وقتی بعد از اتمام امضاهای عقدنامه، از در کوچیک و سفید رنگ محضر گذشتیم و از ساختمون خارج شدیم، ح بهم نگاه کرد و پرسید: "با من نمیای؟" تایم کمی برای ناهار و استراحت قبل از رفتن به آرایشگاه داشتم بنابراین ترجیح دادم با بابا برم خونه... گفتم: "نه تو برو، عصر جلوی آرایشگاه میبینمت" بعد درحالی که می‌رفت سمت ماشینش نگاهش کردم و احساس کردم کسی قلبم رو توی مشتش فشار میده... اون لحظه انگار اولین باری بود که واقعاً ح رو میدیدم...