مغازه‌ی نبش کوچه

پارک کرده بودم اول کوچه... فکر نمیکردم فرد فاقد عقلی پیدا بشه که ماشینشو پشت دالی پارک کنه! ولی یه پراید سفید نه چندان تمیز چسبیده بود به پشت ماشین کوچولوم!

مغازه‌ی نبش کوچه که هیچ وقت ندیده بودمش جنب و جوش خاصی داشت... انگار تازه میخواستن راه بندازنش. از مرد خوش قیافه‌ای که دم در مغازه ایستاده بود، پرسیدم آقا این ماشین شماست؟ گفت نه! میخواین ماشینتون رو دربیارید؟ سری تکون دادم. پرسید همون وسطی؟ گفتم آره... گفت اون که با یه فرمون درمیاد! عقب بگیرید یکم بعد فرمون رو تا ته بپیچین و بیاین بیرون... گفتم باشه امتحان میکنم.

چهره‌اش به نظرم خیلی خوب بود. عشق در نگاه اول دامنم رو گرفت! گرچه فکر کنم این پونصدهزارمین بار بود که عشق در نگاه اول برام اتفاق می‌افتاد. دوسه باری خیلی نرم و لطیف کوبیدم به پراید سفیده و آخرش با بدبختی تونستم ماشینو دربیارم از پارک! لغزش قطرات عرق ناشی از استرس و تقلای زیاد برای چرخوندن فرمون رو روی گردنم حس می‌کردم! خواستم دور بزنم که یکی از چرخ‌های جلوی دالی صاف افتاد توی جوب و تــــــق! درست جلوی پای مردک خوش قیافه‌ی دوست داشتنیم و در مقابل دیدگان یه پیرمرد عصبی که باهاش حرف میزد گند زده بودم!

گفت چیزی نیست عقب بگیرین بعد ماشین رو دو نفری یکم هول دادن و چرخ از جوب درومد. تمام توانم رو برای چرخوندن فرمون از دست داده بودم و می‌دونستم صورتم سرخ شده حتی حس میکردم الانه که صورتم از شدت التهاب از قاب مقنعه پرت بشه بیرون! در سمت راست دالی رو باز کرد و گفت اصلا هول نشین. نباید استرس داشته باشین تو رانندگی. اصلا هم به حرف مردم توجه نکنین. گفتم نه استرس ندارم ولی فرمونش خیلی سفته دستام درد گرفته دیگه! گفت میدونم ولی کلا سعی کنین آروم باشین... حرفاش تو همین مایه‌ها بود حالا دقیق ترتیب جملاتش رو یادم نیست. گوش نمی‌دادم چی میگفت فقط می‌خواستم زودتر از اون اوضاع خلاص شم! و البته ته دلم آرزو میکردم دوباره ببینمش!

به هرحال فردا وقتی دالی رو پارک کنم نزدیکای کوچه اولین چیزی که توجهم رو جلب میکنه مغازه‌ی نبش کوچه‌است که از این به بعد جذابیتش برای من بیشتر از هر مغازه‌ی دیگه‌ای توی شهره! گرچه منظورم دقیقا مغازه نیست بلکه تنها هدفم ملاقات دوباره‌ی اون مرد جذابه! هرچند که به احتمال 98 درصد از خجالت خودمو قایم میکنم و یواشکی از نبش کوچه رد میشم...

-|81|-

درگیر فایل‌های بی سر و ته اکسل بودم و یه گوشم به حرفای خاله زنکی خانومای همکار... دوتاشون نویسنده‌ی صفحه‌ی دخل و خرج بودن! ذوق زده گفتم واااای! نویسنده هستین؟ چه شغل جذابی دارین. دمتون گرم! انصافا اشکم داشت درمیومد. آرزوم همین بود که لا به لای سطرای ریز ریز یا بین صفحه‌های گنده‌ی روزنامه یه روز اسم و فامیل خودمو ببینم! فایل اکسل رو فراموش کرده بودم و مشتاقانه به صحبتا و خاطره‌های تهیه‌ی گزارششون گوش میدادم... هردوتاشون بهم گفتن شما چهره‌ات خیلی برای ما آشناس! خانوم هنرمند هم تایید کرد و گفت کلا چهره‌اش از ایناس که خیلی آشناست برای همه... شبیه گوینده‌ها و مجری‌های تلویزیونه! اونا هم گفتن آره دقیقا! نمیدونم چرا ولی خوشم اومد یکم... به هرحال ارتباطه داره صمیمی‌تر میشه خداروشکر! برای تکمیل عیش و خوشی فقط مونده منهدم شدن اون فایل‌های اکسل!

ریشوی مهربون :)

روز جمعه گفتم ساعت 12 واسه پروژه باید سالن مطالعه باشم با همگروهیم یه خاکی تو سرمون بریزیم. ولی در حقیقت قرارمون ساعت 4 بود!

بدون آرایش و با مقنعه از خونه زدم بیرون. ساعت 12 و نیم داشتم تو ماشین با دستای لرزون خط چشم میکشیدم که زنگ زد و قرار شد تا وقتی من ماشینو پارک میکنم تو دانشگاه اونم بیاد دنبالم. از پله‌های زیر گذر که بالا اومدم دیدم یه پسره تا کمر خم شده تو ماشینش و داره باهاش حرف میزنه. قدم‌هامو آهسته کردم تا بره و بعد نشستم تو ماشین. ریشاشو نزده بود. گفتم این یارو چی میخواست؟ گل دادی بهش یا گل گرفتی؟ خندید و گفت فقط اذیت کن منو!

جمعه‌ها همه به سرشون میزنه ناهار برن ارتفاعات، بلوار اصلی شلوغ بود. چشمش افتاد به یه مجتمع غذایی و گفت بریم ببینیم چه جوریه؟ دلم نمیخواست کسی که هنوز دومین باره میبینمش ناهار دعوتم کنه چون معذب میشدم یکی پول خرج کنه برام. از طرفی هم روم نمیشد بگم دنگی حساب کنیم. پول هم نداشتم که من مهمونش کنم! خساست هم البته نقش پررنگی داشت. یکم تعارف کردم که بیخیال میری خونه ناهار میخوری دیگه من که گشنه نیستم ولی اصرار کرد و منم از خدا خواسته قبول کردم.

بدم میاد ازم بخوان غذا انتخاب کنم اونم وقتی مهمونم! منو رو داد بهم گفت انتخاب کن منم گفتم خودت یه چیزی سفارش بده دیگه ببینم سلیقه‌ات چه جوریه. بعدم فرار کردم و مزخرف‌ترین میز رو برای نشستن انتخاب کردم... انصافا پیتزاش فوق‌العاده بود ولی مگه میشد دهنتو یه متر باز کنی یا از شر اون پنیرهای لعنتی که کش میومد خلاص بشی؟ یا گوشتایی که گیر میکرد لای دندوناتو نادیده بگیری؟ پیتزا وقتی با طرفت رودربایستی داری افتضاح‌ترین انتخابه! کلی حرف زدیم و خندیدیم و سر به سرش گذاشتم و فکر کردم چقد خوبه ندونی طرف چه حسی نسبت بهت داره ولی بدونی مثل بقیه ازت روابط خاص نمیخواد... یه دوست معمولی بود که حتی دستمو نمیگرفت. ولی وقت تعارف واسه اینکه کی اول بره بیرون برخورد دستشو به شونه‌ام حس کردم، میخندید و با هموون صدای خاصش میگفت اول خانوما!

یکم تو کوچه‌های اون اطراف قدم زدیم. چشمم که افتاد به یه گربه‌ی سیاه بهش گفتم تا حالا چندباری بهم ثابت شده گربه سیاه بدشانسی میاره و شگون نداره. ولی نگفتم این تجربه رو وقتایی کسب کردم که با یکی قرار داشتم و وقتی گربه سیاه سرراهم قرار میگرفت، آخرش یا دیر میرسیدم خونه یا دعوا میشد یا سوتی میدادم و...

تو ماشین که نشسته بودیم و حرف میزدیم یه لحظه دلم خواست بهم بگه چه حسی داره نسبت به من. ولی بعد حرفای عین کاف یادم اومد و تو دلم گفتم نکنه اینم فکر میکنه من زشت و لاغرم و فقط داره وقتشو میگذرونه؟

خلاصه اون جمعه اصلا دلگیر نبود هیچ، خیلی هم خوب و عالی بود. یه جمعه با طعم یه پیتزای فوق‌العاده و یه هم‌صحبتی شیرین :)

+ اتفاقی فامیل مامانش رو پرسیدم و بعد فهمیدم یکی از اقوام مامانش خواستگارم بوده! اونم کسی که من راضی بودم و ازش خوشم اومده بود ولی بخاطر بابا رد کردم. به روی خودم نیاوردم و فکر کنم از این موضوع هیچی نمیدونست.

آقای میم جیم

اون روزا کارگاه رو فقط به یه دلیل تحمل کردم! "یه پسر که شبیه دانی بود" شایدم شبیه نبود اما خب منو یاد دانی مینداخت... تنها علتی که باعث میشد حرارت و بوی گند اتاقک جوش، بداخلاقی‌های تکنسین سیبیلوی خشن یا خراب شدن جوش‌های لب به لب و سوراخ شدن قطعه کار و نور خیلی زیاد جوش برق رو تحمل کنم، نگاه‌های یواشکی اون پسر، قیافه‌ی بانمکش، چشمای روشن، قطعه کارهای تمیز و عالی و مظلومیت خاصش بود.

اون اوایل بعد تموم شدن ترم، دلتنگش میشدم آخه یادمه هربار که میدیمش آرزو میکردم کاش دانی بجای این پسر الان اینجا بود اون وقت جهنم کارگاه چقدر شبیه بهشت میشد! گاهی وقتا نگاهش میکردم تا مطمئن شم آرزوم برآورده شده یا نه ولی وقتی چشمای روشنش رو میدیدم دست و پام رو گم میکردم.

صبح تو گیر و دار رفت آمد بین اتاق اساتید، وقتی دیدم استوری اینستا رو ریپلای کرده و بین عشق و ثروت جواب داده ثروت رو انتخاب میکنه، با خودم گفتم کاش بشه بازم تو این راهروهای کم نور ببینمش و دوباره حس کنم دانی همین نزدیکیاس.

اما یه وقتایی از خودم میپرسم واقعا به خاطر اینکه تورو یاد دانی میندازه دوسش داری؟

پسرک بژ من :)

وقتی مامان از پارکینگ صدام زد و رفتم تو بالکن، چیزی که میدیم باورش سخت بود! باورم نمیشه که بالاخره از مترو و اتوبوس و پیاده‌روی‌ تو هوای گرم و سرد خلاص شدم! و اون واسه من بود. خودِ خودِ خودم! باید برای پسرم اسم انتخاب کنم و براش یه جینگولک خوشگل بخرم و... بابا ولی میگه باید صبر کنی کارای اداریش انجام بشه.

خیلی ذوق زده‌ام. و یکم استرسی! نمیدونم از پس نگهداریش بر میام یا نه.

#اولین_ملاقات_با_پسرم

شماره‌ی ناشناس

وقتی از دستشویی پریدم بیرون که جواب تلفن رو بدم، قصد داشتم هر چی از دهنم درومد به طرف بگم! لعنتی الان وقت زنگ زدنه؟ شعور نداری که مردم تو دستشویی لابد دارن اینستا چک میکنن کارشون نصفه میمونه؟

اما وقتی چشمم افتاد به شماره‌ی ناشناس مثل احمقا ذوق زده شدم! خودمو تو لباس عروس تصور کردم و با نهایت مهربونی جواب دادم: سلام بفرمایید.

تا وقتی که طرف داشت میگفت: سلام خوبین؟ منزل آقای ...؟ من دوستِ خانومِ (خودش بود! صداشم حتی شبیه بود!) ...

تو دلم میگفتم بالاخره زنگ زدن... الکی منتظر نبودم پس! اما... بعد از کلمه‌ی خانوم، اون فامیلی که من دلم می‌خواست رو نگفت! با کمال دلسردی فهمیدم دوست همسایه روبروییه... گرچه هدفش امر خیر بود اما فرد مورد نظر من نبودم.

-|61|-

بوی ادکلنش هنوز مونده تو اتاقم. پنج دقیقه‌ی اول وقتی حرف میزد دائم تو دلم میگفتم خدایا تا الان فقط غلط کردم و شِکر خوردم ناموسا این یارو اگه مال من بشه قول میدم دیگه غلط نکنم و شِکر نخورم!

بعد یه ربع وقتی گفت اخلاقاش یکم تنده و از عقاید خاص سیاسیش باخبر شدم، دیگه حتی قیافش هم واسم تغییر کرد.

مامان همیشه میگه دعا کن بخت خوب نصیبت بشه. همه چیز رو واگذار کن به خدا و همیشه بگو خدایا آیندمو سپردم دست تو و بعد دیگه خیالت از همه چی راحت باشه.

هر بار تو دلم میگم چقدر دلت خوشه مامان طفلکم! من اون دختر خوبی که تو و خدای مهربونت دوست داشتین نیستم! چرا باید به دعاهام گوش بده وقتی یه عمر به حرفاش گوش ندادم؟ 

تعقیب و گریز

قبل اینکه در ماشینشو باز کنم، چشمم افتاد به عروسک باب اسفنجی آویزون از آینه‌اش! سوپروایزر و عروسک مینیون زشتش اومد جلو چشمم. می‌دونستم این هم مثل سوپروایزره. مغرور و دنبال یک هدف یکسان! اما این‌بار من آمادگیشو داشتم. از همون روزی که پرسید از خط قرمزهات چه خبر و جواب دادم که دیگه خط قرمزی درکار نیست، آمادگی هر اتفاقی رو داشتم. دیگه نقش اون دختر معصومی که تا حالا باهیچکس نبوده و چشم و گوش بسته‌اس رو بازی نمیکردم. انگار این بار فقط منتظر یه چیز بودم و میدونستم از این به بعد هیچ وقت نباید از هیچ کدومشون انتظار دیگه‌ای داشته باشم!

هردوباری که سعی داشت به هدفش برسه، با ماشین پلیس مواجه شدیم. حتی دومین بار پلیس دقیقا پشت سرمون میومد! تاحالا همچین اتفاقی واسم نیوفتاده بود. نزدیک بود از ترس تخم بذارم. چندباری خواستم خودمو پرت کنم از ماشین بیرون و داد بزنم این یارو مزاحمم شده ولی بعد فکر کردم تا خودمو لو ندم کیه که به چهره‌ی موجه من شک کنه؟

وقتی نگه داشت و پیاده شدم و ماشین پلیس هم از کنارمون رد شد و فهمیدم ما سوژه‌اش نبودیم، انگار بهم بلیط رایگان سفر به استرالیا داده بودن!

-|60|-

انقدر ضایع میخ صورتش شده بودم که شاکی نگاهم کرد و گفت: خانوم چیزی شده؟ اون فرم رو بدید به من!

اون لحظه مطمئن بودم خودشه! همون عاطی پست فطرتی که زندگی خاله ف رو تبدیل به آوار کرده بود. همون پوست سفید شیربرنجی، چشم‌های تنگ، عینک، موهای بلوند و صورت گرد و منزجر کننده! اصلا مگه میشد اشتباه کنم وقتی روزی هزاربار رو عکس اون صورت نفرت انگیز زوم میکردم و از خودم میپرسیدم خالم چی از این کم داره؟ چرا یک مرد احمق باید همچین نکبتی رو به خاله ترجیح بده؟ 

گفتم ببخشید شما فامیلتون فلان نیست؟ چهرتون واسه من خیلی آشناس! یه لبخندی زد و گفت نه من فامیلم وفازاده اس. گرچه دیگه مطمئن شده بودم عاطی نیست ولی هنوز دلم میخواستم جوری بکشمش که بشه جنازه‌اش رو بجای گوشت چرخ کرده فروخت!

اینجا یک صدف مینویسد :|

اولین روز وسط دفترِ باب اسفنجیم نوشتم که: "احساس یک صدف چسبیده به کشتی رو دارم! بی‌خاصیت  و مزاحم! و کند کننده‌ی حرکت!"

امروز حس استقلالم تو راه برگشت به خونه وصف ناپذیر بود. حس میکردم واقعا کاری نیست که من از پس انجام دادنش برنیام، فقط کافیه صبر داشته باشی و تلاش کنی. کاری که تو تمام این سال‌ها هیچ وقت انجام ندادم.

اما هنوز هم اون حس روز اول دست از سرم برنداشته، چون کپی کردن اطلاعات از شرکت‌ها تو یه فایل Word قطعا کار خاص و مهمی نیست و هربار که مدیرعامل از پشت سیستمم رد میشه حس میکنم با خودش میگه: "دلش خوشه بهش کار دادیم!"

استیصال

بجای اینکه سعی کنم اون کتاب 900 صفحه‌ای رو بخونم یا کارایی که گفته رو انجام بدم، همش اون دوتا چشم وَق زده‌ی پر از احساس انزجار میاد تو ذهنم و ژست مغرور و فیلسوف‌گونه‌اش وقتی داره میگه: تو این دو روز چیکار کردی پس؟ بهتره استادتو عوض کنی من حوصله‌ی دختر خنگی مثل تورو ندارم!

دانشجوی خنگی که من باشم.

45 دقیقه تاخیر داشت! صبحانه صرف شد، چایی که برام آورده بودن از آب آبسرد کن سرد تر شد و بالاخره آقای دکتر تشریف آورد. خشن، رُک و از خود متشکر با پیراهن چهارخونه‌ی زرد و مشکی و قد بلند!

سعی کردم در حال حرف زدن لبخند بزنم، لرزش دستمو پنهان کنم و بیشتر به چهره‌اش نگاه کنم تا یکم فضای متشنج و استرسی اونجا تعدیل بشه اما نه تنها اینطور نشد بلکه آقای دکتر قطعا با خودش فکر کرده این دختره‌ی روانی چطور هشت ترم تو دانشگاه دووم آورده و پرتش نکردن بیرون!

سوالایی که پرسید همه از همون درسی بود که بهش علاقه داشتم، نه فقط به درسش بلکه عاشق استادش با اون موهای بانمک و عینک مستطیلی و مدل حرف زدن بامزه‌اش هم بودم، و سر کلاس شیش دنگ حواسم جمع درس بود! با این حال حتی یک سوال رو هم نتونستم درست جواب بدم. 

نهایتا در حالی که منفور ترین چهره رو از خودم در ذهن آقای دکتر و بقیه ساخته بودم با طومار وظایفی که برای روز شنبه نوشته بود از شرکت اومدم بیرون. دلم میخواست مستقیما برم زیر یه ماشین و از این خفت و بدبختی خلاص شم.

دائما نگاه عاقل اندر سفیهش میومد تو ذهنم و صداش تو مغزم تکرار میشد: من از دانشجوهایی که میخوان فقط این واحدو پاس کنن و برن بدم میاد بنابراین تا شنبه فکراتو بکن که اگر نمیتونی اونجوری که من میخوام عمل کنی، بگم مسئول کارآموزیتو عوض کنن.

جوجه دانشجوی خنگ

وقتی داشتم فرم مشخصات رو پر میکردم، یا تو یک ساعتی که منتظر بودم جلسه‌ی آقای مهندس تموم شه، فهمیدم که با این سطح معلومات و مهارت فقط باید برم بمیرم! کار و شغل پیشکش.

اما بازم با اعتماد به نفس، از هرکی بیاد خواستگاری انتظار دارم با کار کردن زنش در آینده، مشکلی نداشته باشه.

25

+ من هیچ وقت نتونستم بفهمم وقتی کسی بهم میگه :« دلم گرفته » جز اینکه بپرسم «چرا؟» دیگه چی بگم که حالش خوب بشه!

+ دوستی با این آدم، دقیقا مثل گپ زدن با یه غریبه‌اس که تو اتوبوس یا صندلیِ پارک کنارت میشینه :/

+ لباسامون اتفاقی ست شده بود :) آبی! و باید بگم از چیزی که انتظار داشتم خیلی بهتر بود! خیلی!

شمسی خانوم هستم

زنگ زدن گفتن یارو از سرخسه! چرا باید شانس من انقد ت. باشه؟ :/

تازه آمارشو درآوردم، قیافشم معمولیه... همون چشمای چین دار، عینک مستطیلی،قد 175، وزن متوسط و...بعلاوه‌ی یه مدل ریشی ک فک کنم همون پرفسوری بود!

21

از امروز این تصور که وقتی تو اون راهروهای تاریک با سقفای کوتاه راه میرم، یه نفر منو زیر نظر داره که نمیشناسمش علاوه بر اینکه معذبم میکنه یه ذوق مرگی خاصی هم داره :)

لعنتی بیا به خودم بگو!

باید دنبال یه آدم با عینک شیشه مستطیلی،چشمای چین دار، قد 178، وزن متوسط و یکم سبزه بگردم!

این چشمای چین دار رو از کجا آوردی تو دختر؟ یاد دامن میوفتم :)))))

20

با بیل و کلنگ باید از زیر زبونش حرف بکشن. خب زود حرفاتو بزن پاشو برو دیگه وقت مارو نگیر :/

اومده بود فقط موز بخوره فک کنم :))

گفتم غم تو دارم ...

شاید دروغ نباشه اگه بگم بیستا سایت رو چک کردم! 

گوگل پوکید ! 

علت بی حالی گربه ! علت خواب زیاد گربه! علايم سرماخوردگی گربه! درمان سرماخوردگی گربه!

دستای کوچولوش رو وقتی میبینم جلو گریه أم رو نمیتونم بگیرم !

دلم انقدر میسوزه که هر لحظه احساس میکنم الان قلبم منفجر میشه یا آتیش میگیره ! 

من طاقت ندارم بیماری کسیو ببینم ... هیچ کس! آدم یا حیوون فرقی نداره...

فقط حیوونا نمیتونن بگن چی میخوان یا چه مشکلی‌ دارن !

وقتی زندگی یک نفر طلسم می شود !

اون روز صبح با صدای گریه های خاله « ف » بیدار شدم . فکر کردم دارم خواب میبینم ...

ولی چند دقیقه بعد معلوم شد که بین خاله و شوهرش یعنی آقای « میم.نون » دعوا شده !

من و بابا فکر میکردیم موضوع زیاد جدی نیس . 

تا اینکه فهمیدیم هنوز به چهلم مامان بزرگ نرسیده ، آقای «میم.نون» به خاله «ف» گفته چهارساله که با یه دختر دوسته !

نه تنها دوسته بلکه تمام این چهارسال صبح به صبح باهاش میرفته کوهنوردی !

نه فقط کوهنوردی بلکه جریان شمال رفتن آقای «میم.نون» هم تو اون دوران مریضی مامان بزرگ، سفر کاری نبوده ! یه مسافرت عشقولانه بوده با دختره و خانواده اش ...

گذشته از همه ی این ها خانواده ی عزادار ما اصلا باور نمیکرد آقای «میم.نون» که به خوبی و خوش اخلاقی و چه و چه بین همه ی داماد های آقاجون ، و حتی تو کل فامیل تک و نمونه بود ، همچین کاری کرده باشه ...!

خاله میگفت شوهرش خول شده ... همه ی دوستاش گفتن قبل برملا شدن این جریان ، کل روز میومده پیش ما گریه میکرده ...! بنابراین بردنش پیش دعانویس !

و معلوم شد که دختره براش طلسم گرفته ... و جناب آقای دعانویس فرمودن که علاوه بر اون یه نفر هم از خانواده ی خاله «ف» شیش سال پیش دعا گرفته براش !

خلاصه هنوز معلوم نشده این دعا بازی ها زیر سر کی بوده !

به هرحال با وجود اینکه آقای میم.نون به پای خاله افتاده و بهش گفته دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم و... زندگی خاله چهار ساله که رفته رو هوا ... گرچه تصمیم ندارن با دوتا بچه از هم جدا بشن، ولی من که فکر نمیکنم اون زندگی رو بشه درست کرد .

آخرش اینکه بهم ثابت شد پول و قیافه خوشبختی نمیاره که هیچ بلکه میتونه بدبختی هم بیاره!

اینکه میگن همیشه بد از بدتر هم هست واقعا درسته ...!

اگر من رمان نویس باشم!

دوران راهنمایی و دبیرستان رمان زیاد میخواندم... رمان های آبکی و دوغکی ایرانی!

فکر میکردم هرچقدر هم که نوشتن بلد باشم هرگز نمیتوانم رمان نویس بشوم و زندگی ام را بنویسم!

چون نه من چشمِ رنگی ، قوس کمر و قد و بالای رعنا و دماغ سربالا و... دارم! نه پدرم و هفت پشتش ویلای لب دریا و خانه ی دوبلکس و ماشین فلان و... و نه حتی فامیلِ روشن فکر و عروسی مختلط و پسرخاله ی برادر مانند و... 

از همه ی اینها گذشته دلِ پسر همسایه را هم نتوانسته ام ببرم و با چشم و ابرو دلبری کنم! چه برسد به عشق آتشین و...

اما دیروز ، 10 صفحه ی اول رمان « دالان بهشت » را که خواندم، پیش خودم فکر کردم من هم میتوانم رمان بنویسم!

با داستانی صد برابر جذاب تر ، پیچیده تر ، هیجانی تر ، عاشقانه تر ...!

اگر موضوع همین اندازه ساده و پیش پا افتاده باشد ، نه فقط من بلکه همه حتی دختر شمسی خانم یا پسر قربان علی هم می تواند بنویسد .

با این تفاوت که بعضی سرگذشت ها ، مثل داستانِ زندگیِ من ، با تقریب نود و پنج درصد مجوز انتشار نمیگیرند.

نه فقط بخاطر موضوعات بالای فلان قدر سال ، بلکه به جرم تعدد عشق های ناتمام ! به جرم دوزِ بالایِ غم و شکست های عاطفی و خانوادگی ! به جرم انتهایِ باز و داستانِ ناتمام و نصفه نیمه... 

اما به هرحال من هم میتوانم از عشق بنویسم ... از شوقِ اولین خواستگار ... از بی نتیجه بودنِ بیستمین خواستگار بعد سه سال گزینه رد کردن و... از درگیری های بی پایان با پدر و مادرم و...

از عشق اول ، همان عشق های پنهانی نگفته ی فامیلی که همه تجربه اش را دارند! از همان پسر سبزه ی خوش صدا و ... احساسی که پنج سال پنهانی ماند و آخرش نفهمیدم کی آن همه علاقه تــه کشید و تـه دیگ شد! حتی فرصت نشد یا شاید نخواستم ازدواج با او را تصور کنم. یعنی مغر کوچک و خیال کودکانه ام به آن جور جاها نرسید! چشم باز کردم و دیدم این فامیلِ نزدیک ناگهان قد کشیده، غریبه شده ، ازدواج کرده و حتی در اوجِ ناباوری پدر شده!

میتوانم از خیلی چیزهای دیگر بنویسم ...

از عشق دوم ، صدای همان سرباز ارومیه ای که تهران بود... هزار کیلومتر آن طرف تر ! که حتی ندیده بودمش و صدایش عاشقم کرد ... که اولین بار بخاطر او شوق بیدار بودن تا ساعت 2 بامداد به عشق اِس بازی را تجربه کردم. که اولین بار دوستت دارم گفتن را بلد شدم! و اولین بار احساسِ دوستت دارم شنیدن را چشیدم...دوست داشته شدن را حس کردم و...

از عشق سوم ، که جریانش از بقیه جدی تر بود ! از انتظار تا ساعت یازده شب برای دریافت اولین اس به این شکل (Salam :)) ! از روزی که جلوی سینما اولین قرار را گذاشتیم. که چقدر با عذاب وجدان و احساس گناه دستش را گرفتم و چقدر هم مزه داد این اشتباه! از همان نقاشی هایی که میگفت به عشق تو کشیدم و تا همین یک سال پیش دلم نیامد دور بیندازمشان ! از اینکه اولین نمره ی زیر هجده دبیرستانم فقط بخاطر او بود... همان نمره ی پانزده فیزیک که به خاطرش یک دنیا اشک ریختم! از روزهایی که مادر برای اولین بار کیفم را گشت ... سوتی هایی که دادم و گندهایی که پیش معاون دبیرستان بالا آمد!

گرچه هرچقدر هم به مغزِ لعنتی ام فشار بیاورم یادم نیس چند خیابان را قدم زدیم...چند بار گفتم دوستت دارم یا چند بار شنیدم دوستم دارد! اما به هرحال شکلک گذاشتن توی پیام ها و فینگلیش اس دادن و آشنایی با دنیای رپ و هیپ هاپ و رقص ام سی و... از لطف او بود!

از عشق چهارم به بعد ... که از آن به بعد اسمش شد « نفر بعدی » ! که یادم نیست چند نفر آمدند چند نفر رفتند ... که خودم هم آخرش نفهمیدم عشق بود یا سرگرمی یا فرار از تنهایی ! از روزهایی که گرفتن دست این و آن گرچه ناراحتی داشت ولی عذاب وجدان نداشت! که دوستت دارم گفتن ها و دوستت دارم شنیدن ها عادت شد...دروغکی شد! از آن نازی آبادی تهرانی مغرور دیوانه که یهو سیم های مغزش قاطی میشد و مشت نثار شیشه و در و دیوار میکرد و صدایش زمین تا آسمان با هیکل چاقش تفاوت داشت!

و البته میتوانم از استاد نوید بنویسم! از آن مرد عجیب و غریب که فکر و خیالم شده بود تُـن صدایش ، بوی تلخ ادکلن قاطی با بوی سیگارش ، آستین های تا خورده ی پیراهن های بنفش و آبی اش ! از اینکه به عشق او مُـخ فیزیک شده بودم و تست های فیزیک کنکور را چشمی و در عرض سه سوت میزدم! و اعتراف میکنم که خدا مرا ببخشد ولی دوست داشتم زودتر از زنش طلاق بگیرد و ... آخ سال های قبل کنکورم کجایی که یادت بخیر!

و یا حتی از ح.الف.معصومی که اولش یک مزاحم لعنتی بود و به زور خودش را جا کرد وسط زندگی نکبتی ام و بعدش دیگر نفهمیدم عشق بود یا عادت... ولی فرق داشت حتی با اولی یا دومی یا سومی! با همه فرق داشت شاید چون اولین بار بی اجازه مرا بوسید ... و کاش این تجربه را به من فلک زده تحمیل نمیکرد! که بعد آن دائم خام بوسه های خرکننده اش شدم و... ! خودمانیم خدا دوستم داشت که آن شبِ شوم این رابطه ی بیمارگونه پیشرفت نکرد... به هرحال همان بوسه شد لکه ی ننگِ گذشته ام ...! بگذریم ...

علاوه بر همه ی اینها میتوانم از هزاران درد جَر و بحث ها و دعواهای خانوادگی ، از اخلاق های پدر از بی مهری های مادر و یک کوله بار غم و اندوه که خودش یک داستان جداگانه است بنویسم!

به هر حال فقط خواستم بگویم من هم میتوانم رمان بنویسم اما قطعا اجازه ی انتشار نمیگیرد! 

4

مــوجی ولی به ساحلِ ما دل نمی دَهی

فــکر و خیـــالِ تو پـــِی دریــایِ دیگریست !

#ف.دال

 

از هرچی ترسیدم سَرم اومد! نکنه همه ی زندگیِ من نتیجه ی دعا و نفرینِ بعضیاس ؟

دیشب بعدِ حرفامون میگه از اینکه شاید طرز فکر خانواده هامون (مسائل سیاسی) باهم فرق داره میترسه!

 

آخه سپاه ؟ هرچند که با این اوضاع آخرش معلوم نیست چی بشه! ولی ...

هنوز نیومده جا زده ! مردِ ترسو همون بهتر بمونه بیخِ ریشِ خانواده اش...!

بعضی حرفا رو نمیشه گفت، یا وقت نمیشه ، یا دیگه از وقتش رَد می شه!

آنچه گــذشت !

 

چند صَد کیلومتر راه از اینجا کوبیدیم که بریم عروسی و آخراش رسیدیم !

دومادم همش بیخِ عروس و رقاصی ها و ... هم تموم شده بود !

بعد مجبور شدیم بشینیم یه گوشه و شیرینی و موز بخوریم و به پچ پچ هآیِ دختر عمه و مامانش درباره ی دماغِ عملیِ خانومِ ایکس گوش بدیم ...

واقعا خســـتهـــ کننده :/

دخترِ پسر عمه ی گرامی رو هم دیدم ! شبیهِ باباشه ... خوشگلی و زشتیشو خدآ دآند :))

 

 راهِ برگشت ، ساعت هفت و چند دقیقه ی بعد از ظهر ، وسطِ جاده یِ قدیم 

یه سگ پرید و تو جاده و زدیم بهش ...

یادآوریِ اون صحنه اعصابمو خط خطی میکنه !

عذاب وجدانِ ناکار کردنِ سگِ ولگردِ بیچاره یه طرف

دو ساعت معطل شدن تو جاده ی تاریک و هوای بینهایت سرد و ماشینِ داغون یه طرف

سگِ سفیدِ طفلی ... اَه لعنت ! صداش تو ذهنم مونده .

 

و شنبه هآ و کلاسِ کیفیت ساعت شیش بعد از ظهر

خــَـــــر به معنیِ واقعی 

شیش ساعت بیکاری برای یک کلاسِ 15 نفری با استادِ لاغرِ خسته اَش !

با ف.نون کیلومتر ها راه رفتیم . تو پاساژا و کفِ خیابونا وِلــو بودیم . هم خندیدیم هم لِه و داغون و خسته شدیم!

آخرِشم دوتا مارمولک افتادن دنبالمون :/

یکیشون شبیهِ پسرخاله (کلاه قرمزی)بود! جوجه ، ولی سیگار میکشید.

خانومِ مانتو زرشکی با چادرِ مشکی :)) ذهنِ خلاق و اشعارِ فی البداهه ! حیفِ این استعدادت :))

پلیس بازیِ مترو هم که نورِ علا نور !

به یه خانومه که رو چادرش کارت داشت و بهم گفت « آدم لذت میبره شمارو میبینه » گفتم اینا مزاحمن!

بعدم با سرعتِ نور فرار کردم :))

حِسابِشونو رسید وگرنه تا دانشگاه کَنه میشدن :/