بزدل کیست؟
باباش استاد دانشگاه بود. قیافهی بیش از حد معمولی داشت و دائم بهم پیام میداد! یکی دوباری تو دانشگاه دیده بودمش و خودمو زده بودم به کوری... جزء اون آدمایی بود که بخاطر رودربایستی و تعارف جوابش رو میدادم. گیر داده بود بیا بریم یه روز کافی شاپ، میخوام باهات صحبت کنم. فکر میکرد نمیدونم چی میخواد بگه! چند باری جواب پیاماش رو ندادم و گورش رو گم کرد تا همین چند روز پیش که دوباره سر و کلهاش پیدا شد و گیر داد بیا ببینمت میخوام بهت یه چیزی بگم... آخرش حرفشو تو همون پیاماش زد و گفت میخواستم بهت بگم دوستت دارم. اون شب عصبی بودم جواب دادم ولی من حسی بهت ندارم! حس یه برنده رو داشتم! برای اولین بار رک و راست به یه نفر حسمو گفته بودم. ناراحت شد... شاید اگه تو شرایط بهتری بودم سعی میکردم مودبانهتر و بهتر جواب بدم ولی اون لحظه با خودم گفتم بره به درک! بذار راستشو بهش بگم تا زودتر دست از سرم برداره...
گفت نباید این حرفو میزدم، بعد همهی پیامهاشو حذف کرد و گفت بیا فکر کنیم نه من حرفی زدم نه تو حرفی شنیدی! چندتا علامت لبخند گذاشت و خداحافظی کرد. دیگه حس برنده رو نداشتم یه جورایی کنف شده بودم. برای دومین بار تو زندگیم بهم ثابت میشد چقدر منزجر کنندهاست دربارهی احساست یه حرفی بگی و بعد انکارش کنی و بزنی زیر همه چی!