بخاطرِ ح!
بابا جارو رو خش خش کنان روی موزاییکهای حیاط میکشه و بعد شلنگ رو میگیره سمت شیشههای پنجرهی اتاقم... مامان بدون در زدن میاد تو پرده رو کنار میزنه و پشت پنجره رو نگاه میکنه که مطمئن بشه آب از لای درزهاش رد نمیشه... بعد پرده رو همونطوری رها میکنه و میره... صدای جارو، صدای برخورد آب با شیشهی اتاق، بوی خورشت مرغ که همزمان با ورود مامان، توی اتاق پیچید، این نوری که از پنجرهی بدون پرده میپاشه توی صورتم و قیافهی سبزه و هیکلِ دراز و لاغرِ کبریت که با جدیت شیشه رو دستمال میکشه و به من که هنوز بی جون روی تخت افتادم نگاه میکنه و سر تکون میده... اینها برای من یعنی سالِ نو...
تو خونهی ما هیچ وقت خبری از سفرهی هفت سین، ماهی قرمز یا سبزهی عید نبوده چون اکثراً خونه نبودیم و میرفتیم جهنم تا پیشِ عجوزهی پیر باشیم... بعد هر سال موقع سال تحویل، میشینیم جلوی تلویزیون، بابا قرآن میخونه، مامان زیرلب ذکر و دعا زمزمه میکنه، من و کبریت زل میزنیم به تلویزیون و بعد باهم روبوسی میکنیم و عیدی میگیریم... تا جایی که یادمه نود درصد اوقات من و بابا تا لحظاتی قبل از تحویل سال قهریم، و بعد بخاطر روبوسیِ که از سر ناچاری میکنیم یخمون باز میشه و تا حدی آشتی میکنیم... یک جورایی انگار به جای هفت سین، این اوضاع بین ما تبدیل شده به رسمِ قبل از عید! حتی این بار هم طبق معمول من و بابا سرسنگین و سردیم... اما امسال با مرگِ عجوزه دیگه مجبور نیستیم بریم جهنم و این به خودی خود یعنی پیشرفت و حالِ خوب!!!
از صداهای تکراری که قبل از لحظهی سال تحویل پخش میشه متنفرم، از این جنب و جوش برای تمیزکاریِ خونه، از دید و بازدیدهای خاله زنکی، از اون روبوسی اجباری، لبخندهای مصنوعی... چی داره سالِ نو؟ یادمه هر سال مامان بهم میگفت لحظهی سال تحویل دعا کن... از خدا بخواه بهت یه شوهر مهربون بده... من همیشه میگفتم شوهر میخوام چیکار، باید دعا کنم پول بده بتونم از این خونه برم و از دست شماها خلاص شم... اما آخرش وقتی دعای یا مقلب القلوب پخش میشد، من جایی ته دلم از خدا همون شوهرِ مهربون رو میخواستم!
امسال که ح، شوهرِ مهربونِ دعاها رو دارم (که البته میدونم جوابِ دعای مامانه نه من)... نمیدونم از خدا چی بخوام؟ حس میکنم من هیچ وقت هیچ چیزی رو با جدیت از خدا نخواستم... انگار همیشه ته قلبم ازش ناراحتم، ناامیدم، شاکی و عصبانیام و دست خودم نیست... چون هیچ وقت این زندگی، این زنده بودن، این جسم، این خانواده این روح... من هیچ وقت اینا رو نخواستم...
این بار اما موقع سال تحویل میخوام با ح برم جایی مشرف به اون ضریح و گلدستههای طلایی بایستم و تشکر کنم! از خدا تشکر کنم بابت این مرد که گاهی باعث میشه حس کنم این بار زندگی و زنده بودنم رو، جسمم رو، روحم رو و این خانوادهی دو نفرهی کوچیکم رو از ته قلبم میخوام...