دوران راهنمایی و دبیرستان رمان زیاد میخواندم... رمان های آبکی و دوغکی ایرانی!
فکر میکردم هرچقدر هم که نوشتن بلد باشم هرگز نمیتوانم رمان نویس بشوم و زندگی ام را بنویسم!
چون نه من چشمِ رنگی ، قوس کمر و قد و بالای رعنا و دماغ سربالا و... دارم! نه پدرم و هفت پشتش ویلای لب دریا و خانه ی دوبلکس و ماشین فلان و... و نه حتی فامیلِ روشن فکر و عروسی مختلط و پسرخاله ی برادر مانند و...
از همه ی اینها گذشته دلِ پسر همسایه را هم نتوانسته ام ببرم و با چشم و ابرو دلبری کنم! چه برسد به عشق آتشین و...
اما دیروز ، 10 صفحه ی اول رمان « دالان بهشت » را که خواندم، پیش خودم فکر کردم من هم میتوانم رمان بنویسم!
با داستانی صد برابر جذاب تر ، پیچیده تر ، هیجانی تر ، عاشقانه تر ...!
اگر موضوع همین اندازه ساده و پیش پا افتاده باشد ، نه فقط من بلکه همه حتی دختر شمسی خانم یا پسر قربان علی هم می تواند بنویسد .
با این تفاوت که بعضی سرگذشت ها ، مثل داستانِ زندگیِ من ، با تقریب نود و پنج درصد مجوز انتشار نمیگیرند.
نه فقط بخاطر موضوعات بالای فلان قدر سال ، بلکه به جرم تعدد عشق های ناتمام ! به جرم دوزِ بالایِ غم و شکست های عاطفی و خانوادگی ! به جرم انتهایِ باز و داستانِ ناتمام و نصفه نیمه...
اما به هرحال من هم میتوانم از عشق بنویسم ... از شوقِ اولین خواستگار ... از بی نتیجه بودنِ بیستمین خواستگار بعد سه سال گزینه رد کردن و... از درگیری های بی پایان با پدر و مادرم و...
از عشق اول ، همان عشق های پنهانی نگفته ی فامیلی که همه تجربه اش را دارند! از همان پسر سبزه ی خوش صدا و ... احساسی که پنج سال پنهانی ماند و آخرش نفهمیدم کی آن همه علاقه تــه کشید و تـه دیگ شد! حتی فرصت نشد یا شاید نخواستم ازدواج با او را تصور کنم. یعنی مغر کوچک و خیال کودکانه ام به آن جور جاها نرسید! چشم باز کردم و دیدم این فامیلِ نزدیک ناگهان قد کشیده، غریبه شده ، ازدواج کرده و حتی در اوجِ ناباوری پدر شده!
میتوانم از خیلی چیزهای دیگر بنویسم ...
از عشق دوم ، صدای همان سرباز ارومیه ای که تهران بود... هزار کیلومتر آن طرف تر ! که حتی ندیده بودمش و صدایش عاشقم کرد ... که اولین بار بخاطر او شوق بیدار بودن تا ساعت 2 بامداد به عشق اِس بازی را تجربه کردم. که اولین بار دوستت دارم گفتن را بلد شدم! و اولین بار احساسِ دوستت دارم شنیدن را چشیدم...دوست داشته شدن را حس کردم و...
از عشق سوم ، که جریانش از بقیه جدی تر بود ! از انتظار تا ساعت یازده شب برای دریافت اولین اس به این شکل (Salam :)) ! از روزی که جلوی سینما اولین قرار را گذاشتیم. که چقدر با عذاب وجدان و احساس گناه دستش را گرفتم و چقدر هم مزه داد این اشتباه! از همان نقاشی هایی که میگفت به عشق تو کشیدم و تا همین یک سال پیش دلم نیامد دور بیندازمشان ! از اینکه اولین نمره ی زیر هجده دبیرستانم فقط بخاطر او بود... همان نمره ی پانزده فیزیک که به خاطرش یک دنیا اشک ریختم! از روزهایی که مادر برای اولین بار کیفم را گشت ... سوتی هایی که دادم و گندهایی که پیش معاون دبیرستان بالا آمد!
گرچه هرچقدر هم به مغزِ لعنتی ام فشار بیاورم یادم نیس چند خیابان را قدم زدیم...چند بار گفتم دوستت دارم یا چند بار شنیدم دوستم دارد! اما به هرحال شکلک گذاشتن توی پیام ها و فینگلیش اس دادن و آشنایی با دنیای رپ و هیپ هاپ و رقص ام سی و... از لطف او بود!
از عشق چهارم به بعد ... که از آن به بعد اسمش شد « نفر بعدی » ! که یادم نیست چند نفر آمدند چند نفر رفتند ... که خودم هم آخرش نفهمیدم عشق بود یا سرگرمی یا فرار از تنهایی ! از روزهایی که گرفتن دست این و آن گرچه ناراحتی داشت ولی عذاب وجدان نداشت! که دوستت دارم گفتن ها و دوستت دارم شنیدن ها عادت شد...دروغکی شد! از آن نازی آبادی تهرانی مغرور دیوانه که یهو سیم های مغزش قاطی میشد و مشت نثار شیشه و در و دیوار میکرد و صدایش زمین تا آسمان با هیکل چاقش تفاوت داشت!
و البته میتوانم از استاد نوید بنویسم! از آن مرد عجیب و غریب که فکر و خیالم شده بود تُـن صدایش ، بوی تلخ ادکلن قاطی با بوی سیگارش ، آستین های تا خورده ی پیراهن های بنفش و آبی اش ! از اینکه به عشق او مُـخ فیزیک شده بودم و تست های فیزیک کنکور را چشمی و در عرض سه سوت میزدم! و اعتراف میکنم که خدا مرا ببخشد ولی دوست داشتم زودتر از زنش طلاق بگیرد و ... آخ سال های قبل کنکورم کجایی که یادت بخیر!
و یا حتی از ح.الف.معصومی که اولش یک مزاحم لعنتی بود و به زور خودش را جا کرد وسط زندگی نکبتی ام و بعدش دیگر نفهمیدم عشق بود یا عادت... ولی فرق داشت حتی با اولی یا دومی یا سومی! با همه فرق داشت شاید چون اولین بار بی اجازه مرا بوسید ... و کاش این تجربه را به من فلک زده تحمیل نمیکرد! که بعد آن دائم خام بوسه های خرکننده اش شدم و... ! خودمانیم خدا دوستم داشت که آن شبِ شوم این رابطه ی بیمارگونه پیشرفت نکرد... به هرحال همان بوسه شد لکه ی ننگِ گذشته ام ...! بگذریم ...
علاوه بر همه ی اینها میتوانم از هزاران درد جَر و بحث ها و دعواهای خانوادگی ، از اخلاق های پدر از بی مهری های مادر و یک کوله بار غم و اندوه که خودش یک داستان جداگانه است بنویسم!
به هر حال فقط خواستم بگویم من هم میتوانم رمان بنویسم اما قطعا اجازه ی انتشار نمیگیرد!