این دومین باره که وقتی بیدار میشم، با پیامِ هولناکِ "میخوام طلاق بگیرم" از طرف هانی، مواجه میشم. با این تفاوت که این بار تاکید کرده بود: "فقط طلاق" و این یعنی کاردی که به استخون رسیده... و دلیل این تصمیم قاطع متاسفانه یک دلیل تکراری بود: جنبیدن سر و گوشِ اقای م.ج! این بار با یکی از همکلاسیهای قدیمی که به تازگی توی دفتر سفید باهاشون همکار شده بود. دختر زیبا و فوقالعاده خوشپوشی که تا جایی که یادمه روابط اُپن مایند گونهای با همهی جنسهای مذکر یا نَر دانشگاه داشت!
از صبح مامان دائم راه میره و آه میکشه و خالهها یکی یکی زنگ میزنن و سعی میکنن قضیه رو به دقت موشکافی، تحلیل و بررسی کنن! و من نمیدونم باید درجواب این پیامِ ترحم برانگیز هانی چی بگم که مسخره به نظر نرسه و در عین حال آرومش کنه! دقیقا توی این جور شرایطه که همیشه بهم ثابت میشه کلمات چقدر عاجز و ناتوان هستن.
مامان در بین آه کشیدنهاش دائم از فرصت استفاده میکنه و میگه: دیدی ف جان؟ بهت ثابت شد که ازدواج آش دهنسوزی نیست؟ باید همیشه دعا کنی آدم خوبی نسیبت بشه حالا دیرتر ازدواج کنی اشکال نداره مهم اینه که پشیمون نشی! هانی میتونست مثل تو تا الان پیش مامانش باشه و زندگیشو بکنه، جوونی کنه و این همه مشکل و دغدغه نداشته باشه. ولی حالا تو اوج جوونی داره جدا میشه.
بعد دوباره آه میکشه و میگه: کی فکرش رو میکرد م.ج انقدر هرزه باشه؟ اون دیگه آدم نمیشه. و...
مامان به نصحیت کردن ادامه میده تا اینکه خاله مح زنگ میزنه و بهم میگه: هانی خونه مامانش بود... خبر داری از موضوع؟ میگم آره. بهم پیام داده. میپرسه: دختره رو میشناسی؟ دیدیش شما؟ جواب میدم آره همکلاسیم بود. دختر خوشگلیه. ولی با همه راحته. من به هانی گفتم شاید اشتباه میکنه و رابطه خاصی بینشون نیست چون دختره مدلش اینه که با همه گرم بگیره. خاله صداشو اروم میکنه و میگه: نه هانی پیاماشو دیده. م.ج به دختره گفته تو جذابترین زنی هستی که تابحال دیدم. براش تولد گرفته و بهش کادو داده و...
دستام یخ میکنه. حالِ هانی رو تصور میکنم وقتی داره این پیامهای خیانت آمیز رو میبینه! و بعد فکر میکنم قدرت انتقال خبر خانوادگی ما چقدر زیاده که خاله مح که خیلی کم پیش میاد ببینیمش، از همه چی انقدر دقیق خبر داره!
خاله شروع میکنه به تحلیل ابعاد شخصیتی م.ج. از اینکه دیگه بهش امیدی نیس و هانی باید خودش رو از زندگی با این آدم خلاص کنه... میگه و میگه و وقتی حرفاشو تایید میکنم، میپرسه: پس شما فکر میکنی تقصیر خود هانی نیست؟ خیلی سریع میفهمم منظورش دوستی هانی با اون پسره محمده. میگم نه م.ج کلا سر و گوشش میجنبید خیلی قبل این موضوع. میگه آخه دخترا وقتی به یکی دیگه دل میدن، خیلی بهانهگیر میشن و هر موضوعی رو بزرگش میکنن و کلا نسبت به زندگیشون دلسرد میشن و... ولی خب کنار اومدن با خیانت هم آسون نیست. بیچاره هانی.
تو دلم میگم امان از حرف مردم! این که خالهی هانی هستش اینجوری فکر میکنه، وای به حال بقیه... و این تازه شروع مشکلات هانیِ! چون متاسفانه بین موجودات خاله زنکی مثل ما ایرانیها، طلاق پایان ماجرا و خلاصی از مشکلات نیست!
خاله نصحیتم میکنه که: قدر شرایطت رو بدون. مجردی واقعا بهترین دورانه! مگه اینکه آدم با یه مرد جاافتاده که دیگه شیطنتهاشو کرده و خسته شده، ازدواج کنه... با خودم فکر میکنم: بله، یک مرد جاافتادهی خسته که هر گوشهی قلبش یک خاطره از گذشته نفس میکشه!
از خاله خداحافظی میکنم و به مامان میگم: مامان چی میشه که دخترا با یه مرد متاهل دوست میشن؟ آخه من دختره رو میشناسمش. هیچی کم نداره. هم خوشگله هم خانوادهاش استاد دانشگاهن! مرد متاهل آخه؟
بعد از اونجا که از قدیم دل خوشی از دختره نداشتم از موقعیت استفاده میکنم و میگم: به نظر من باید با خانوادهی دختره هم صحبت کنیم. بریم آبروشو ببریم و به باباش بگیم این چه دختریه که تربیت کردی که به زندگی یه مرد زندار رحم نمیکنه!
مامان تایید میکنه و من با خودم میگم: حالا نه که تو خودت خیلی خوبی! بعد هم خودم رو توجیه میکنم که هرچی باشه من تابحال با یه مرد متاهل حرف هم نزدم چه برسه به رفاقت و دل و قلوه دادن! دوستیهای من که به جز خودم، به کس دیگهای آسیبی نمیزنه!
و ماجرای هانی همچنان ادامه داره... و هیچکس نمیدونه آخر این کلافِ سردرگمِ پر از خیانت به کجا میرسه!