خط آخر، صفحه اول

دست‌هام رو حلقه کرده بودم دور گردنش و سرش رو بغل گرفته بودم... من مثل دختربچه‌ی ریزجثه‌ای بودم که پدر درشت هیکلش رو اصطلاحاً بغل کرده، و اون شبیه پسربچه‌ای که خودش رو توی بغل مادرش مچاله می‌کنه، کز کرده بود بین بازوهای لاغرم... گفت: "تا حالا فقط مادرم منو بغل کرده... و حالا نمیدونی چقدر خدارو شکر میکنم بابت داشتنت!" خواستم بگم "خوش به حالت! هیچکس منو بغل نکرده..." اما به جاش بغض کردم و یادم اومد از همه‌ی اون وقتایی که خودم رو جمع میکردم توی بغل گربه، امید، سپیدار، زنبور یا کسایی که احتمالاً اسمشون رو فراموش کردم... غریبه‌هایی به جای مامان، به جای بابا... آدم‌های گذرا با آغوش‌هایی که توی حصارشون چیزی به اسم محبت قلبی، دوست داشتن یا امنیت وجود نداشت... بعد آرزو کردم کاش میتونستم مثل ح آغوش آدم‌های واقعی زندگیم رو داشته باشم، به جای زخم‌های عمیقی که روی تن و روحم گذاشتن... آدم‌هایی که قرار بود عشقشون به من واقعی، پایدار و مطمئن باشه...

گاهی تو همه‌ی لحظه‌های سخت زندگی به خودم امید می‌دادم شاید یک روز سر و کله‌ی یک نفر پیدا بشه که بتونه نجاتم بده یا به زندگی پوچ و خالیم معنا و مفهومی بده... اما لحظه‌ای که انگشت‌هام رو بین موهای ح حرکت می‌دادم، فهمیدم وسعت تنهایی من اونقدر زیاده که ح هرچقدر بهم محبت کنه، هرچقدر بغلم کنه و هرچقدر با چشم‌های سبزآبیش ذوق زده توی صورتم زل بزنه... هیچ وقت نمیتونه خلاء بی‌انتهایی که مثل یک هیولای سیاه تمام ذهن و روحم رو بلعیده، از بین ببره... و حالا انگار مثل تشنه‌ای که با هزار زحمت خودش رو به یک سراب رسونده، تنهاتر و ناامیدتر از همیشه‌ام...

اولین تپش!

وقتی بعد از اتمام امضاهای عقدنامه، از در کوچیک و سفید رنگ محضر گذشتیم و از ساختمون خارج شدیم، ح بهم نگاه کرد و پرسید: "با من نمیای؟" تایم کمی برای ناهار و استراحت قبل از رفتن به آرایشگاه داشتم بنابراین ترجیح دادم با بابا برم خونه... گفتم: "نه تو برو، عصر جلوی آرایشگاه میبینمت" بعد درحالی که می‌رفت سمت ماشینش نگاهش کردم و احساس کردم کسی قلبم رو توی مشتش فشار میده... اون لحظه انگار اولین باری بود که واقعاً ح رو میدیدم...

مه زده!

فکر کردن به آینده در کنار ح، شبیه رانندگی تو جاده‌ی مه آلوده، نامطمئن، پرخطر و دلهره‌آوره... مثل وقتی عزیزی رو از دست میدی و شوک زده و ناباورانه مجبوری یک شبه با مفهوم مرگ روبرو شی، هنوز از اینکه حالا ح همسرم محسوب میشه، بهت زده و شوکه‌ام!

اطراف من همیشه پر بوده از زندگی‌های پرتلاطم، رابطه‌های نصفه نیمه‌ی موقتی، ازدواج‌های بی عشق یا ناموفق، خیانت، بی‌اعتمادی و دلسردی... و حالا مثل وقتی اولین جرعه‌ از قهوه‌ی داغ نوک زبونت رو میسوزنه و یکم بعد با تردید تلاش میکنی دوباره امتحانش کنی، مثل وقتی بعد از یک تصادف پاهات آسیب دیده و بعد از ماه‌ها سعی میکنی دوباره راه بری، مثل راه رفتن روی سطحِ یخ زده‌ی یک دریاچه... این روزها عاجزانه تلاش میکنم زندگی رو طور بهتری ببینم... تلاش میکنم ذره ذره، دوست داشتن رو یاد بگیرم، سعی میکنم اعتماد کردن رو دوباره امتحان کنم و خودم رو متقاعد میکنم از لحظه‌ای که دارم بدون ترس از آینده لذت ببرم...

بدون اینکه به سال‌ها بعد، یعنی وقتی ذوق و شورمون از تب و تاب افتاد، وقتی ح دیگه طبق معمول موقع رانندگی دائما بهم نگاه نمیکرد، یا وقتی دیگه برای دیدنم لحظه شماری نمیکرد، فکر کنم...

محرابِ عروس‌ها

اطرافمون پر بود از عروس‌هایی با چادر رنگی‌های سفید، دامادهایی با کت شلوار های اتو کشیده، سجاده‌های جفت جفت پهن شده و چهره‌های ذوق زده‌ و گاهی نگرانِ خانواده‌ها...

ما دو زانو نشسته بودیم روی سجاده های ترمه‌ی نیلی رنگ... رو به یک آینه‌ی نقره‌ای، لباسِ تنم یک مانتوی آبی با شلوار خاکستری... مامان چادر سفید با گل‌های آبیِ آسمانی که مادر ح برام آورده بود رو روی سرم انداخت و قرآن فیروزه‌ای رنگی که برای بله‌برونم آورده بودن رو به دستم داد، بابا نشون صفحه‌اش رو گذاشته بودی روی سوره‌ی الرحمن می‌گفت عروسِ قرآنه...! ح که کت شلوار سورمه‌ای رنگی به تن داشت، سمت چپم نشسته بود... توی آینه بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخته بود... بعد با خودم فکر کردم لباس‌ها، سجاده‌ها، آینه و... انگار همه چیز به طرز عجیبی به رنگ آبی و خاکستری بود... آبی به رنگ چشم‌های ح و خاکستری به رنگِ دلِ من!

شیخِ چاقی که موهاش از زیر عمامه‌ی سفیدش بصورت چتری و ناشیانه‌ای روی پیشونیش ریخته‌ بود، چیزهایی رو خوند و بعد اسمم رو صدا زد و پرسید: "وکیلم؟" وقتی با اجازه بله میگفتم، به چهره‌ی مامان یا بابا نگاه نکردم یا حتی به تصویر خودم یا ح توی آینه یا به آیه‌های قرآنی که بین دستام باز بود... اون لحظه به نفرتِ دیرینه‌ام از بابا، به ترسِ مبهمم از آینده یا به حسِ نداشته‌ام به ح، به هیچ چیز فکر نمی‌کردم... انگار مغزم خسته، مردد و مبهوت، جایی درست بین گذشته و آینده گیر کرده بود... مسخ شده شبیه عروسک خیمه شب بازی که اختیارش دست خودش نیست، خودم رو سپرده بودم به دست‌های یک عروسک گردانِ مرموز و نامرئی...

بعد دیگه ادامه‌ی حرف‌های شیخ یا بله گفتن ح رو نشنیدم... قلبم شبیه پرنده‌ی توی قفس افتاده به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید طوری که وقتی دست چپم رو به سمت ح دراز کردم، لرزش محسوسِ دستام همه رو به خنده انداخت... ح دستم رو گرفت و همینطور که حلقه رو توی انگشتم می‌انداخت، ذوق زده و زیر چشمی به صورتم نگاه کرد و من حتی نتونستم سرم رو بلند کنم تا حداقل صورت مردی رو که با یکی دو جمله‌ی عربی محرم و همسرم شده بود، ببینم!

مردن برای زندگی!

یکی دو ساعتی میشه که از آرایشگاه برگشتم اما هنوز بوی تند و خاص کرم‌ها و ماسک‌هایی که بعد از اصلاح صورت و ابرو روی پوستم گذاشته شد، توی مشامم مونده. با اینکه ابروهام پیوندی و پر بود، برخلاف انتظارم تغییر چندانی نکردم...

دراز کشیدم روی تخت و به این فکر میکنم که فردا شب همین موقع بزک کرده و لباس پوشیده، احتمالاً احساس گوسفندی رو دارم که قبل از سر بریدن بهش آب و غذا دادن و با پای خودم میرم به قربانگاه برای سلاخی شدن... ح اما اون طور که خودش با بی‌پروایی اعتراف میکنه، برای محرم شدن و گرفتن دست‌هام ذوق داره...

و من هنوز مثل موجود جادو جمبل شده‌ای که دور خودش می‌چرخه، گیج و گنگ و خالی از هر حسی خودم رو سپردم به دست اتفاقات...