نمای آجری، قدیمی و زرد رنگ مجتمع محل سکونتش از دور دیده میشد که بهش گفتم: امیدوارم صبحانهی اشتها برانگیزی تدارک دیده باشی چون بخاطر تو و برخلاف میلم مجبور شدم هفت و نیم صبح بیدارشم!
اما خب توقع زیادی هم از آدم شلختهای مثل اون نمیشد داشت و فکر میکردم همین که توی خونهاش یه استکان چای داغ پیدا بشه بازم غنیمه!
به هرحال وقتی با کرم کاکائوی کنجدی و نون تازه برام لقمه میگرف، تو دلم تلاشش رو تحسین کردم! به شوخی گفتم: اومدن من سبب خیر شد که بالاخره خودتم یه صبحانه نسبتا خوب بخوریا! بعد بهش یادآوری کردم که خودم دست دارم و میتونم لقمه بگیرم! و دنبال استکان برای چای گشتم. کاری که درست به سختی گشتن به دنبال سوزن روی یک فرش گلگلی بود!
چشمم به کیف چرمی کوچیک و پر از کارت روی اُپنش افتاد. همونطور که با لپهای باد کرده، به سختی سعی میکردم لقمهی گندهای رو که برام گرفته بجوم، دونه دونه کارت هارو بیرون کشیدم و درحالی که کارت عابربانکشو پرت میکردم روی اُپن داد زدم: لعنتی تو اسمت جواده؟!
لبخند زد، لقمهی بعدی رو گرفت سمتم و گفت: اون اسم توی شناسنامهاس وگرنه همه صدام میزنن امید.
همهی کارتهای توی کیف رو خالی کرده بودم و به این فکر میکردم که چقدر سخته حتی از اسم خودت هم فرار کنی! و باز سختتر از اون اینه که دو اسم داشته باشی! و باز سختتر اینکه روی همهی کارتهای اعتباری، همهی فرمهای اداری، همهی دفترچهها و مدارک رسمی دقیقا اون اسمی نوشته شده باشه که ازش فراری یا بیزار هستی!
بحث سر اینکه جواد بهتره یا امید واقعا بیهوده بود! چون کسی که با اون اسمها صداش میزدن من نبودم. پس با خودم گفتم به درک حالا جواد یا امید چه فرقی داره! اما با لجبازی بهش گفتم: من از این به بعد صدات میزنم جواد!
داشتم سر دلیل حساسیتش به اسم جواد باهاش یکی به دو میکردم که دیدم ته کیف یه تیکه کاغذ مونده. وقتی بیرون کشیدمش فهمیدم کاغذ نیست و یک عکس پرسنلی قدیمیه! عکس یک دختر با پوست سفید، چشمهای درشت، ابروهای باریک رنگشدهی قهوهای و لبهای قلوهای صورتی! پرسیدم: این کیه؟ و بعد تو دلم گفتم چه سوال چرتی! معلومه که کیه! یه عشق قدیمیِ فراموش نشده!
گفت: همون قبلی که بهت گفته بودم.
عادیترش این بود که حسادت کنم و عکس رو پاره کنم و سرش داد بزنم: غلط کردی که عکسشو نگه داشتی!
اما از دهنم پرید که: خوشگله. به اینکه جواب داد: "نه تو خیلی خوشگلتری" توجه نکردم. چون توی این جدال کسی که عکسش بعد این همه مدت هنوز باقیمونده برندهاست نه کسی که خوشگلتره!
عکس رو رها کردم کنار بقیه کارتها و پرسیدم: هنوز دوسش داری؟ جواب داد: نه، گور باباش. گفتم: ازش خبر داری؟ با اکره گفت: نه بابا. قیافهی خیرخواهانه به خودم گرفتم و نصحیتوارانه گوشزد کردم: شاید تا الان ازدواج کرده باشه، درست نیست عکسشو نگهداری. با بیتفاوتی گفت: گور باباش. پارهاش کن بنداز دور.
اما من اون چهره و چشمهای درشتی که انگار بهم زل زده بود رو همونجا روی اپن رها کردم و به این فکر کردم که فرقی نمیکنه قلب و ذهن، یا کیف و وسایل آدمارو شخم بزنی، نتیجه همیشه مشخصه! در هر صورت زخمها و یادگاریهایی پیدا میکنی که خواه ناخواه باید قبولشون کنی و بهشون احترام بذاری، چون قابل حذف نیستن و توی گذشته حک شدن. حالا یکی مثل امید این خاطرات و زخمهارو به صورت عکس توی کیف پول نگهمیداره و یکی مثل من کنج ذهنش! اولی خطرناکه چون هرکسی بهش دسترسی داره و زود لو میری. و دومی خطرناکتر چون همیشه یه جایی از فکر یا قلبت حضور داره و هیچ راه خلاصی ازش نیست!