سیاه و ابری

هوای ابریِ پشت پنجره باعث شده اتاق هنوز تاریک و دل‌انگیز برای خواب باشه... بعد از شب سخت و پرتنشی که گذروندم حس میکنم کسی نمیتونه امروز از تخت جدام کنه! پیام صبح بخیر و احوال پرسی ح رو بی جواب گذاشتم و با خودم فکر میکنم اگر شجاعت این رو داشته باشم که بتونم تمام چیزهایی که دیشب بهش فکر کردم و تصمیماتی که گرفتم رو به ح بگم، چه واکنشی نشون میده؟

مامان در اتاق رو باز می‌کنه میگه "بیداری؟ خاله ف شاید بیاد!" اشک‌هام رو پاک میکنم و میپرسم "خب چیکار کنم؟" و جایی ته دلم آرزو میکنم کاش همه‌ی این حس‌های عجیبی که توی مغزم پیچ میخوره، ناشی از بهم ریختگی هورمون‌هام باشه... چون در غیر این صورت من یک بیمار روانی محسوب میشم...

قرمزِ بیمار

امروز خیلی ناگهانی حس کردم ازدواج من و ح مثل خرید ماهی قرمز برای عیده... یک انتخابِ سَرسَری، بی‌دقت و بی اهمیت... هیچ وقت فروشنده از شما نمیپرسه کدوم ماهی قرمز رو میخوای؟ چون فرقی ندارن... همشون قرمز، در حالِ شنا و به ظاهر سالمن... و حالا من حس میکنم که انگار تور رو انداختم توی آکواریومی پر از هزار ماهی قرمز و همینجوری یه دونه رو کشیدم بالا و حالا انگار هنوز عید تموم نشده میبینم ماهی‌ام بی‌جونه... زیاد شنا نمیکنه و همین روزاست که خودش رو از تنگ بندازه بیرون!

میفهمم که برای نگه داشتنِ ماهیِ مریضم، نیاز به کمک یک مشاور دارم ولی از پس هزینه‌هاش برنمیام...

چطور میتونین؟

نمی‌فهمم مردم چطور با زندگی کنار میان؟ یا این انرژی لازم برای دید و بازدید آدم‌های پوچی که به جز بارِ روانی چیز دیگه‌ای بهت نمیدن رو از کجا میارن؟

قراره امشب خانواده‌ی دریایی برام عیدی بیارن! و من طوری کلافه، بی‌حال و خالی‌ام که انگار همه‌ی انرژی وجودم رو دیشب موقع تحویل سال روبروی مقبره‌ی طلایی و صبح درست وسطِ خونه‌ی بابابزرگ، خرج کردم و دیگه چیزی برام نمونده... مامان مدام اصرار میکنه:"ف، لباس بپوش!" "ف، آماده شو!" "ف، این چه ریختیه؟" و برای من همین که بتونم خودم رو به دستشویی برسونم یعنی جون کندن!

مردم چطور کنارِ دیگران این صبح‌های کذایی رو به شب می‌رسونن؟ حس میکنم نیاز دارم ۲۴ ساعت متوالی مطلقاً از هر نوع انسان، حیوان و جنبنده‌ای دور باشم...