معلق!

پاهام جوری کوفته‌اس که انگار کیلومترها دویدم تا جا نمونم، ولی وقتی رسیدم که دیگه دیر شده! انگار جون کندم تا یه قله رو فتح کنم ولی وقتی رسیدم بالا فهمیدم رو یه تپه‌ی کوچیک ایستادم...! یه جوری همه چی پوچه که انگار سینه‌خیز و هلاک خودمو رسوندم دو قدمیِ چیزی که همیشه میخواستم، ولی فهمیدم همش سرابه!

سردمه... انگار یک خروار برف نشسته رو شونه‌هام، خورشید گرمم نمیکنه! خسته ام... یه جوری خسته‌ام که هزار سال خواب خوبم نمیکنه. گیجم... توی آینه نگاه میکنم ولی خودمو نمیبینم. سست و کرختم... بدنم روی پاهام سنگینی میکنه. 

اصلا این روزها همش لنگِ یه بهانه‌ام، فرقی نداره واسه ادامه دادن یا واسه تموم کردن... 

در مرکز یک تله!

وقتی پامو میذارم تو اتاق آفتاب‌پرست، حالِ موجودی رو دارم که توی تله افتاده! مستأصل، بیچاره، کلافه و دنبال راه فرار! با این حال اون هربار مثل یک صیاد کار کشته اونقدر رنگ عوض می‌کنه تا بتونه روی طرف مقابلش تأثیر بذاره!

امروز وقتی قورباغه بهم اشاره کرد و رو به گربه گفت: "این رو هم داره ازم میگیره" فهمیدم جنگ بین سلاطین، از مرحله‌ی رجزخوانی به مرحله‌ی یارکشی رسیده!

کاش میتونستم به جای اینکه وسط ماجرا باشم، یه جوری توی لاکم مخفی بشم و وقتی طوفان تموم شد، بیام بیرون!

تکه تکه

شاید وقتی بالاخره تونستم خودم رو جمع و جور کنم و با خودم به صلح برسم، درباره‌ی امشب بنویسم! درباره‌ی چایِ پررنگ و نیم‌خورده‌ی روی میز، میوه‌های دست نخورده، بشقاب‌های تمیز و تصویرِ هزار تکه شده‌ی خودم تو آینه‌ی روی دیوار! 

شکافته شده!

تا خرخره پرم از افکار منفی! جنگل حالا دیگه فقط اطرافِ من نیست، انگار راه پیدا کرده درون روح، ذهن و جسمم... درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی خشک و زشت، مرداب متعفن، برگ‌های زرد، حیوون‌های وحشی... انگار جنگل تاریک توی تنم خزیده و یواش یواش رُشد کرده!

به جز بیداری، حتی توی خواب هم با زرافه، گربه و خوک درگیرم و خدا میدونه این روزها چقدر تلاش میکنم تا توی یک جنگلِ بی‌قانون که حالا تک تک حیوون‌هاش به فکر دریدن هم هستن، دووم بیارم!

امروز برای حفظ بقاء خودم، و با عنوانِ شکایت از حجمِ کاریِ زیاد، یک جنگِ زیرپوستی راه انداختم که البته اولین قربانیش هم خودم بودم چون ترکش‌های عذاب وجدان اول از همه به خودم اصابت کرد! و حالا زخمی‌ام... زخمی از اینکه کاش فلان حرف رو نمیزدم، کاش ساکت میموندم، کاش مثل قبل به جون کندن ادامه میدادم و صدام درنمیومد...