عشق، کمبود، هوس
امروز، وقتی تکیه داده بودم به میزِ کارِ پر از خاکِ موشِ کور و زل زده بودم به طرحِ سیمانیِ روی زمین، وقتی با یک دلدردِ آزاردهنده از کنار جسدهای بیجونِ درختهای فلکزده رد میشدم، وقتی نشسته بودم رویِ صندلیهای ناراحتِ مینیبوسِ سفید یا زمانی که ایستاده بودم توی ایستگاه، کنارِ همون دیوارِ آجریِ نصفه نیمهای که یک درِ سبز رنگِ قدیمی با قفلِ زنگ زده رو بغل گرفته، وقتی بادِ خنک از روی موهام سُر میخورد و صورتم رو نوازش میکرد، یا وقتی از سربالاییِ کوچه خودم رو به زحمت بالا میکشیدم و گهگداری به تصویرِ خسته و دردمندی که ازم توی شیشهها نقش میبست نگاه میکردم... امروز تو همهی این لحظهها یک کلمه مدام توی ذهنم تکرار میشد: "میان وعده!" کلمهای که تمام امروز بیرحمانه و وحشیانه با دندونهای تیز و سفیدش، روحم رو پاره پاره میکرد...
نشسته بودم روی صندلیِ خاک گرفتهی کنار میزش و دومین فنجون چایم رو داغ داغ سر میکشیدم، خندید و گفت:"دیوونه یادته چه استرسی داشتی الکی الکی؟" گفتم:"من؟ یا تو که دستات یخ کرده بود!" و بعد وقتی جواب داد علت یخ کردن دستاش بخاطر ناراحتی شدیدش از پیامی بوده که همسرش براش فرستاده بود، این بار من بودم که نه فقط دستام، بلکه تمام وجودم یخ زد...
من آگاهانه و به شکلِ احمقانهای انتخاب کرده بودم به جای یک غذای اصلی و لذیذ، یک میان وعدهی موقتی باشم!