یه هفته اس درگیرِ این سرماخوردگی و سینوزیت لعنتی ام ... بخاطر اون نظریه ی مزخرفِ بـُخور :/
داغون ... مثل فلک زده ها همش رو تخت افتادم، تب و بدن درد و ...
یه نفر نیومد بپرسه چه مرگته عزیزم :)
بازم معرفتِ بابا ، که مهربون شده بود و گفت بریم دکتر ...
گرچه آخرشم خودم رفتم! چقدر هم که باج گرفتن ازم... به یه مریضِ بدبخت هم رحم نمیکنن نامردا!
امتحانا هم که دیگه داره میاد ...
این ترم یه جوری گند زدم که جمع کردنش غیرممکنه تقریبا :/ گند پشتِ گند ! خیلی هم شیک :)
مامان بزرگ دیشب عمل شد... ایشالا بهتر شه که حداقل یه مشکل کم شه.
آقای الف.ح.حقیقیان هم مثل من گند زده تقریبا ... اونم بیماره بیچاره :))
راه رفتنم تو دانشکده همش شده با هول و هراسِ دیدنِ میم.پ.ف ... بد زدم تو پرش ...
همین یه کارم مونده که تو دانشگاه بعدِ اون همه آسه رفتن و آسه اومدن، با یه پسر دوست باشم...
اونم نه یه ماه دو ماه ... پنج سال!
تازه بعدشم حسابمون با کرام الکاتبین بود که آخرش بیاد مارو بگیره یا نه :))))
من که از تصمیمم پشیمون نیستم! گورِ بابایِ کسایی که فکر میکنن اشتباه کردم!
اون وسط چیزی که ناراحتم کرد حسودی هایِ زیر پوستیِ دوستِ عزیزم خانم ف.نون بود!