عشق، کمبود، هوس

امروز، وقتی تکیه داده بودم به میزِ کارِ پر از خاکِ موشِ کور و زل زده بودم به طرحِ سیمانیِ روی زمین، وقتی با یک دل‌دردِ آزاردهنده از کنار جسدهای بی‌جونِ درخت‌های فلک‌زده رد میشدم، وقتی نشسته بودم رویِ صندلی‌های ناراحتِ مینی‌بوسِ سفید یا زمانی که ایستاده بودم توی ایستگاه، کنارِ همون دیوارِ آجریِ نصفه نیمه‌ای که یک درِ سبز رنگِ قدیمی با قفلِ زنگ زده رو بغل گرفته، وقتی بادِ خنک از روی موهام سُر میخورد و صورتم رو نوازش میکرد، یا وقتی از سربالاییِ کوچه خودم رو به زحمت بالا می‌کشیدم و گهگداری به تصویرِ خسته و دردمندی که ازم توی شیشه‌ها نقش می‌بست نگاه میکردم... امروز تو همه‌ی این لحظه‌ها یک کلمه مدام توی ذهنم تکرار می‌شد: "میان وعده!" کلمه‌ای که تمام امروز بی‌رحمانه و وحشیانه با دندون‌های تیز و سفیدش، روحم رو پاره پاره میکرد...

نشسته بودم روی صندلیِ خاک گرفته‌ی کنار میزش و دومین فنجون چای‌م رو داغ داغ سر میکشیدم، خندید و گفت:"دیوونه یادته چه استرسی داشتی الکی الکی؟" گفتم:"من؟ یا تو که دستات یخ کرده بود!" و بعد وقتی جواب داد علت یخ کردن دستاش بخاطر ناراحتی شدیدش از پیامی بوده که همسرش براش فرستاده بود، این بار من بودم که نه فقط دستام، بلکه تمام وجودم یخ زد... 

من آگاهانه و به شکلِ احمقانه‌ای انتخاب کرده بودم به جای یک غذای اصلی و لذیذ، یک میان وعده‌ی موقتی باشم! 

مضرِ دوست‌داشتنی

من به غمگین‌ترین شکلِ ممکن و حتی الان ک بخاطر تعداد زیادِ سیگارهایی که امروز کنار تو کشیدم، تنفس برام سخت شده، به تو فکر میکنم! 

به چهره‌ات وقتی پشتِ دودهای سفید گم میشد، به صدات وقتی زمزمه وار توی گوشم تکرار میکردی چقدر دوستم داری، به چشمات که همیشه فرار کردم از نگاه کردن بهشون، به دستات که وقتی حلقه میزنن دورِ تنم، دلنشین‌ترین قفس دنیان... و به شاخه گلِ خشک شده‌ای که از دیوار خونه‌ات آویزون بود... شبیه گلی بود که دم در کافه برای من خریدی، و بعد ازت خواستم به همسرت هدیه بدیش... چه از خودگذشتگی احمقانه‌ای! شک ندارم همون گل بود که حالا بعد از گذشت روزها، روی دیوار بهم دهن‌کجی میکرد... 

من درحالی‌که تنها توی تاریکی شب، گوشه‌ی تختِ بنفشم کز کردم، به تو فکر میکنم... تویی که می‌دونم الان یکی دیگه رو بغل گرفتی، درصورتیکه که هنوز چند ساعت بیشتر از باهم بودنمون نگذشته...

دوست داشتنِ تو مثل مردابه، روز به روز بیشتر تو حس‌های مختلف گرفتارم می‌کنه... و در نهایت با وجود اینکه تو باعث میشی خلاءِ سیاه و ترسناکِ درونم بزرگتر و نفس‌گیرتر بشه، با اینکه می‌دونم برای هم ضرر داریم ولی انگار بهت اعتیاد پیدا کردم چون بازهم حاضر نیستم از دوست داشتنت دست بکشم...

آینده با تو شبیه جاده‌ی تاریکِ فرو رفته توی مِه غلیظ، مثل برداشتن عینک از روی چشم یا مثل سرگیجه‌ی بعد از سومین نخِ سیگار، گنگ و نامعلومه... و با همه‌ی این‌ها نمیدونم چرا نمیشه از تو دست کشید، شاید چون من همیشه عاشقِ چیزها و آدم‌هایی بودم که نمیشد داشته باشمشون...

قربانیِ بعدی

من دخترِ جوونی که مثل یک پیرزن ۹۰ ساله، خسته و دلزده در انتظارِ مرگه. و تو پیرمردی که زندگی رو محکم بغل گرفته، مثل بچه‌ای که دست مادرشو تو بازارِ شلوغ میگیره... کاش می‌فهمیدم به چی اینطور جدی چنگ زدی؟ کاش انقدر شجاع بودم که زل بزنم توی چشمات و بگم هرروز که آمار مُرده‌هارو میبینم، از خودم میپرسم چرا یک نفر از این ۶۰۰ نفر تو نیستی؟ امروز، فردا، پس‌فردا... چرا این بیماری یقه‌ی تورو نمیگیره؟ این همه جسد روی هم تلنبار شده و تو هنوز ذوق‌زده تشنه‌ی این هستی که خونِ من رو توی شیشه کنی! هرکس جای تو بود، تا حالا از اینکه "تو" باشه خسته می‌شد... چطور خودت بعد ۵۰ و خورده‌ای سال، از زندگیِ لجنِ خودت خسته نشدی؟

و من همچنان منتظرم... منتظر اینکه وقتی دوباره آمارِ قربانیان رو زیرنویس میکنن، تو جزئی از اون آمار باشی... یک عددِ ناچیزِ بی‌ارزش بین چندصد جونِ عزیزِ ارزشمند...

مولود :/

امشب انقدر سنگینه که حتی میتونم وزنِ هوای اطرافم رو حس کنم! غم داره از چشمام میزنه بیرون! تمام روز انگار یک سنگِ داغِ سنگین گذاشته بودن روی سینه‌ام و حالا حس میکنم دارم زیر بارِ غصه‌ای که نمیدونم چیه، لِه میشم! یک غده به اندازه‌ی گردو توی گلومه که دیگه زورم بهش نمی‌رسه و نمیتونم قورتش بدم... ذره ذره میاد بالا و بعد قطره‌های اشکِ سمج از گوشه‌ی چشمم سُر میخورن پایین... یه جوری بی‌کس و درمونده‌ام که انگار تو یه شبِ طوفانی تک و تنها وِلم کردن لبِ یک دریای متلاطم... وحشت و تاریکی دورم رو گرفته... مثل بچه‌ای که تو یه بازار شلوغ گم شده... مثل کسی که شبونه رفته وسطِ یک قبرستونِ متروکه... مثل کسی که داراییش رو دزد برده...

دلم میخواد برم یقه‌ی مامان رو بچسبم و داد بزنم ۲۶ سال پیش همچین شبی باید قبل اینکه چشمامو باز میکردم بالشت بیمارستان رو میذاشتی رو صورتم و خفه‌ام میکردی! اینجوری مجبور نبودم این چندین هزار روزی که بهم گذشته رو زیر یک خروار غم احساس خفگی کنم! 

فردا که گربه رو ببینم یه جا تنها گیرش میارم، بغض میکنم و همینطور که با چشمای اشک آلود زل زدم توی چشماش بهش میگم من مثل یک احمق تمامِ دیروز فقط منتظر پیامِ تبریک تو بودم...

عشقِ آلوده...

قصه من و تو، قصه‌ی عشق آدم برفی به خورشیده! باید از دور و با حسرت بخوامت چون اگر نزدیکتر شم تو شعله‌های عشقِ خودخواهانه‌ام میسوزونمت...

دوستت دارم... مثل آدم لالی که دلش میخواد فریاد بزنه، مثل پرنده‌ی زخمی که عاشقِ پروازه، مثل بچه‌ای که از پشت ویترین زل زده به اسباب بازی جذابی که براش نخریدن! مثل آدم فلجی که عاشقِ دوچرخه‌سواری شده! مثل نهنگی که دل بسته به یک موجود توی خشکی، مثل عشقِ ننه سرما به حاجی فیروز...

دوستت دارم اما نمیتونم داشته باشمت! نمیتونم چون حتی وقتی تنت قفل شده تو تنِ من، حتی وقتی دم گوشم زمزمه میکنی دوستم داری، میدونم ریشه‌هات جای دیگه‌اس و مالِ من نیستی، میدونی همیشه یه چیزی پشت سر تو و جلوی روی من هست که ولمون نمیکنه...

با همه‌ی این‌ها من بازم می‌پرستمت، مخفیانه، خودخواهانه، بی‌ملاحظه، بی‌منطق و بی‌شرمانه! اونقدر که نفر چندم بودن یا دومین و سومین اولویت بودن برام مهم نباشه، اونقدر که داشتن همین چند درصد از تو برام لذت بخش‌ترین حسِ دنیا باشه، حتی اگر در نظر بقیه عشقِ ما ممنوعه، ظالمانه، خیانت‌آمیز یا وقیحانه باشه!