آخرین درسی که از خوندنش لذت بردم فیزیک بود. چه فیزیک دوره ی دبیرستان (به یاد استاد نوید)
چه فیزیک یک و دوِ دانشگاه !
بعد از اون نه می تونم درسی بخونم، نه دلم میخواد !
احساس میکنم خنگ شدم!
بعضی وقتا یک ساعت شایدم بیشتر رو یه خط می مونم...
فکر و خیال دَس از سرم برنمی داره!
سه تا امتحانِ فردا !!! وقتی به عمقِ فاجعه دقت میکنم تا مغزِ استخونم تیر میکشه...
من آدمِ یک جا نشستن و سه چهار ساعت پشت سرِ هم درس خوندن و جویدن جزوه و کتاب و نمونه سوال نیستم!
از اولش نبودم ... ولی از وقتی اومدم دانشگاه وضعیت بدتر شد.
شیش ترمِ که زندگیم از شدت یکنواختی شده مثل دویدن روی تردمیل...
گرچه اون وسطا یه آدمایی اومدن و رفتن ... که الف.ح.معصومی از همشون پررنگ تر بود...
ولی راه دادنِ همه ی اون آدما به زندگیم بخاطر فرار از همین روزمرگیِ لعنتی بوده و هست!
دو سه روزیه که از الف.ح.حقیقیان هم خبر ندارم زیاد.
فقط در حد یک شب بخیر و خوب بخوابی!
یکم بخاطر امتحانا، یکمم به خاطر اینکه احساس میکنم مثل قبل نیست.
شاید اینجوری بهتره ... حداقل دیگه لازم نیست نسبت بهش احساس مسئولیت داشته باشم.
هنوزم یه وقتایی به این فکر میکنم که نکنه رَد کردن اون آقای مهندسِ آرمان گرا کارِ اشتباهی بوده!
ولی خب قطعا اگه پایِ الف.ح.حقیقیان وسط نبود، بیشتر روش فکر میکردم.
و چه بسا الان رفته بودم قاطی مرغا ...
شدیدا دلم میخواد یه روز بیخیالِ این درس و دانشگاه و نمره ی پاسی و حل تمرین و چه و چه بشم...
برم دنبال چیزایی که دوست دارم...
پیانو ! نجوم ! شعر ! ادبیات ! کتاب ! کافه گردی ... پیاده روی با خیالِ راحت...حتی مسافرت!
ولی به قولِ شهرزاد : همیشه اونجوری نمیشه که ما فکر میکنیم ....
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه بر آنم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
#فروغ _ فرخزاد
مرگِ یهوییِ آقای ر ، همسایه ی دو طبقه بالاتر باعث شده همش به این فکر کنم که چقدر مرگ نزدیکه !