شما که خوب بلدی ...

دلم خواست بهش بگم شما که وقتی ساز میزنی صداش تا اون سر دنیا میره... شما که حتی وقتی شاد میخونی، بغض گلوی آدمو میگیره... شما که میدونی چطوری غم تو چشمارو بخونی، شما که بلدی قلب آدمارو بلرزونی... شما که از حنجره‌ات عشق و احساس پخش میشه تو کوچه‌ها... شما که اون آلاچیق جوون میگیره با حضورت... شما که حتی دود سیگارت یه جور خاصی میرقصه تو هوا... شما که لابد تا فردا بوی عطر تلخت میمونه رو صندلیا... شما که دلتنگیاتو داد میزنی تو دل شب... شما که بین آهنگا غصه‌هاتو میسپاری دست خدا... شما که صدات شب به شب می‌رسه تا پشت این پنجره‌ها... شما بلدی حال داغون مارو درست کنی؟ بلدی "جان مریم" بخونی و بغض دلگیر مارو بترکونی؟ میتونی توی این شب بلند، لالایی بخونی تا مارو خواب ببره؟ می‌تونی واسه غصه‌های ما ساز بزنی تا غم از یادمون بره؟

|جان مریم_محمد نوری|

چی شد بی من از لحظه‌ها رد شدی؟

بعدازظهر خوابشو دیدم. بعد این همه مدت برگشته بود و من حتی نپرسیدم کجا بودی؟ نپرسیدم چرا رفتی؟ گله نکردم که چرا تنهام گذاشتی ولی بهش گفتم بعد رفتن تو زندگیم خیلی به لجن کشیده شد و بعد بوسیدمش... دیگه مهم نبود کار درستیه یا اشتباه. دیگه مثل همیشه باهاش مخالفت نکردم نمیدونم چرا ولی دوسش داشتم انگار با وجود اینکه میدونستم آدم جالبی نیست. خنده‌هاشو حالا که بیدارم میتونم واضح و دقیق به یاد بیارم. مدل موهای تقریبا فر دارش، صداش، رنگ قهوه‌ای چشماش... چی شد که خوابش رو دیدم بعد این همه مدت؟ حالا همش با خودم فکر میکنم یعنی الان کجاست؟ با کیه؟ بچه داره؟ اصلا ازدواج کرده؟ منو یادشه؟ وسط این همه سوال هی با خودم میگم چقدر من احمقم! یعنی دلم براش تنگ شده؟ برای اون مرد نامرد؟

درخت آن سوی چهارراه

اون روز بی‌حوصله‌تر از همیشه بیدار شدم. حتی سعی کردم از خونه تا ایستگاه اتوبوس چشمامو بسته نگه دارم! وقتی به تابستون مزخرفم لعنت می‌فرستادم، چشمم افتاد به یه خانوم با مانتو شلوار صورتی و شال و کیف و کفش سفید. از چین و چروک صورت و دستاش خیلی راحت میشد فهمید حداقل 65 سالشه! داشتم لباسای رنگی و شادشو با لباسای سیاه و تیره‌ی خودم مقایسه میکردم که با دستش درخت اون طرف چهارراه رو نشون داد و گفت: به نظرت اون درخت فوق العاده نیست؟ هرروز که گلای قرمز و برگای سبزشو میبینم روحم تازه میشه! بعد به لوله‌ی کوچیکی که مثل یه فواوره‌ی خراب به زحمت سعی میکرد بلوار رو آبیاری کنه نگاه کرد و گفت این صدای آب هم یه جوریه که آدم فکر میکنه اینجا یه رودخونه کوچیک هست. 

من روزی چهار بار یا شاید بیشتر از جلوی اون درخت رد میشدم یا روبروش منتظر اتوبوس میموندم ولی نمیدیدمش! نمی‌فهمیدم یه درخت چه جوری میتونه روح اون زن رو تازه کنه یا اون لوله‌ی مضحک اول بلوار کجاش شبیه روده... من فقط به چین و چروک صورتش زل زده بودم و بغض گندمو قورت میدادم. آخه اون من رو یاد مامان‌بزرگ مینداخت! لباس صورتی حتما خیلی به مامان بزرگ میومد.

حالا هرروز که چشمم به اون درخت و لوله میوفته، روحم به درد میاد، مامان بزرگ رو تو لباس صورتی تصور میکنم که یه روز صبح میاد تو ایستگاه و بهم میگه: اون درخت چقدر فوق‌العاده است!

تنها صداست که می‌ماند

امروز برای اولین بار صداشو شنیدم. واسه ده جمله‌ی اول کل حواسمو جمع کردم که تن صدام رو کنترل کنم، بهترین کلمات رو انتخاب کنم، لهجه‌ی خاصی نداشته باشم و...  

دلم میخواست اون لحظه‌ای که ریز ریز میخندید تا آخر عمرم ادامه داشته باشه.

فکر میکردم واسه آدمی مثل من دیگه عشق و علاقه معنی واقعیش رو از دست داده، ولی حالا با وجود دانی هر بار بهم ثابت میشه همیشه تو دنیا یه نفر هست که بتونی خیلی بیشتر از بقیه دوستش داشته باشی!

گرچه هنوزم مطمئنم اینکه میگن آدم فقط یه بار عاشق میشه دروغ محضه!

+ بارون تورو به مَن دآده، دریآ تو عمقِ چشماته، پَر میکشه دلم واسَت...

|marde majnoon_Amirhossein eftekheri|

اونی که جون میده برات ...

دیشب گفت تابستون که بخواد برا کنکور بخونه اینستا رو حذف میکنه و کمتر تلگرام میاد!

بهش گفتم نرو سمیه.

گفت : "من تورو تنها نمیذارم عزیزم" 

دلم میخواد این قسمت چت رو پرینت بگیرم، قاب کنم و بزنم به دیوار! کاش میشد پای این حرفش بمونه. گرچه خودم و خودش میدونیم نمیشه.

فعلا فقط دلم میخواد واسه یه بار هم که شده ببینمش.

 

دلم میخواد داد بزنم اسمتو فریاد بزنم تو کوچه پس کوچه شهر عشق تو رو جار بزنم...

|hoorosh band - be ki poz midi|

منو به اسم کوچیکم صدا بزن :)

 

صدآش ...

انگار تمام خوشی‌های دنیا تو زیر و بم صداش ذخیره شده بود!

دوست داشتم بهش بگم لعنتی تو چقد خوبی!

احساسم اون لحظه درست مثل بعدازظهرای دوران بچگیم که از خواب فرار میکردم و به یاس تو حیاط پناه می‌بردم، عالی بود...!!!

دلم میخواست تا آخر عمرم بمونم تو همون اتاق کوچیکی که هیچی از دیزاین و در و دیوارش یادم نیس... و اون پنج دقیقه‌ای که انگلیسی و فارسی قاطی حرف میزد تا آخر عمرم هِی کش بیاد و تموم نشه

خدایا میشه منو همین امشب برگردونی ؟ یا به بعدازظهرای هفت سالگی کنار اون یاس تو حیاط، یا به پنجاه و چهار ساعت پیش!

اشتباهات ، همیشه گریبان گیرند !

 

 

خـَسته ام این روزا ، پـُرِ خوآبـَم و بی رویــآ 

مـَن با این دنیــآ ، دیگه راه نمیام

بـَدم اومده از شب و بآرون ، از این حِس های سَردِ زمستون

توی رابـطه هـیچی ندیدم 

جـُز دلِ تو زِندون 

بـَدم اومده بَـس که دوییدم

اَز این آدما هیچی ندیدم 

میگن عاشقن اما دروغه 

دیــــر اینو فَهمیدم ...

 

یکی رَفت و شکست و نفهمید

ازم اینجوری رَد شد و خندید

دیدی حالِ دلم رو نپرسید ، اون اینو یادم داد

به کسی دیگه حِسی ندارم ، خودمم دیگه تنها میذارم

هرچی که بادا باد

( Puzzle band _ Badam Oumade )

 

اولین و آخرین باری که خواستم جلویِ رفتنِ کسیو بگیرم ، تنها راهی که به ذهنم رسید گریه بود.

فکر میکردم اشک ریختنِ یک دختر ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که طرفِ مقابل رو تحت تأثیر قرار بده!

اشتباه کردم!

چون هیچ نتیجه ای نداشت ... و حتی بعدها فهمیدم گریه یعنی نشون دادنِ ضعف.

تنها نتیجه یِ اشک هایی که اون روز ریختم یا بهتر بگم به هدر دادم ، این بود که اونم گریه کنه .

تا اون روز فکر میکردم اشک ریختنِ یک مرد ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که اوضاعمون رو تغییر بده !

اشتباه میکردم !

چون هیچ تغییری نکرد ، و اون رفت ... هرچند که دیر یا زود باید می رفت ولی اون روز انتظارشو نداشتم .

بعدِ اون روز ... و و اون خداحافظیِ عجیبُ غریب توی کوچه ی باهنر 2 خیلی از تصوراتم عوض شد.

حالا دیگه می دونم وقتی کسی تصمیم به رفتن بگیره ، هیچ اتفاقِ مهمی مانعش نمیشه !

یادآوریِ بعضی خاطرات آدمو بهم میریزه ...

و آهنگ ها ... به نظر من عاملِ اصلیِ یادآوری خاطرات هستن .

 

اتــوبـــوس گردی هآیِ شبآنهــ

 

 


 
همیشه تــکه ای از دلتنگی یا بغض هآیم را پشت شیشه ی اتوبوس جآ گذاشته اَم ...
و فقط دلتنگ ها می دانند ...
که میان شلوغیِ یک اتوبوس ، صندلیِ خالی کنار پنجره چه مفهومی دارد !
و اگر شانس یآر باشد و پشت شیشه باران ببآرد ...
اصلا تمآمِ خط خوردگی ها و جای خالی های مغزت خالی میشود
کفِ خیابان هآی آن طرفِ شیشه هآ
 
 ف.دال