سیاه و ابری
هوای ابریِ پشت پنجره باعث شده اتاق هنوز تاریک و دلانگیز برای خواب باشه... بعد از شب سخت و پرتنشی که گذروندم حس میکنم کسی نمیتونه امروز از تخت جدام کنه! پیام صبح بخیر و احوال پرسی ح رو بی جواب گذاشتم و با خودم فکر میکنم اگر شجاعت این رو داشته باشم که بتونم تمام چیزهایی که دیشب بهش فکر کردم و تصمیماتی که گرفتم رو به ح بگم، چه واکنشی نشون میده؟
مامان در اتاق رو باز میکنه میگه "بیداری؟ خاله ف شاید بیاد!" اشکهام رو پاک میکنم و میپرسم "خب چیکار کنم؟" و جایی ته دلم آرزو میکنم کاش همهی این حسهای عجیبی که توی مغزم پیچ میخوره، ناشی از بهم ریختگی هورمونهام باشه... چون در غیر این صورت من یک بیمار روانی محسوب میشم...