جای خالیِ یک رفیق

من هیچ وقت روابط و دوستی‌های محکمی نداشتم. تمام دوستی هام سطحی و موقتی بودن! بنابراین همیشه کمبود یک دوست صمیمی رو توی زندگیم حس میکنم. این روزها که بیشتر از قبل نیاز به درد و دل کردن، یا به اشتراک گذاری بعضی مسائل رو دارم، این حس بیشتر هم شده... متأسفانه یا خوشبختانه ح هم همینطوره، بعضی وقتا فکر میکنم لازم بود با یک زوج مثل خودمون دوست باشیم که بتونیم تفریحات مهیج تر یا بیشتری داشته باشیم و خودمون رو سرگرم کنیم...

تا یکی دو سال قبل یعنی وقتی من و هانی هردو کمتر درگیر کار بودیم و از همه مهمتر من متأهل نبودم، با هانی زیاد بیرون میرفتیم، بعد از کار می‌رفتیم کافه و حرصمون از دنیا رو خالی میکردیم اما حالا اونقدر فاصله گرفتیم که آخرین بار برای دید و بازدیدهای عید دیدمش... بماند که من وقت آزاد زیادی دارم اما هانی به نظر شلوغ میرسه یا حداقل برای کم کردن رفت آمد اینطور وانمود میکنه که البته بهش حق میدم با توجه به شکستی که توی ازدواجش داشته رفت و آمد با من براش زیاد خوشایند نباشه و دوستی با آدم مجردی مثل خودش رو ترجیح بده... حداقل اینطوری با افرادی حرف میزنه که سطح دغدغه و نگرانی هاشون یکسانه و حرف هم رو میفهمن...

همکارهای دفتر خاکستری همه هم سن و سال خودم هستن تقریبا ولی وقتی باهاشون رفتم بیرون در عرض همون چند دقیقه‌ی اول فهمیدم انقدر فاز و دنیای متفاوتی دارن که نمیشه روشون حساب کرد!

-|119|-

من اعتقاد دارم آدم وقتی میخواد از کسی یا چیزی برای همیشه جدا بشه باید تمام و کمال دل بِکنه! دل کندن‌های نصفه نیمه، نگه داشتن هدیه‌ها، شماره‌ها، پیام‌ها، عکس‌ها و... فقط روحت رو ذره ذره آب میکنه! چون اینجوری اجازه میدی یه جایی از ذهنت همیشه درگیر این امید واهی باشه که شاید "برگرده" شاید همه چیز مثل قبل شه... شاید... شاید... و امید درست مثل نیکوتینه تا یه جایی آرامش بخشه و از یه جایی به بعد خونه خراب کن!

هانی شمارشو عوض کرده اما شماره جدیدش رو به جاریش داده و همین باعث میشه هرچند وقت یه بار با هر خبری که از همسر سابقش میشنوه روح و روانش بهم بریزه!

دریچه

تا دوشب پیش فکر میکردم عملی شدن تهدید بابا و برگشت به خونه‌ی قدیمی برام حکم تیر خلاصی رو داره شک نداشتم آینده‌ام میره روی هوا و همه چیز تموم میشه. 

اما وقتی بعد از مهمونی افطاری آقاجون رفتیم خونه‌ی خاله‌ مل و قضیه رو برای هانی تعریف کردم، همه چی عوض شد!

با حرص به هانی گفتم که قراره دو ماه صبر کنم و اگر خواستیم برگردیم خونه قدیمی، بزنم همه چی رو کن فیکون کنم و برای همیشه برم. بعد با بغض براش تعریف کردم که حتی دنبال خونه هم گشتم و میدونم با پنج تومن و حتی کمتر میتونم یه جا پیدا کنم و بعد یه مدت هم میرم تهران...

نقشه‌ام به خیال خودم کاملا حساب شده بود و جز این راه دیگه‌ای رو نمیدیدم. اما هانی درجواب همه‌ی این‌ها خندید و راهی رو بهم پیشنهاد داد که واقعا باعث شد برم تو فکر!

با خودم فکر کردم پشت پا زدن به همه چی و رفتن برای همیشه، کاریه که هروقت اراده کنم میتونم انجامش بدم. درواقع در عرض چند دقیقه میشه این زندگیو خراب کرد، اما برای ساختنش و برای خلاص شدن واقعی و دائمیم باید بمونم، صبر کنم و با تمام وجود تلاش کنم!

بعد از حرفای هانی فهمیدم به جز فرار از خونه یا خوندن برای ادامه تحصیل تو رشته‌ی خودم، راه‌های ساده‌تر، عاقلانه‌تر و حساب شده‌تری هم هست...

اون شب تو راه برگشت با تعجب از خودم میپرسیدم چی شد که هانی انقدر یهو بزرگ و عاقل و صبور شد؟ و بعد فهمیدم شکستی که به اسم "طلاق" بهش تحمیل شده، ازش آدم قوی‌تری ساخته.

و حالا به لطف هانی برای اولین توی زندگیم هدف مشخصی دارم که میتونم براش تلاش کنم. اما با وجود همه‌ی این‌ها بازهم موانع و مشکلاتی هست که نمیدونم چطور باید حلشون کرد!

سرانجامِ هانی

هانی بالاخره طلاق گرفت.

بعد از علنی شدن ماجرای جداییش، هرکس خبر رو شنید یه چیزی گفت. یکی گفت شانس آورده که شوهرش انقدر زود و راحت طلاقش داده! اون یکی گفت خدا دوستش داشته که گرفتار ماه‌ها علافی دادگاه نشده! یکی گفت بیچاره جوونیش رو تباه کرد و آخرشم مهریه و حق و حقوقش رو نتونست بگیره. اون یکی میگفت باز خوبه بچه نداره و هنوز خیلی جوونه و میتونه دوباره ازدواج کنه و اون یکی دل میسوزونه که طفلی تو این سن مهر مطلقه بودن خورده رو پیشونیش و از کجا معلوم زندگی و شوهر بعدیش خوب باشه؟

حرفا تمومی نداره... یکی فکر میکنه هانی الان خوشبخت عالمه، یکی فکر میکنه بدبخت‌تر از هانی وجود نداره!

و من فقط به این فکر میکنم که بعد از پنج سال زندگی مشترک چه حسی داره که شوهرت بدون اینکه ازت بخواد بمونی یا دوباره بهش فرصت بدی، از خداخواسته با عجله بیاد طلاقت بده و ککشم نگزه!

کلافِ کور

این دومین باره که وقتی بیدار میشم، با پیامِ هولناکِ "میخوام طلاق بگیرم" از طرف هانی، مواجه میشم. با این تفاوت که این بار تاکید کرده بود: "فقط طلاق" و این یعنی کاردی که به استخون رسیده... و دلیل این تصمیم قاطع متاسفانه یک دلیل تکراری بود: جنبیدن سر و گوشِ اقای م.ج! این بار با یکی از همکلاسی‌های قدیمی که به تازگی توی دفتر سفید باهاشون همکار شده بود. دختر زیبا و فوق‌العاده خوش‌پوشی که تا جایی که یادمه روابط اُپن مایند گونه‌ای با همه‌ی جنس‌های مذکر یا نَر دانشگاه داشت!

از صبح مامان دائم راه میره و آه میکشه و خاله‌ها یکی یکی زنگ میزنن و سعی میکنن قضیه رو به دقت موشکافی، تحلیل و بررسی کنن! و من نمیدونم باید درجواب این پیامِ ترحم برانگیز هانی چی بگم که مسخره به نظر نرسه و در عین حال آرومش کنه! دقیقا توی این جور شرایطه که همیشه بهم ثابت میشه کلمات چقدر عاجز و ناتوان هستن.

مامان در بین آه کشیدن‌هاش دائم از فرصت استفاده میکنه و میگه: دیدی ف جان؟ بهت ثابت شد که ازدواج آش دهن‌سوزی نیست؟ باید همیشه دعا کنی آدم خوبی نسیبت بشه حالا دیرتر ازدواج کنی اشکال نداره مهم اینه که پشیمون نشی! هانی می‌تونست مثل تو تا الان پیش مامانش باشه و زندگیشو بکنه، جوونی کنه و این همه مشکل و دغدغه نداشته باشه. ولی حالا تو اوج جوونی داره جدا میشه.

بعد دوباره آه میکشه و میگه: کی فکرش رو میکرد م.ج انقدر هرزه باشه؟ اون دیگه آدم نمیشه. و...

مامان به نصحیت کردن ادامه میده تا اینکه خاله مح زنگ میزنه و بهم میگه: هانی خونه مامانش بود... خبر داری از موضوع؟ میگم آره. بهم پیام داده. میپرسه: دختره رو میشناسی؟ دیدیش شما؟ جواب میدم آره همکلاسیم بود. دختر خوشگلیه. ولی با همه راحته. من به هانی گفتم شاید اشتباه میکنه و رابطه خاصی بینشون نیست چون دختره مدلش اینه که با همه گرم بگیره. خاله صداشو اروم میکنه و میگه: نه هانی پیاماشو دیده. م.ج به دختره گفته تو جذاب‌ترین زنی هستی که تابحال دیدم. براش تولد گرفته و بهش کادو داده و... 

دستام یخ میکنه. حالِ هانی رو تصور میکنم وقتی داره این پیام‌های خیانت آمیز رو میبینه! و بعد فکر میکنم قدرت انتقال خبر خانوادگی ما چقدر زیاده که خاله مح که خیلی کم پیش میاد ببینیمش، از همه چی انقدر دقیق خبر داره!

خاله شروع میکنه به تحلیل ابعاد شخصیتی م.ج. از اینکه دیگه بهش امیدی نیس و هانی باید خودش رو از زندگی با این آدم خلاص کنه... میگه و میگه و وقتی حرفاشو تایید میکنم، میپرسه: پس شما فکر میکنی تقصیر خود هانی نیست؟ خیلی سریع میفهمم منظورش دوستی هانی با اون پسره محمده. میگم نه م.ج کلا سر و گوشش می‌جنبید خیلی قبل این موضوع. میگه آخه دخترا وقتی به یکی دیگه دل میدن، خیلی بهانه‌گیر میشن و هر موضوعی رو بزرگش میکنن و کلا نسبت به زندگیشون دل‌سرد میشن و... ولی خب کنار اومدن با خیانت هم آسون نیست. بیچاره هانی.

تو دلم میگم امان از حرف مردم! این که خاله‌ی هانی هستش اینجوری فکر میکنه، وای به حال بقیه... و این تازه شروع مشکلات هانیِ! چون متاسفانه بین موجودات خاله زنکی مثل ما ایرانی‌ها، طلاق پایان ماجرا و خلاصی از مشکلات نیست!

خاله نصحیتم میکنه که: قدر شرایطت رو بدون. مجردی واقعا بهترین دورانه! مگه اینکه آدم با یه مرد جاافتاده که دیگه شیطنت‌هاشو کرده و خسته شده‌، ازدواج کنه... با خودم فکر میکنم: بله، یک مرد جاافتاده‌ی خسته که هر گوشه‌ی قلبش یک خاطره از گذشته نفس میکشه!

از خاله خداحافظی میکنم و به مامان میگم: مامان چی میشه که دخترا با یه مرد متاهل دوست میشن؟ آخه من دختره رو میشناسمش. هیچی کم نداره. هم خوشگله هم خانواده‌اش استاد دانشگاهن! مرد متاهل آخه؟ 

بعد از اونجا که از قدیم دل خوشی از دختره نداشتم از موقعیت استفاده میکنم و میگم: به نظر من باید با خانواده‌ی دختره هم صحبت کنیم. بریم آبروشو ببریم و به باباش بگیم این چه دختریه که تربیت کردی که به زندگی یه مرد زن‌دار رحم نمیکنه!

مامان تایید میکنه و من با خودم میگم: حالا نه که تو خودت خیلی خوبی! بعد هم خودم رو توجیه میکنم که هرچی باشه من تابحال با یه مرد متاهل حرف هم نزدم چه برسه به رفاقت و دل و قلوه دادن! دوستی‌های من که به جز خودم، به کس دیگه‌ای آسیبی نمی‌زنه!

و ماجرای هانی همچنان ادامه داره... و هیچکس نمی‌دونه آخر این کلافِ سردرگمِ پر از خیانت به کجا میرسه!

آنچه فقط خدا میداند

از آینه‌ی مستطیلی کوچیک جلوی ماشین چند ثانیه‌ای نگاهش کردم. نور صفحه‌ی گوشیش باعث میشد قطره‌های اشک روی صورتش برق بزنن! ناله کنان گفت: چقدر من بدبختم. توروخدا دعا کنین طلاقم بده... بهش گفتم: انشالله هرچی صلاحته همون اتفاق بیوفته... معترضانه جواب داد: صلاحِ من فقط طلاقه! یه ماشین پیچید جلوم. دستم رو گذاشتم روی بوق. خاله م.ژ گفت: خدا لعنتش کنه. نمیدونستم منظورش شوهرِ هانی بود یا راننده‌ی ماشینی که پیچیده بود جلومون. گفتم: از کجا میدونی؟ تو که از آینده خبر نداری! شاید یه ماه دیگه مُرد! بیوه شدن بهتر از مطلقه بودنه. تازه راحت علاوه بر حق و حقوق و مهریه‌ات به ارث و میراث هم میرسی! گفت: اون بمیره؟ اون تا همه رو زیر خاک نکنه خودش نمیمیره! طلاق آخرین و بهترین راهه... دوباره نیم نگاهی از توی آینه بهش انداختم چهره‌اش مثل همیشه مصمم بود. باید به حال خودش رها می‌شد. حرف‌ها آینده رو تغییر نمیداد پس حرف زدن بیهوده بود. هانی کله‌شق‌ترین و خودرأی ترین و عجول‌ترین دختریه که میشناسم.

امروز خبر رسید هانی آشتی کرده و برگشته خونه‌اش. بدون اینکه سند خونه‌ای که به قول خودش حقش بود، به نامش بخوره. خاله "مل" با هیجان و نوعی خوشحالیِ ساختگی میگفت: دیشب م.ج و باباش اومدن خونمون و هانی رو بردن. بابای م.ج رفته دم خونه‌ی محمد بهش گفته نبینم دیگه دور و بر عروس من بپلکی! محمد هم گفته ما رابطمون فقط مثل دوتا همکلاسیه و هانی جای خواهرمه (وقتی این موضوع رو تعریف میکرد لبخند پیروزمندانه‌ای روی لبش بود. توی دلم گفتم از این افتضاح خوشحاله؟ از اینکه طبل رسوایی دخترش پیش خانواده‌ی شوهر زمین افتاده؟ به اینکه پدرشوهر هانی رفته دم در خونه‌ی دوست پسر عروسش افتخار میکنه؟) خاله ادامه داد: حالا قراره خونه رو هم بعدا به نامش بزنه. کارت حقوقش رو هم گفته از فردا میده دست هانی... 

با اینکه ته دلم از این موضوع راضی نبودم، خندیدم و گفتم: خداروشکر. انشالله به سلامتی. خاله با دلسوزی گفت: بالاخره هیچی زندگیِ اول نمیشه. از طلاق که بهتره... حرف 5 سال زندگیه راحت نیست جدا شدن خاله جون. این مدت هم هانی نبوده م.ج فهمیده چه کسی رو از دست داده! و من متعجب از اینکه چطور یک شبه سکه برگشته بود و همه‌ی حرف‌ها معکوس شده بود با آزردگی‌ای که سعی میکردم توی چهره‌ام مشخص نباشه به حرف‌های خاله "مل" گوش میدادم و فکر میکردم: همین خاله نبود که دو شب پیش توی سر و صورتش میزد و دعا میکرد م.ج بمیره و با چشم‌های اشکی میگفت: تو این یه ماه یک بار پسره‌ی کثافت نیومد دم خونه که هانی رو ببره یا حداقل باهاش صحبت کنه. حتی وقتی هانی رو با محمد دیده بود بی‌غیرت از ماشین پیاده نشده بیاد جلوشون رو بگیره و بگه تو چیکاره‌ای و با زن من چه غلطی میکنی... هر مرد دیگه‌ای بود میومد پسره رو زیر مشت و لگد میگرفت! باباشم که خودش رو کشیده کنار و گفته اینکه میخوان جدا شن یا باهم بمونن دست خودشونه و من هیچ دخالت یا اصراری نمیکنم و باید همه‌ی حقش رو بدن بعد اگه خواستن میذارم برگرده. اصلا باید طلاقش بده وگرنه ال میکنیم و بل میکنیم و...

به هانی فکر میکردم که تا چند شب پیش مصرانه میگفت "صلاح فقط طلاقه" و حالا خونه رو مرتب کرده بود و منتظر شوهرش نشسته بود... خاله ف آهسته درگوشم گفت: به نظرت هدف م.ج از اینکه هانی رو برگردونده چی بوده؟ آخه خودش گفته دوست نداره هانی رو. خودش گفته خانوم خ.خ رو واقعا دوست داشته. این مدت هم که هانی ول کرده بود اومده بود خونه مامانش اون خم به ابرو نیاورده بود و انگار نه انگار. شونه‌ای بالا انداختم و پرسیدم: به نظرت واقعا اون م.ج خسیس حاضر میشه کارت حقوقش رو بده دست هانی؟ خونه رو به نامش میزنه؟ با اطمینان جواب داد: نه بابا مطمئن باش یه مدت بگذره حرفاشو پس میگیره. آدمی که جونش به پولاش وصله حاضر میشه همچین کاری بکنه؟

نه اینکه از سروسامون گرفتن دوباره‌ی زندگی هانی ناراحت باشم، شاید همونطور که از خدا می‌خواستیم صلاح زندگی هانی توی برگشتن و جدا نشدنش باشه. ولی همش تو دلم میگم دختره‌ی احمق تو که میخواستی زرتی برگردی و حرفایی که درباره طلاق میزدی چرت بود، چرا انقدر پیش همه از شوهرت بد تعریف کردی که حالا ما چشم دیدنش رو نداشته باشیم؟

شکردون

هانی پیام داده میگه: وقتی داشتم سوار ماشین محمد میشدم، شوهرم (م.ج) منو دیده! توروخدا فکر کن چه بهونه‌ای بیارم که دوستیمون رو انکار کنم.

یکی دیگه شکر میخوره، فکراشو من باید بکنم!

گردونه‌ی زندگی

از وقتی یادمه همیشه بین فامیل به عنوان اسطوره‌ی توسل، دعا و مناجات شناخته می‌شد. جوون‌تر که بود وسواس داشت و دائم دستمال به دست در حال تمیز کردن خونه بود. حتی وقت حرف زدن و استراحت، روی فرش دنبال ذرات ریز آشغال میگشت. تجربه‌ی بیماری‌های مختلف یا شاید بهتر بگم ترس مالیخولیاییش از ابتلا به انواع بیماری‌ها، تبدیلش کرده بود به یک داروخونه‌ی متحرک و یک نسخه پیچ داروهای شیمیایی. و حالا با گذشت سال‌ها علاوه بر انواع امراضی مثل پوکی استخوان، درد شانه و مفاصل و کم‌خونی و غیره، دوسالی می شد که درد بیوگی رو هم به دوش می‌کشید. زن بیوه‌ی پنجاه و خورده‌ای ساله و صاحبِ دو دختر بزرگ و دو داماد نُخاله! گذشت سال‌ها غیر از اینکه شوهرش رو ازش گرفت، خیلی چیزهای دیگه رو هم تغییر داد. حالا بجای کتاب دعا و مفاتیح، اسپیکر بیضی شکلش رو همه جا با خودش می‌بره و آهنگ‌های مورد علاقه‌اش رو با صدای بلند پلی میکنه یا بجای اینکه دنبال انواع ختم‌های گشایش مشکل باشه، به لطف تلگرام و اینترنت مدیر گروه شده و گوشی ازش جدا نمی‌شه... با همه‌ی این‌ها گرچه وسواسش کمتر شده اما هنوز ترس خاصش از انواع بیماری به قوت قبل باقی مونده.

هنوز بعد دوسال، وقتی سفره‌ی دلش باز میشه گاه و بیگاه از شوهر خدابیامرزش یاد میکنه و به قول امروزی‌ها دپرس میشه. تازگی‌ها هم مشکلات زندگی هانی (دختر کوچیکش) به دردهای قبلیش اضافه شده... اوایل فکر میکردم علت اصلی ناراحتیش اینه که چیزی نمونده مهر مطلقه بودن بخوره روی پیشانی دختر 23 ساله‌اش. اما هربار که میگفتم بیچاره هانی، خاله ف و خاله م.ژ بلافاصله حرفم رو اصلاح میکردن که: نگو بیچار هانی! بگو بیچاره خاله "مل". هانی بعد طلاق برمیگرده خونه‌ی مامانش و بعد "مل" علاوه براینکه دیگه نمیتونه راحت و تنها باشه، باید خرج اون خرس گنده‌ی بی‌ملاحظه رو هم بده!

من وقتی عمق این حرف‌هارو درک کردم که خیلی یواشکی و محرمانه به گوشم رسید تازگی‌ها خاله "مل" جمعه یا پنجشنبه‌ی هر هفته، نه جایی میره و نه کسی‌رو به خونه‌اش راه میده و حساسیت این موضوع از وقتی هانی چمدونش رو جمع کرده و به خونه‌ی خاله مل پناه برده خیلی بیشتر از قبل شده. طوری که خاله مل پنجشنبه یا جمعه‌ی هرهفته دست به دامن بقیه میشه و ازشون میخواد به هربهانه که شده هانی رو در این روزهای بخصوص و مرموز، ببرن بیرون...

من بهش حق میدادم و با خودم فکر میکردم اینکه دلش بخواد یه روز در هفته تنها باشه و بدون مزاحم زندگی کنه توقع زیادی نیست. اما یه روز خاله ف با لحن کنجکاوانه‌ای ازم پرسید: هانی درباره‌ی مامانش هیچی به تو نمیگه؟ آخه خاله "مل"‌ خیلی مشکوک شده. بعضی روزا به ما میگه بیاین هانی رو ببرین بیرون میخوام تنها باشم. یه روز هم هانی لج کرد و گفت نه من میمونم! خلاصه با بدبختی راضیش کردیم که شب بره خونه م.ژ ولی صبح روز بعد که برگشتیم خونه "مل" یه جعبه شیرینی و یه جعبه پیتزا دیدیم. هانی ازش پرسید مامان اینارو کی برات آورده. "مل" هم جواب داده دیگه بخور و هیچی نگو!

بعد با شیطنت و خنده ادامه داد: فکر کنم با کسی صیغه کرده. به هرحال داره یه کارایی میکنه... بُهت زده نگاهش کردم و تنها حرفی که تونستم بزنم این بود: با کی؟ گفت نمیدونم ولی احتمالا آشناست. شاید از فامیلای شوهر خدابیامرزش باشه... پرسیدم: به نظرت مرده متاهله؟ شونه بالا انداخت و مطمئن گفت حتما هست!

دلم نمیخواست قضاوت کنم چون من هیچ وقت نمیتونستم حس زنی که شوهرش رو از دست داده و هرکدوم از دختراش سرگرم زندگی خودشون هستن رو درک کنم. با خودم گفتم کار خلاف شرع که نکرده. نمیتونه که تا آخر عمر تنها باشه! اونم احساس داره. دختراش هم باید درکش کنن. اما خاله ف میگفت: من با اینکه بهش حق میدم، چون تنهایی واقعا سخته و مل هم هنوز سرحاله و زیادی پیر نیست، اما گاهی اوقات ته دلم از کارش ناراحتم و میگم چطور تونسته! قبول کن که برای هانی و فری هم سخته راحت کنار بیان که مامانشون با کس دیگه‌ای باشه.

باید اعتراف کنم از وقتی این جریانات رو فهمیدم اصلا حس خوبی نسبت به خاله مل ندارم. هرچند که میدونم بازم نباید به خودم اجازه بدم قضاوتش کنم. زندگیش به خودش مربوطه... اما این روزا تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده جمله‌ی همیشگی مامانه که میگه: "دنیا کاسه‌ی دست به دسته" 

به این فکر میکنم که آیا صیغه کردن خاله "مل" با یه مرد متاهل کار درستی بوده؟ شاید به همین خاطره که دامادش (م.ج) دل بسته به یه زنِ متاهلِ سن بالا و زندگی دخترش (هانی) به مشکل خورده. شاید واقعا همونقدر که مامان همیشه با اطمینان میگه، دنیا کاسه‌ی دست به دسته و زمین گرده!

دردهای لاعلاج

اون لحظه اگر یه نفر تمام موهامو میگرفت و با آخرین قدرتش میکشید درد کمتری داشت تا خوندن اون پیام‌های پر از غصه: "افسرده شدم، همش گریه میکنم، حالم خیلی بده، داغونم، خیلی تنهام... خیلی. هوامو داشته باش ف"

بعد همه‌ی اون جملات دردناک، اسم کوچیکمو صدا زده بود. قلبم آتیش گرفت. سوختم از اینکه انقدر ناتوانم. از اینکه هیچ کاری نمیتونم براش بکنم. پناه بردم به مامان. بغض کرده بهش گفتم مامان هانی حالش خوب نیست. اون هم گفت باید بریم پیشش. باید باهاش حرف بزنیم.

اما خب با دیدنش نه تنها قلبم آروم نگرفت، بلکه با دیدن چشم‌های گود افتاده و پف کرده از گریه‌اش، یه خنجر صاف فرو شد توی چشمام. پوستش تیره‌تر شده بود. مثل روزای بعد از فوت باباش. سفره‌ی دلش باز شد. میگفت: عمرمو تباه کرد! گفته حق و حقوقتو نمیدم. برو طلاقتو بگیر. اعتراف کرده واقعا خانم خ.خ رو دوست داشته! افسرده شدم بخدا... از ته دل آرزو میکردم کاش کاری جز سر تکون دادن و بغض کردن و گفتن جملات کلیشه‌ای مثل غصه نخور، خودتو اذیت نکن، بهش فکر نکن و... از دستم برمیومد. آرزو کردم کاش میتونستم براش کاری بکنم ولی نمیتونستم.

از اتاق اومدیم بیرون. چشمای مامان قرمز بود. ایستاده بود کنار خاله. خاله هم درحالی که با ظرفای کثیف توی دستشوییش کلنجار میرفت چشمش به هانی افتاد و گفت: ایناها، خودش اومد. از خودش بپرس خواهر جان. هانی هم بغضش ترکید و رو به مامانم گفت بخدا خاله خودم دوست ندارم تو جوونی مهر مطلقه بودن بخوره رو پیشونیم. پنج سال زندگی کم نیست. بخدا دیگه نمیشه کاریش کرد! اخلاقاش درست نمیشه! اون زندگی دیگه واسه من زندگی نمیشه... و گفت و گفت...

پنج دقیقه بعد هر چهار نفرمون نشسته بودیم دور میز نهارخوری توی آشپزخونه. هانی برای مامانم از آقای م.ج میگفت: خاله انقدر خسیسه که وقتی نوار بهداشتیام تموم میشد باهام دعوا میکرد که چرا تموم شده! از هر چیزی یه دونه می‌خرید. وقتی میرفتیم بیرون خودش چیزی نمیخورد که بمونه واسه فردا، هرچی بهش میکفتم دیوونه گشنه که نباید نگهداری خودتو... آخه کسی که حقوق ماهیانه‌اش نزدیک 10 میلیونه باید اینجوری باشه؟ واسه نماز که بیدارش میکردم خودشو مثل دیوونه‌ها میزد که چرا نمیذاری بخوابم! و...

انقدر گفت و گفت که مامان، مخالف صد در صد این طلاق، گفت: خاله جون من بخدا نمیدونستم تو انقدر مشکل داری تو زندگیت. اصلا فکرشو نمیکردم. همش با خودم میگفتم هانی عجوله زود تصمیم میگیره ولی اگه اینجوریه که میگی حتما طلاق بگیر. چرا خودتو عذاب بدی؟ بگو اگه حق و حقوقتو نده میری تو محل کارش آبروشو میبری...

کنفرانس چهار نفرمون ساعت‌ها طول کشید. هانی از مشکلاتش میگفت. مامان آه میکشید. خاله سر تکون میداد و من به این فکر میکردم که هیچ کس نمیتونه درباره زندگی دیگران قضاوت کنه... حتی من که از خیلی مشکلات هانی خبر داشتم، بعضی حرفاش برام تازگی داشت و تازه عمق فاجعه رو میفهمیدم. از اون روز به بعد ماجرای طلاقش جدی تر شده و هنوز هیچ کاری جز دعا و جز افسوس خوردن از دست هیچ کدوم از ما برنمیاد!

مردن روی پر خیال

پیام داده بود: "سلام، من درخواست طلاق دادم. دعا کن م.ج اذیتم نکنه و زود طلاقم بده. میخوام با محمد برم خارج!"

شوکه شده بودم! این چهارمین خبر آزاردهنده‌ و بی‌مقدمه‌ای بود که توی عمرم می‌شنیدم. کلمه‌ی طلاق با وجود عادی شدنش بین جامعه، هنوز برای خانواده‌ی ما نامأنوس و نچسب و گوش خراشه. طوری که حتی خاله ف با وجود خیانت شوهرش، با وجود تیکه تیکه شدن زندگیش به ده هزار قسمت مساوی، بازم طلاق نگرفته بود و بخاطر دوتا دخترش مونده بود توی اون زندگی پاره پاره... دلم میخواست بهش بگم باورم نمیشه. چی شد یهو این تصمیم رو گرفتی؟ به بعدش فکر کردی؟ مطمئنی؟ میدونی مطلقه بودن چقدر سخته؟ فکر میکنی خارج رفتن به همین کشکیه؟ چرا انقدر عجله؟ بعد 5 سال زندگی مشترک؟ و... هزار هزار سوال دیگه‌ای که مثل خوره مغزم رو سوراخ کرده بود. اما براش نوشتم: "وای هانی...! عزیزم... امیدوارم هرچی صلاحته اتفاق بیوفته و انقدر خوشبخت بشی که همه حسرت زندگیتو داشته باشن" همین. کل سوالات من، ترس‌هام، شکایت‌هام، هشدارهام، حرف‌های دلسوزانه‌، افسوس‌هام، پندها و نصیحت‌ها و تمام حرف‌هایی که روی دلم سنگینی می‌کرد خلاصه شد در همین چند جمله‌ی ساده، کوتاه و ظاهرا بی‌خیال!

گفت برام دعا کن. ازش پرسیدم چی شد یهو؟ میگفت دیگه نمیتونم م.ج رو تحمل کنم. قبلا هم بارها این حرف رو ازش شنیده بودم. می‌دونستم خیلی وقته مشکل دارن اما از وقتی هانی با محمد آشنا شده بود، جمله‌ی "نمیتونم م.ج رو تحمل کنم"‌خیلی بیشتر از زبونش شنیده می‌شد. و انگار خیلی بیشتر از قبل نمیتونست شوهرش رو تحمل کنه! دوباره پرسیدم یعنی خیانت کرده؟ کاری کرده که تصمیم به طلاق گرفتی؟ گفت نه. خسیسه. دوستم نداره. اصلا بهم توجه نمی‌کنه و...

زمانی که توی دفتر سفید کار می‌کردم و آقای م.ج (شوهر هانی) همکارم بود، فکر میکردم تمام مشکلات هانی و شوهرش بخاطر شک و تردیدی هستش که نسبت به یکی از همکارهای م.ج داره. فکر می‌کرد شوهرش داره بهش خیانت می‌کنه. ازم می‌پرسید م.ج وقتایی که اونجاست با خانوم فلانی رفتارش چه جوریه؟ و من هربار براش توضیح می‌دادم که هیچ مورد مشکوکی ندیدم. درصورتی که رفتارهای عجیبی می‌دیدم! اما مامان بهم سفارش کرده بود که حواسم باشه نشم خبرکش و آتیش بیار معرکه و روابطشون رو بهم بزنم! من مثل گیاه بی خاصیتی که وسط درز موزاییک‌های پیاده‌رو سبز میشه، بلاتکلیف و سردرگم و گیج بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچ وقت عادت نداشتم به مامان رازهای خودم و هانی یا کلا مشکلاتمو بگم. اما تو این مورد تنها پناه من مامان بود. باید کمکم میکرد. بنابراین به مامان میگفتم که م.ج چطور با دخترهای مختلف جلوی من گرم می‌گیره. چطور تماس‌های هانی رو پشت سرهم بی‌دلیل رد می‌کنه. چطور با خانوم‌های توی محل کار گرم می‌گیره، چطور تا دیروقت توی دفتر سفید می‌مونه درصورتی که کارش تموم شده یا ضرورتی نداره بمونه... اما مامان خیلی محکم و مطمئن گفته بود خودتو دخالت نده! اگه هانی چیزی پرسید بگو من نمیدونم. میگفت اینا زن و شوهرن یه روز دعوا میکنن دو روز بعد آشتی، بعد تو این وسط میشی کلاغ سیاه خبرکش! بد هم نمی‌گفت.

خلاصه تمام اون مشکلات ریز و درشت، شکایت‌های گاه و بی‌گاه هانی از بی‌محبتی و بی‌توجهی شوهرش، انکارهای م.ج و مظلوم‌نمایی‌هاش جلوی من برای اینکه باور کنم خیانتی در کارنیست، روز به روز وابسته‌تر شدن هانی به همکلاسیش محمد و حرف‌های بی اساس خاله ف و خاله م.ژ درباره‌ی خوب بودن طلاق یا عزیز بودن زن مطلقه تو جامعه و... کار رو به اینجا رسونده بود که هانی بهم پیام بده و بگه داره طلاق میگیره.

هم‌بازی بچگی‌هام، رفیق همیشگیم و دخترخاله‌ای که برام مثل خواهر بود داشت طلاق می‌گرفت و من دوباره پناهی نداشتم جز مامان. وقتی فهمید صورتش پر از وحشت و ترس و غصه شد. دائم آه میکشید. مامان تو آه کشیدن استاده... طوری عاجزانه و از ته دلش آه می‌کشه که دونه دونه‌ی غصه‌هات یادت میاد! میگفت داره اشتباه میکنه. میگفت همش تقصیر این پسره‌اس. اگه اون نبود هانی اینطوری نمی‌زد زیر همه‌چی... میگفت بریم باهاش صحبت کنیم بگیم طلاق نگیره! بهش گفتم مامان وقتی زندگیشون مشکل داره چرا بمونن کنار هم؟ وقتی نمیتونن همو تحمل کنن دلیلی نداره خودشون رو زجر بدن. طلاق میگیره راحت میشه. هانی جوونه دوباره ازدواج میکنه. عصبی می‌شد و میگفت چرا فکر میکنی طلاق خوبه؟ بعضی حرمتا نباید شکسته بشه. مگه خود خاله با بابای هانی مشکل نداشت؟ کتک کاری میکردن هر دفعه خاله خونه آقاجون بود. میگفت خسیسه. بهش بجای پول بلیط اتوبوس میداد! تازه خاله‌ات خودش حقوق داشت. ولی چی‌ شد؟ موندن کنار هم بعدش هم شوهرش خوب شد. حالا هم که فوت کرده میبینی که خاله چقدر ازش یاد میکنه و دل‌تنگشه... حرفی نداشتم بزنم. بهش گفتم مامان با اینکه مثلا تحصیل‌کرده و فرهنگی هستی ولی حس میکنم افکارت واسه عهد قجره! دیگه الان طلاق مثل قبل نیست. خیلی‌ها طلاق میگیرن. چرا فکر میکنی انقدر بده؟ خیلی‌هارو میشناسم جدا شدن و دوباره ازدواج کردن و خوشبختن... میگفت تو نمی‌فهمی. از زندگی اول که بگذره و خراب شه، زندگی‌های بعدش خراب‌تر و بدتره...

چند روز بعد رفتیم خونه‌ی خاله و هانی رو دیدم. میگفت مامان م.ج اومده گفته پسرم مریضه. رفته پیش مشاور گفته بیماری چند هویتی داره. باید دو سال قرص بخوره. تو این شرایط تنهاش نذار. ولی من گفتم فقط طلاق میخوام. محمد هم بهم گفته تو امروز طلاق بگیری من فرداش میام خواستگاریت. میخوام برم موهامو مشکی کنم قیافه ام دخترونه شه. بعدم میریم خارج. شایدم ایران بمونیم. باور کن زنای طلاق گرفته الان خیلی خواهان دارن! خاله م.ژ هم نشسته بود کنارش و هی حرفای هانی رو تایید میکرد. گفتم هانی عزیزم الان هرکی بره پیش مشاور باور کن ده تا مریضی روانی بهش میچسبونن! بعدم زنای مطلقه واسه چیز دیگه‌ایه که خواهان دارن نه واسه ازدواج. من خاطرات بعضیاشون رو خوندم خیلی مشکل دارن. اگه فقط مشکلت خساست شوهرته یکم دیگه صبر کن. میگفت دیگه نمیتونم. چرا الکی تحمل کنم. همین مامان خودت داره اخلاقای گند باباتو تحمل میکنه به کجا رسید؟

بهم برخورد! انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم. به خودم گفتم حقته! اینم نتیجه‌ی درد و دل با دیگران. بابای من با همون اخلاق بدش شرف داره به همه‌ی مردای فامیل. حیف اون همه زحمتی که بعد مرگ بابای هانی واسه خاله کشید. حیف اون همه محبتی که در حق اینا کرد... گفتم کدوم زندگی بدون مشکله؟ بعدم بابای من مامانمو دوست داره. مامانمم دوسش داره. ولی مشکل هم هست. همین بابای خودت اول زندگی با مامانت چه جوری بوده؟ میخواستم ادامه بدم و بیشتر از بدی‌های باباش بگم که بفهمه نظر دادن درباره دیگران چه حسی داره ولی دلم نیومد. گفت خب م.ج منو دوست نداره. میگه بهم دست نزن تحریک میشم! مثل خواهر و برادریم. فکر کن دیگه اون چه زندگیه که شوهرت اینجوری باشه. من تو اون خونه چه نقشی دارم؟ شبا ساعت 11 میاد خونه. حرف نمیزنه باهام. مریض روانی هم که هست... دیگه حرفی نزدم. گفتم آره خب اگه اینجوریه حق داری... انشالله اذیتت نکنه و راحت جداشین.

بعد با خودم فکر کردم ما هیچ وقت نمی‌تونیم حال دیگران رو درک کنیم چون توی زندگیشون نیستیم و نمیشه برای زندگی همه‌ یه جور نسخه پیچید. بنابراین فقط می‌تونیم براشون دعا کنیم.

زیر سقف غصه‌هامون

گرچه هیچ وقت گزینه‌ی خوبی برای درد و دل نبود و نیست. اما همیشه اولین، دردسترس‌ترین و در واقع تنها کسی بود که بهش پناه میبردم. زندگی من از بچگی مشکلات و دردهایی داشت که هیچ وقت نمی‌تونستم با یک عضو از فامیل، یا دوست معمولی یا حتی صمیمی تقسیمش کنم. اما هانی با من بزرگ شده بود. دوست و عضوی از فامیل که از زندگی من بهتر از بقیه خبر داشت. دوباره اوضاع خونه داغون بود. جنگ و بحث و دعوا... از راه رفتن توی پارک خسته شده بودم. ساعتای یک ظهر بود که بهش زنگ زدم و پرسیدم خونه‌ای من بیام پیشت؟ دلم نمی‌خواد الان برم خونه. گفت آره حتما بیا ساعت 3 و نیم کلاس دارم تو که میری خونه منم تا نزدیک دانشگاه ببر. گفتم هانی من ماشین ندارم. گفت عه اشکال نداره بیا با تاکسی میریم. از اینکه به چشم تاکسی تلفنی بهم نگاه میکرد دلخور شدم. اما انقدر پریشون بودم که فقط دلم میخواست گله‌ها و غصه‌ها و بغضم رو ببرم پیش یه نفر و سفره‌ی دلم رو باز کنم. خیلی ترحم برانگیزه اما اینجور وقتا گاهی دلم می‌خواد یه نفر برام دل بسوزونه حتی نیاز به همدردی هم ندارم. یه دلسوزی ساده کافیه. یعنی طرف با خودش بگه طفلی چقد سختی کشیده... و هانی این کار رو برام انجام میداد. میگفت میدونم چی میگی. حق داری. واقعا سخته. انشالله زودتر ازدواج کنی و بری از اون خونه که راحت شی. و از این دست حرفا. اما بعد بلافاصله یادش میومد از خوشی‌هاش تعریف کنه. واین واقعا بد بود. تصور کنین برای یک نفر از بدبختی‌هاتون بگین و اون برای عوض کردن جو از خوشبختی‌هاش تعریف کنه.

نیم ساعت بعد روی مبل‌های قدیمی خونشون نشسته بودم و گریه میکردم و میگفتم: خسته شدم هانی! بخوابم گیر میده میگه تو همش خوابی هیچ کاری نمیکنی، مفت خوری. بیدار باشم گیر میده میگه تا فلان ساعت بیداری بخاطر همین صبح تا ظهر خوابی. بشینم میگه خاک تو سرت کنن همش قوز داری آخرش ستون فقراتت میشکنه. برم تو اتاق که جلو چشمش نباشم میگه همش مثل کبک تو اتاقتی و کمک نمیکنی تو کارا و... خسته شدم! ازش بیزارم. از زندگی بیزارم هانی. مگه من چند سالمه که تو این سن باید انقدر از زندگی کردن خسته باشم که برای هزارمین بار آرزوی مرگ کنم؟ حرفای همیشگیش رو تکرار میکرد. میگفت بابات خیلی اخلاقاش بده. ایده‌آل گراس. فکر میکنه باید همه‌چی بی نقص و مطابق میلش باشه. حق داری و... برام مهم نبود چی میگه. فقط می‌خواستم حرف بزنم تا برای ده هزارمین بار به خودم ثابت بشه سر چه مسائل الکی و جزئی زندگیم جهنم میشه. میخواستم با صدای بلند دردهامو برای یه نفر تعریف کنم تا بهم ثابت بشه که صدام شنیده می‌شه و لال نیستم و این خداست که حرفامو نمی‌شنوه. بهم ثابت بشه این همه بدبختی تقصیر من نیست. 

براش تعریف کردم که چطور بخاطر نرفتن به ختم عموی بابا، باهام بحث کرده و دعوا شده. گفتم: گیر داده که تو با ماشینت برو دنبال آقاجون و خاله‌ات بیارشون ختم خودتم بیا. منم یه کلمه بهش گفتم بابا فک کنم ماشین خرابه، منم که صبح اومدم. لازمه بعدازظهرم بیام دوباره؟ همین! همین جمله‌ی ساده برای بابا حکم فحش ناموسی داشت. طوری قاطی کرد که الان یه هفته‌اس جرئت نفس کشیدن نداریم تو خونه. همه چیو ربط میده به ماشین و ختم و خواب و بی‌خاصیتی من! میترسم ماشینو بردارم. میگه تو که گفتی ماشینت خرابه! گمشو پیاده برو...

حرف می‌زدم و اشک می‌ریختم. اشک میریختم چون مجبور بودم خیلی از حرفای رکیک بابا رو سانسور کنم. اشک می‌ریختم چون نمی‌تونستم به هانی بفهمونم عمق فاجعه تا کجاست. چون هانی درکم نمی‌کرد. چون آرزو می‌کردم کاش بابای من بجای بابای هانی زیر خاک بود. و این آخری انقدر برام سنگین بود که وقتی بهش فکر میکردم نه اینکه اون لحظه از آرزوم پشیمون بشم، نه... فقط با وجود دل پر و نفرتی که اون لحظه از بابا داشتم بازم فکر مرگش اشکمو درمی‌آورد. بازم می‌دونستم مرگ بابا آخر بدبختی‌های من نیست. بلکه یتیم بودن جاشو پر میکنه.

دوباره حرفای همیشگی رو تکرار کرد... حرفایی که بعد گله‌ها و شکایت‌هام از همه می‌شنیدم. این بار اما یکمم اون از غصه‌هاش گفت. میگفت نمیتونم م.ج رو تحمل کنم. یه ساعت که زودتر میاد خونه دعوامون میشه. حوصلشو ندارم. حتی نمیتونم ببینمش! بهم محبت نمیکنه. خیلی سرد شده. لعنتی ازدواج هم خودش یه بدبختی بزرگه وگرنه میگفتم با هرکی از راه اومد ازدواج کن و از دست بابات خلاص شو. ولی باور کن آدم از باباش زور بشنوه شرف داره تا از یه مرد غریبه. و...

با خودم فکر کردم طفلی هانی. اونم کم مشکل نداره. اینکه نتونی شوهرت رو تحمل کنی حس بدیه. درست مثل من که نمی‌تونستم بابارو تحمل کنم. اما چند دقیقه بعد زمان قسمت دردناک ماجرا رسید. وقت شنیدن خوشی‌های هانی!

میگفت با محمد رفتیم ناهار فلان جا. فلان کافی شاپ. جات خالی رفتیم سینما فیلم فلان رو دیدیم. محمد میخواد بره خارج. بذار بیاد خواستگاریت. توام باهاش برو خارج! من که میخوام باهاش برم. یا طلاق میگیرم یا همه چی رو ول میکنم و میرم. اونجا کار پیدا میکنم. بخدا خارج خوش میگذره. خوله توام بیا. محمد پسر خوبیه. از دست مامان باباتم خلاص میشی...

ته دلم از حرفا و آرزوها و فکرهای سطحی و بچه‌گانه‌اش خنده‌ام میگرفت. هانی همیشه عجول بود. عجول و زودباور و بی‌فکر... اما می‌ترسیدم این بار این بی‌فکری کار دستش بده... وقتی فهمیدم خاله هم محمد رو دیده و از دوستی دختر متاهلش با یه پسر خبر داره و حتی با پسره رفته رستوران، دیگه مطمئن بودم این بی‌فکری خراب‌کاری‌های خودش رو خیلی وقت پیش کرده.

برای آنها که سوختنشان را به تماشا نشسته‌ایم

چند ماه پیش، تو تعطیلات عید یه بار ازم خواست باهاشون برم بیرون. میگفت جشن خیریه‌اس برای بچه‌های یتیم. قبول کردم. نه به خاطر خیریه، فقط برای دیدن دوست جدید هانی! پسری که هانی بیشتر وقتش رو باهاش میگذروند و سعی میکرد خلاء نبود شوهرش یا بی‌محبتی‌هاش رو با محبت‌های این پسر جبران کنه... انقدر هانی رو میشناختم که می‌دونستم سه چهارم حرفاش درباره‌ی رمانتیک بازی‌های پسره، حرفا و خاطراتی که تعریف میکرد، یا حتی ماجرای آشناییشون اغراق آمیز و دروغه. یاد خاطرات دبیرستان و شیطنت‌هامون افتادم. من هیچ وقت از هانی نخواسته بودم توی قرارهام باشه. چون از دهن لق و حسادت‌ها و قضاوت‌هاش می‌ترسیدم. اما این دومین بار بود که اون ازم می‌خواست با دوستش آشنا شم. دفعه‌ی پیش 17 یا 18 ساله بودیم. رفتیم نمایشگاه و هانی هم از دوستش خواسته بود بیاد. پسره بعد یه مدت بهم پیام داد که من از تو خوشم اومده و بعد فهمیدم چقدر از چیزایی که هانی برام درباره‌ی رابطشون تعریف کرده بود دروغ و اغراق بوده...

و این دومین بار. با این تفاوت که هانی دیگه دختر 17 18 ساله‌ی دبیرستانی نبود. بلکه تبدیل شده بود به یک زن متاهل اما نه چندان متعهد، با تجربه‌ی 5 سال زندگی مشترک!

منتظر بودیم تا پسره بیاد دنبالمون. هانی از مهربونی‌هاش تعریف می‌کرد. میگفت نمی‌دونی چقد با محبته... دوسش دارم... برام عطر خریده! ناهار رفتیم فلان جا. تو دانشگاه همش التماس میکنه یه دقیقه بیا ببینمت. هر نیم ساعت زنگ میزنه. اگه تو دانشگاه یه پسر ازم سوال بپرسه غیرتی می‌شه و ال وبل.... گفتم ایول چه خوب. فقط حواست باشه هانی، یه وقت کسی باهم نبینه شمارو. گفت نه بابا. مثل داداشم دوسش دارم. به خودش هم گفتم که ما فقط همکلاسی هستیم. خودشم میگه من تو رو مثل خواهرم دوست دارم. حتی یه بارم بهم دست نزده. عکس تورو هم دیده. از تو خوشش اومده گفته دختر خالتو بیار با خودت. هانی همیشه احساسات واقعیش رو از من مخفی می‌کنه. هیچ وقت نمی‌تونستم درکش کنم یا بفهمم تو مغزش چی میگذره. واقعا براش مهم نبود پسری که باهاش دوسته بهش گفته از دختر خاله‌ات خوشم اومده؟!

چند دقیقه بعد نشسته بودیم تو یه پراید درب و داغون سفید. و این برای من رو شدن اولین دروغ بود. چون یادمه همون اوایل هانی میگفت طرف 206 سفید داره. اما بعد فهمیدم همین پراید داغون هم ماشین داداششه! اما خب حداقل پسر خوب و مهربونی به نظر میرسید و تو مدتی که بیرون بودیم بهونه‌ها و کج خلقی‌های هانی رو خیلی خوب تحمل کرد و منتش رو کشید.

توی جشن، دیدن بچه‌های قد و نیم‌قد سبزه، پسرای ده ساله و دخترای کوچولو و فکر کردن به یتیم بودنشون اشکمو درآورد. "یتیم" یک کلمه و وا‌ژه‌ی بی‌نهایت وحشتناکه که بی‌پناهی و دل‌شکستگی ازش می‌چکه! و هانی دخترخاله‌ی نازنینم که برام مثل خواهر نداشته عزیز بود، همبازی بچگی‌هام و گاهی سنگ صبور بعضی دردهام، چهار سال و خورده‌ای درد این واژه رو به دوش می‌کشید. پدرش رو چند ماهی بعد از عقدش از دست داد و از اون روز انگار چهره‌اش تیره‌تر و قلبش ضعیف‌تر شده بود. یاد شوهر هانی افتادم وقتی توی 206 سبز رنگش نشسته بودیم و بهم گفت باهاش صحبت کنین اون حرف شمارو بیشتر قبول داره. هانی همش فکر می‌کنه من دارم بهش خیانت می‌کنم. میگفت من می‌دونم هانی بخاطر ازدست دادن پدرش خیلی اذیت شده و سختی کشیده و هیچ وقت قصد اذیت کردنش رو ندارم.

اون روز تموم شد اما ماجرای دوستی هانی و اون پسر ادامه داشت. چند روز بعد هانی بهم گفت بذار بیاد خواستگاریت از تو خیلی خوشش اومده، قصدش ازدواجه، وضعیت مالیش خوبه، می‌خواد بره خارج و.... برای من خنده‌دار بود. منی که همیشه توی اعتماد کردن مشکل داشتم یا همیشه بین عقل و احساس درگیر بودم چطور می‌تونستم به پسری که دخترخاله‌ام برخلاف انکارهایی که می‌کرد، دوستش داشت. فکرکنم؟

بعدها که پسره بهم پیام داد، دروغ‌های هانی بیشتر لو رفت. میگفت هانی برام مثل خواهرم عزیزه. برای روز مرد واسم عطر خریده! خیلی مهربونه و گفته می‌خواد بعد ماه رمضون ازدواج کنه. تو اخلاقات خیلی خوبه میشه باهم آشناشیم و فلان و بهمان...

من اون روزا فکر می‌کردم بعد ماه رمضون همونطور که خود هانی بارها گفته بود، پسره از زندگیش خط می‌خوره و همه‌چیز تموم میشه. اما امروز فهمیدم سکه‌ی زندگی هانی هنوز دیوانه‌وار در حال چرخیدنه و من فقط امیدوارم آخرش این سکه به روی خوبش بیوفته!

حلقه‌ی چرخان زندگی

روز سه شنبه، نشسته بودیم رو صندلی سنگی کنار خیابون، جوری که پشتمون به خیابون باشه و رومون به سمت پیاده رو. یه کیسه پر از چیپس و پفک و آبمیوه هم کنارمون. حسابی درگیر چک کردن تلگرامش بود... گفتم هانی میگم خوبه الان بابام بیاد بزنه رو شونه‌ام بگه به به که گفتی میخوای درس بخونی؟ آره؟ خندید گفت الان هرکی این چیپس و پفکارو ببینه میفهمه میخواستیم بریم سینما و دراش بسته بوده...

گرچه مثل همیشه انقدر تیزبین بود که تشخیص داد فلان پرایده که رد شد، یه بار بعنوان اسنپ سوارش کرده ولی بازم حواسش اصلا اونجا نبود... گفت: به نظرت چرا پیام نمیده؟ از صبح خبری ازش نیست. گفتم لابد سر کلاس بوده. دوباره تلگرامش رو چک کرد. حتی تمام مدت پخش فیلم سرش تو گوشیش بود. تا اینکه بالاخره گفت: پیام داده گفته از صبح کلاس بوده بعدشم رفته سرکار. گفته توروخدا یه روز بیاین بریم بیرون باهم. منم گفتم من باهمکلاسیام بیرون نمیرم.

ترم چهارم بود که ترک تحصیل کرد و دیگه نرفت دانشگاه. و حالا بعد دو سال و خورده‌ای دوباره به ضرب و زور معدل دیپلم و با پشتوانه‌ی پول مامانش میرفت یه دانشگاه غیرانتفاعی. از همون دانشگاه‌های بی نام و نشون که شب میخوابی و صبح پامیشی میبینی تو کوچتون افتتاح شده. همین ترم اول کارگاه داشت و از شانسش تو کارگاه با یکی از پسرای ترم آخری صمیمی شده بود. اولش میگفت میخوام فقط تو کارگاه کمکم کنه که نیوفتم این درسو. کارارو بجای من انجام میده و بعد کم کم رسیده بود به اینجا که نگران پیام دادنش بود.

وقتی پیاده میرفتیم سمت ماشین و سعی میکردم راه رفتنم با اون کفشای پاشنه بلند و تنگ شبیه یک پنگوئن عقب مونده نباشه، درباره‌ی بد بودن ازدواج حرف میزد. دائم تکرار میکرد ازدواج خیلی بده! فکر کن اگه من مجرد بودم میتونستم با این پسره برم بیرون و خرش کنم... و یکی دوبار تاکید کرد که گرچه پسره قیافه نداره ولی 206 داره!

ازش پرسیدم: تو دانشگاه حلقتو دستت نمیکنی؟ گفت نه بابا من هیچ وقت دستم نیست حلقه‌ام. گفتم: ولی هانی زیاد بهش رو نده. فقط در همین حد باهاش خوب باش که کارای کارگاهتو انجام بده. یه مدت بگذره موردای بهتر از اینم پیدا میشن... خودم نمیدونم هدفم از این حرف نصیحت بود یا تشویق! از آخرین جمله‌ام پشیمون شدم.

روزهای قبل، اون شب و روزهای بعدش برام گزارش لحظه به لحظه از حرفای پسره میفرستاد. یه بار پیام میداد حالشو گرفتم! گفته میخوام احساسمون دو طرفه باشه ولی من گفتم هیچ حسی بهتون ندارم. میگفت پسره‌ خوله‌ها... فرداش پیام میداد که میخوام بعد عید یه بار باهاش برم کافه. مهربونه. دوسش دارم. و من هم هربار بسته به حال و حوصله‌ام یه جور واکنش نشون میدادم. یه بار میگفتم آره بابا خوله جوابشو نده! تازه یه سال هم از تو کوچیکتره! یه بار میگفتم آره برو ولی برو یه جای دنج که آشنا ماشناها نبیننتون... اما چیزی که ثابت بود و تغییری نمیکرد این بود که هر بار چهره‌ی آقای میم.ج شوهر هانی، میومد جلوی چشمم و خاطرات بحث‌ها و ماجراهایی که همش بخاطر پیام دادن یه دختر 30 ساله به آقای میم.ج بود. اینکه هانی میگفت دختره براش آهنگ‌های عاشقانه میفرسته! میگفت چرا به دختره نمیگه بهم پیام نده من متاهلم زنم خوشش نمیاد؟ و بعد یادم میومد که همین دیشب هانی گفته بود پسره براش فلان آهنگ رو فرستاده... چهره‌ی هانی یادم میومد وقتی میگفت من حلقه دستم نمیکنم... و صحنه‌ی روزی که آقای میم.ج حلقه‌ی نقره‌اش رو قل میداد روی میز و باهاش بازی میکرد...

گاهی ته دلم به هانی حق میدم. شاید حضور آقای میم.ج اونقدر برای همسرش دلگرم کننده و کافی نبوده که گه گداری هانی میلغزه و درگیر احساسات احمقانه میشه و معمولا حلقه‌اش رو دستش نمیکنه و نمیگه متاهله... و گاهی به آقای میم.ج حق میدم که شاید هانی اونقدر براش خوب و جذاب نبوده که جواب پیامای فلان دختر یا فلان همکار خانومش رو میده و هیچ وقت بهشون نمیگه من متاهلم! لطفا بهم پیام ندین!

میدونید گاهی فکر میکنم ازدواج شاید واقعا بده... همونقدری که هانی میگه، همون اندازه‌ای که خاله ف میگه و به همون شدتی که خاله میم.ژ تاکید داره و به همون سختی که بعضی از دوست‌هام تعریف میکنن و به همون منفوری پیام‌های کانال مشاوره، که پر از بدبختی و خیانت و غم و غصه‌اس...

و گاهی فکر میکنم خوب و بد بودن ازدواج شاید آخرش برگرده به خودمون. به عقایدمون و به کارهامون.

سیب زمینی باشیم یا رازدار؟

بوی بنرهای پلاستیکی سرمون رو به درد آورده بود و از سرما می‌لرزیدیم. به زحمت سعی میکردم با انگشت‌های یخ زده عدد‌هایی که خانوم قلم برام می‌خوند رو داخل سلول‌های مستطیلی اکسل تایپ کنم. فکرهای مختلف خوب و بد توی سرم میچرخید، خانوم قلم بخاطر جمع زدن عددها مکث کرد و من نیم نگاهی به آقای میم.ج که روبروم روی یک صندلی قرمز نشسته بود انداختم، با همون ادای جالب همیشگیش چشمکی زد و گفت "اینم خوب بودا" و فرم استخدامی رو که یه دختر خوشگل چند دقیقه پیش پر کرده بود لوله کرد و وانمود کرد که میخواد بذاره توی جیبش. بهش خندیدم و گفتم سلیقتون هم که عالیه ماشالله! خانوم قلم دوباره خوندن اعداد رو از سر گرفت و من همونطور که سعی میکردم با انگشت‌های بی‌حس از سرما، تایپ کنم، به دختر خالم فکر می‌کردم که احتمالا توی خونه‌اش نشسته بود و منتظر بود شوهرش برگرده. شاید هم منتظر نبود و طبق معمول استوری‌های اینستاگرام و پست‌های فلان بازیگر مشهور و لایو فلان پسر خوشگل رو نگاه می‌کرد. از فکر اینکه شوهرش چند ساعت پیش جلوی من از دخترای خوشگلی که فرم پرکرده بودن حرف می‌زد، حس انزجار توی دلم پیچ خورد. با اینکه وقتی با تردید بهم نگاه کرده بود و گفته بود که جلوی شما نمی‌تونم بگم، بهش گفتم اشکال نداره بابا راحت باش من رازدارم، اما حس میکردم یه سیب زمینی کپک زده‌ام که وقاحت شوهر دخترخاله‌ی نازنینش رو می‌بینه و بازم به حرفا و شوخیاش می‌خنده.

تمام مسیر برگشت از لحظه‌ای که خداحافظی کردیم تا وقتی چادرم رو روی جالباسی اتاقم آویزون می‌کردم به این فکر می‌کردم که تصویری که از آدما توی ذهنمون نقش می‌بنده چقدر راحت و چقدر سریع می‌تونه عوض شه... آدمای خوب اطرافمون چقدر راحت بعد چند کلمه حرف صمیمی و خودمونی، تبدیل میشن به دیوهای دو سر...

-|74|-

گفت تا بعدازظهر بیکارم، بیا امروز باهم باشیم. به زور از خواب دل کندم و به یاد قدیما وسایلم رو برداشتم و با دالی رفتیم خونه‌ی خاله...رفتیم پارک، هر یه متری که میرفتیم یه خاطره یادمون میومد... یهو گفت یادته اون پیکانه که بعد آزمون افتاد دنبالمون تا جای خونه‌ی شما؟ پقی میزدیم زیر خنده و میگفتیم یادش بخیر... گفتم یادته رفتیم نمایشگاه واسه اولین بار وحیدو دیدی؟ شب بودا چه جرئتی داشتیم! آه میکشیدیم و میگفتیم یادش بخیر... گفت تو همین پارک امیرحسین رو دیدم چقدر آشغال بود و من یادم میومد از همون اول چقدر از پسره متنفر بودم... خلاصه که هی روی سنگ فرش اون پارک پیر قدم زدیم و خاطره مرور کردیم!

20 و اندی سال پیوند خواهرانه

دوران مهد کودک رو باهم گذروندیم. رو موکتای رنگ و رو رفته‌ی کلاسای کوچیک. باهم ذوق میکردیم وقتی فرشته‌ی مهربون برامون کادو میاورد. بزرگ‌تر که شدیم تو یه دبستان نبودیم ولی هر هفته چندبار میرفتیم خونه‌ی هم و خاله‌بازی میکردیم. سر اینکه سینی باربی من واسه کی باشه و عروسک کچل اون بچه‌ی کی همیشه بحث داشتیم. راهنمایی اما دنیامون فرق کرد. از بالا پشت بومشون باهم اون پسری رو که اسمشو گذاشته بود "مو قشنگ" دید میزدیم و یواشکی مغازه‌ی سی دی فروشی "سوسک" رو زیر نظر میگرفتیم. توتای خشک شده‌ی زیر درختشون رو جمع میکردیم و در ازاش از بابابزرگش بستنی میوه‌ای میگرفتیم. دبیرستان وقتی قرار شد یه جا باشیم ذوق مرگ بودیم! مسئله‌های سخت ریاضی و فیزیک رو باهم حل میکردیم و بارها براش راه‌حل رو توضیح میدادم. شبایی که من میرفتم خونشون با خدابیامرز باباش میرفتیم پیاده‌روی و گاهی تفریحمون آهنگ گوش دادن تو صف گاز بود. سالای آخر دبیرستان شیطنت و دوستی‌های یواشکیمون با پسرا رو دائم بیخ گوش هم پچ پچ میکردیم و قول میدادیم رازهای کوچولومون بین خودمون دوتا بمونه و اون همیشه دهن لقی میکرد و همه رو به خاله و خواهرش میگفت ولی بازم میبخشیدمش و دوباره پچ پچ....

دنیامون هنوز همونه ها ولی اون الان چهار سالی هست که ازدواج کرده... مثل خواهرمه، همیشه هشت ماه از من بزرگتر بوده و هست و خاطره‌های مشترکمون قد یه دنیاس گرچه دنیای اون بعد ازدواج پیچیده‌تر و سخت‌تر و بزرگتر شد ولی من هنوزم براش همون دخترخاله‌ی هشت ماه کوچیکترم که گاهی رازهای شیطنت‌ها و دوستی‌های یواشکیمون رو بیخ گوش هم پچ پچ میکنیم با این تفاوت که بعد ازدواجش اون بیشتر شنونده‌ی رازهای منه و من با توجه به سابقه‌ی دهن لقی‌هاش، محتاط‌ تر تو انتخاب اینکه چی بگم و چی نگم.

اما چند وقتی هست اونم چندتایی راز کوچولو برای خودش دست و پا کرده. دوستی‌هایی که من میدونم مثل همیشه همه‌ی حقیقتش رو نمیگه و وقتی برام ازش تعریف میکرد نگرانی وجودمو گرفت آخه اون حالا یه زن شوهر دار بود نه دخترخاله‌ی چندسال پیش...

با همون ذوق آشناش درباره‌ی پت میگفت: هر شب بهم پیام میده. خیلی مهربونه! قیافش خوبه مگه نه؟ و من واسه دلخوشیش تایید میکردم و ته دلم شور میزد که: شوهرش ...

عادتش اغراق تو همه‌ی ماجراهاست و چاشنی چاخان قاطی همه‌ی یواشکی‌هاش... اما وقتی پت بهم گفت اولین بار دختر خاله‌ات بهم پیام داد... هر شب بهم پیام میده... من حتی اول نشناختمش... کیم شکلاتیم تو دهنم سنگ شد و از خودم پرسیدم واقعا باهاش بزرگ شدی و هنوزم خوب نمیشناسیش؟