معرفی کتاب غرور و تعصب

Image result for ‫کتاب غرور و تعصب‬‎

روایتی از زندگی آقا و خانم بنت. خانواده‌‌ای نسبتا اشرافی اما نه چندان ثروتمند و صاحب پنج دختر! به طور خلاصه، تمام نگرانی‌ها و امیدها و آرزوهای خانم بنت (مادر خانواده) خلاصه می‌شه در شوهر دادن دخترهاش به مردهای ترجیحا ثروتمند و سرشناس. و اکثر اتفاقات و ماجراهای داستان هم حول موضوع ازدواج می‌چرخه... اوایل انتظار داستانی خیلی قوی‌تر و پرمحتواتر رو داشتم، مثلا باتوجه به خاله زنک بودن خانم بنت و یا افکار سطحی و ساده لوحانه‌اش درباره‌ی ازدواج دخترها، توقع داشتم شخصیتی توی داستان پیدا بشه و در آخر ثابت کنه خوشبختی و بدبختی برای یک دختر وابستگی چندانی به پیدا کردن شوهر پولدار یا خوشتیپ یا باکمالات نداره. اما خب وسطای داستان ناامید شدم. شاید بشه گفت تنها نکته‌ی جالب این کتاب برای من، انتظارات مختلف از زندگی آینده و یا تصمیمات متفاوت هر دختر برای انتخاب همسر بود. مثلا برای شارلوت (یکی از دوستان خانواده‌ی بنت) فقط پول و موقعیت مهم بود و راضی شد به یک کشیش ساده‌لوح و احمق جواب مثبت بده فقط به دلیل که میخواست در زندگی آینده‌اش از نظر مالی در مضیقه نباشه. لیدیا، دختر نوجوون 16 ساله‌ی خانواده‌ی بنت، هیچی براش مهم نبود و توجه خاصی به افسرها داشت و در آخر عاشق و دلباخته‌ی یه افسر خوش‌قیافه اما کاملا بی‌پول میشه و باهاش فرار میکنه و بعد باهاش ازدواج میکنه درحالی که شوهرش هیچ علاقه‌ای بهش نداره و فقط با پیشنهاد پول راضی میشه دختره رو بگیره. جین و الیزابت هم که تقریبا جزء شخصیت‌های اصلی هستن درکمال خوش‌شانسی و بعد از فراز و نشیب‌های خاص، همسر دو مرد پولدار و اصیل و سرشناش میشن. همین :| در کل داستانش زیاد پرمعنا نبود. فقط و فقط حس ترشیدگی بیشتری رو به من القا کرد و خلاص!

سه شنبه ها با موری

z2pv_photo_2017-12-18_23-03-13.jpg

اولین روزی که پامو گذاشتم تو دفتر سفید دیدمش. چادری و عینکی. با خودم فکر کردم لابد از این دختراس که یه متر زبون دارن! بعدها فهمیدم چقدر درباره‌اش اشتباه کردم. روی میزش یه کاکتوس زشت داره و همیشه مواظبشه. فوق‌العاده خانوم و مهربونه و از همه مهمتر نویسنده‌اس! یه روز اومد و کتاب قرمز رنگش رو گرفت جلومون و گفت این کتابو من تموم کردم. اگه میخواین شما هم بخونین! ذوق مرگ شدم! گفتم من عاشق کتابم!

راستش می‌خواستم جمله‌های خوبش رو بیارم اینجا بنویسم... ولی این مدت بخاطر امتحانا و کار حسابی از همه چی عقب افتادم و وقت کم میارم...

به هرحال "سه شنبه‌ها با موری" بر خلاف تعریف‌های زیادی که ازش شنیده بودم، و عکس‌هایی که تو استوری‌های اینستا می‌دیدم، برای من اونقدرا جذاب نبود. صرفا یه نوع خاطره نویسی با چند جمله‌ی کلیدی و طلایی...

خب خیلی سخته آدم بدونه قراره یواش یواش فلج شه. روز به روز بیشتر محتاج دیگران بشه و از همه مهمتر هر روز یه قدم به مرگ نزدیک‌تر باشه و با این حال بازهم مهربون باشه، به غم و غصه‌ی دیگران گوش بده و شاد باشه و.... قاعدتا موضوع این کتاب باید باعث افزایش امید به زندگی می‌شد اما برای من نتیجه‌ی برعکس داشت. حالا به این فکر می‌کنم وقتی که مرگ انقدر نزدیکه به همه‌ی ما. وقتی که زندگیمون بنده به یه تار مو. این همه تقلا و تلاش و به آب و آتیش زدن چه فایده‌ای داره؟

حس میکنم من یه حبابم که هر لحظه امکان ترکیدنش هست. همونقدر سست، همونقدر بی‌اهمیت، همونقدر بی‌انگیزه!

سه شنبه‌ها با موری رو بخونید جالبه! (من ترجمه‌ی شهرزاد ضیایی رو بیشتر می‌پسندم)

یه قسمت از این کتاب هنوز توی ذهن من مونده:

"یک حس را در نظر بگیر _عشق نسبت به یک زن، غم از دست دادن یک عشق، یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم می‌کنم، ترس از بیماری لاعلاج و درد آن. اگر تو حس هایت را خفه کنی و آن‌ها را کاملا احساس نکنی. اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با آن‌ها بروی _تا ته حس هایت _تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله ی رها سازی و انفصال برسی، تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای. تو از درد می‌ترسی، تو از غم و غصه می‌ترسی، تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد، می‌ترسی. فقط در یک صورت تو می‌توانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی، این که خودت را پرت کنی وسط آن ها، این که به خودت این اجازه را بدهی تا داخل آن‌ها شیرجه بزنی، طوری که حتی سرت هم زیر آن‌ها فرو برود. در این صورت تو معنی درد را درک می‌کنی، معنی عشق را، غم را. و فقط آن لحظه است که می‌توانی بگویی، آهان، خیلی خوب. من این احساس را تجربه کردم. معنی این حس را درک کردم. حالا باید برای لحظه ای از این حس جدا شوم."

#سه_شنبه_ها_با_موری |میچ آلبوم|

رها کردن آرزوها

تمرکز ندارم. حداقل 20 دقیقه روی یک صفحه درجا میزنم. نگران فردام و پس فردا و روز بعدش... اینکه نمیدونم فردا برم یا نه... اینکه نمیدونم بابا پس فردا میره یا نه... اینکه نمیدونم روزای بعدش این تغییری که دلم می‌خواد ایجاد میشه یا نه!

تو یه کتاب خوندم تا وقتی دائم نسبت به چیزی احساس نیاز کنین و حس کنین زندگی بدون اون اتفاق یا بدون اونی که میخواین ممکن نیست، نمیتونین به دستش بیارین. باید اول به داشتنش فکر کنین، به اینکه چقدر حس خوبی میده بهتون، تصور کنین که الان اونی که میخواین رو دارین و بعد رهاش کنین... رهاش کنین تا بدستش بیارین! و به نظر من این رها کردن یعنی همون توکل کردن. مامان ته هر بحث عارفانه‌اش همیشه میگه همه چیزو بسپر به خدا و دیگه نگران نباش! این جمله رو هزاربار شنیدم و هنوز یاد نگرفتم واقعا از ته دل همه چیزو بسپرم به دست کسی که هرکاری ازش برمیاد.

اسم کتاب: اسرار کوانتومی موفقیت_نوشته‌ی ساندرا آنه تیلر

rax_20171110_234739.jpg

او در غم خود معلق بود

قوز کرده بود و پیاز خورد میکرد. نیم‌رخ صورتش یه دنیا غم داشت.

گفتم خاله یادته اون قدیما؟ که هنوز ازدواج نکرده بودی؟ تپل‌تر بودی چقد! یادته اون ساعت کوکی بد صداتو کوک میکردی واسه نصف شب و بیدار می‌شدی که درس بخونی؟ موهای بلندتو مامان‌بزرگ می‌بافت همیشه و زیر لب میخوند: چراغ ایوونم رفت ... جلوچشام جوونم رفت ... مرغ غزل خونم رفت ... یه کارد سلاخ به دلم ... آخ به دلم آخ به دلم...

آه کشید و سرشو تکون داد.

یادته یه کامیپوتر سفید خریده‌بودن واست؟ عجب شاخی بودی آخه اون زمان هرکسی کامیپوتر نداشت! وقتی میومدم خونتون آهنگ حبیب رو پلی میکردی و باهاش زمزمه میکردیم: یه درخت خشک و بی‌برگ میون کویر داغ... توی ته مونده‌ی ذهنش نقش پررنگ یه باغ... شاخه‌ی سبز خیالش سر به آسمون کشید... بر و دوشش همه پر شد ز اقاقی سفید...|Habib_kavire bavar| من با سن کمم شعرشو حفظِ حفظ شده‌بودم.

پیازا چشماشو میسوزوند فش فش میکرد و میگفت آفرین چه خوب یادته...

گفتم یادته اون خونتون که دوطبقه‌ داشت و یه حیاط بزرگ... چندتا از موزاییکای ته حیاط رو کنده بودیم، اونجا با دایی آتیش درست میکردیم و سیب‌زمینی و سیب‌درختی مینداختیم تو آتیش. چه طعمی داشت! هنوز مزه‌اش رو یادمه.

یادته دوتا کتاب شعر داشتی؟ یکی جلدش آبی بود! ده بار خونده بودمشون ولی وقتی تو شعراشو میخوندی انگار شعره واقعی میشد و خودمو تو داستاناش میدیدم! چی بود اون شعره؟ که داستان یه گرگ و بره بود؟

برام خوند:

بیا تا برات بگم آسمون سیا شده
دیگه هر پنجره ای، به دیواری وا شده
بیا تابرات بگم گل، تو گلدون خشکیده
دست سردم تا حالا، دست گرمی ندیده

بیا تامثل قدیم، واسه هم قصه بگیم
گم بشیم تو رویاها، قصه از غصه بگیم
بیا تا برات بگم، قصه بره و گرگ
که چه جور آشنا شدن، توی این دشت بزرگ

آخه شب بود می دونی، بره گرگ رو نمی دید
بره از گرگ سیاه، حرف های خوبی شنید
بره ی تنها رو گرگ، به یه شهر تازه برد
بره تا رفت تو خیال، گرگ پرید و اون وخورد

بره باور نمی کرد گفت: شاید خواب می بینه
ولی دید جای دلش، خالی مونده تو سینه
بیا تا برات بگم، تو همون گرگ بدی
که با نیرنگ و فریب، به سراغم اومدی |کتاب دریا در من_شهیار قنبری|

 شعر که تموم شد یه قطر اشک از رو گونه‌اش سُـر خورد و افتاد رو دستش. گفت: همش یادمه... من اون روزا چه خبر داشتم از سیاه‌بختی و غم و غصه‌ی امروزم؟ نمیدونستم شوهرم میشه وحشی‌ترین گرگ زندگیم. واسه دیدن مامانم باید برم قبرستون و بجای اینکه اون برام شعر بخونه من باید براش فاتحه بخونم. حیف شدا کاش میموندیم تو اون روزا...

پیازا هنوز چشماشو میسوزوند...

موش‌ها نمیترسند

Image result for ‫چه کسی پنیر مرا جابجا کرد‬‎

رسیده بودم وسطای کتاب و داشتم فکر میکردم من موشم! چون هرگز یادم نمیاد از تغییرات ترسیده باشم. یهو اومد بالا سرم و گفت شما بیکارین؟ هر وقت بیکار بودین بگید براتون یه کار جدید تعریف کنم! و این کلمه‌ی "کارِ جدید" منو ترسوند!

کتابو تموم نکردم. اونقدرا هم که تو مقدمه‌اش نوشته بود، جالب و جذاب به نظر نرسید!

پریای قصه کی بهتون گفت که بیاین دنیای ما؟

Image result for ‫صمد بهرنگی‬‎

 دیروز یه وبلاگ دیدم با اسم ترکی! باعث شد یاد کتاب "قصه‌های بهرنگ" بیوفتم!

نوجوونی‌های من تو صفحات این کتاب گذشت :) وقتی ورق میزدمش میتونستم به وضوح خونه‌های کاهگلی و عطر نم خاک رو تصور کنم. میشد تو خط به خط قصه‌ها و افسانه‌های عجیبش زندگی کرد و اسم‌های آذری شخصیت‌های داستان و زبان نوشتاری قدیمی و ساده‌اش یه جور عجیبی به دلم می‌نشست.

حیف که جا گذاشتمش تو خونه قبلی وگرنه برای چندمین بار میخوندمش و دوباره خاطره‌ی وقتایی که پاهامو دراز میکردم تو آفتابِ داغِ ظهر و بین خواب و بیداری و دنیای قصه‌ها معلق میشدم، برام زنده می‌شد.

 

+ اگه به داستان و افسانه‌های محلی علاقه دارید پیشنهاد میکنم یک بار این کتاب رو بخونید. طرح جلد‌های مختلفی داره ولی خب طرح کتاب من مثل همین عکس بود.

43

همیشه دلم میخواست تو یه کتابخونه زندگی کنم!

اون لحظه‌ای که بین قفسه‌ها راه میرم از عمرم محسوب نمیشه... چند ساله که هول هولکی میرم کتابخونه دنبال کتاب درس و تمرین و... و امروز با خودم گفتم بد نیست یه سر به بخش روانشناسی هم بزنم.

و نتیجه‌اش شد: "این کتاب

هنوز نمی‌دونم چه جوریه :)