خط آخر، صفحه اول
دستهام رو حلقه کرده بودم دور گردنش و سرش رو بغل گرفته بودم... من مثل دختربچهی ریزجثهای بودم که پدر درشت هیکلش رو اصطلاحاً بغل کرده، و اون شبیه پسربچهای که خودش رو توی بغل مادرش مچاله میکنه، کز کرده بود بین بازوهای لاغرم... گفت: "تا حالا فقط مادرم منو بغل کرده... و حالا نمیدونی چقدر خدارو شکر میکنم بابت داشتنت!" خواستم بگم "خوش به حالت! هیچکس منو بغل نکرده..." اما به جاش بغض کردم و یادم اومد از همهی اون وقتایی که خودم رو جمع میکردم توی بغل گربه، امید، سپیدار، زنبور یا کسایی که احتمالاً اسمشون رو فراموش کردم... غریبههایی به جای مامان، به جای بابا... آدمهای گذرا با آغوشهایی که توی حصارشون چیزی به اسم محبت قلبی، دوست داشتن یا امنیت وجود نداشت... بعد آرزو کردم کاش میتونستم مثل ح آغوش آدمهای واقعی زندگیم رو داشته باشم، به جای زخمهای عمیقی که روی تن و روحم گذاشتن... آدمهایی که قرار بود عشقشون به من واقعی، پایدار و مطمئن باشه...
گاهی تو همهی لحظههای سخت زندگی به خودم امید میدادم شاید یک روز سر و کلهی یک نفر پیدا بشه که بتونه نجاتم بده یا به زندگی پوچ و خالیم معنا و مفهومی بده... اما لحظهای که انگشتهام رو بین موهای ح حرکت میدادم، فهمیدم وسعت تنهایی من اونقدر زیاده که ح هرچقدر بهم محبت کنه، هرچقدر بغلم کنه و هرچقدر با چشمهای سبزآبیش ذوق زده توی صورتم زل بزنه... هیچ وقت نمیتونه خلاء بیانتهایی که مثل یک هیولای سیاه تمام ذهن و روحم رو بلعیده، از بین ببره... و حالا انگار مثل تشنهای که با هزار زحمت خودش رو به یک سراب رسونده، تنهاتر و ناامیدتر از همیشهام...