زیر سقف غصههامون
نیم ساعت بعد روی مبلهای قدیمی خونشون نشسته بودم و گریه میکردم و میگفتم: خسته شدم هانی! بخوابم گیر میده میگه تو همش خوابی هیچ کاری نمیکنی، مفت خوری. بیدار باشم گیر میده میگه تا فلان ساعت بیداری بخاطر همین صبح تا ظهر خوابی. بشینم میگه خاک تو سرت کنن همش قوز داری آخرش ستون فقراتت میشکنه. برم تو اتاق که جلو چشمش نباشم میگه همش مثل کبک تو اتاقتی و کمک نمیکنی تو کارا و... خسته شدم! ازش بیزارم. از زندگی بیزارم هانی. مگه من چند سالمه که تو این سن باید انقدر از زندگی کردن خسته باشم که برای هزارمین بار آرزوی مرگ کنم؟ حرفای همیشگیش رو تکرار میکرد. میگفت بابات خیلی اخلاقاش بده. ایدهآل گراس. فکر میکنه باید همهچی بی نقص و مطابق میلش باشه. حق داری و... برام مهم نبود چی میگه. فقط میخواستم حرف بزنم تا برای ده هزارمین بار به خودم ثابت بشه سر چه مسائل الکی و جزئی زندگیم جهنم میشه. میخواستم با صدای بلند دردهامو برای یه نفر تعریف کنم تا بهم ثابت بشه که صدام شنیده میشه و لال نیستم و این خداست که حرفامو نمیشنوه. بهم ثابت بشه این همه بدبختی تقصیر من نیست.
براش تعریف کردم که چطور بخاطر نرفتن به ختم عموی بابا، باهام بحث کرده و دعوا شده. گفتم: گیر داده که تو با ماشینت برو دنبال آقاجون و خالهات بیارشون ختم خودتم بیا. منم یه کلمه بهش گفتم بابا فک کنم ماشین خرابه، منم که صبح اومدم. لازمه بعدازظهرم بیام دوباره؟ همین! همین جملهی ساده برای بابا حکم فحش ناموسی داشت. طوری قاطی کرد که الان یه هفتهاس جرئت نفس کشیدن نداریم تو خونه. همه چیو ربط میده به ماشین و ختم و خواب و بیخاصیتی من! میترسم ماشینو بردارم. میگه تو که گفتی ماشینت خرابه! گمشو پیاده برو...
حرف میزدم و اشک میریختم. اشک میریختم چون مجبور بودم خیلی از حرفای رکیک بابا رو سانسور کنم. اشک میریختم چون نمیتونستم به هانی بفهمونم عمق فاجعه تا کجاست. چون هانی درکم نمیکرد. چون آرزو میکردم کاش بابای من بجای بابای هانی زیر خاک بود. و این آخری انقدر برام سنگین بود که وقتی بهش فکر میکردم نه اینکه اون لحظه از آرزوم پشیمون بشم، نه... فقط با وجود دل پر و نفرتی که اون لحظه از بابا داشتم بازم فکر مرگش اشکمو درمیآورد. بازم میدونستم مرگ بابا آخر بدبختیهای من نیست. بلکه یتیم بودن جاشو پر میکنه.
دوباره حرفای همیشگی رو تکرار کرد... حرفایی که بعد گلهها و شکایتهام از همه میشنیدم. این بار اما یکمم اون از غصههاش گفت. میگفت نمیتونم م.ج رو تحمل کنم. یه ساعت که زودتر میاد خونه دعوامون میشه. حوصلشو ندارم. حتی نمیتونم ببینمش! بهم محبت نمیکنه. خیلی سرد شده. لعنتی ازدواج هم خودش یه بدبختی بزرگه وگرنه میگفتم با هرکی از راه اومد ازدواج کن و از دست بابات خلاص شو. ولی باور کن آدم از باباش زور بشنوه شرف داره تا از یه مرد غریبه. و...
با خودم فکر کردم طفلی هانی. اونم کم مشکل نداره. اینکه نتونی شوهرت رو تحمل کنی حس بدیه. درست مثل من که نمیتونستم بابارو تحمل کنم. اما چند دقیقه بعد زمان قسمت دردناک ماجرا رسید. وقت شنیدن خوشیهای هانی!
میگفت با محمد رفتیم ناهار فلان جا. فلان کافی شاپ. جات خالی رفتیم سینما فیلم فلان رو دیدیم. محمد میخواد بره خارج. بذار بیاد خواستگاریت. توام باهاش برو خارج! من که میخوام باهاش برم. یا طلاق میگیرم یا همه چی رو ول میکنم و میرم. اونجا کار پیدا میکنم. بخدا خارج خوش میگذره. خوله توام بیا. محمد پسر خوبیه. از دست مامان باباتم خلاص میشی...
ته دلم از حرفا و آرزوها و فکرهای سطحی و بچهگانهاش خندهام میگرفت. هانی همیشه عجول بود. عجول و زودباور و بیفکر... اما میترسیدم این بار این بیفکری کار دستش بده... وقتی فهمیدم خاله هم محمد رو دیده و از دوستی دختر متاهلش با یه پسر خبر داره و حتی با پسره رفته رستوران، دیگه مطمئن بودم این بیفکری خرابکاریهای خودش رو خیلی وقت پیش کرده.