زندگی من یک نمودار سینوسی با دامنه‌ی کمه! عمر خوشی‌هام کوتاهه و تا چشم باز میکنم باز ته دره ام...

این روزها انگار بدون پارو نشستم توی یک قایق زهوار در رفته وسط یک دریاچه‌ی بزرگِ پر از مِه! بلاتکلیف منتظرم که ببینم باد بالاخره من رو به خشکی می‌رسونه یا نه... ولی نه غرق میشم نه به مقصد میرسم...

تو دوره‌ی خیلی بدی هستم... احساس میکنم تمام زوایای زندگیم تیره و تاره و بدبختی انقدر بهم نزدیکه که اگر دست دراز کنم، منو می‌بلعه! گاهی اینجور افکاری که هر چند وقت یک بار بهم حمله میکنه رو میذارم پای تغییرات هورمونی ماهانه‌ام و به خودم امید میدم که تو این دوره همه چیز وحشتناک‌تر از اونچه که هست، به نظر میرسه... ولی باز دوره‌ی بعدی بدتر از قبل میوفتم توی دام تباهی!

سرگردونم... مثل کسی که بعد از سال‌ها اسارت، حالا آزاد شده و برگشته خونه! اینجا بوی کهنگی گرفته، در و دیوارش نم زده و پر شده از تَرَک! وجب وجب خاک نشسته رو خاطره‌هایی که بخشی از زندگیم بودن... انقدر وقفه افتاده که نمی‌دونم چی بگم؟ از کجا شروع کنم؟

امسال برای من سال خوبی نبوده تا الان... با ح به چالش های جدی خوردم... به ناچار سه بار شغل عوض کردم و هنوز ناراضی ام... بابت یک مرض مزمن و ناگهانی، زیر تیغ جراحی رفتم... و در نهایت پدر بزرگ دوست داشتنی و مهربونم رو از دست دادم...

و حالا حس میکنم همه‌ی انرژی‌ که داشتم از دست رفته و فقط تفاله‌‌هام باقی مونده...