و غیررمانتیک‌تر از اونی بود که تصور میکردم! به این صورت که من طبق عادت منتظر بودم اول اون پیام بده و اون هم دیگه هیچ پیامی نفرستاد! یک جدایی عاشقانه نبود که هیچ، خیلی هم وحشتناک و منزجر کننده بود! 

زمانی که توی اوج دوستیمون بودیم فکر میکردم جدایی از اسطوره‌ی مهر و محبتی مثل دانی، دقیقا به غم‌انگیزیِ جدایی یک برگِ سبز از درخته! یا به دردناکیِ از دست دادن عضوی از بدن! و یا به سختیِ جدا شدن همیشگی از خونه...

اما برخلاف تصورم من حتی نفهمیدم دقیقا چه زمانی جدا شدیم! مثل وقتی که یه سوزش خفیف روی دستت حس میکنی و یادت نمیاد اون زخم کوچیکِ سوزناک کِی و چه جوری روی دستت بوجود اومده!

به هرحال من کاملا تنها و عمیقا زخم‌خورده، روزهای سختم رو پشت سر گذاشتم و نمیگم با موفقیت از اون پرتگاه عبور کردم چرا که حس میکنم پام لغزید و الان وسط دره هستم! اما چیزی که مهمه اینه که اون لحظه دانی کنار من نبود. مثل همه‌ی لحظات سخت قبل از اون که کنارم نبود و مثل همه‌ی روزهای سخت بعد از این که نمیخوام، نمیذارم و قرار نیست کنارم باشه!

واقعیت اینه که من مثل یک مریضِ رو به موت روی تخت بیمارستان رها شدم تا جون بکنم و بمیرم، درحالی که دانی تنها کسی بود که برام باقی‌مونده بود و انتظار داشتم کمکم کنه!

و بعد امید اومد... با حرف‌های قشنگی که بهش نیاز داشتم. حرف‌هایی که قبل از اون شاید از زبون دانی هم شنیده بودم اما خودم رو به حماقت می‌زدم و فکر میکردم شاید امید فرق داشته باشه... شاید حرفاش واقعی‌تر، خواستنش جدی‌تر و موندنش قطعی‌تر باشه!

سعی کردم با امید خودم رو سرگرم کنم جوری که حداقل همون لحظه‌ی کوتاهی که کنارشم یادم بره کی هستم، چه اتفاقاتی برام افتاده و چه اتفاقاتی در انتظارمه.گاهی موفق بودم و گاهی هم نه... حتی بارها خواستم ازش جداشم اما اون هربار مجابم میکرد که بمونم. بهم محبت میکرد و خب شما حتی اگر به یک گنجشک زخمی هم محبت کنین موفق میشین دلش رو به دست بیارین وای به حال وقتی که به یک آدم افسرده‌ی غمگین محبت بشه...

و امروز، دقیقا لحظه‌ای که دارم این متن رو می‌نویسم اعتراف میکنم در عرض یکی دوهفته‌ی گذشته هرلحظه به این فکر میکردم که چطور بیشتر و بیشتر روی امید تاثیر بذارم و بیشتر دلش رو بدست بیارم تا بیشتر دوستم داشته باشه و حتی لحظه‌هایی بوده که واقعا حس کردم دوستش دارم! و درنهایت باورم نمیشه من همون کسی هستم که تا چند هفته قبل در به در دنبال بهانه‌ای برای جدایی از امید و فرار از خرید کادوی ولنتاین بود، درحالی که الان در اوج بی‌پولی فقط به این فکر میکنه که چه کادویی امید رو خوشحال میکنه!

حالا در کنار همه‌ی این‌ها، درست امروز که از صبح دارم با خودم فکر میکنم باید راهی برای خلاصی از این وابستگی احمقانه‌ام به امید پیدا کنم و تمام روز مثل دیوانه‌ها در انتظار اینکه بهم پیام بده گوشی به دست و آنلاین نباشم و همش بهش فکر نکنم و کم کم بیخیالش بشم چون محاله از این دوستی یک رابطه‌ی آینده‌دارِ ازدواجی دربیاد، دانی بهم پیام داده و حالم رو پرسیده! بعد از این همه مدت، بعد از همه‌ی اون سختی‌هایی که بهم گذشت و تنهایی‌های بدی که تحمل کردم و بعد همه‌ی اون درماندگی‌هایی که باعث شد به امید دل ببندم... امروز بهم پیام داده و نمیدونم انتظار داره در جواب سوال احمقانه‌ی "خوبی؟" چه جوابی بدم!

مونالیزای درونِ کیف پول!

نمای آجری، قدیمی و زرد رنگ مجتمع محل سکونتش از دور دیده می‌شد که بهش گفتم: امیدوارم صبحانه‌ی اشتها برانگیزی تدارک دیده باشی چون بخاطر تو و برخلاف میلم مجبور شدم هفت و نیم صبح بیدارشم!

اما خب توقع زیادی هم از آدم شلخته‌ای مثل اون نمی‌شد داشت و فکر میکردم همین که توی خونه‌اش یه استکان چای داغ پیدا بشه بازم غنیمه!

به هرحال وقتی با کرم کاکائو‌ی کنجدی و نون تازه برام لقمه میگرف، تو دلم تلاشش رو تحسین کردم! به شوخی گفتم: اومدن من سبب خیر شد که بالاخره خودتم یه صبحانه نسبتا خوب بخوریا! بعد بهش یادآوری کردم که خودم دست دارم و می‌تونم لقمه بگیرم! و دنبال استکان برای چای گشتم. کاری که درست به سختی گشتن به دنبال سوزن روی یک فرش گل‌گلی بود!

چشمم به کیف چرمی کوچیک و پر از کارت روی اُپنش افتاد. همونطور که با لپ‌های باد کرده، به سختی سعی میکردم لقمه‌ی گنده‌ای رو که برام گرفته بجوم، دونه دونه کارت هارو بیرون کشیدم و درحالی که کارت عابربانکشو پرت میکردم روی اُپن داد زدم: لعنتی تو اسمت جواده؟! 

لبخند زد، لقمه‌ی بعدی رو گرفت سمتم و گفت: اون اسم توی شناسنامه‌‌اس وگرنه همه صدام میزنن امید.

همه‌ی کارت‌های توی کیف رو خالی کرده بودم و به این فکر میکردم که چقدر سخته حتی از اسم خودت هم فرار کنی! و باز سخت‌تر از اون اینه که دو اسم داشته باشی! و باز سخت‌تر اینکه روی همه‌ی کارت‌های اعتباری، همه‌ی فرم‌های اداری، همه‌ی دفترچه‌ها و مدارک رسمی دقیقا اون اسمی نوشته شده باشه که ازش فراری یا بیزار هستی!

بحث سر اینکه جواد بهتره یا امید واقعا بیهوده بود! چون کسی که با اون اسم‌ها صداش می‌زدن من نبودم. پس با خودم گفتم به درک حالا جواد یا امید چه فرقی داره! اما با لجبازی بهش گفتم: من از این به بعد صدات میزنم جواد!

داشتم سر دلیل حساسیتش به اسم جواد باهاش یکی به دو میکردم که دیدم ته کیف یه تیکه کاغذ مونده. وقتی بیرون کشیدمش فهمیدم کاغذ نیست و یک عکس پرسنلی قدیمیه! عکس یک دختر با پوست سفید، چشم‌های درشت، ابروهای باریک رنگ‌شده‌ی قهوه‌ای و لب‌های قلوه‌ای صورتی! پرسیدم: این کیه؟ و بعد تو دلم گفتم چه سوال چرتی! معلومه‌ که کیه! یه عشق قدیمیِ فراموش نشده!

گفت: همون قبلی که بهت گفته بودم.

عادی‌ترش این بود که حسادت کنم و عکس رو پاره کنم و سرش داد بزنم: غلط کردی که عکسشو نگه داشتی!

اما از دهنم پرید که: خوشگله. به اینکه جواب داد: "نه تو خیلی خوشگل‌تری" توجه نکردم. چون توی این جدال کسی که عکسش بعد این همه مدت هنوز باقی‌مونده برنده‌است نه کسی که خوشگل‌تره!

عکس رو رها کردم کنار بقیه کارت‌ها و پرسیدم: هنوز دوسش داری؟ جواب داد: نه، گور باباش. گفتم: ازش خبر داری؟ با اکره گفت: نه بابا. قیافه‌ی خیرخواهانه به خودم گرفتم و نصحیت‌وارانه گوش‌زد کردم: شاید تا الان ازدواج کرده باشه، درست نیست عکسشو نگه‌داری. با بی‌تفاوتی گفت: گور باباش. پاره‌اش کن بنداز دور.

اما من اون چهره و چشم‌های درشتی که انگار بهم زل زده بود رو همونجا روی اپن رها کردم و به این فکر کردم که فرقی نمیکنه قلب و ذهن، یا کیف و وسایل آدمارو شخم بزنی، نتیجه همیشه مشخصه! در هر صورت زخم‌ها و یادگاری‌هایی پیدا میکنی که خواه ناخواه باید قبولشون کنی و بهشون احترام بذاری، چون قابل حذف نیستن و توی گذشته‌ حک شدن. حالا یکی مثل امید این خاطرات و زخم‌هارو به صورت عکس توی کیف پول نگه‌می‌داره و یکی مثل من کنج ذهنش! اولی خطرناکه چون هرکسی بهش دسترسی داره و زود لو میری. و دومی خطرناک‌تر چون همیشه یه جایی از فکر یا قلبت حضور داره و هیچ راه خلاصی ازش نیست!

در آغوشِ کاکتوسیِ امید

تکیه داده بودم بهش و کانال‌های ماهواره رو بی‌هدف بالا و پایین میکردم تا یه برنامه‌ی سرگرم کننده پیدا کنم، اما دریغ از یک شبکه‌ی به دردبخور!

موهام رو نوازش میکرد و دائم گونه‌ام رو میبوسید. حرکت دستش توی موهام کلافه‌ام میکرد، گفتم: میشه موهامو بهم نریزی؟! و بعد تلاش کردم خودم رو از بغلش بکشم بیرون. یک تلاش ناموفق و بی‌فایده! با خودم فکر کردم زندگی با یه مرد چسبنده که قراره دائما وَرِ دلت یا توی دست و پات باشه چقدر کلافه‌کننده و حوصله سَر بَره! نمیفهمم چطور بعضی‌ها عاشق بغل هستن و در وصف این پدیده جملات عاشقانه می‌نویسن درحالی‌که من فقط آدم‌هارو وقتی دوست دارم که حداقل یک وجب باهام فاصله داشته باشن! نزدیک‌تر و کم‌تر شدن این فاصله یعنی زنگ خطر و هشدار: یک مزاحم در تلاش برای برهم زدن آرامش شماست!

رسیده بودم به کانال ۱۰۰۰ و روی صفحه‌ی سیاهِ تلویزیون فقط یک پیغام دیده می‌شد: سیگنال ضعیف است! گفتم: لعنت به این سیگنال! اینکه هیچی نداره اینجا حوصله‌ات سر نمیره تو؟ 

گفت: ف اگر من بیام خواستگاریت... بدون مکث و با جدیت جواب دادم: جواب رد میدم! طوری که انگار اصلا حرفم رو نشنیده گفت: تو خیلی خوبی. هیچی کم نداری. مهربون، دوست‌داشتنی، خوشگل، با احساس... ولی حیف که شماها آخرش با آدمای بدی ازدواج میکنین.

بالاخره یک شبکه‌ی موزیک پیدا کردم. پرسیدم: بد یعنی چی؟ و بعد دستش رو از توی موهام کشیدم بیرون و یک نفس راحت کشیدم! صورتش هنوز نزدیک گونه‌ام بود. جواب داد: یعنی کسی که قدرت رو نمی‌دونه و بی‌احساسه و اذیتت میکنه، تو خیلی بااحساس هستی ولی اون درک نمی‌کنه. قاطعانه گفتم: نه نیستم! من اصلا احساسات ندارم. اصرار کرد: چرا هستی! برای من هستی. 

بحث بی‌فایده بود. شاید اگر می‌دونست همین الان که کنارش نشستم هیچ حسی بهش ندارم و بود و نبودش برام فرقی نداره این حرف رو نمیزد و نظرش عوض می‌شد. ازش فاصله گرفتم، توی چشماش نگاه کردم و خواستم بگم: می‌دونی چیه امید؟ شما مردها فقط برای دختری که توی بغلتونه موجودات بااحساس و عاشق‌پیشه و مهربونی می‌شین! و بعد که بازوهاتون رو باز میکنین و دختره رو رها میکنین، همه‌چیز از ذهن و دلتون پاک میشه!

اما نگفتم! چون یاد عکسی که توی کیف پولش پیدا کردم افتادم. اون عکس رو مدت‌ها نگه داشته بود درحالی که معلوم نیست دخترِ توی عکس الان چند کیلومتر ازش دوره...

-|103|-

اون تنها کسیه که سعی میکنه با حرفاش آرومم کنه و کنارم مونده بدون اینکه توقع رابطه‌ی خاصی رو داشته باشه... تنها کسی که این روزا بی‌اعصابی‌ها و داد و بیدادها و غرغرها و افسردگی‌ها و بی‌تفاوتی‌ها و خلاصه همه‌ی کج خلقی‌هامو تحمل میکنه و باز هم میگه: میدونی من آرزوم با تو چیه؟ میگم نه، چیه؟ به لبام اشاره میکنه و میگه: این! تو دلم میگم: زکی! بعد شروع میکنم به نق زدن و با تاسف سرتکون دادن که: خیلی بی‌حیایی! یعنی چی؟ بی‌ادب. یه ذره شرم و خجالت تو وجودت نیس؟ بلند بلند میخنده و خیلی جدی میگه: دیوونه اصلا فهمیدی منظورم چیه؟ من آرزوم همین لبخند رو لباته!

لال میشم و از پنجره ماشین زل میزنم به تاریکی اون طرف شیشه‌ و با خودم فکر میکنم کدوم لبخند؟ کدوم آرزو؟

اون تنها کسیه که هروقت کلافه‌ام تکرار میکنه: من پشتتم! من کنارتم! نمیگم با این حرفش آروم یا خوب میشم، ولی این جمله مثل دوستت دارم‌های دروغکی فراوونی که تابحال شنیدم، نیست.

با همه‌ی این‌ها نمیدونم چرا همش سعی میکنم ازش فرار کنم! دائم دنبال یه راه یا بهانه برای پیچوندنشم اما در نهایت مجبور شدم بهش قول بدم فردا برم پیشش! از همین الان دلم میخواد فردا زودتر تموم شه.

سگِ سیاهِ ولنتاین!

من مصرانه تو این فکرم که تا قبل از ولنتاین به هربهانه‌ای شده با امید کات کنم که مجبور نباشم کادو بخرم. م.ژ اصرار داره که تا قبل از ولنتاین باید با چندتا آدم جدید دوست شه که بیشتر تیغ بزنه! تو منطق م.ژ دختری که برای دوست پسرش کادو بگیره یه بیچاره‌اس و بس، و دختری که نتونه از دوست پسرش کادو بگیره و تو خرج بندازه‌اش یه احمقِ ساده‌اس!

به این ترتیب با محاسبات م.ژ من یه دختر بیچاره‌ی احمقِ ساده‌ام!

کامیِ شل تُنبان

دومین قاشق از ذرت مکزیکیِ داغ رو توی دهنم میذارم و با لذت دونه‌های شیرینِ ذرت رو زیر دندونام فشار میدم، که میگه: بیا همین هانی رو با کامی آشنا کنیم. چهارتایی بریم بیرون! میگم: دیوونه شدی؟ هانی شوهر داره! باخونسردی جواب میده: خب کامی هم زن داره.

با اخم بین ذرت‌ها دنبال تیکه‌های قارچ میگردم و میگم: واقعا که! زندگی مردمو خراب کنیم که چی بشه؟

طوری که انگار میخواد جواب ساده و بدیهی سوالِ دودوتا؟ چهارتارو بده میگه: اوووه اون هرروز با یکیه... وضعش خیلی توپه! هرماه یه ماشین عوض میکنه و یه دوست دختر!

بهت زده به قیافه‌ی خندونش نگاه میکنم و میپرسم: چند وقته ازدواج کرده؟ زنش خوشگله؟

میگه: یه سال. اِی... بد نیست.

اشتهام کور میشه و بلند میگم طفلک زنش! چه دوستای آشغالی داری!

دوباره اصرار میکنه: یکی از دوستاتو براش جور کن همه باهم بریم بیرون.

دلم میخواد بزنم توی دهنش! میگم: حالا تو چرا انقد پیگیری؟ من زندگی خراب‌کن نیستم! با این آدما نگرد! هنوز اول ازدواجشه و انقد کثافت‌کاری؟!

میگه: ما به این چیزا چیکار داریم دیوونه. باهاشون میریم بیرون تو خرج میندازیمش. مثل ریگ پول خرج میکنه.

از طرز تفکرش چندشم میشه... وقتی قضیه رو برای هانی و م.ژ تعریف میکردم خیلی ریلکس گفتن: مطمئن باش اون زنشم یه جای دیگه سرش گرمه...

با خودم فکر میکنم چی باعث میشه یه نفر مثل امید نسبت به زندگی مشترک دوستش انقدر بی‌تفاوت باشه؟ چی میشه که یه نفر مثل کامی انقدر راحت و باوقاحت خیانت میکنه؟ اصلا چی شد که قبح این‌جور مسائل بین مردم از بین رفت و انقدر خونسرد درباره‌ی خیانت و بی‌بندوباری و هرزگی صحبت میکنن؟

امروز عکس کامی رو دیدم! قیافه‌اش شبیه ته‌دیگِ سوخته بود! سیبیلو، سبزه، چاق و کچل! لطفا هروقت شخصی رو با این مشخصات و به اسم کامی دیدین، با ماشین لهش کنین! بهش رحم نکنین!

میرم به این امید که برگردم

براش می‌نویسم: دلم شور میزنه! میترسم برنگردم... اولین بارم نیست که به همچین سفری میرم، ولی این بار نمیدونم چرا انقدر فکرای بد توی سرم میچرخه!

میگم: همین دیشب خواب دیدم رفتم قبرستون! دقیقا شب سه شنبه هم بود. بعدشم کل فک و فامیل رو تو خواب دیدم... 

همینطور که تایپ میکنم، بغض گلومو میگیره. چند بار پلک میزنم که اشکم نریزه.

جواب میده: چون الان من تو زندگیتم دلت نمیذاره از من دوربشی! دلحُره نداشته باش...

نمیدونم به اینکه "دلهره" رو با "ح" نوشته بخندم، یا به اینکه فکر میکنه دوری ازش برام مهمه!

به هرحال هنوز از فکر این سفر دلم آشوبه.

-|98|-

با قدردانی میگه:" تو بهم ثابت کردی منو واسه خودم میخوای"

روم نشد بگم آخه تو چیزی نداری که بخاطر اون بخوامت! ضمن اینکه من اصلا مطمئن نیستم میخوامت یا نه؟

پاسخنامه حقیقی!

میگه حس میکنم دیگه دوستم نداری!

حقیقت اینه که: "نه ندارم"

اما جواب اینه که: "باز از اون حرفا زدی؟"

مرداب بوگندوی تنهایی!

یکم آب نمک قرقره کردم و بعد یه قرص کلداکس خوردم و دراز کشیدم کنار بخاری و درحالی که منتظرم اون ۵۰۰ میلی‌گرم استامینوفنش اثر کنه و دل‌دردم بهتر شه یا ۵ میلی‌گرم فنیل افرینش آبریزش بینی و عطسه‌هام رو کمتر کنه، به این فکر میکنم که آیا امید دلش میخواد یه دختر تقریبا سرماخورده‌ رو که علائم خفیف گلودرد داره و صورتش پف کرده چون اولین روز دردناک عادتش رو سپری میکنه و از همه بدتر یه جوش گنده‌ی قرمز درست وسط پیشونیش جا خوش کرده، ببینه یا نه!

درست همین لحظه که پاهامو چسبوندم ب بخاری و با اینکه گرمای اتاق داره حالم رو بهم میزنه حاضر نیستم خودم رو ذره‌ای تکون بدم، تنها چیزی که میدونم اینه که در بدترین شرایط ممکن قرار دارم! و تنها چیزی که دلم میخواد بدونم اینه که چند نفر روی کره‌ی زمین هستن که منو همینطوری بخوان. منظورم دقیقا همینقدر درب و داغون و مریض و زشته!

بعد لیست چت‌های تلگرامم رو بالا پایین میکنم، اولین گزینه امیده که بعید میدونم وقتی بفهمه نمیتونه منو ببوسه چون سرماخوردم، یا بدونه که تو این دوران زیاد دلم نمیخواد کسی بهم بچسبه و هی بغلم کنه، حاضر باشه بیخیال کارش بشه و بیاد پیش من!

نفر بعد پاتریکه که طبق معمول بعد یه سال دوباره سر و کله‌اش پیدا شده و دائم بهم یادآوری میکنه که چقدر دلش برام تنگ شده و امیدواره وقتی خونه خالی میشه بهش خبر بدم! یا سعی میکنه راضیم کنه باهاش برم خونه خالی دوستش و به قول خودش یکم شُل کنم! بعد وقتی با بی‌توجهی من روبرو میشه هی غر میزنه که تو هیچی و هیچکس برات مهم نیست و کلا سرد و بینهایت بی‌‌احساس و بی‌معرفتی! مسلماً رو پاتریک نه تنها تو این شرایط داغون و بیمارگونه، بلکه حتی در شرایط عادی هم نمیتونم حساب کنم! مگه اینکه خونمون خالی باشه... اون وقت احتمالا اون برای دیدن من، مشتاق‌ترین فرد روی کره‌ی زمینه!

نفر بعد هم یه پسر کوچولوی متولد ۷۶ هستش که اصرار عجیبی برای دوست داشتن من داره و حالیش نمیشه که من حتی اگه خودمم بخوام، غریزه و طبعم بهم اجازه نمیده عاشق پسری باشم که از خودم دو سال کوچیکتره! اسمش رو گذاشتم جوجه فکلی. ولی خب همین جوجه فکلی شاید تو این شرایط هم دلش بخواد باز منو ببینه... چون تو رابطمون خبری از بوس و بغل و این حرفا نیست... در یک کلام فقط یه دوستی ساده و تعاملیه... البته فقط از طرف من! چون اون بدش نمیاد که من بالاخره از خر شیطون پایین بیام و اجازه بدم بهم نزدیک‌تر بشه...

آخرین نفر هم پسرعمه‌ی نچسبمه! چرا نچسب؟ نه به خاطر اینکه قدش کوتاهه یا جلوی کله‌اش کچله یا قیافه‌اش شبیه سنجابه! فقط به این دلیل نچسبه که موذی‌ترین، دو رو ترین، حسودترین و کلا نچسب‌ترین پسریه که میشناسم! و برام مهم نیست اون دلش میخواد تو این شرایط منو ببینه یا نه! یعنی فکر میکنم از خداشم باشه منو ببینه! اصلا همین که جواب پیاماش رو میدم یا گه گهداری وقتی توی جمع یواشکی بهم نگاه میکنه به روی خودم نمیارم یا پای درد و دلاش درباره‌ی خواستگاری‌های ناموفق و غرغرهاش درباره‌ی اخلاق عمه و... میشینم، یا وقتی ازم میپرسه "چه خبر از خواستگارات؟" بهش فحش نمیدم، خیلی هم بهش لطف میکنم!

همین. خیلی مزخرفه نه؟ دریغ از یه آدم به درد بخور!

من علاوه براینکه درحال حاضر با انواع بیماری‌هام، دوست‌نداشتنی‌ترین موجود روی کره‌ی زمینم، و یا علاوه بر اینکه تنهای تنهام اون هم درست زمانی که نیاز دارم یه نفر بدون توقع کنارم باشه یا خود واقعیم رو دوست داشته باشه، نه جسم یا جنسیتم رو! علاوه بر همه‌ی اینا اطرافم رو پر کردم از آدم‌های زائد، هرز، به درد نخور و البته پرتوقع که نه تنها فایده‌ای برام ندارن بلکه مضر هم هستن!

قطع امید

میخوام بپرسم چقد زمان لازمه که یک عشق آتشین سرد شه و از دهن بیوفته؟! یک هفته؟ یک ماه؟ یک سال؟ یا مثلا تا حالا به این فکر کردین که چه اتفاقی میتونه به عشق اونقدر ضربه بزنه که از ریخت بیوفته و نهایتا معشوقت رو از چشمت بندازه؟ بی‌خبر بودن؟ فاصله؟ قهر؟ دعوا سراینکه همیشه کی اول پیام میده؟ و...

به هرحال حس میکنم عشقِ آتشین اما سطحی من به امید فقط یک هفته دوام داشت! و انقدر همه‌چیز سریع اتفاق افتاد که حتی نفهمیدم چه چیزی باعث شد عشق امید انقدر راحت برای من از ریخت و قواره بیوفته.

هرچند که آخر این رابطه از قبل هم به وضوح مشخص بود. انگار یه نفر همون اول از من پرسیده بود: میخوای یه هفته با این یارو سرگرم باشی و بعد ازش بیزار شی؟ منم با بی‌تفاوتی شونه بالا انداختم و گفتم: آره، بد نیس امتحانش کنم! و خب نهایتا از یه عشق سَر سَری، از روی ناچاری، تلقینی و بهتر بگم از یه عشق نمایشی برای فرار از افسردگی، انتظار دوامی بیشتر از یک هفته هم نیست!

اما چیزی که رنجم میده و خسته‌ام میکنه، بار سنگین تظاهر و وانمود کردنه... تلاش برای اینکه سعی کنم رفتارم به گرمی روز اول باشه یا خودم رو گول بزنم که این پسر هنوز برام جذابه... درحالی که اصلا مطمئن نیستم دلم میخواد دوباره ببینمش یا نه. گاهی اوقات هم برای تبرئه کردن خودم از این فکر که با شروع یک رابطه‌ی الکی چقدر حماقت کردم، سعی میکنم خودمو قانع کنم که این وسط امید هم در سرد شدن احساسم و به فنا رفتن عشق احمقانه‌ام، بی‌تقصیر نیست! مشغله‌ها و مشکلات کاریش باعث شده از آخرین قرارمون تا حالا بیشتر از یک هفته بگذره... و خب امید باید میدونست که فاصله و گذشت زمان، بی برو برگرد و در ۹۸ درصد مواقع، قاتل اصلی یک احساس سست یا یک عشق مریضه! پس مقصره!

به هرحال امشب وقتی امید میگفت که چقدر دلش برام تنگ شده یا اینکه کارش شده نگاه کردن به عکسام و یا اینکه غیبت این روزهاش رو نباید پای سرد شدنش بذارم و بدونم که این روزا خیلی دست تنهاست و فشار کاریش زیاده و... فقط دلم میخواست بجای فرستادن استیکرهای لعنتی بغل و گریه یا ابراز همدردی و علاقه و از اینجور مزخرفات، در جوابش بگم: شکر نخور! حرفات برام مهم نیست چون من گور این رابطه رو چند روز پیش کندم!

در هر صورت الان یک ساعته که بهش شب بخیر گفتم اما هنوز بیدارم و دارم با خودم فکر میکنم چطور باید درباره‌ی اتفاقات زجرآور دو ماه گذشته چیزی بنویسم یا اصلا از کجا باید شروع کنم؟ از اول به آخر یا از آخر به اول؟ گاهی با خودم میگم اصلا لازم نیست بنویسی! فراموشش کن و از امروز به بعد رو بنویس... و بعد عاجزانه میفهمم شاید تمام زندگیم از امروز به بعد‌، به این مدتی که گذشت مربوط باشه!

از طرفی وبلاگم برای من حکم یک جزوه‌ی مهم و حیاتی رو داره که هیچ دلم نمیخواد ناقص بمونه یا نکته‌ای رو توش از قلم بندازم. و از طرف دیگه نوشتن خاطرات دوماه گذشته دست کمی از سیخ زدن به یک توده‌ی متعفن و بدبوی قهوه‌ای رنگ، نداره!

امید برای نجاتِ یک از دست رفته!

مستأصل به صورتش که فقط چند میلیمتر با صورتم فاصله داشت نگاه کردم و با صدای ضعیفی که شبیه پچ پچِ موقعِ زیرلب دعاخوندنه، زمزمه کردم: دوستت دارم! تقریبا میشه گفت از اینکه این حرف رو بهش زدم مطمئنم. اما از اینکه راست گفتم یا دروغ یا اینکه وقتی در جوابم میگفت منم دوستت دارم، راست میگفت یا دروغ؟! نه... اصلا مطمئن نیستم!

این روزها من درست شبیه یه بچه‌ گربه‌ی لاغر مردنی، ضعیف و آسیب‌پذیرم که با ناامیدی توی سطل آشغال دنبال چیزی برای زنده موندن میگرده... به این ترتیب آشنایی با "امید" اون هم توی این شرایط، برای من چیزی شبیه به چنگ زدن به یک طناب پوسیده برای نجاته! خیلی دلم میخواست حتی برای ادبی‌تر شدن نوشته هم که شده بگم: آشنایی با امید باعث امیدواریم شده! اما خب دروغ چرا؟! تمام پروسه‌ی آشنایی، ملاقات و حتی عشق و احساس من نسبت به اون مثل سرکشیدن شربت آویشن به امید خلاصی از رنج سرماخوردگیه اون هم وقتی که قرص سرماخوردگی یا داروی دیگه‌ای پیدا نمیکنی! بی‌فایده، کند، بدمزه، دم‌دستی و از روی ناچاری!

به هرحال ساعت ۱۲ و بیست دقیقه‌ی ظهر روز شنبه من درحالی که همه‌ی وجودم مور مور میشد، تحت تاثیر فعل و انفعالات هورمونی و قلیان ناگهانی احساسات، توی صورت پسری که فقط یک هفته میشناختمش زمزمه کردم دوستت دارم! و بلافاصله بعد ازاینکه کلمات از دهنم خارج شد پشیمون شدم! شک و تردید هجوم آورد به مغزم و انگار یکی با پوزخند و فریاد، ناباورانه ازم پرسید: واقعا؟!

بعد وقتی در جوابم شنیدم که میگفت منم دوستت دارم با خودم فکر میکردم این یک دوست داشتن واقعیه؟ یا فشار هورمونی و هوس؟ و یا صرفا یک جواب از سرناچاری به جمله‌ی دوستت دارم!

از شنبه تا همین الان که دارم این متن رو مینویسم هروقت که بیکار میشم (یعنی دقیقا به جز زمانی که خوابم) دیوانه‌وار و مالیخولیاگونه به امید فکر میکنم... به اجزای صورتش، به تار موی سفید کوچولویی که توی ریشش پیدا کردم، به صداش، به نگاهش، به نفس‌هاش، به تک تک حرکاتش، به جمله‌های شیرینش مثل: مرسی که هستی، من کنارتم، از این به بعد منو داری و....

و به خودم حق میدم. به ف زخمی و بی‌پناه درونم که سعی داره با دوست‌داشتن یا حداقل تظاهر به دوست‌داشتن کسی خودش رو از برزخ نجات بده... من این بار با عذاب وجدان کمتری اصول و عقایدم رو زیر پا گذاشتم. وقتی پا به خونه‌ی امید میذاشتم شجاع‌تر، مصمم‌تر و بیخیال‌تر از وقتی بودم که از در ورودی خونه‌ی "پت" رد میشدم. و به خودم حق میدم! چون فکر میکنم این روزا نیاز دارم حتی دروغکی بشنوم که یه نفر دوستم داره و حتی دروغکی سعی کنم یه نفر رو دوست داشته باشم و هیچ فرقی نداره اون یک نفر کی باشه! و هیچ مهم نیست که راهی که برای نجات خودم انتخاب کردم چقدر از عقایدم دوره و چقدر به تباهی، گمراهی، جاده‌ی خاکی و انحطاط، نزدیک یا شبیهه!