زیر سقف غصه‌هامون

گرچه هیچ وقت گزینه‌ی خوبی برای درد و دل نبود و نیست. اما همیشه اولین، دردسترس‌ترین و در واقع تنها کسی بود که بهش پناه میبردم. زندگی من از بچگی مشکلات و دردهایی داشت که هیچ وقت نمی‌تونستم با یک عضو از فامیل، یا دوست معمولی یا حتی صمیمی تقسیمش کنم. اما هانی با من بزرگ شده بود. دوست و عضوی از فامیل که از زندگی من بهتر از بقیه خبر داشت. دوباره اوضاع خونه داغون بود. جنگ و بحث و دعوا... از راه رفتن توی پارک خسته شده بودم. ساعتای یک ظهر بود که بهش زنگ زدم و پرسیدم خونه‌ای من بیام پیشت؟ دلم نمی‌خواد الان برم خونه. گفت آره حتما بیا ساعت 3 و نیم کلاس دارم تو که میری خونه منم تا نزدیک دانشگاه ببر. گفتم هانی من ماشین ندارم. گفت عه اشکال نداره بیا با تاکسی میریم. از اینکه به چشم تاکسی تلفنی بهم نگاه میکرد دلخور شدم. اما انقدر پریشون بودم که فقط دلم میخواست گله‌ها و غصه‌ها و بغضم رو ببرم پیش یه نفر و سفره‌ی دلم رو باز کنم. خیلی ترحم برانگیزه اما اینجور وقتا گاهی دلم می‌خواد یه نفر برام دل بسوزونه حتی نیاز به همدردی هم ندارم. یه دلسوزی ساده کافیه. یعنی طرف با خودش بگه طفلی چقد سختی کشیده... و هانی این کار رو برام انجام میداد. میگفت میدونم چی میگی. حق داری. واقعا سخته. انشالله زودتر ازدواج کنی و بری از اون خونه که راحت شی. و از این دست حرفا. اما بعد بلافاصله یادش میومد از خوشی‌هاش تعریف کنه. واین واقعا بد بود. تصور کنین برای یک نفر از بدبختی‌هاتون بگین و اون برای عوض کردن جو از خوشبختی‌هاش تعریف کنه.

نیم ساعت بعد روی مبل‌های قدیمی خونشون نشسته بودم و گریه میکردم و میگفتم: خسته شدم هانی! بخوابم گیر میده میگه تو همش خوابی هیچ کاری نمیکنی، مفت خوری. بیدار باشم گیر میده میگه تا فلان ساعت بیداری بخاطر همین صبح تا ظهر خوابی. بشینم میگه خاک تو سرت کنن همش قوز داری آخرش ستون فقراتت میشکنه. برم تو اتاق که جلو چشمش نباشم میگه همش مثل کبک تو اتاقتی و کمک نمیکنی تو کارا و... خسته شدم! ازش بیزارم. از زندگی بیزارم هانی. مگه من چند سالمه که تو این سن باید انقدر از زندگی کردن خسته باشم که برای هزارمین بار آرزوی مرگ کنم؟ حرفای همیشگیش رو تکرار میکرد. میگفت بابات خیلی اخلاقاش بده. ایده‌آل گراس. فکر میکنه باید همه‌چی بی نقص و مطابق میلش باشه. حق داری و... برام مهم نبود چی میگه. فقط می‌خواستم حرف بزنم تا برای ده هزارمین بار به خودم ثابت بشه سر چه مسائل الکی و جزئی زندگیم جهنم میشه. میخواستم با صدای بلند دردهامو برای یه نفر تعریف کنم تا بهم ثابت بشه که صدام شنیده می‌شه و لال نیستم و این خداست که حرفامو نمی‌شنوه. بهم ثابت بشه این همه بدبختی تقصیر من نیست. 

براش تعریف کردم که چطور بخاطر نرفتن به ختم عموی بابا، باهام بحث کرده و دعوا شده. گفتم: گیر داده که تو با ماشینت برو دنبال آقاجون و خاله‌ات بیارشون ختم خودتم بیا. منم یه کلمه بهش گفتم بابا فک کنم ماشین خرابه، منم که صبح اومدم. لازمه بعدازظهرم بیام دوباره؟ همین! همین جمله‌ی ساده برای بابا حکم فحش ناموسی داشت. طوری قاطی کرد که الان یه هفته‌اس جرئت نفس کشیدن نداریم تو خونه. همه چیو ربط میده به ماشین و ختم و خواب و بی‌خاصیتی من! میترسم ماشینو بردارم. میگه تو که گفتی ماشینت خرابه! گمشو پیاده برو...

حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم. اشک میریختم چون مجبور بودم خیلی از حرفای رکیک بابا رو سانسور کنم. اشک می‌ریختم چون نمی‌تونستم به هانی بفهمونم عمق فاجعه تا کجاست. چون هانی درکم نمی‌کرد. چون آرزو می‌کردم کاش بابای من بجای بابای هانی زیر خاک بود. و این آخری انقدر برام سنگین بود که وقتی بهش فکر میکردم نه اینکه اون لحظه از آرزوم پشیمون بشم، نه... فقط با وجود دل پر و نفرتی که اون لحظه از بابا داشتم بازم فکر مرگش اشکمو درمی‌آورد. بازم می‌دونستم مرگ بابا آخر بدبختی‌های من نیست. بلکه یتیم بودن جاشو پر میکنه.

دوباره حرفای همیشگی رو تکرار کرد... حرفایی که بعد گله‌ها و شکایت‌هام از همه می‌شنیدم. این بار اما یکمم اون از غصه‌هاش گفت. میگفت نمیتونم م.ج رو تحمل کنم. یه ساعت که زودتر میاد خونه دعوامون میشه. حوصلشو ندارم. حتی نمیتونم ببینمش! بهم محبت نمیکنه. خیلی سرد شده. لعنتی ازدواج هم خودش یه بدبختی بزرگه وگرنه میگفتم با هرکی از راه اومد ازدواج کن و از دست بابات خلاص شو. ولی باور کن آدم از باباش زور بشنوه شرف داره تا از یه مرد غریبه. و...

با خودم فکر کردم طفلی هانی. اونم کم مشکل نداره. اینکه نتونی شوهرت رو تحمل کنی حس بدیه. درست مثل من که نمی‌تونستم بابارو تحمل کنم. اما چند دقیقه بعد زمان قسمت دردناک ماجرا رسید. وقت شنیدن خوشی‌های هانی!

میگفت با محمد رفتیم ناهار فلان جا. فلان کافی شاپ. جات خالی رفتیم سینما فیلم فلان رو دیدیم. محمد میخواد بره خارج. بذار بیاد خواستگاریت. توام باهاش برو خارج! من که میخوام باهاش برم. یا طلاق میگیرم یا همه چی رو ول میکنم و میرم. اونجا کار پیدا میکنم. بخدا خارج خوش میگذره. خوله توام بیا. محمد پسر خوبیه. از دست مامان باباتم خلاص میشی...

ته دلم از حرفا و آرزوها و فکرهای سطحی و بچه‌گانه‌اش خنده‌ام میگرفت. هانی همیشه عجول بود. عجول و زودباور و بی‌فکر... اما می‌ترسیدم این بار این بی‌فکری کار دستش بده... وقتی فهمیدم خاله هم محمد رو دیده و از دوستی دختر متاهلش با یه پسر خبر داره و حتی با پسره رفته رستوران، دیگه مطمئن بودم این بی‌فکری خراب‌کاری‌های خودش رو خیلی وقت پیش کرده.

تعصب روی درهای بسته

شمارو نمیدونم اما تو خانواده‌ی ما رسمی به اسم "در زدن قبل از ورود" وجود نداره... البته فقط برای ورود به اتاق بچه‌ها چنین قانونی نیست و اگر ما بخوایم بریم تو اتاق مامان و بابا که بیشتر شبیه انباریه تا اتاق، باید حتما در بزنیم! به هرحال این هم نوعی از والدین سالاری هستش که بدون شک تو خونه‌ی ما نقش پررنگی داره!

در هر صورت به لطف همین والدین سالاری و استبداد محض، بابا دو سه باری مچ منو در حال فیلم دیدن گرفته! اون هم دقیقا وقتی گفتم من درس دارم و در اتاق رو بستم که مثلا درس بخونم... این اتفاقات باعث شد بابا مالیخولیای درهای بسته بگیره. یعنی نسبت به بسته بودن در اتاق من آلرژی پیدا کرده و فکر میکنه لپ تاپ، بی قید و شرط، برابر است با دیدن فیلم! بد نیست که به جز مالیخولیای درهای بسته، فوبیای لپ تاپ رو هم به بیماری‌های فوق روانی بابا اضافه کنم!

امروز سر این موضوع دعوا کردیم. دقیقا همین امروز که تصمیم داشتم درس بخونم گیر داد در باید باز باشه! حالا مجبورم روبروی در باز اتاق بشینم و با ترس و دلهره این پست رو بنویسم و دائم سعی کنم تمرکز کنم و صدای ناهنجار و جیغ بقیه‌ی رو تحمل کنم و هر خط از جزوه رو پنج بار بخونم!

پرت شدن در خواب

این چندمین شبی‌ست که خواب میبینم پرت می‌شوم! از دومین پله، از طبقه‌ی چهارده ممیز یک ساختمان سفید نبش خیابان، از ارتفاع نیم متری تخت، حتی همین دیشب خواب دیدم روی زمین راه می‌روم و هی پرت می‌شوم. سقوط میکنم و زیرپایم خالی می‌شود انگار که با هر قدم در یک سیاهچاله‌ی جدید فرو می‌روم و خب می‌دانی وحشت میکنم از اینکه این پرت شدن‌ها درد ندارد. می‌ترسم از اینکه هیچ کدام از این سقوط ها انتها ندارد. اینکه هیچکس نیست دستم را بگیرد و نگذارد بیوفتم درد دارد! اینکه هیچکس نیس محض دلخوشی برای کمک اسمش را صدا بزنم درد دارد. اینکه وقتی درنهایت ناامیدی برای نجات به اسم خدا و صلوات چنگ می‌زنم و کلمات در دهانم نمی‌چرخد درد دارد. اینکه وقتی خسته و بی‌رمق فریاد می‌زنم و پرت می‌شوم به دنیای بیداری ولی کسی نیست بپرسد چه خوابی دیدی درد دارد!

خواستم برای شما از پرت شدن بگویم. از سقوط در خواب و بیداری. بعد از خودم پرسیدم اصلا کسی هست که تا به حال پرت نشده باشد؟ از دومین پله؟ یا حتی وقتی روی صندلی نشسته‌ست. یا وقتی خاطراتش را مرور می‌کند... یا وقتی در یک صبح تکراری لیوان چایش را سر می‌کشد... کسی هست که وقتی روی زمین راه می‌رود پرت نشده باشد؟ پرت نشده باشد به گذشته... سقوط نکرده باشد در رویا؟

من آبستن دردهای زنانه‌ام

درد مثل یه نوزاد مریض، تو گوشم جیغ میکشه. انگار جنین هیولا مانندی داخل رحمم پیچ میخوره و خیلی دلش میخواد به دنیا بیاد ولی نمیتونه! بنابراین وقتی تقلا میکنه و مشتای گره کرده‌اش رو میکوبه به شکمم، دلم میخواد سر همه داد بزنم! همه حتی خودم! خیلی وقتا به خودم اجازه میدم داد بزنم اما بعدش بجای اینکه خالی بشم از حرف و درد و غصه، انگار بیشتر تو مرداب و لجن فرو میرم. حرفای نگفته‌ام دو برابر میشه و غصه‌هام هزار برابر.

بعد مثل همون جنینی که از بیرون اومدن نا امید شده، زانوهامو بغل میگیرم و بغض میکنم. خیلی وقتا به خودم اجازه میدم اشک بریزم اما بعدش بجای اینکه سبک بشم از گلوله‌ی نفرتی که راه گلومو گرفته یا بتونم نفس راحتی بکشم، بیشتر احساس خفگی میکنم.

و این دردیه که همه‌ی ما دخترا هربار میکشیم، این نوزاد هیولایی تو شکم همه‌ی ما دخترا هر بار پیچ میخوره و از متولد شدن نا امید میشه... این حس سردرگمی و بیچارگی هر بار دستاشو حلقه میکنه دور گردن ما دخترا و تو گوشمون میگه: تحمل کن چون تو دختری اگه این درد رو نداشته باشی مریضی!

از هیچ دَر رفتم برای گم شدن در هیچ!

بارها به فرار فکر کردم. به اینکه وقتی پامو از خونه میذارم بیرون کجا طلاهامو بفروشم، شب کجا بخوابم، حتی به تن فروشی هم فکر کردم چون راه دیگه‌ای برای ادامه‌ی یک فرار طولانی به ذهنم نمیرسید. حالا که بزرگتر شدم دیگه میدونم که هیچ جوره نمیشه از زندگی فرار کرد... حتی اگر طلاهاتو به بالاترین قیمت بفروشی، اولین شب رو یه جای امن بخوابی و شب‌های بعدی بابت جای خواب پول زیادی بگیری و... نهایتش نمی‌شه اون خیال راحتی که دنبالشی رو پیدا کنی... نه با فرار، نه با موندن تو خونه‌ای که تک تک آدماش غریبه‌ان. بنابراین طرز فکرم و دیدم نسبت به زندگیم رو تغییر دادم و حالا حالم بهتره!

دیگه توقع ندارم کسی درکم کنه یا برام دل بسوزونه یا بهم محبت کنه. یه جورایی اسلحه رو گرفتم سمت ابتدایی‌ترین احساساتم و ماشه رو کشیدم! حالا حالم بهتره!

 

+And you can see my heart beating

You can see it through my chest

That I’m terrified but I’m not leaving

Know that I must must pass this test

So just pull the trigger

|Russian Roulette_Rihanna|

سه راهی تصمیم

هر بار که احساس میکنم کسیو واقعا دوست دارم و بدون اون زندگی نمیتونه خوب و شاد و عالی باشه، به طرز بیرحمانه‌ای تلفن زنگ میخوره، مامان استکان‌های کمرباریکش رو از تو جعبه درمیاره و بابا با چند کیسه موز و میوه از راه میرسه و من باید بازم لباس قرمزه رو بپوشم و موهامو ببافم و حواسم باشه قوز نکنم! حنده دار اینجاس که با وجود وحشتم بخاطر از دست دادن دانی، بازم ته دلم میگم خدایا این یکی دیگه شرایطش خوب باشه لطفا.

خواب‌هایی که به بیداری پل میزنند

خواب خوبی نبود. یه مرض کشنده شهرو گرفته بود و من با وحشت اینکه اگه مامان یا بابا مریض بشن چی میشه گریه میکردم! یهو فهمیدم خودم مبتلا شدم! یه دریا اشک ریختم ولی بازم میگفتم خوبه که اعضای خانواده‌ام زنده می‌مونن. اصلا اهل از خودگذشتگی نیستما ولی فکر میکنم همیشه اونایی که میمونن بیشتر از اونایی که میرن ضربه میخورن. با هق هق به زن چاقی که کنارم بود گفتم من آدم خوبی نیستم، نمیخوام بمیرم. گفتم حواست باشه من بعضی وقتا روزه‌هامو نگرفتما. داشتم وصیت میکردم، همه‌اش حرفایی بود که تا حالا ده بار خواستم به مامان بگم که اگه یه روز بی مقدمه مردم حواسش باشه. زنه یه نگا انداخت بهم و گفتم نمازم بعضی وقتا نمی‌خوندم یهو گفت پس چیکار میکردی؟ دهنمو بستم و تو بیداری اشکامو پاک کردم. تا ساعت دو خوابیدم که ببینم ادامه‌اش چی میشه ولی خب آخرشم نفهمیدم بالاخره مُردم یا نه.

اسب‌های دوپا در قرن بیست و یک

من اصلا دعوایی نیستم ولی همین امروز و فرداس که برم تک تک اعضای خانواده‌ی طبقه بالایی رو به رگبار ببندم بعد با تانک از رو جنازه‌هاشون رد بشم و در آخر باقی‌مانده‌ی اجسادشونو بریزم تو مخلوط کن و عصاره‌ی حاصل رو پرت کنم تو اقیانوس هند :|

فکر کنم لامصبا بجای پا، سُم دارن! لعنتی مثل آدم راه برو خب :| بی‌وجدان! اورانگوتان! نفهم! 

بازم تکرار میکنم من خیلی آدم خوش اخلاقی هستم :|

احمق‌ها به بهشت نمی‌روند

پنجاه دقیقه انتظار روی صندلی ایستگاه اتوبوس، پنج تماس بدون پاسخ و یک رد تماس، درحالی که می‌تونستم سر کلاس باشم و بخاطر زیاد بودن غیبت‌هام توبیخ نشم ... و اون گفت : "خواب موندم." البته سعی کرده بود با یه علامت :( ناراحتیش رو نشون بده. همین! بدون عذرخواهی یا واژه‌ی ساده‌ی ببخشید.

جفنگیجات

حال و روزم دقیقا شده شبیه یه وبلاگ "هواداران جومونگ" پر از عکسای گنده گنده از کره‌ای‌ها، که نویسنده‌اش یه بچه‌ی دوازده ساله‌اس و فضاش پُــره از اون حباب‌های قلبی قلبی که وقتی موس میره روش میترکه ... به انضمام یه آهنگ از سندی و یه قالب صورتی با پس زمینه‌ی گل‌های آبی شلوغ!

همین قدر بی‌محتوا و همین قدر جلف و زننده !

30

هر بار که قراره یکی بیاد تو دلم میگم این یکی دیگه حتما خوبه!

و هر بار که میرن با خودم میگم دیگه نمیذارم کسی بیاد!

و احتمالا این چرخه تا ابد ادامه داره... 

بند بند

+ از من میپرسه برا پنجشنبه کفش چی بپوشه! نمی‌دونه من دنبال یه راهی‌ام برا پیچوندن...

فندق مغزیه ک لنگه نداره‌ها...از این آدمایی ک میخوان کلاس بذارن متنفرم!

 

+ تیچر زن رو کجای دلم بذارم؟ به امید دیدن دکتر الف ترم جدیدو رفتم که خداروشکر در حد 5 ثانیه دیدمش! تازه از گوشه‌ی چشم و غیر مستقیم! که لو نرم مثلا :))

میخواستم برم یقشو بگیرم بگم تو صدات از شیش متر اون طرف تر هم واسه من قابل تشخیصه، میفهمی؟

 

+ فردا دوباره باید سر کلاس دوازده بار تو دلم بگم: دوستت دارم!

بعدم تا آخر کلاس به اینکه زنش چه شکلیه و بچه داره یا نه و سن بچه اش و... فکر کنم.

خیلی دلم میخواد بدونم زنش هم به اندازه‌ی من شیفته‌ی اون عینک فرم مشکی و موهای بهم ریخته و مدل حرف زدنش هس یا نه...

 

18

+ دلم برات تنگ شده بود.

- ... ( به درک! )

+ تو چی؟

- ... ( حتی یه ثانیه هم تا حالا بهت فکر نکردم. تو میگی دلتنگی؟ )

+ هستی؟

- آره

+ :)

- :)

 

من تو راهروها سرمو نمیارم بالا که یه وقت تو رو نبینم و مجبور نشم بهت سلام کنم! سینما بیام؟ با تو؟

ترشی بیست و یک ساله !

چند روزی هست که دچار فوبیای ازدواج شدم!

بدین شرح که امروز دست چپ شونصدتا دختر چادری و غیرچادری و با حجاب و بدحجاب رو چک کردم ک ببینم مجردن یا متأهل !

میخواستم ب خودم دلداری بدم که هنوز وقت هست و دیر نشده و ...

و جالب اینجاس که از هر 10 نفر ، 9.99 نفر متأهل بودن و حتی موارد متأهل حامله و مادر هم مشاهده شد !!!

بنابراین عقاید و خیالات و اوهام خوش بینانه أم در کمال ملایمت و متانت به گند کشیده شد !

دستِ تــقدیر

 

 

احتمالا تو 

جایی در آینده ... 

وسطِ تقاطعِ خیابان هآیِ سرنوشت و حقیقت ایستآده ای ...

در انتظارِ من !

بیچاره من

که دَر جست و جویِ تو 

سال هاست سرگردانِ کوچه هآیِ بُـن بَـستِ سـَرآبــَم .

وگرفتارِ مترسک هایِ دروغین !

خدا چرا

با دستِ تـــَــقدیرَش برایمان کاری نمی کند ؟

برایِ من که تنهآم .

و برآیِ تویی که هنوز پیدا نشده ای .

 ف.دال

 

چه کسانی دارای مشکلاتِ روانی هستند؟

 

اکثر آدم هایِ روانی هرگز حاضر نیستند قبول کنند که مشکل دآرند. خیلی از آنهآ بیخِ گوشمان نفس می کِشَند و رآه هایِ تشخیص اینکه چه کسی و چرا دچارِ این بیماری شده واقعا سخت است! 

البته من فکر میکنم همه ی روانی ها (!) رفتار های مشترکی دآرند . 

 

1 . مثلا کسی که دچارِ اختلالات عصبی و روانی مزمن بآشد، حسِ بویایی اش کآر نمیکند یا حتی گاهی اشتباه کار میکند، مثلا می گوید اِستکان هایی که چهار پنج بار با دقت سابیده شده اند، بویِ وایتکس میدهند!

 

2 . یک آدمِ روانی همچنین،حسِ چشایی اش واقعا افتضاح است ، به طورِ مثال به مزه ی چایی که با هزار و یک چاشنیِ مزخرف  و ... مخلوط شده، میگوید بی مزه!

 

3 . طبقِ تحقیقاتِ من ، آدمِ روانی کسی است که وقتی با همراهَش تماس میگیری که بگویی سرِ رآهَت از سوپر محله یک بسته ماکارونی بگیر، قبل اینکه حتی فرصت فوت کردن به طرف مقابل بدهد، میگوید : « دارم میام خونه ! »  و زِرتی قطع میکند، بعد تو باید به بوقِ آزاد سفارشت را بدهی و امیدوار باشی که شخصِ بوقِ آزاد به حرفت گوش دهد! 

 

4 . یک مدل آدمِ فوقِ روانی دیگر هم وجود دارد که علاوه بر اینکه خودش از ضعفِ سیستم اعصاب و روان رنج می برد، اطرافیانش را هم مبتلا به انواعِ اَمراض می کند! این افراد معمولا در محاسبه ی ضربِ اعداد دچآرِ مشکل هستند، و هرگز یاد نمی گیرند که چگونه خاصیتِ شرکت پذیریِ ضرب را در مُخِ پوچشان فرو کنند. 

در پایان تیمِ روانشناسیِ ما توصیه میکند اگر شما هرکدام از علائم بالا را دارید، فوراً در نزدیک ترین محلِ ممکن خودتان را دآر بزنید تا نزدیکانتان از حضورِ رنج آورِ شما خلاص شوند. 

 

 با تشکر ! 

 

 

پدرم... مَن و مآدرم رآ به آتش کِشیــد

 

 گرچه این « عنوان » تیتر خبرهای هیچ روزنامه ای دَر صفحه ی حوادث ، یا شَرح هیچ خبری در اَخبار نیست ....

امآ ... حادثه ی اکثر روزهای من و مادرم در این خانه است ... نه فقط ما ، بلکه هزاران مادر و فرزند دیگر ....

پدرم نه معتاد است ، نه خلافکآر ، نه زبانم لآل بی دین ... و نه هیچ آدمِ بَد دیگری که فکرَش را بکنید .

او یک فردِ تحصیل کرده و یک معلمِ نمونه ... شاید دلسوز ... و شاید نه چندان مهربان است !

و برآی مآدرش یک پسرِ سَر به رآه ، صالح ، و مهربآن است .

 برآی فرزندانــش ...

پدَر است . خانواده دوست ... پایبند به اعتقادات ... نمیدانم ، شاید دل رَحم !

لَب تَر کنی و چیزی بخوآهی ، فرآهَم میکند .

ولی نمیدآنم چرا خشمگین است . عصبی . فقط حق بآ خودش و فقط خودش و فقط خودش ...

نه همیشه ... اکثراً . 

برآی مادرم

میدانید ... بیچآره مادرم . چقدر صبور و زیباست . میگویَد عاشق یکدیگرند ... 

و این وسط ... بین این همه اتفاق هآیِ خوب ، آتشِ خشمِ پدرم گآه و بیگآه گنآهکار و بیگنآه را میسوزاند .

زود از کورهــ دَر می رَوَد ... وَ بعد ... زَمین و آسمآن رآ به هَم می دوزد .

 

 

 

+ یه حرفایی میزنه بعضی اوقات که سخته فراموش کردنش . فکر نمیکنم بتونم ببخشَمِش !

+ حِس میکنم ... ازش متنفر نیستم ، ولی دلم بآهآش صآف نمیشه .

 

 

خانواده ای که آرام نیستـــ

 

بالاخره این بغضِ یک هفته ای هم ترکید . گرچه حالا نه تنها احساسِ سبک بودن نمیکنم ، بلکه به تمآمِ حس های ناخوشایندِ قبلی ، حس حماقت و بیچارگی هم اضافه شده .

تقریبا امروز بیشتر از هر وقت دیگه ای مطمئنم که سخت ترین و وحشتناک ترین قسمتِ زندگیِ من تا الان، دلخوری از کساییه که نمیتونم دوستشون نداشته باشم . یا به هر دلیلی نمیشه ترکشون کرد .

هرچند که شاید هزار بار یا ده هزار بار باخودم تکرار کردم که  « از همتون متنفرم ، برین به درک » اما بازهم نه چیزی از عصبانیتم کم شد ، نه اوضاع تغییری کرد .

گاهی با خودم فکر میکنم که خب ، زندگی همینه باید تمامِ این ناراحتی هارو ریخت دور و وانمود کرد که اتفاقی نیوفتاده .

اما باور کنید که حداکثر یک بار و نهایت یک ثانیه میتونین اینجوری به قضیه نگاه کنین . و بعد دائم یه حسی بهتون میگه آخرش چی ؟ تا کی سکوت ؟