کبوتر با کبوتر

گفت دوستم ازدواج کرده. پرسیدم کدومشون؟ و از جوابی که گرفتم دستام یخ کرد! پنج دقیقه بعد عکس الف.ح.حقیقیان و همسرش روی صفحه‌ی گوشیم بود! چهره‌ی سه رخ دختره به قدری آشنا بود که با اولین نگاه شناختمش. خفن‌ترین دختر خوابگاه! دختری که هر هفته با یه پسر دوست بود ولی ناگفته نماند که از خوشگلی و خوش هیکلی و... هیچی کم نداشت. به دانی گفتم خوبه به درد هم میخورن. جفتشون با خیلیا بودن.

الان حس عجیبی دارم. اول که فهمیدم ازدواج کرده حرفای عاشقانه‌اش اومد تو ذهنم. ساعت‌ها چت‌ طولانی و چهره‌ی خواهرش وقتی تو پارک همو دیدیم... حسادت یقه‌ام رو گرفته بود و مغزم مچاله شده بود. اما وقتی فهمیدم با کی ازدواج کرده خنده‌ام گرفت... حداقل دیگه حسودیم نمیشه.

رفتن و بیهوده خود را کاستن

از پله‌ها که اومدم بالا، چشمم افتاد به مجسمه‌ی شیر طلایی. تو دلم گفتم فقط تویی که میدونی من اینجا چند نفرو دیدم.

خواهر حقیقیان که لابد اومده بود مطمئن شه دوست دختر داداشش عیب و ایرادی نداره،

اون مرد 62‌ای با موهای دودی که نگاه کنجکاوش موقع سلام کردن باعث شد بخوام همون لحظه خودمو پرت کنم جلوی اتوبوس،

و از همه مهم‌تر الف.ح.معصومی که یه بار قرار بود برام ساندویچ سالاد الویه بیاره و فراموش کرده بود و همیشه به بهونه‌ی اینکه گوشیمو ازم بگیره اذیتم میکرد... و خیلی‌های دیگه که باید کلی فکر کنم اسم و قیافشون رو یادم بیاد.

ولی شیر طلاییه همه‌رو میدونست. می‌دونست من واقعا کی‌ام. آخه هربار که از پله‌ها میومدم بالا میدیدم که چه جوری اخماشو کرده توهم و داره غر غر میکنه و میگه بازم تو؟ با یه آدم جدید؟

عکس دو نفره‌ی دانی و الف ح حقیقان رو کجای دلم بذارم دقیقا؟ کجا؟

تو این دو ماه، کلمه‌ای ازش حرف نزدم و اونم حتی اشاره‌ای نکرده...

وحشت بر من موستولی شده... بعلاوه‌ی حجم عظیمی از افکار مغشوش و تخیلات مخرب !

بیو های اینستاگرام عشاق قبلی اینجانب :/

غمگینم و یه مقدار هم وحشت زده ! شایدم هم بیشتر از یه مقدار :/

درست به اندازه ی کسی که داره غرق میشه و کسی صداشو نمیشنوه !

فرموده بودند که دوستدار لبخند یار هستند! واحتمالا یار مذکورشون همون بود که کامنت گذاشته بود فرفری با یه دونه از اون استیکرا که چشماشون قلبیه! جفتشونم قلبای قرمز و آبی گذاشتن ته بیو که مثلا ست باشن !

یه عده ی دیگری هم فرموده بودند روح و ریحان،جان جانان(یه قلب قرمزم چسبیده بود آخر جملات زیباشون) ! ریحون جون احتمالا همون بود که از این شکلکای نکبت گذاشته بود براش:  :) اونم دقیقا با همین نکبت جواب داده بود بهش!

و تمام این مثال هایی که عرض کردم افرادی بودن مدعی در عشق و عاشقی !

من عاجزانه خواهش میکنم اول خوب فکراتونو بکنین بعد به یکی بگین دوسش دارین!

طرف رو حرفتون حساب میکنه ، نامردیه انقد بد حساب باشین!

 

11

دارم به این فکر میکنم که لابد الان یه پست گذاشته اینستا و روز دختر رو تبریک گفته :/

احتمالا خطاب به فالورای دخترش ...!

بعد اون « نفیسه اچ اس » هم کامنت میذاره ک وااای مررررسی :///

به اینا ک فک میکنم حالت تهوع بهم دس میده !

لازم به تأکیده که از خودش + فالور های دخترش + تک تک فالورهای دیگه اش اعم از مذکر یا غیره... متنفرم ! م ت ن ف ر م !!!

به پایان آمد این دفتر ...

کات

00.01

10

بالاخره بعد از دوبار کنسل کردن قرار و دلخوری و دعوا و... دیدمش!

با کلی مکافات البته !

قدش خیلییییییی بلنده ! والبته زیاد زرنگ نیس :/ 

برخوردش جالب نبود بچه اس فک کنم :(

بدون شرح

شوق یک رابطه را حاشیه ها ریخت بهم !

8

از دیشب تصمیم داشتم بیام و بنویسم که به طرز عجیبی مامان از هرکی خوشش میاد و میگه : قیافش خوب بود یا هرچی، طرف یهو دود میشه میره هوا ...!

ولی خب دقیقا چهار دقیقه ی پیش بعد از تماسِ خانم خ ، این نظریه با شکست مواجه شد!

همچنان روابطم با الف ح حقیقیان از حالت جالب قبل داره به سمت کسل کنندگی و اعصاب خوردی پیش میره :/

اینکه کسی نمیدونه در آینده چه اتفاقی میوفته بعضی اوقات روان آدمو میریزه بهم ...!

هرگز این موضوع برام عادی نمیشه که با بی تفاوتی منتظر باشم و ببینم چی پیش میاد!

چگونه خود را به کشتن بدهیم ؟

آخرین درسی که از خوندنش لذت بردم فیزیک بود. چه فیزیک دوره ی دبیرستان (به یاد استاد نوید)

چه فیزیک یک و دوِ دانشگاه !

بعد از اون نه می تونم درسی بخونم، نه دلم میخواد !

احساس میکنم خنگ شدم!

بعضی وقتا یک ساعت شایدم بیشتر رو یه خط می مونم...

فکر و خیال دَس از سرم برنمی داره!

سه تا امتحانِ فردا !!! وقتی به عمقِ فاجعه دقت میکنم تا مغزِ استخونم تیر میکشه...

من آدمِ یک جا نشستن و سه چهار ساعت پشت سرِ هم درس خوندن و جویدن جزوه و کتاب و نمونه سوال نیستم!

از اولش نبودم ... ولی از وقتی اومدم دانشگاه وضعیت بدتر شد.

شیش ترمِ که زندگیم از شدت یکنواختی شده مثل دویدن روی تردمیل...

گرچه اون وسطا یه آدمایی اومدن و رفتن ... که الف.ح.معصومی از همشون پررنگ تر بود...

ولی راه دادنِ همه ی اون آدما به زندگیم بخاطر فرار از همین روزمرگیِ لعنتی بوده و هست!

دو سه روزیه که از الف.ح.حقیقیان هم خبر ندارم زیاد.

فقط در حد یک شب بخیر و خوب بخوابی!

یکم بخاطر امتحانا، یکمم به خاطر اینکه احساس میکنم مثل قبل نیست.

شاید اینجوری بهتره ... حداقل دیگه لازم نیست نسبت بهش احساس مسئولیت داشته باشم.

هنوزم یه وقتایی به این فکر میکنم که نکنه رَد کردن اون آقای مهندسِ آرمان گرا کارِ اشتباهی بوده!

ولی خب قطعا اگه پایِ الف.ح.حقیقیان وسط نبود، بیشتر روش فکر میکردم.

و چه بسا الان رفته بودم قاطی مرغا ...

شدیدا دلم میخواد یه روز بیخیالِ این درس و دانشگاه و نمره ی پاسی و حل تمرین و چه و چه بشم...

برم دنبال چیزایی که دوست دارم...

پیانو ! نجوم ! شعر ! ادبیات ! کتاب ! کافه گردی ... پیاده روی با خیالِ راحت...حتی مسافرت!

ولی به قولِ شهرزاد : همیشه اونجوری نمیشه که ما فکر میکنیم ....

 

آه ای زندگی منم که هنوز

با همه پوچی از تو لبریزم

نه بر آنم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم 

#فروغ _ فرخزاد

 

مرگِ یهوییِ آقای ر ، همسایه ی دو طبقه بالاتر باعث شده همش به این فکر کنم که چقدر مرگ نزدیکه ! 

6

دقیقا همین لحظه تصمیم گرفتم فراموشش کنم ‌...

هست ولی دیگه برام مهم نیست!

میگن اول و آخرش که همه درگیرِ سرنوشت و تقدیریم، پس نگرانی و ترس بی فایده اس!

میدونم این یه نوع تفکر «جبرگرایی» محسوب میشه، ولی بعضی وقتا آدمو آروم میکنه!

 

+ دل داده ام بر باد ... بر هر چه بادا باد !

4

مــوجی ولی به ساحلِ ما دل نمی دَهی

فــکر و خیـــالِ تو پـــِی دریــایِ دیگریست !

#ف.دال

 

از هرچی ترسیدم سَرم اومد! نکنه همه ی زندگیِ من نتیجه ی دعا و نفرینِ بعضیاس ؟

دیشب بعدِ حرفامون میگه از اینکه شاید طرز فکر خانواده هامون (مسائل سیاسی) باهم فرق داره میترسه!

 

آخه سپاه ؟ هرچند که با این اوضاع آخرش معلوم نیست چی بشه! ولی ...

هنوز نیومده جا زده ! مردِ ترسو همون بهتر بمونه بیخِ ریشِ خانواده اش...!

بعضی حرفا رو نمیشه گفت، یا وقت نمیشه ، یا دیگه از وقتش رَد می شه!

2

بعضی وقتا یه جوری حرصَمو در میاره که دوس دارم هرچی از دَهنم درمیاد بهش بگم :/

تا الانش هم خیلی خود خوری کردم دیگه ... پروردگارا طلبِ صبر :(

بازم بخند و نمکدون باش لطفا

 

 

تلخ و دلــگیر ، مثل تنهایی ...

گیج و دَر انتظار فردایی 

 

در بهاری که فصل عشاق است ...

با خیالِ گذشته اَت خوابی

 

موجِ دلواپسی آمد ...

و تو را غرق رویا کرد

 

چشم هایت رنگِ دریا بود ...

دَرد و خاطره سیاهش کرد 

 

فکر تو زمستان بود ...

که از آسمانِ من رَد شد

 

آتشی در صدایت بود ...

که برای من مقدس شد

# ف.دال

 

+ دلم میخواست اینو برات تو اینستا بذارم ...

به طورِ اتفاقی با مزمونِ حرفایی که چند دقیقه پیش زدی هماهنگ از آب درومده ! 

ولی لو میریم ... از دوستاتم میترسم . تازه تو که دیگه بای دادی از اینستا... البته بَد هم نشد :)

 

+ گرچه فقط خدا میدونه قراره چند ساعت ... یا چند روز یا چند سالِ دیگه چی سرمون بیاد...

ولی فکر و خیال برای آینده دست از سرِ هیچ کدوممون برنمیداره این روزا .

 

+ هوایی شُـدم ... به هرحال اعتراف میکنم که دل بستم به یک مشت وعده و آرزو و خیالات !

 

+ شاید این هم مثل بقیه ... شاید این هم بشه یه خاطره ...

+ عوض شده ... دو روزه ... من حساس شدم ؟ شاید آخراشه . 

بازنوشت !

 

در رابطه با پستِ « بی اعتمادی »

اونطوری که من فکر میکردم، هدفش دوستی نبود. خواهرشو دیدم ... با هم حرف زدیم!

خدایا حکمتتو شکر ... دو تا دو تا ؟

با این مهندسِ آرمآن گرا و هدف دار چه کنم ؟

هشتصدبار استخاره کردم برای جفتشون بد اومد ...!

و ما هنوز اَندَر خَــمِ این کوچه ... :(

 

بی اعتمادی

 

بهم گفت میخواد باهام بیشتر آشنا شه .

خنده ام گرفت ...

این حرفی بود که تا الان از یه عالمه آدمِ دیگه هم شنیدم و هیچ حسِ خوشآیندی بهم نمیده!

از تَـه دل آرزو کردم که ای کاش منم مثل خیلی ها، این حرف رو زود باور میکردم و ...

حیف که من دیگه اون دخترِ ساده ی قدیم نیستم .

 به این فکر میکنم که من با قدِ متوسط ، موهای مشکی وِزوزیِ نه چندان بلند و قیافه ی معمولیم

چه جوری میتونم در مقایسه با دخترای مو بلوندِ دماغ عملیِ لب قلوه ایِ اینستاگرام،

معشوقه ی خوبی باشم :)))