مردن روی پر خیال
شوکه شده بودم! این چهارمین خبر آزاردهنده و بیمقدمهای بود که توی عمرم میشنیدم. کلمهی طلاق با وجود عادی شدنش بین جامعه، هنوز برای خانوادهی ما نامأنوس و نچسب و گوش خراشه. طوری که حتی خاله ف با وجود خیانت شوهرش، با وجود تیکه تیکه شدن زندگیش به ده هزار قسمت مساوی، بازم طلاق نگرفته بود و بخاطر دوتا دخترش مونده بود توی اون زندگی پاره پاره... دلم میخواست بهش بگم باورم نمیشه. چی شد یهو این تصمیم رو گرفتی؟ به بعدش فکر کردی؟ مطمئنی؟ میدونی مطلقه بودن چقدر سخته؟ فکر میکنی خارج رفتن به همین کشکیه؟ چرا انقدر عجله؟ بعد 5 سال زندگی مشترک؟ و... هزار هزار سوال دیگهای که مثل خوره مغزم رو سوراخ کرده بود. اما براش نوشتم: "وای هانی...! عزیزم... امیدوارم هرچی صلاحته اتفاق بیوفته و انقدر خوشبخت بشی که همه حسرت زندگیتو داشته باشن" همین. کل سوالات من، ترسهام، شکایتهام، هشدارهام، حرفهای دلسوزانه، افسوسهام، پندها و نصیحتها و تمام حرفهایی که روی دلم سنگینی میکرد خلاصه شد در همین چند جملهی ساده، کوتاه و ظاهرا بیخیال!
گفت برام دعا کن. ازش پرسیدم چی شد یهو؟ میگفت دیگه نمیتونم م.ج رو تحمل کنم. قبلا هم بارها این حرف رو ازش شنیده بودم. میدونستم خیلی وقته مشکل دارن اما از وقتی هانی با محمد آشنا شده بود، جملهی "نمیتونم م.ج رو تحمل کنم"خیلی بیشتر از زبونش شنیده میشد. و انگار خیلی بیشتر از قبل نمیتونست شوهرش رو تحمل کنه! دوباره پرسیدم یعنی خیانت کرده؟ کاری کرده که تصمیم به طلاق گرفتی؟ گفت نه. خسیسه. دوستم نداره. اصلا بهم توجه نمیکنه و...
زمانی که توی دفتر سفید کار میکردم و آقای م.ج (شوهر هانی) همکارم بود، فکر میکردم تمام مشکلات هانی و شوهرش بخاطر شک و تردیدی هستش که نسبت به یکی از همکارهای م.ج داره. فکر میکرد شوهرش داره بهش خیانت میکنه. ازم میپرسید م.ج وقتایی که اونجاست با خانوم فلانی رفتارش چه جوریه؟ و من هربار براش توضیح میدادم که هیچ مورد مشکوکی ندیدم. درصورتی که رفتارهای عجیبی میدیدم! اما مامان بهم سفارش کرده بود که حواسم باشه نشم خبرکش و آتیش بیار معرکه و روابطشون رو بهم بزنم! من مثل گیاه بی خاصیتی که وسط درز موزاییکهای پیادهرو سبز میشه، بلاتکلیف و سردرگم و گیج بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچ وقت عادت نداشتم به مامان رازهای خودم و هانی یا کلا مشکلاتمو بگم. اما تو این مورد تنها پناه من مامان بود. باید کمکم میکرد. بنابراین به مامان میگفتم که م.ج چطور با دخترهای مختلف جلوی من گرم میگیره. چطور تماسهای هانی رو پشت سرهم بیدلیل رد میکنه. چطور با خانومهای توی محل کار گرم میگیره، چطور تا دیروقت توی دفتر سفید میمونه درصورتی که کارش تموم شده یا ضرورتی نداره بمونه... اما مامان خیلی محکم و مطمئن گفته بود خودتو دخالت نده! اگه هانی چیزی پرسید بگو من نمیدونم. میگفت اینا زن و شوهرن یه روز دعوا میکنن دو روز بعد آشتی، بعد تو این وسط میشی کلاغ سیاه خبرکش! بد هم نمیگفت.
خلاصه تمام اون مشکلات ریز و درشت، شکایتهای گاه و بیگاه هانی از بیمحبتی و بیتوجهی شوهرش، انکارهای م.ج و مظلومنماییهاش جلوی من برای اینکه باور کنم خیانتی در کارنیست، روز به روز وابستهتر شدن هانی به همکلاسیش محمد و حرفهای بی اساس خاله ف و خاله م.ژ دربارهی خوب بودن طلاق یا عزیز بودن زن مطلقه تو جامعه و... کار رو به اینجا رسونده بود که هانی بهم پیام بده و بگه داره طلاق میگیره.
همبازی بچگیهام، رفیق همیشگیم و دخترخالهای که برام مثل خواهر بود داشت طلاق میگرفت و من دوباره پناهی نداشتم جز مامان. وقتی فهمید صورتش پر از وحشت و ترس و غصه شد. دائم آه میکشید. مامان تو آه کشیدن استاده... طوری عاجزانه و از ته دلش آه میکشه که دونه دونهی غصههات یادت میاد! میگفت داره اشتباه میکنه. میگفت همش تقصیر این پسرهاس. اگه اون نبود هانی اینطوری نمیزد زیر همهچی... میگفت بریم باهاش صحبت کنیم بگیم طلاق نگیره! بهش گفتم مامان وقتی زندگیشون مشکل داره چرا بمونن کنار هم؟ وقتی نمیتونن همو تحمل کنن دلیلی نداره خودشون رو زجر بدن. طلاق میگیره راحت میشه. هانی جوونه دوباره ازدواج میکنه. عصبی میشد و میگفت چرا فکر میکنی طلاق خوبه؟ بعضی حرمتا نباید شکسته بشه. مگه خود خاله با بابای هانی مشکل نداشت؟ کتک کاری میکردن هر دفعه خاله خونه آقاجون بود. میگفت خسیسه. بهش بجای پول بلیط اتوبوس میداد! تازه خالهات خودش حقوق داشت. ولی چی شد؟ موندن کنار هم بعدش هم شوهرش خوب شد. حالا هم که فوت کرده میبینی که خاله چقدر ازش یاد میکنه و دلتنگشه... حرفی نداشتم بزنم. بهش گفتم مامان با اینکه مثلا تحصیلکرده و فرهنگی هستی ولی حس میکنم افکارت واسه عهد قجره! دیگه الان طلاق مثل قبل نیست. خیلیها طلاق میگیرن. چرا فکر میکنی انقدر بده؟ خیلیهارو میشناسم جدا شدن و دوباره ازدواج کردن و خوشبختن... میگفت تو نمیفهمی. از زندگی اول که بگذره و خراب شه، زندگیهای بعدش خرابتر و بدتره...
چند روز بعد رفتیم خونهی خاله و هانی رو دیدم. میگفت مامان م.ج اومده گفته پسرم مریضه. رفته پیش مشاور گفته بیماری چند هویتی داره. باید دو سال قرص بخوره. تو این شرایط تنهاش نذار. ولی من گفتم فقط طلاق میخوام. محمد هم بهم گفته تو امروز طلاق بگیری من فرداش میام خواستگاریت. میخوام برم موهامو مشکی کنم قیافه ام دخترونه شه. بعدم میریم خارج. شایدم ایران بمونیم. باور کن زنای طلاق گرفته الان خیلی خواهان دارن! خاله م.ژ هم نشسته بود کنارش و هی حرفای هانی رو تایید میکرد. گفتم هانی عزیزم الان هرکی بره پیش مشاور باور کن ده تا مریضی روانی بهش میچسبونن! بعدم زنای مطلقه واسه چیز دیگهایه که خواهان دارن نه واسه ازدواج. من خاطرات بعضیاشون رو خوندم خیلی مشکل دارن. اگه فقط مشکلت خساست شوهرته یکم دیگه صبر کن. میگفت دیگه نمیتونم. چرا الکی تحمل کنم. همین مامان خودت داره اخلاقای گند باباتو تحمل میکنه به کجا رسید؟
بهم برخورد! انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم. به خودم گفتم حقته! اینم نتیجهی درد و دل با دیگران. بابای من با همون اخلاق بدش شرف داره به همهی مردای فامیل. حیف اون همه زحمتی که بعد مرگ بابای هانی واسه خاله کشید. حیف اون همه محبتی که در حق اینا کرد... گفتم کدوم زندگی بدون مشکله؟ بعدم بابای من مامانمو دوست داره. مامانمم دوسش داره. ولی مشکل هم هست. همین بابای خودت اول زندگی با مامانت چه جوری بوده؟ میخواستم ادامه بدم و بیشتر از بدیهای باباش بگم که بفهمه نظر دادن درباره دیگران چه حسی داره ولی دلم نیومد. گفت خب م.ج منو دوست نداره. میگه بهم دست نزن تحریک میشم! مثل خواهر و برادریم. فکر کن دیگه اون چه زندگیه که شوهرت اینجوری باشه. من تو اون خونه چه نقشی دارم؟ شبا ساعت 11 میاد خونه. حرف نمیزنه باهام. مریض روانی هم که هست... دیگه حرفی نزدم. گفتم آره خب اگه اینجوریه حق داری... انشالله اذیتت نکنه و راحت جداشین.
بعد با خودم فکر کردم ما هیچ وقت نمیتونیم حال دیگران رو درک کنیم چون توی زندگیشون نیستیم و نمیشه برای زندگی همه یه جور نسخه پیچید. بنابراین فقط میتونیم براشون دعا کنیم.