دروازه‌بان معلول

بعضی وقت‌ها حس میکنم ایستادم وسط یه دروازه‌ و باید مواظب باشم کسی گل نزنه!

من از فوتبال همین اندازه سر درمیارم! رد شدن توپ سیاه و سفید از بین دست‌های یک فرد بی‌نوا و برخوردش با تور سفیدرنگ همزمان هم به معنی برده و هم باخت! معانی متفاوت برای افراد متفاوت! مشکل اینجاست که زندگی شبیه فوتبال نیست!

گاهی حس میکنم تیر‌های دروازه کیلومترها از هم دور میشن و امیدم رو برای گرفتن توپ از دست می‌دم. گاهی من دقیقا نقش یه دروازه بان فلج رو دارم که برخورد توپ به تورسفید رنگ رو میبینم و تنها کاری که میتونم بکنم تماشا کردنه. یه دکور بی‌خاصیت مزاحم وسط تیر‌های بلند دروازه! گاهی بجای یازده نفر، ده هزار نفر همزمان و هرکدوم با یه توپ هجوم میارن سمت دروازه و من نمیتونم فرار کنم چون فقط خودم نیستم بلکه عضوی از تیم هستم و وقتی فقط خودت نباشی و وصل باشی به چند نفر دیگه مطمئنا نمیشه جاخالی داد! اما قطعا نمیشه مانع برخورد ده هزار توپ به تور سفید شد و نهایتا تنها چیزی که باقی می‌مونه یه دروازه بان منفور و شکست خورده‌است!

گاهی وقتا حس میکنم تو برخورد با مشکلات و اتفاقات زندگی کاری از دستم برنمیاد و دلم برای خودم میسوزه. برای خودم که فقط خودم نیستم بلکه دائم نگران آدم‌های دیگه و فکرها و حرفاشونم... 

هواشناسی به سبک من

از پله‌ها که اومدم پایین سوز خنکی دوید زیر پوستم. تو دلم گفتم همین که امروز که ژاکتمو برنداشتم هوا سرد میشه! حالا ببین! با این حال بازم حوصله نداشتم برگردم. یه آسمون خاکستری و نسیم‌های خنک... دعا کردم دم غروب موقع برگشت هوا خیلی سرد نباشه...

دم دمای ظهر واسه وقت کشی زدم بیرون و چند دقیقه‌ای تو کوچه‌های نزدیک دفتر سفید قدم زدم. بین خودمون بمونه ته ذهنم امیدوار بودم مغازه‌ی سر نبش باز باشه. ولی خب مشخص بود کرکره‌های سفیدش از صبح تکون نخورده. قدم زدن تو کوچه‌ها جز اینکه حس یه ولگرد علاف رو بهم بده هیچ فایده‌ی دیگه‌ای نداشت. هنوزم آسمون خاکستری و خنک بود.

ساعت یه ربع به چهار وقتی پامو از اون ساختمون خاکستری شش طبقه گذاشتم بیرون و در فرفروژه‌ی سفید رو بستم باد محکم پیچید زیر چادرم و گرد و خاک معلق تو هوا باعث شد چشامو ریز کنم. با خودم فکر کردم هیچ هوایی مثل این نمی‌تونه هم بی‌نهایت غمگین و مزخرف باشه هم قشنگ و باحال! وقتی از کوچه‌ی همیشگی رد می‌شدم تا برسم به دالی ذهنم خالی از هر فکری بود. حس می‌کردم انقدر سبکم که باد می‌تونه منو با خودش ببره به محله‌ی قدیممون... همون پارک قدیمی با شمشاد‌های بلند و تابلوی دبستان و همون حال و هوای هفت هشت سالگی. خیابون‌ها خلوت بود و بجای عابر پیاده برگ‌های خشک دست تو دست باد از خیابون رد می‌شدن! با این تفاوت که کسی براشون توقف نمی‌کرد. تو دلم گفتم خدایا میشه همیشه اندازه‌ی امروز خالی از فکر و خیال باشم؟ خالی از همه چی؟ خالی از حس‌های خوب و بد؟ مثل همین برگای خشکی که کف خیابون سر می‌خورن این ور و اون ور؟

سیب زمینی باشیم یا رازدار؟

بوی بنرهای پلاستیکی سرمون رو به درد آورده بود و از سرما می‌لرزیدیم. به زحمت سعی میکردم با انگشت‌های یخ زده عدد‌هایی که خانوم قلم برام می‌خوند رو داخل سلول‌های مستطیلی اکسل تایپ کنم. فکرهای مختلف خوب و بد توی سرم میچرخید، خانوم قلم بخاطر جمع زدن عددها مکث کرد و من نیم نگاهی به آقای میم.ج که روبروم روی یک صندلی قرمز نشسته بود انداختم، با همون ادای جالب همیشگیش چشمکی زد و گفت "اینم خوب بودا" و فرم استخدامی رو که یه دختر خوشگل چند دقیقه پیش پر کرده بود لوله کرد و وانمود کرد که میخواد بذاره توی جیبش. بهش خندیدم و گفتم سلیقتون هم که عالیه ماشالله! خانوم قلم دوباره خوندن اعداد رو از سر گرفت و من همونطور که سعی میکردم با انگشت‌های بی‌حس از سرما، تایپ کنم، به دختر خالم فکر می‌کردم که احتمالا توی خونه‌اش نشسته بود و منتظر بود شوهرش برگرده. شاید هم منتظر نبود و طبق معمول استوری‌های اینستاگرام و پست‌های فلان بازیگر مشهور و لایو فلان پسر خوشگل رو نگاه می‌کرد. از فکر اینکه شوهرش چند ساعت پیش جلوی من از دخترای خوشگلی که فرم پرکرده بودن حرف می‌زد، حس انزجار توی دلم پیچ خورد. با اینکه وقتی با تردید بهم نگاه کرده بود و گفته بود که جلوی شما نمی‌تونم بگم، بهش گفتم اشکال نداره بابا راحت باش من رازدارم، اما حس میکردم یه سیب زمینی کپک زده‌ام که وقاحت شوهر دخترخاله‌ی نازنینش رو می‌بینه و بازم به حرفا و شوخیاش می‌خنده.

تمام مسیر برگشت از لحظه‌ای که خداحافظی کردیم تا وقتی چادرم رو روی جالباسی اتاقم آویزون می‌کردم به این فکر می‌کردم که تصویری که از آدما توی ذهنمون نقش می‌بنده چقدر راحت و چقدر سریع می‌تونه عوض شه... آدمای خوب اطرافمون چقدر راحت بعد چند کلمه حرف صمیمی و خودمونی، تبدیل میشن به دیوهای دو سر...

قبل و بعد

هرچقدر هم که عاشقت باشم، هر چقدر هم که خوب و بی‌نظیر باشی، دنیای بعد از تو فرق چندانی با دنیای پیش از تو نخواهد داشت. و این بی‌رحم‌ترین واقعیت روزگار ماست. ببین جانِ من آن‌ها که زندگی را به قبل و بعد از بودن کسی تقسیم می‌کنند یا شاعرند یا نویسنده‌ وگرنه زندگی ساده‌ و معمولی من و تو که تقسیم شدنی نیست. وگرنه حقیقت‌های تلخ دنیای من و تو که قبل و بعد ندارد... مثلا من شک ندارم بعد از تو زمین بازهم با همان سرعت و قدرت قبل می‌چرخد. خورشید از همان سمت قبل طلوع می‌کند، رنگ ماه عوض نمی‌شود حتی بعید میدانم شمعدانی‌های سرخ و صورتی کنار پنجره که پدر همیشه حواسش به نور و آبشان هست، خشک شوند. حتی گمان نکنم بعد از تو جای فصل‌ها عوض شود... بعد تو قرار نیست دنیا به من جور دیگری نگاه کند، مثلا بعد از تو من بازهم مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را صبح‌ها با چشم‌های نیمه باز طی میکنم، باز هم به لطیفه‌های بانمک دوست شیرین عقلم می‌خندم، باز هم بوی نان قندی نانوایی حسن آقا عقل از سرم می‌برد... اصلا وحشتناک‌ترین قسمتش همین است که بعد از تو قرار نیست من بمیرم! فکر کن باید با چشم‌های باز، حواس جمع و آگاهی کامل، رفتن تو را ببینم و نمیرم! شکستن خودم را حس کنم و نمیرم! فکر کن چقدر ظالمانه‌ست همه‌ی این اتفاقات وحشتناک بیوفتد و دنیا نه تنها نایستد بلکه مکث هم نکند! اما خب میدانی جانِ من، گرچه بعد از تو دنیا همان دنیاست، خورشید و ماه و نانوایی حسن آقا و شمعدانی‌های بابا شاید تغییر نکنند، اما بعید می‌دانم من بازهم همان من قبلی باشد... مثلا بعید می‌دانم بعد از تو بازهم فلان آهنگ را دوست داشته باشم، بعد از تو بازهم عاشق عطر قهوه‌های کافه‌ی همیشگیمان باشم، بعد از تو بازهم شب‌ها خواب‌های خوب ببینم... حتی فکر نکنم بعد از تو بازهم بلد باشم تک تک فصل‌ها را دوست داشته باشم. بعد از تو من تقسیم می‌شود به قبل و بعد. تقسیم می‌شود بین هزار خاطره‌ی سرد تاریک... بعد از تو من خیلی فرق می‌کند. خیلی پیر می‌شود. خیلی ناامید و تنها و غصه‌دار می‌شود. ولی با همه‌ی این‌ها هیچکس جز من رفتن تو را نمی‌فهمد. هیچکس جز من خلاء نبودن تو را حس نمیکند. هیچکس جز من فرق قبل و بعد را نمی‌داند!

فرار بدون کفش

بعضی وقتا پناه میارم به اینجا، گاهی حیرون و سرگردون، گاهی خسته و بی‌حال، گاهی ذوق زده، با استرس، ناراحت، تنها، گاهی عصبانی و پرازنفرت، بعضی‌وقتا پر از خاطره و احساس، بعضی وقتا سرد و یخ زده... گاهی اوقات میشینم وسط خط به خط نوشته‌های دیگران و تک به تک میخونم حرفاشونو، موس رو تکون میدم قلب میریزه، بادبادکای قلبی وبلاگارو میترکونم، تو وبلاگای دهه هشتادیا به حروف چسبیده به موس که روی صفحه کش میاد زل میزنم، بعضی وقتا میگردم بین حروف صفحه کلید تا بالاخره حرفامو تایپ کنم...

بعضی وقتا دائم صفحه‌ی تلگرامم رو بالا پایین میکنم شاید یه پیام جدید از یه آدم جدید بیاد. بعضی وقتا متن‌های پر از عشق یا پر از غم یا تیکه‌های سنگین کانال‌های مختلف رو می‌خونم، بعضی وقتا غرق می‌شم تو عکسای جدید مخاطبین قدیمی...

گاهی تو اینستاگرام ساعت‌ها صفحه رفرش میکنم و ویدئوهای عجیب مردم رو میبینم، گاهی عکسای اونایی که شبیهن به بعضیا، گاهی غرق میشم تو دنیای دونفره‌ی یه عده، گاهی له میشم زیر بار غم و شادی بقیه...

گاهی انقدر میخوابم تا خسته شم، صبح به خودم وعده میدم ظهر که برگردی خونه دوباره میخوابی...

بعضی وقتا سر کلاس غوطه‌ور میشم بین تخیلات، آرزوهایی که واقعی نشده، خاطره‌هایی که پاک نشده، فکرایی که نقش بر آب شده، نقشه‌هایی که هیچ وقت عملی نشده...

خلاصه من از همه‌ی اتفاقات و کارایی که از این دنیای واقعی فراریم بده استقبال میکنم، تو دنیای مجازی چرخ میزنم تا دنیای واقعی رو فراموش کنم...

ولی باید یه فکری کرد! اینجوری که پیش می‌ره نه از قبولی تو کنکور خبری هست، نه حتی از نمره‌ی پاسی این چند واحد باقی‌مونده! 

منِ خط خورده از صفحه‌ی روزگار

میگه همون اندازه که "نه" گفتن شهامت میخواد، "نه" شنیدن هم جرئت میخواد... بعد چپ چپ نگاه میکنه و ادامه میده: قبل هر چیزی به بچه‌هات اول یاد بده وقتی "نه" شنیدن سُست نشن.

میگم تو چرا به من یاد ندادی؟ شجاع نبودم و حالا انقدر نه شنیدم که دیگه بیزارم از ادامه دادن...

میگه آخه بعضیا یه چیزایی رو یاد نمیگیرن.

من غرق رویای با تو بودنم

بعضی وقتا حس می‌کنم هنوز 16 سالمه! با اینکه حالا دیگه خیلی خوب میدونم زندگی همیشه اونجوری که ما انتظار داریم پیش نمیره، اما بازم هربار که آهنگ شاد پلی میشه، ذوق زده خودمو تو لباس عروس کنار دانی تصور میکنم و دلم میخواد این خیال تا ابد ادامه داشته باشه. اما خب خیلی غمگینه که یه روز بفهمی خیالِ یک اتفاق از خودش زیباتره و واقعیت زندگی همینه... وقتی رویاهاتو بدست میاری میفهمی واقعا اونقدرا که فکر میکردی همه چیز خوب و عالی نبوده!

با همه‌ی این حرفا من هنوز مثل یه دختر 16 ساله‌ی عاشق دلم میخواد خودمو تو لباس عروس کنار دانی تصور کنم.

راه رفتن روی بند خیال

من از اون دسته آدمام که دلم میخواد تو خیالاتم زندگی کنم. میشه گفت همیشه درحال رویاپردازی‌ام. در حال ظرف شستن، آشپزی، آهنگ گوش دادن، کتاب خوندن، راه رفتن، قبل خواب و حتی سرکلاس.

یادمه تا وقتی 12 یا 13 ساله شدم میتونستم خیال کنم یه آدم دیگه‌ام که تو زمان و مکان دیگه‌ای به دنیا اومدم. قیافه‌ی متفاوت، اسم متفاوت، خانواده‌ی متفاوت، زندگی متفاوت... اما یکی از همون روزا بهم گفتن دست بردار از این خیالات و توهماتت، دیگه بزرگ شدی. معقول و منطقی باش! خانوم باش. واقع بین باش. خلاصه رویاهامو ازم گرفتن و پرتم کردن تو دنیای واقعی و پر از وحشت و درهای بسته. خیالِ شاهزاده خانوم بودن و زندگی تو ونیز و موهای طلایی بلند و چشمای آبی و... تبدیل شد به رویای یه مامان خوب بودن، تصور کردن شوهر آینده، چه جوری دزدکی از مرزها رد شدن برای رسیدن به ونیز، پیدا کردن یه شغل خوب و درآمد خوب و... 

همه‌ی اون خیالات خوب و دلنشینی که مهم نبود محال و غیرممکنه یا شدنی، جاشو داد به فکرای پر استرس و رویاهایی که همش باید دنبال یه راه منطقی باشی واسه عملی شدنش. آخه آدم معقول که نباید رویاهای محال داشته باشه!

کم کم بهم گفتن دختر بودن همچین نیست که واسه خودت هرکاری دلت خواست بکنی. باید آسه بری آسه بیای. بجای نشستن لب پنجره و فکر کردن به موهای طلایی و چشمای آبی باید فکر ناهار و شام خانواده باشی و... هزارتا اما و اگر و باید و نباید دیگه...

اما من میگم نذارین رویاهاتونو بگیرن و پرتتون کنن تو این دنیایی که هیچ خیال روشن و دلنشینی توش دووم نمیاره. نذارین بهتون بگن منطقی و مقعول بودن یعنی دورانداختن دل‌خوشی‌ها و فراموش کردن آرزوها و خیالات.

جهان موازی

شک ندارم تو یه دنیای موازی، من یه زن سی و چند ساله‌ام با موهای شکلاتی روشن که کنار پنجره‌ی یه کافه‌ی تاریک تو یکی از شهرای لندن بی توجه به اینکه اون‌طرف پنجره هوا بارونیه یا ابری، روزه یا شب، درحالی که منتظرم قهوه‌ و شکر و کیک موزیم رو بیارن، به دومین نخ سیگارم یه پک محکم میزنم و محو شدن دودش رو تا آخرین لحظه تماشا میکنم!

فانتزی‌هاتونو به غریبه‌ها نگید هیچ وقت!

با یه غرور خاصی پرسید: خانوم مهندس دلت می‌خواد بعد فارغ‌التحصیلی اینجا کار کنی؟

می‌تونستم وانمود کنم از اینکه بعدها اونجا استخدام بشم و چندرغاز حقوق بگیرم ذوق زده هستم اما گفتم: من همیشه دوست داشتم یه نویسنده‌ی پاره وقت تو یه دفتر روزنامه یا مجله باشم!

گفت حالا چرا پاره وقت؟ به پوزخند مسخره‌اش نگاه کردم و گفتم همینجوری! از واژه‌اش خوشم میاد!

پرسید یعنی از رشته‌ات خوشت نمیاد؟ گفتم ازش بدم نمیاد ولی ترجیح میدم بین کتابا و برگه‌ها و خطوط روزنامه‌ها گم بشم و نفهمم کی ساعت کاریم تموم شد، بجای اینکه هر یه ربع به ساعت نگاه کنم و از شنیدن واژه‌ی مهندس ذوق کنم و آخر ماه از فیش حقوقیم شاکی باشم.

یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و گفت اما پول نویسندگی خیلی کمه‌ها...

خوشحال شدم که نمیدونست یه مدت تصمیم داشتم بدون حقوق و فقط به عشق قفسه‌های کتاب برم تو کتابخونه کار کنم!