بیشتر از ۲۴ ساعت متوالیه که نمیتونم از تخت جدا شم حتی برای دستشویی رفتن! و این بار دلیلش فقط تنبلی، خستگی، عادت ماهیانه یا افسردگی نیست، مریضم! حالت تهوع دارم و بدنم مثل گوشتِ در حال بخار پز شدن، سست و در آستانه‌ی فروپاشیه!

دیروز ناهار رو خونه‌ی دریایی‌ها بودیم و درست چند دقیقه قبل از اینکه در خونشون به روم باز بشه، این مرضِ مزمن یقه‌ام رو گرفت. بعد ناهار وقتی ح من رو به خونه میرسوند حس میکردم چیزی نمونده معده‌ام با تمام محتویاتش از حلقومم بزنه بیرون! ح دستم رو می‌بوسید، می‌پرسید "میخوای بریم دکتر؟" و نگران نگاهم میکرد... اما نه... آدم‌ها مسکن یا دوای دردِ همدیگه نیستن... آدم‌ها فقط میتونن وقتی درد می‌کشی دستشون رو روی شونه‌ات بذارن، برسوننت دکتر، برات قرص و یک لیوان آب بیارن... اما اینکه از حضورشون انتظار درمان داشته باشی، توقعِ بی‌جائیه...

چند خیابون مونده به خونه ازش خواستم سریع تر برونه یا هروقت گفتم با احتیاط بزنه کنار، بعد به محض اینکه رسیدیم خداحافظی سر سری‌ای کردم و خودم رو انداختم توی خونه، به مامان گفتم "دارم بالا میارم" و هجوم بردم سمت دستشویی! چند دقیقه بعد وقتی موفق شدم خودم رو جمع و جور کنم و با چشم‌های اشکی، صورت سفید مثل گچ و بدن لرزون و بی‌جون از دستشویی بیام بیرون، بابا، مامان و کبریت بی‌تفاوت پای سفره مشغول ناهار بودن... و هرچند می‌دونستم آدم‌ها دوای درد نیستن اما همه‌‌ی چیزی که اون لحظات میخواستم، یک تقه به در دستشویی یا حداقل پرسیدن این سوال بود که "چیزی لازم نداری؟" اصلا "خوبی؟" "میخوای برسونمت دکتر؟" "فلان قرص رو میخوری برات خوبه؟" اما هیچی... مثل اسبی که بعد از دوندگی زیاد به اسطبلش برگرده، رفتم توی اتاق و خودم رو پهن کردم روی تخت و مأیوسانه و دل‌آزرده به این فکر کردم که شاید یک جورایی ح از خانواده‌ای که سال‌ها باهاشون بودم، برای من مفیدتر و تسکین دهنده‌تره... چرا که هرچند دوای درد نیست، اما حداقل دستش رو از شونه‌ام دریغ نمیکنه...