معلق!
پاهام جوری کوفتهاس که انگار کیلومترها دویدم تا جا نمونم، ولی وقتی رسیدم که دیگه دیر شده! انگار جون کندم تا یه قله رو فتح کنم ولی وقتی رسیدم بالا فهمیدم رو یه تپهی کوچیک ایستادم...! یه جوری همه چی پوچه که انگار سینهخیز و هلاک خودمو رسوندم دو قدمیِ چیزی که همیشه میخواستم، ولی فهمیدم همش سرابه!
سردمه... انگار یک خروار برف نشسته رو شونههام، خورشید گرمم نمیکنه! خسته ام... یه جوری خستهام که هزار سال خواب خوبم نمیکنه. گیجم... توی آینه نگاه میکنم ولی خودمو نمیبینم. سست و کرختم... بدنم روی پاهام سنگینی میکنه.
اصلا این روزها همش لنگِ یه بهانهام، فرقی نداره واسه ادامه دادن یا واسه تموم کردن...