بزدل کیست؟

یه بزدل واقعی کسیه که تو روزای خوب بهت میگه دوستت دارم و وقتی همه چی تموم میشه دوست داشتنش رو انکار میکنه و گند میزنه به همه چی!

باباش استاد دانشگاه بود. قیافه‌‌ی بیش از حد معمولی داشت و دائم بهم پیام میداد! یکی دوباری تو دانشگاه دیده بودمش و خودمو زده بودم به کوری... جزء اون آدمایی بود که بخاطر رودربایستی و تعارف جوابش رو میدادم. گیر داده بود بیا بریم یه روز کافی شاپ، میخوام باهات صحبت کنم. فکر میکرد نمیدونم چی میخواد بگه! چند باری جواب پیاماش رو ندادم و گورش رو گم کرد تا همین چند روز پیش که دوباره سر و کله‌اش پیدا شد و گیر داد بیا ببینمت میخوام بهت یه چیزی بگم... آخرش حرفشو تو همون پیاماش زد و گفت میخواستم بهت بگم دوستت دارم. اون شب عصبی بودم جواب دادم ولی من حسی بهت ندارم! حس یه برنده رو داشتم! برای اولین بار رک و راست به یه نفر حسمو گفته بودم. ناراحت شد... شاید اگه تو شرایط بهتری بودم سعی میکردم مودبانه‌تر و بهتر جواب بدم ولی اون لحظه با خودم گفتم بره به درک! بذار راستشو بهش بگم تا زودتر دست از سرم برداره...

گفت نباید این حرفو میزدم، بعد همه‌ی پیام‌هاشو حذف کرد و گفت بیا فکر کنیم نه من حرفی زدم نه تو حرفی شنیدی! چندتا علامت لبخند گذاشت و خداحافظی کرد. دیگه حس برنده رو نداشتم یه جورایی کنف شده بودم. برای دومین بار تو زندگیم بهم ثابت می‌شد چقدر منزجر کننده‌است درباره‌ی احساست یه حرفی بگی و بعد انکارش کنی و بزنی زیر همه چی!

زندگی یک دختر شاغل!

نزدیک چهل روزه درست و حسابی با دانی حرف نزدم. درست و حسابی به وبلاگ کوچولوی خلوتم سر نزدم. درست و حسابی مغزمو از کلمه‌های بهم ریخته و خاطره‌ها و ماجراهای اطرافم خالی نکردم. نزدیک چهل روزه پرم از حرفای نگفته‌ای که وقت واسه گفتنش نیست. حس‌های مبهمی که انرژی واسه ابرازش نیست و دغدغه‌های ریز و درشتی که حوصله برای حل کردنش نیست...

نزدیک چهل روزه حسرت خواب بدون فکر و خیال مونده رو دلم. استرس درس و امتحان و پروژه دست از سرم نمی‌داره. و دارم زیر بار کارهای عقب مونده خفه می‌شم!

در واقع چهل و پنج روزه که شاغل شدم و وقتی فهمیدم حقوقم اونقدرا که فکر می‌کردم جالب نیست نه جرئت اعتراض داشتم نه نای عقب کشیدن. حس می‌کنم نه راه پس دارم نه راه پیش. از طرفی نمی‌تونم انصراف بدم و دیگه نرم چون حس میکنم تمام تلاش‌های این مدتم هیچ و پوچ میشه و عذاب وجدان بخاطر زمانی که از دست دادم برای همیشه می‌مونه روی دلم. از طرفی هم دائم با خودم می‌گم بخاطر چندرغاز داری با خودت با چیکار میکنی؟ از یه طرف هم با خودم فکر می‌کنم کجا کار به این آسونی پیدا میشه؟ با محیط خوب؟ و البته برای یک دختر بدون سابقه و رزومه و یکم هم بی‌سیاست و ساده مثل من؟

تقدیرشده در سوپرمارکت

دالی رو پارک کردم تو یکی از کوچه‌ها و پیاده تا دور میدون رفتم. می‌دونستم همون نزدیکاست و چند دقیقه دیگه میرسه، دلم نخواست دالی رو ببینه. خواستم برم از سوپر مارکت کوچیک دور میدون یه چیپس بگیرم که باهم بخوریم، وقتی از خیابون رد می‌شدم چشمم افتاد به پسر جوون معلولی که کنار مغازه نشسته بود. با یه پیراهن صورتی، شیک و مرتب. حس بدیه وقتی داری یه اشتباهی رو مرتکب میشی، کسایی رو ببینی که مشکل دارن و بعد با خودت بگی: خاک تو سرت! بهت سلامتی داده که این غلطارو بکنی؟

فکر کردم صاحب مغازه‌اس دو دل بودم که برم داخل یا راهمو کج کنم و بیخیال شم تا مجبور نباشه بلند شه و استراحتش بهم بخوره. اما وقتی دقت کردم مرد نسبتا جوون عینکی رو پشت دخل دیدم که تا کمر خم شد بود تو روزنامه و احتمالا بین خطوط صفحه‌ی اقتصاد گیر کرده بود! انقدر غرق صفحه‌های گنده‌‌ی روزنامه‌اش بود که وقتی سلام کردم و دنبال چیپس ساده میگشتم خیلی کوتاه و آروم جواب داد و حتی سرش رو بلند نکرد!

خریدامو گذاشتم روبروش و منتظر موندم تا حساب کنه. گفت: احسنت به حجاب و پوشش شما! خدا حفظتون کنه واقعا تو این دوره خانومایی مثل شما کم پیدا میشه. نسبت به کسایی که با سر و وضع عجیب از اینجا رد میشن ... کارت رو تو دستگاه کشید و ادامه‌ی جملشو خورد. ذوق مرگ بودم و ازش تشکر کردم. با یه نیم نگاه ببین چه تقدیری ازم کرد! فکر کن چی میشه اگه قرار باشه هر دختر باحجابی که میره تو یه مغازه اینجوری ازش تعریف و تمجید بشه، بجای اینکه با تمسخر و حقارت بهش نگاه کنن ...

اما خب وقتی پامو از مغازه گذاشتم بیرون، پاکت آبی چیپس ساده، داشت با تمسخر و حقارت بهم نگاه میکرد! انگار بهم میگفت: مرد عینکی خوش خیال نمی‌دونه این خانوم با حجاب چند دقیقه دیگه با یکی از دوستای مذکرش قرار ملاقات داره! تازه اونم به صرف یه چیپس ساده و دوتا شکلات!

خط قرمزهایی که شکستم

پاهام و حتی مغزم بی‌حس شده، انگار یه بار سنگین رو بیست و خورده‌ای سال حمل کردم و حالا میخوام خستگی این راه‌رو بالا بیارم! دستام دیگه توان نداره گوشی‌رو نگه داره.

نه فقط صفحه‌ی لپ تاب بلکه حالا دنیا پیش چشمم تار میشه، دائما سرگیجه دارم و یه میخ تو مغزم به ضرب چکش فرو میره... صدای خودمه که هر روز میگه: همه‌اش تقصیر خودته!

این بلایی بود که خودم سر خودم آوردم و بخاطرش بارها پیش خدا گله کردم که "چرا من؟"

50

واقعیت اینه که من همیشه تو کارام یه گره‌ای بوده. یا اکثر اوقات تا دقیقه‌ی 90 مشکل و مسئله‌ای وجود داشته که همون لحظه‌ی آخر حل شده. شایدم گاهی اصلا حل نشده.

هر بار مامان سرشو به نشونه‌ی تأسف تکون میده و میگه: "رضایت پدر و مادر"

ما که به فنا رفتیم ولی شما هواشونو داشته باشین. بی تأثیر نیست به هرحال!

نیاز

وقتی از بین شیش نفر، نصفشون تورو فقط برای یه چیز میخوان.

از دختر بودنم خسته‌ام.

وقتی عشق خمیازه می‌کشد

اولین بار که عاشق شدم، برایش شعر گفتم.

سالها بعد، نه تنها روزگار شعرهایم را سوزاند، بلکه طبع شعرم را دزدید!

اولین بار با ترس و دلهره دست‌هایش را گرفتم. گرم و شیرین، به زیباییِ حل شدنِ ذراتِ کوچکِ نبات در چای اول صبح...

بعدها تمام دست‌های دنیا یخ زدند! مثل قهوه‌ای که سرد شده باشد.

سالها گذشت و حالا که تمام حس‌های خوب پشتِ انبوهِ خاطراتِ یواشکی و پر استرس جان داده‌اند و حالا که هیچ شعری...هیچ دستی و هیچ نگاهی مثل اولین بار نیست، حالا که عاشق شدن هم تکراری شده و امروز که دیگر خیلی دیر است... می‌فهمم همان اولین بار باید از تمام حس‌های عاشقی لذت برد!

23

از صبح تا الان ده بار حرفایی که باید بهش بزنم رو تکرار کردم! هر دفعه هم با نهایت عصبانیت!

چرا هیچ بهونه‌ای پیدا نمیکنم که حالتو بگیرم لعنتی؟

فقط منتظر یه فرصت کوچولو هستم.

باید همه‌ی این جمله‌های نفرت باری که تو مغزم چرخ میزنه رو تف کنم تو صورتت! وگرنه مطمئنم خفه میشم ...

دکمه‌ی حذفت کجاس ؟

بیو های اینستاگرام عشاق قبلی اینجانب :/

غمگینم و یه مقدار هم وحشت زده ! شایدم هم بیشتر از یه مقدار :/

درست به اندازه ی کسی که داره غرق میشه و کسی صداشو نمیشنوه !

فرموده بودند که دوستدار لبخند یار هستند! واحتمالا یار مذکورشون همون بود که کامنت گذاشته بود فرفری با یه دونه از اون استیکرا که چشماشون قلبیه! جفتشونم قلبای قرمز و آبی گذاشتن ته بیو که مثلا ست باشن !

یه عده ی دیگری هم فرموده بودند روح و ریحان،جان جانان(یه قلب قرمزم چسبیده بود آخر جملات زیباشون) ! ریحون جون احتمالا همون بود که از این شکلکای نکبت گذاشته بود براش:  :) اونم دقیقا با همین نکبت جواب داده بود بهش!

و تمام این مثال هایی که عرض کردم افرادی بودن مدعی در عشق و عاشقی !

من عاجزانه خواهش میکنم اول خوب فکراتونو بکنین بعد به یکی بگین دوسش دارین!

طرف رو حرفتون حساب میکنه ، نامردیه انقد بد حساب باشین!

 

مهندس دال

 

تا حالا به بـَختــتون لــگد زدین ؟

من زدم ...

چند روزه ...

آخرین ضربه رو امروز یه جوری به بختم زدم که افتاد چهار سال بعد ! شایدم دورتر :/

همیشه پایِ یک میمــــــون دَر میآن است ...

 

* از یه جایی به بَعد ...؛

به همه ثابت میشه که عقل و شعور به سِـن رَبطی ندآره !

که اَگه داشت، یه متولدِ 69 ... یه به اصطلاح هُـنَرمندِ مملکت (زِهی خیآلِ باطل) ...؛

عقلش اندآزه یه نخود سبزِ پـُخته نبود!

بعضی ها فقط از لَب و دَهن تشکیل شـُدن ! انگار اصلا نمیتونن خوب گوش بدن و بعد حرف بزنن !

 

** متأسفآنه .... یک عِـده موجوداتی که هنوز فرقِ بین غریزه و علاقه رو نمی دونن ،

با نفهمی و بچگی کردن هاشون گَند میزنن به روابطِ انسانی و احساسی ! 

نسلِ این آدما اول میمون بودن ! کم کم قیافشون جهش پیدا کرده ولی عقلشون نَـــــــه !

 

+ تصمیم گرفتم به آدما احساسِ واقعیمو بگم ... این حقشونه که حقیقتو بدونن .

آدما ساده اَن ... از سکوت و مهربونیت فکر میکنن دوستشون داری :/

بعد چشم باز میکنی میبینی گیر کردی تو یه رابطه اجباری و تعارفی!

 

+ همیشه تو رودربایستی میمونم و آخرش مثل (...) پشیمون میشم :/// 

 

بی اعتمادی

 

بهم گفت میخواد باهام بیشتر آشنا شه .

خنده ام گرفت ...

این حرفی بود که تا الان از یه عالمه آدمِ دیگه هم شنیدم و هیچ حسِ خوشآیندی بهم نمیده!

از تَـه دل آرزو کردم که ای کاش منم مثل خیلی ها، این حرف رو زود باور میکردم و ...

حیف که من دیگه اون دخترِ ساده ی قدیم نیستم .

 به این فکر میکنم که من با قدِ متوسط ، موهای مشکی وِزوزیِ نه چندان بلند و قیافه ی معمولیم

چه جوری میتونم در مقایسه با دخترای مو بلوندِ دماغ عملیِ لب قلوه ایِ اینستاگرام،

معشوقه ی خوبی باشم :)))

 

مکن ای صبح طلوع ...!

 

تو زندگی از خیر بعضی چیزا باید گذشت ...

نمونه اش : خوندن مدل سازی ساعت 02:45 بامداد !

به دنیا اعتمادی نیست !

این بار باید ذوق زده تر از قبل منتظر باشم

منتظر دوشنبه هایی که هرگز یک روزِ عادی نیستند!

روزهایی هستند با احتمالِ دیدارِ دوست داشتنی ها !

در راهروها یا راه پله ها ... 

 

+  بازگشتِ یک فردِ اشتباهی به گردشِ روزهایِ بی تفاوتم ، مهم ترین اتفاقِ نکبت بارِ امروزم!

شاید بشه تلافی کرد ... بعد یه مدت میگم : « بی فایده است ... خدانگهدار »

 

+  تولدِ مامانه ... برای اولین بار کادو خریدم ... در انتظارِ اومدنِ پدر ، البته همراه با کیک :))

 

اشتباهات ، همیشه گریبان گیرند !

 

 

خـَسته ام این روزا ، پـُرِ خوآبـَم و بی رویــآ 

مـَن با این دنیــآ ، دیگه راه نمیام

بـَدم اومده از شب و بآرون ، از این حِس های سَردِ زمستون

توی رابـطه هـیچی ندیدم 

جـُز دلِ تو زِندون 

بـَدم اومده بَـس که دوییدم

اَز این آدما هیچی ندیدم 

میگن عاشقن اما دروغه 

دیــــر اینو فَهمیدم ...

 

یکی رَفت و شکست و نفهمید

ازم اینجوری رَد شد و خندید

دیدی حالِ دلم رو نپرسید ، اون اینو یادم داد

به کسی دیگه حِسی ندارم ، خودمم دیگه تنها میذارم

هرچی که بادا باد

( Puzzle band _ Badam Oumade )

 

اولین و آخرین باری که خواستم جلویِ رفتنِ کسیو بگیرم ، تنها راهی که به ذهنم رسید گریه بود.

فکر میکردم اشک ریختنِ یک دختر ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که طرفِ مقابل رو تحت تأثیر قرار بده!

اشتباه کردم!

چون هیچ نتیجه ای نداشت ... و حتی بعدها فهمیدم گریه یعنی نشون دادنِ ضعف.

تنها نتیجه یِ اشک هایی که اون روز ریختم یا بهتر بگم به هدر دادم ، این بود که اونم گریه کنه .

تا اون روز فکر میکردم اشک ریختنِ یک مرد ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که اوضاعمون رو تغییر بده !

اشتباه میکردم !

چون هیچ تغییری نکرد ، و اون رفت ... هرچند که دیر یا زود باید می رفت ولی اون روز انتظارشو نداشتم .

بعدِ اون روز ... و و اون خداحافظیِ عجیبُ غریب توی کوچه ی باهنر 2 خیلی از تصوراتم عوض شد.

حالا دیگه می دونم وقتی کسی تصمیم به رفتن بگیره ، هیچ اتفاقِ مهمی مانعش نمیشه !

یادآوریِ بعضی خاطرات آدمو بهم میریزه ...

و آهنگ ها ... به نظر من عاملِ اصلیِ یادآوری خاطرات هستن .