آخرین طبقهی یکی از برجهای تجاری نه چندان معروفِ غربِ شهر، مکان دنج و آرومی بود که برای صرف ناهار انتخاب کرد. نشستم پشت یکی از میزهای کنار پنجره، یکی دوتا چهارراهِ عریض، ساختمون های نه چندان بلندِ قدیمی، نشست و برخاست چندتایی کبوتر و عبورِ آدمهای کلافه از گرما نمایی بود که پنجرهی بزرگ و تمام قدِ روبهروم با سخاوت در اختیارم میگذاشت.
دو تا شیشهی دلستر گذاشت روی میز و بهم لبخند زد... فکر کردم آخرین باری که دیدمش کِی بود؟ نشسته بودیم توی ماشین، هوا تاریک بود و احتمالا سرد، با غم سنگینی بهم گفته بود: "تو منو دوست نداری ف!"
به صورتش نگاه کردم، یادم اومد روزهای اولی که دیده بودمش، وقتی تو مسیر برگشت از کارخونه، توی سرویس بهم پیام میداد یا وقتی گاه و بیگاه موقع کار متوجه نگاهش میشدم، اولین باری که بوسیدمش، شبی که پدرانه بدون اینکه بهم دست بزنه برام کتاب خونده بود و مثل یک بچه از خستگی بیهوش شده بودم... این آدم همیشه حسِ خوشایندِ تازهای رو ته دلم زنده میکرد...
مردی با چهرهای تقریبا جذاب، هیکل متناسب، موهای خوش حالت مشکی، چشمهای نافذ قهوهای، صدای گرم و دلنشین و در خلقیات و علایق و افکار بینهایت شبیه به من! طوری که انگار زیر پوستم زندگی میکرد و به شکل وحشت آوری جوری که انگار توی آینه نگاه میکنه، میتونست جنبههای مختلف شخصیت من رو ببینه... با همهی اینها رابطهی مرموز و پر کششِ بین ما هیچ وقت جواب نداده بود...
از اتفاقات چند ماهی که بهمون گذشته بود حرف زدیم. اون دربارهی آخرین خبرش از زن سابقش میگفت و اینکه هنوز هیچ دختری توی زندگیش نیست و من از قرارهای افتضاحی که رفته بودم و آدمهایی که بعد از اولین ملاقات دیگه هیچ وقت ندیده بودمشون...
پرسید:" ف چرا آدمهارو سر کار میذاری؟" جا خوردم. میگفت به نظرش آدمها برای من بازیچههایی هستن که فقط خودم رو باهاشون سرگرم میکنم درحالی که نمیدونم توی وجود هر کدومشون چیزی به اسم احساس وجود داره...
با همبرگری که سفارش داده بودم درگیر بودم، چاقو و چنگال رو ازم گرفت. راست میگفت من هیچ وقت از ته قلب آدمهارو دوست نداشتم ولی با این حال تحمل تنهایی هم برام آسون نبود... گفت: "میدونم که از این موضوع شاید خوشت نیاد یا دوست نداشته باشی کسی خصوصیات و شخصیتت رو بشناسه یا زیر و رو کنه، ولی قبول کنی یا نه من و تو خیلی بهم شبیهیم، از ماه تولدمون، خانوادههای مریضمون یا افکار توی مغزمون گرفته تا خصوصیات چهرمون! و من میدونم تو درست مثل من دوست داری همیشه یکی دور و برت باشه که باهاش حرف بزنی... حتی شده ک.شعر بگین ولی حرف بزنین..."
یادم اومد یک بار بچه خرس قطبی ازم پرسیده بود هدفم از ارتباط و دوستی با آدمها چیه؟... هیچ چیزی به ذهنم نرسیده بود جز اینکه میخواستم همیشه چند نفری دور و برم باشن تا وقتایی که از غار تنهاییم بیرون میام در سطحیترین حالت ممکن باهاشون وقت بگذرونم!
موقع خدافظی دستش رو گرفتم و گفتم: "بهم پیام بده، خودت که میدونی اگر پیام ندی از من خبری نمیشه..."
بعد با خودم فکر کردم اگر از همون روز اول پای گربه و علاقهی عجیبی که بهش داشتم وسط نبود، شاید رابطهام با این زنبورِ جذاب به جاهای بهتری میرسید!