"ن" گردید

"با درخواست انتقال دانشجو موافقت نگردید"

دقیقا پنج بار جمله رو خوندم و امیدوار بودم به حدی کور شده باشم که حرف نون اول کلمه‌ی گردید رو اضافی دیده باشم! اما تغییری ایجاد نشد... انگار اون کلمه‌ی لعنتی نگردید بهم دهن کجی میکرد واقعا یه لحظه همه چیز رو از دست رفته میدیدم... حتی میتونستم گریه کنم اما تو شرکت جای این هندی بازی‌ها نبود! بنابراین صفحه رو بستم و  چای یخ کرده‌‌ی ته استکان رو سرکشیدم تا بغض خفه‌ام نکنه...

از همون لحظه تا همین الان هر ثانیه تو مغزم دارم عواقب این جمله رو پیش‌بینی میکنم!

باید وسایلامو جمع کنم و برم به کیلومترها دورتر! جایی که تک تک آدماش برام غریبه‌ان. بخصوص حالا که دانی درسش تموم شده و میدونم اونجا نمیبینمش

وقتی دخترها نه میگویند

راضی نشدم بازیچه بشم و مهره‌ی دلخواهش...شدم مهره‌ی سوخته! بازم پرت شدم کنار

پرنده مُردنی ست ...

+ اوضاع دیگه مثل قبل نیست. من دیگه بزرگ شدم.

ــ از کجا میدونی بزرگ شدی؟

+ آخه حالا دیگه میدونم هر رابطه‌ای یه سربالایی داره یه سرپایینی. یه اوج داره و یه سقوط.

ــ حالا ما کجاشیم؟

+ دوره‌ی عمرِ ما یه سال پیش تموم شد.

ــ خب دوباره شروع میکنیم. بهتر هم هست. دوباره اوج داره.

+ خسته نمیشی انقد داستانای تکراری رو مرور میکنی؟ من دیگه توانِ تحملِ سقوط رو ندارم. جونِ اوج گرفتن هم نمونده برام.

شیخ فتوا داده بوسیدن حرامِ شرعی است!

قاعدتا نباید اینجوری می‌بود! تصور می‌کردم همیشه دومین تجربه و با یه فرد دیگه، می‌تونه خیلی هیجان‌انگیز تر و جالب‌تر و دوست داشتنی تر باشه.

اون به هدفش رسید و راضی بود ولی حالا من موندم و احساس دوگانه‌ای که نمیدونم چه جوری باهاش کنار بیام!

یادمه اولین بار اگرچه به میل و خواست خودم نبود، اما رو ابرا سیر میکردم. اون لحظه به هیچ چیز جز دوست داشتنش فکر نمی‌کردم، ولی این بار فقط یه نوع رفع تکلیف بود برام، یه جور تسلیم و تحمل و بی‌تفاوتی که زجرم می‌داد.

بازم میگم همیشه دقت کنین که اولین نفرات خیلی مهمن! و امروز این قانون به من ثابت شد.

الف ح معصومی شخصیتش خیلی فرق داشت. ازت اجازه نمیگرفت ولی در عین حال مثل طوفانی بود که دوست داشتی تورو با خودش ببره یا گردابی که دلت می‌خواست غرقت کنه! اما اون ... هنوز نمی‌دونم چه حسی دارم.

عذاب وجدان ندارم اما وقتی تو آینه نگاه میکنم یه دختر نفرت انگیز می‌بینم که تو لجن دست و پا می‌زنه و دلش نمی‌خواد بیاد بیرون!

نیاز

وقتی از بین شیش نفر، نصفشون تورو فقط برای یه چیز میخوان.

از دختر بودنم خسته‌ام.

در دنیای تو کمربند چند است ؟

وقتی به خاطرِ یه رابطه‌ی نامعلوم یا یه دوستیِ ساده، چهل تومن پیاده میشی و از تو مطب دندون پزشک صدای فریادِ یه پسر میاد !

خدا شاهده می‌خواستم با یه ترواریومِ بیست تومنی سر و ته قضیه رو جمع کنم ولی مخم رو دزدیدن :/

بخاطر تمام حرف هایی که نگفتم...

 

دلم میخواد ازش بپرسم تو چرا پیر نمیشی ؟

من تو بیست و یک سالگی چندتا تار موی سفید بین موهام پیدا کردم و می‌ترسم تو آینه نگاه کنم، ولی تو هربار موهای یکی درمیون سفیدتو رنگ میکنی و میشه پر کلاغی! هر روز هم یک ساعت جلو آینه ریشاتو با دقت اصلاح میکنی.

من خیلی وقته بی دلیل، حتی وقتی استرس ندارم، دستام میلرزه ولی تو انگار زورت از جوونیات هم بیشتر شده!

هنوزم بدون هیچ مکث و استراحتی پنجاه تا پله‌ی خونه‌ی آقاجون رو میری بالا و آخ نمیگی... ولی من وسط راه نفسم بند میاد و پاهام بی حس میشه.

تو با پنجاه سال سن از فاصله‌ی دور ریزترین زیرنویس های تلویزیون رو بدون غلط میخونی و من از دوره‌ی راهنمایی عینکی شدم و شماره چشمم هی میره بالا ...! بدون عینک دنیام تاره و قیافه‌ی آدمای دور و برم مبهم و غریبه!

من چند وقته تپش قلب دارم، سر کلاس یهو سرگیجه میگیرم دنیا دور سرم میچرخه و خودم میدونم یه مرگیم هست... ولی تو نگران یکی دو درجه بالا پایین شدن فشار خونتی و دائما دستگاه فشار خون دم دستت!

جدی تو چرا پیر نمیشی ؟ هر وقت میبینمت یاد حرف مامان میوفتم : پیرم کردی!

کسی چه میدونه؟ شاید تو منو پیر کردی! با غر غر کردنات، داد زدنات، چپ و راست از زمین و هوا ایراد گرفتنات...

شایدم زندگی اونقدرا که با من لج بوده، با تو خصومتی نداشته.

کسی نمی‌دونه ... ولی من یه جوون پیرم و تو یه پیرمرد جوون.