موریانه های موذی

شب مثل زن افسرده‌ای چادرش رو کشیده روی سرمون... هوا سرده، پنجره‌ها بسته و موج غمگین و پر وزنی توی فضا حرکت می‌کنه... خسته‌ام و دل‌آزرده. انگار چهارچوب نامرئی اطرافم فروپاشیده و حالا احساس ناامنی میکنم...

یادمه قبلاً خاله بزرگه می‌گفت وقتی تو این زمونه ازدواج میکنی، نباید انتظار تعهد آنچنانی داشته باشی... اگر میخوای دوام بیاری و زندگی مشترکت رو ادامه بدی، باید خودت رو بزنی به نفهمی یا مثل کبک سرت رو بکنی زیر برف...

ولی حالا با گذشت زمان بین من و ح، من مثل مرد متعصب و خودخواهی که خودش رابطه داشته ولی باکره بودن همسرش براش مهمه، با وجود گذشته‌ی داغونی که داشتم، و با وجود اینکه گاهی فکر میکنم شاید نتونم متعهد باشم، باز روی گذشته و تعهد ح حساس شدم و شک و تردید مثل موریانه افتاده به جون مغزم!

رودخانه‌ی کوچک

چند روزیه که هوا رو به سردی رفته، آب توی رودخونه‌ی پارک مرکزی این بار زلال‌تر از همیشه‌اس، باد برگ‌های زرد کوچیکی رو روی مقنعه‌ام می‌اندازه... روزهایی که میام اینجا دلم میخواد زندگی متوقف یا کند شه... اینجا انگار معلقم و میتونم راحت‌تر نفس بکشم...

حالا که گربه درگیر کاره و کمتر میبینمش، یکی دو هفته‌ای هست که بعد از کار مستقیم میرم خونه، مامان به زود اومدنم عادت کرده، اگر باهوش بود یا از زندگی مخفیانه‌ی دخترش خبر داشت، می‌فهمید چیزی درون من عوض شده طوری که انگار رودخونه‌ی پر شر و شورِ حال و روزم، حالا به مسیر صاف و همواری رسیده که برخلاف همیشه آروم و بی حاشیه‌اس...

به یکی دو نخ سیگارِ باقی مونده ته پاکت نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم اگر همه چیز طبق برنامه‌ای که ح برای آیندمون چیده پیش بره، این سیگارها احتمالا آخرین نخ‌هایی هستن که میتونم بکشم!

فکر اینکه ح کسی نیست که بشه باهاش بعد یک غذای چرب، بعد یک رابطه‌ی نفس‌گیر یا بعد از یک روزِ سختِ طولانی سیگار کشید، تمایلم برای ادامه رو کم می‌کنه...

کاش میدونست که من یک دختر ساده‌ی آرومِ عاشقِ زندگی نیستم، بلکه موجودِ سایه مانند و پریشونی‌ام که همیشه از همه چیز فرار کرده...

ح _ چشم رنگی سابق

حواسم رو جمع کرده بودم که این بار برخلاف عادت همیشگیم وقتی با یه پسر میرم بیرون، دست ندم یا حرف‌های بی‌پروایی که همیشه میزنم رو قبل از گفتن، مرور کنم!

چند دقیقه‌ای با تأخیر رسید، وقتی نشستم توی ماشین بی‌اختیار طبق عادت، برای چک کردن آرایشم، آفتاب‌گیر رو پایین دادم، آینه‌اش شکسته بود... با خنده توضیح داد بخاطر ترمز نابه‌جایی که گرفته سر یه نفر بهش خورده و شکسته... قوطی آبمیوه‌ای که گرفته بود رو برام باز کرد، حالا که خارج از قالب خانواده هم رو میدیدیم، استرس نداشتم، مثل بقیه‌ی قرارهام بود با این تفاوت که نمیتونستم سیگار بکشم یا از روابط قبلیم بگم یا راحت باشم!

تی‌شرت مرجانی رنگ، شلوار جین آبی و ونس مردانه‌ی سفیدی که پوشیده بود هرچند که روی هم رفته چنگی به دل نمیزد، ولی غیرقابل تحمل هم نبود...

مقصد به انتخاب اون، کافه رستورانی خارج از شهر بود. فضایی دلباز و بزرگ، یکی دوتا حوض، چندتایی مرغابی و دو کره اسب که پشت یک حصار آزادانه گشت میزدن...

خواسته بودم بعد از کار بیاد دنبالم تا بدون سختگیری‌های بابا در پوشش و حجاب، من رو اونجوری که واقعا دلم میخواد باشم، ببینه! بدون چادر، با آرایش و راحت در رفتار...

هربار که چشم‌های سبزآبیش رو یواشکی میدوخت بهم یا گهگداری که چشم تو چشم میشدیم با خودم فکر میکردم برای منی که تمام عمر حس خوبی نسبت به چشم‌های روشن نداشتم طوری که در مقابل این آدم‌ها استرس و ترس بهم غلبه میکنه، چرا روی رنگ چشم‌های این پسر اونقدرا حساس نیستم؟ شاید چون ساده، صمیمی و بی‌ریا بود... شاید هم چون فکرهای مختلف توی مغزم باعث میشد نتونم با دقت به چهره‌اش نگاه کنم!

با وجود اینکه کنارش راحت و آروم بودم ولی با همه‌ی تلاش‌هایی که موقع باهم بودنمون برای زیر و رو کردن احساساتم کردم، باز هم نتونستم ته قلبم دل‌بستگی یا علاقه‌ی خاصی بهش پیدا کنم...

در نهایت چند دقیقه‌ای بعد از خدافظی بهم پیام داد و با ابراز احساسات عاشقانه و صادقانه‌اش بخشی از قلبم رو قلقلک داد!

اختاپوسِ زشتِ عاشق!

یکی دو روزه از خودم بیزارم... طوری که وقتی آرایش میکنم انگار به شکل ناشیانه‌ای نقاب رنگیِ نه چندان زیبایی روی صورتم گذاشتم. موهام مثل یک مشت سربازِ شکست خورده‌ی شورشگرِ ناراضی، دائما از زیر مقنعه به طرز بهم ریخته و پریشونی بیرون میخزن. لباس‌هام به تنم سنگینی میکنه و درنهایت وقتی به آینه نگاه میکنم دختر آشفته‌ی خواب‌آلودِ خسته‌ای رو میبینیم که نمیتونه جلوی بیرون زدن روحِ کلافه‌اش از جسم ناتوانش رو بگیره...

طی این چند روز گذشته بارها آرزو کردم کاش یک اختاپوس بودم! اون وقت به لطف سه تا قلبی که داشتم میتونستم این حجم از احساسات متناقضم رو کنترل کنم... با یک قلبم پای حسِ سرکشم به گربه میموندم، با یکی بدون عذاب وجدان و آزادانه عاشق چشم‌رنگی میشدم، و با اون یکی به خودم عشق میورزیدم! به خودم که لا به لای طوفان افکار و احساساتم در حال متلاشی شدنم!

خزیدن روی موج زندگی

فضای پاتیل مثل دیگ سیاهی که سال‌ها شسته نشده، پر از رسوب و مونده‌های سوخته‌ی گذشته‌اس و سخت‌ترین کار من این روزها نشستن پشت میز سفید و تمرکز روی کاره درحالی که ذهنم در دوردست‌ترین نقطه‌ی ممکن پرسه میزنه!

این سه چهار روز گذشته که چشم رنگی توی شهر بوده و من غرق دریای آشنایی با این خانواده و رفت و آمدها، از گربه خبری نبود و جالب اینکه نبودش کمتر از قبل اذیتم کرد..‌.

بعد از یکی دوباری که با چشم رنگی بیرون رفتم، به سرم زد جواب منفی بدم و خودمو از این منجلابی که توش گیر کردم خلاص کنم! ولی مامان هر بار چهارزانو جلوم نشسته و مدام نصیحت کرده که: "قرار نیست یه نفر پیدا بشه که همه چیزش عالی، بدون نقص و مطابق میل تو باشه!"

گاهی فکر میکنم شاید حق با مامان باشه... بیست و هفت سالمه، با بی‌نهایت آدم آشنا شدم و توی این مدت یک نفر هم نبوده که کاملا باب میلم باشه و اون هم دوستم داشته باشه!

شاید زندگی همینه که همیشه مثل پیرمردی که با عصا راه میره، لنگ لنگان پیش بری و هیچ وقت نتونی لذت واقعی دویدن رو تجربه کنی!

زمانِ فانی

امروز ساعت قهوه‌ای رنگی رو که با دانی خریده بودیم، به دستم بستم.

یادمه نزدیک به هزار کیلومتر راه رو اومده بود تا‌ یکی دو روزی باهم باشیم، ظهر یکی از روزهای اردیبهشت بود، من رو برد بازار ساعت و باهم یه ست انتخاب کردیم... می‌گفت تو یه فیلم دیده پسره به دختره ساعت هدیه میده و بهش میگه هروقت به ساعتت نگاه کردی یاد من بیوفت که چقدر دوستت دارم!

اون روزها فکر میکردم بعد از این هروقت زمان بهم سخت یا کند بگذره، طوری که وادار بشم به ساعت مچی روی دستم نگاه کنم، یاد این میوفتم که یک نفر هست، شاید حتی کیلومترها دورتر، کسی که دوستم داره و هروقت به ساعت روی دستش نگاه می‌کنه به من فکر می‌کنه!

بعد از دانی، وقتی باتری ساعت تموم شد، تمام این چند سال گذشته رو توی کشو نگه داشتمش. بدون اینکه بهش نگاه کنم... دیروز باتری جدید براش خریدم و امروز عجیبه که نه تنها زمان برام کند و زجرآور میگذره، بلکه هر بار به ساعتم نگاه میکنم یادم میاد آدمی هست که یک روز دوستم داشته و امروز نیست... یادآوریِ این ناپایداری زندگی رو برام پوچ و خالی می‌کنه!

_۰_

پیام داده و بابت سرزده اومدن دیشبش عذرخواهی کرده و گفته: "فقط میخواستم خوشحالی و ذوق شمارو ببینم!"

توی پاتیل، پشت میز سفیدم نشستم و ترس از آینده باعث شده حالت تهوع بگیرم... تمام روابط من تا به حال همینقدر پر انرژی شروع شده ولی چیزی درون من هست که باعث میشه همه چیز به سردی کشیده بشه! چیزی شبیه به یک سیاهچاله...

_۰_

پیام داد!

خدایا اگر حضور فیزیکی داشتی الان پاتو میبوسیدم :))))

_۰_

بی‌خبر اومد دم خونه! چون گفته بودم پفک چرخی دوست دارم... برام آورده بود! زنگ زد گفت یه لحظه میاین دم در؟ بی آرایش رفتم و حالا نه تنها میترسم دیگه پیداش نشه، بلکه دلم میخواد بمیرم!

سایه ی سنگینِ یک شعر

۸ ، ۹ ساله‌ام، یک پیراهن کرم رنگ تنمه و یک روسری قهوه‌ای نازک، تمام موهامو پوشونده... آفتاب سخاوتمندانه روی زمین پهن شده، لی لی کنان راه میرم طوری که انگار روی زمین نیستم، پله‌هارو دوتا دوتا بالا میرم بدون اینکه به نفس نفس بیوفتم! شبیه بادبادکی‌ام که نخش ول شده... رها، سرخوش... بابا دوربین به دست پشت سرم میاد، داره فیلم میگیره، بیشتر هم از من!

پله‌ها که تموم میشه میرسیم به یک ساختمون آجری بلند، با سقف گنبدی شکل... درست زیر قوس گنبدش، روی زمین، چندتا موزاییک سفید کار شده، کنارش نوشته محل پژواک صدا... بابا همون طور که فیلم میگیره بهم میگه برو اونجا یه چیزی بگو... با صدای زیر و بچه‌گونه‌ای میپرسم: "چی بگم؟" صدام توی فضا می‌پیچه و تکرار میشه... خوشم میاد! بابا تشویقم می‌کنه:"یه شعر بخون!" می‌ایستم روی موزاییک‌های سفید و میخونم:

"مثل یک رنگین کمون هفت رنگ

سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ

ای صمیمی ای قدیمی همقطار

در دل شب شبنم عشقی بکار

شهر شب با مردم چشمک زنش

غصه هامو ریخته توی دامنش

ازدحام کوچه های بی کسی

پر شده از یک بغل دلواپسی

این منم دلواپس بود و نبود

از غم ای کاشها چشمم کبود

تا به کی از آرزوهامون جدا

با تو هستم با تو مستم ای خدا

بغچه عشقم همیشه باز باز

جانمازم تشنه راز و نیاز

هم زبونی ها اگه شیرین تره

هم دلی از هم زبونی بهتره"

حالا حدود ۲۰ سال از اون فیلم می‌گذره... از اون دختر سرخوش و سبکی که لبریز از نشاط و انرژی، آزادانه روی زمین راه می‌ره و بدون هیچ ترسی صداش رو رها می‌کنه تا توی فضا تکثیر بشه، حالا فقط تفاله‌ای مونده ته استکانِ زندگی، ته مونده‌ی غلیظ و سنگینی که حتی وزن سایه‌اش رو هم حس میکنه و از حرف زدن حتی توی سرش، حتی باخودش، می‌ترسه!

۸ ، ۹ ساله بودم و نمی‌دونستم شعرهایی که می‌خونم یک روز توی زندگیم جاری میشه، و طوری با حالم پیوند میخوره که هر بندش روحم رو به درد میاره... تا جایی که ۲۰ سال بعد، توی مراسم خواستگاریم، شاه ماهی (پدر خانواده‌ی دریایی)، بابت نگرانیم برای تفاوت زبان دو خانواده بهم میگه:"هم‌دلی از هم‌زبونی بهتره..."

حباب ناپایدار آینده

امروز به قدری احساس غرق شدن و درماندگی میکنم که ناچارا به چندتا مرکز مشاوره زنگ زدم تا برای فردا وقت مشاوره بگیرم! و در نهایت هیچ کدوم وقت نداشتن...

از چهارشنبه، پنجشنبه و تمام اتفاقاتی که قراره بیوفته متنفرم و آرزو میکنم کاش میشد یک نفر رو برای این چند روز استخدام کنم تا به جای من زندگی کنه و حتی به جای من تصمیم بگیره!

دیشب چشم رنگی گفت که شب‌ها از نگرانی خوابش نمی‌بره... و علت دل‌مشغولیش هم نظرِ قطعیِ منه! طفلک نمیدونه من خودم تا خرخره توی فکر و خیال و دل‌نگرانی گیر کردم و قدرت تصمیم گیری یا حتی تفکرم رو از دست دادم!

هیولای درون آینه

از اینکه بعضی اوقات میفهمم اخلاقام شبیه باباست وحشت میکنم! داشتن شباهت به مردی که سال‌های خوب زندگی من رو نابود کرده، اکثر اوقات ازش نفرت داشتم و سلامت روح و روان من رو ازم گرفته، شبیه اینه که همیشه یه بابا درون خودم باهام زندگی می‌کنه و راه خلاصی ازش نیست... یک کابوس زجرآور دائمی!

بعد وقتی به زندگی مامان و بابا نگاه میکنم از ازدواج بیزار میشم و فکر اینکه یه روز خودم با زندگی بچه‌ام کاری رو بکنم که بابا با من کرده، مغزم رو تا سر حد انفجار می‌بره!

و همه‌ی این‌ها و خیلی چیزهای دیگه این روزها حالم رو بد می‌کنه!

_۰_

سوال اینه که چطور یک نفر می‌تونه انقدر مشتاق و تشنه‌ی عشق و زندگی باشه، در حالی که من انقدر سیر و لبریز از همه چیزم؟

حس میکنم پیرزنِ لب گوری هستم که یک پسر جوون رو به دام انداخته و بابت هر ابراز علاقه‌ای که بهم میکنه عذاب وجدان دارم!

غم ترش من

انگشت‌های دستم یخ زده، لرز به تنم افتاده، نفس‌های عمیق میکشم و آهسته پوف میکنم تا شاید بتونم جلوی بغضم رو بگیرم! و همه‌ی این‌ها بخاطر پیام‌های گربه‌اس... موجود بی‌صفتی که بهم میگه: "تو خیلی به من محبت کردی، ولی من نمیتونم در اون حد باشم، محبت و توجهم در همین حده که میبینی، می‌دونم که مقصرم ولی کاری هم نمیتونم بکنم!"

زردآلو برای چندمین بار بهم لواشک تعارف میکنه، و وقتی میگم: "دوست ندارم"، می‌پرسه "چرا؟" توضیح میدم: "چون ترشه! ضعف میکنم و همیشه هروقت میخورم زبونم میسوزه!" دوباره مثل پسربچه‌ی دوساله‌ای که برای هرچیزی دلیل میخواد میپرسه: "چرا بسوزه؟" بغضم رو قورت میدم و میگم:"چون مولکول‌های ترشی، لوزی شکل و زاویه‌دار هستن! بخاطر همین موقع خوردنشون آدم روی زبونش احساس گزش و سوزش می‌کنه! برعکس آب که بخاطر مولکول‌های کروی شکلش، قل میخوره و راحت از گلو پایین می‌ره!"

بعد با خودم فکر میکنم این بغضی که دائما تلاش میکنم قورتش بدم و راه گلوم رو میبنده، چه شکلیه؟ شاید زاویه‌دار شاید کروی و بزرگ... معلوم نیست ولی مزه‌ی این غمی که ذره ذره توی تنم حل میشه و سلول‌هام رو میسوزونه حتما ترشه!

زندگی زیر آب!

چشم‌های سبزآبی این خانواده، که با رگه‌های تیره و روشن قهوه‌ای و خاکستری رنگ ترکیب شده، من رو یاد دریایی ناشناخته، ساحل ماسه‌ای و هوای ابری می‌اندازه، طوری که وقتی سعی میکنن به زبان فارسی‌ای که با لهجه‌ی غلیظی مخلوط شده باهام حرف بزنن یا وقتی با چشم‌های مرموزشون نگاهم می‌کنن، حس غرق شدن در اعماق دریا توی یک روز بارونی و در کشوری که به زبانش مسلط نیستم، بهم دست میده! غریبانه، هراس‌انگیز و دل‌گیر...

من این روزها شبیه موجودی که تمام عمرش رو روی زمین خشک و سفت و سخت زندگی کرده طوری که حتی چشم‌هاش رنگ تیره‌ی خاک رو به خودش گرفته و هیچ چیز از دریا نمیدونه، ایستادم کنار ساحل و سعی میکنم دل به دریا بزنم! و نمی‌دونم بعد از پا گذاشتن توی این آبیِ مرموز بی‌انتها، چی به سرم میاد! خفه میشم؟ یا خودم رو با زندگی جدید و موجودات عجیبش که حتی به زبون من حرف نمیزنن، سازگار میکنم!

و حالا که روز به روز نقش این افراد پررنگ‌تر میشه، اسمشون رو میذارم خانواده‌ی دریایی!

ملاقات سران دو خانواده

دست کم یکسال از آخرین باری که بابا توی جلسه‌ی خواستگاری حضور داشته میگذره و من نمی‌دونستم آرایشم باید چقدر باشه که بعد از رفتن مهمون‌ها مورد اصابت نقدهای کوبنده‌ی بابا قرار نگیرم! و در نهایت نتیجه‌ی تلاشم چیزی نبود جز صورت بی‌روح و خسته‌ای که نتونستم مثل همیشه پشت رنگ و لعاب‌های گول‌زننده‌ی شاداب پنهانش کنم به همین خاطر از اینکه خود پسره نبود و نمیتونست بیاد خوشحال بودم!

پدرش، مردی با قد و هیکل متوسط، موهای سفید، محترم، متواضع و خوش‌رو و مادرش زنی با صورت گرد، خنده‌های بانمک، ساکت و مظلوم... و هر دو صاحب چشم‌های روشن و ته لهجه‌ی مخصوص!

درست روبروی باد سرد کولر نشسته بودم و سعی میکردم به صحبت‌های کسل کننده‌ی مردها گوش بدم و ته ذهنم به این فکر میکردم که چرا هنوز هیچ حسی ندارم؟ شبیه یک عروسک خیمه شب بازی، رها شده گوشه‌ی صحنه‌ی نمایش... کسی کاری به کارم نداشت و در حالی که درون من همه چیز بوی تعفن مردار گرفته بود، زندگی درست بیخ گوشم جریان داشت!

ساعت شیش و نیم عصر

دو سه ساعتی تا رسیدن پدر و مادر چشم رنگی باقی مونده و من حالم خوب نیست... استرس اینکه برای اولین بار پدرش رو میبینم، با دلشوره‌ی ناخوشایندی ترکیب شده.

دیشب خوب نخوابیدم، حتی خواب‌های ترسناکی دیدم که باعث میشد به زحمت توی خواب مامان رو صدا بزنم... از صبح تمام وسایل اتاقم رو بیرون ریختم، وجب به وجبش رو تمیز کردم، دوش گرفتم، گشادترین و گل‌گلی ترین لباسم رو پوشیدم و با همه‌ی این‌ها نه تنها لحظه‌ی فکرم آزاد نشد بلکه هنوز حس عجیبی وجودم رو بهم میریزه... حسی که اگر بیشتر جون بگیره می‌تونه باعث بشه این بازی چشم رنگی‌ها رو زودتر تموم کنم تا از عذاب دردناکش خلاص بشم!

زخم های عمیق، حرف‌های سطحی

با چشم‌های قرمز، بدن دردناک، گیج و گنگ از خواب بیدار شدم، پشت پنجره باد سردی همه چیز رو به بازی گرفته... قهوه رو با چای قاطی میکنم و از مامان میپرسم:"این زنه زنگ نزد؟!" برخلاف همیشه زود منظورم رو میگیره و بدون اینکه نیازی به توضیح بیشتری باشه جواب میده:"فردا شیش و نیم عصر"

ظهر بعد از تموم شدن کار توی پاتیل، بی‌هدف کیلومترها پیاده‌روی کردم و آخر سر از پارک مرکزی درآوردم، همون جای همیشگی کنار رودخونه‌، یکی دو صندلی اون طرف‌تر از یک دختر و پسر دبیرستانی نشستم و سیگار کشیدم... بعد از سومین نخ، فشار خفیفی روی قلبم حس کردم... یادم اومد از آخرین باری که سیگار کشیده بودم دقیقا یک هفته گذشته! پنجشنبه بود، بعد ناهار و سیگار خیابون‌ها رو شاد و سرخوش با گربه بالا پایین میکردیم و می‌خندیدیم... موقع خدافظی، کنار پل، برای دهمین بار بهش گفتم:"دلم برات تنگ میشه! پنجشنبه‌ی بعد هم بیا" و برای هزارمین بار گفته بود:"دوستت دارم، حتما میام!"

حالا هفت روز گذشته، باز پنج‌شنبه‌اس، دلم براش تنگ شده ولی نمی‌خوام ببینمش و شاید دوستم داشته باشه ولی نه تنها روز تولدم رو برای دومین بار بهم زهر کرده، بلکه حتی حاضر نیست ناراحتی من رو قبول کنه!

یکی دو روزه با گربه می‌جنگم... جنگ آروم، طاقت فرسا و بی نتیجه‌ای که مثل یک سوهان تمام زندگیم رو آهسته آهسته میتراشه! ناراحتم و سعی میکنم علتش رو توضیح بدم... عذرخواهی میکنه ولی سعی نمیکنه درکم کنه!

بهش گفتم "بخدا فراموش کردنت کمتر آزارم داده تا این غیب زدنت و پیام ندادنت... می‌تونستی حداقل وقتی میبینی من ناراحت شدم به جای اینکه یهو دیگه پیام ندی و گم و گور شی تا از عصبانیت منفجر شم، بیشتر خبر بگیری تا یادم بره... طبق معمول جواب داده ما که هرروز پیام نمیدادیم، کاش تبریک میگفتم که تموم شه بره، منطقی باش عزیزم منم باید بابت بیرون رفتنات یا خونه رفتنات با بقیه که برام تعریف کردی، اینجوری ناراحت بشم؟!" و با این حرف‌ها درد من رو هزار برابر کرده...

گاهی اوقات وقتی به رابطه‌ام با گربه یا بقیه نگاه میکنم، از زندگی میترسم! با خودم فکر میکنم که چرا من هیچ وقت نمیتونم این دردهای روحی که تا سرحد مرگ آزارم میده رو برای بقیه توضیح بدم؟! چرا بلد نیستم این‌هارو با حرف زدن حل کنم؟

کاش همه‌ی چیزهایی که آدم رو آزار می‌داد مثل یک زخم رو تنش بود... زخمش رو نشون میداد و می‌گفت: "اینجا درد داره! ببین چیکار کردی باهام!" و بعد به جای این بحث‌های کلامی لعنتی، همه‌ی جنگ‌ها و دعواها فیزیکی بود... میرفتی توی رینگ و عصبانیتت رو با مشت نشون می‌دادی و هرچند خون‌آلود و تیکه پاره، ولی یا مغلوب می‌شدی یا پیروز!

_۰_

نمی‌دونم چرا حجم تنهایی من انقدر زیاده! این خلاء عمیق و همیشگیِ من انگار هیچ وقت قرار نیست با هیچ‌کس و با هیچ‌حسی پر بشه... حتی دیگه نمی‌دونم یقه‌ی کیو باید بگیرم بخاطرش؟

آبشار گربه‌ای

صبح با صدای کشیده شدن پنجه روی زهوار پنجره، از خواب بیدار شدم... یکی دو هفته‌ای هست که سر و کله‌ی یک گربه‌ی سیاه تکدی گر همراه توله‌هایی که هیچ شباهتی به خودش ندارن، اوقات مشخصی از روز، توی حیاط پیدا می‌شه و حالا کار به جایی رسیده که وقت و بی‌وقت از فرصت استفاده می‌کنه تا بیاد داخل خونه...

زیر چشمی بین خواب و بیداری، به گربه‌های کوچیکی‌ که دونه دونه از پنجره به داخل اتاق می‌پریدن نگاه کردم، صدای تپ تپ قدم‌های بچه گربه‌ها روی گلیم اتاقم و نمای یک گربه‌ی سیاه که خودش رو پهن کرده بود گوشه‌ی اتاق چیزهایی بود که خواب رو ازم گرفت...

وقتی برای اومدن به پاتیل آماده میشدم یاد گربه افتادم... دیشب براش یه پست فرستادم که نوشته بود :"نمی‌دونم چندمین باره که میفهمم اولویت هیچکس نیستم! حتی اونایی که خودمو پاره کردم برای تنها نبودن و خوشحالیشون..." جواب داده بود: "حق داری..."

و بعد یاد چشم رنگی افتادم که هنوز هیچی نشده، بعد یکی دو هفته آشنایی، روز تولدم به بهانه اینکه برام غذای نذری بیاره، خسته و داغون بعد هیئت، از اون سر شهر، سر ظهر تو هوای گرم خودش رو رسونده بود دم خونه و جوری که خودش میگفت از دیدنم ذوق کرده بود و دلش باز شده بود!

اون وقت من ساده‌لوحانه با وجود اینکه از ابتدای آشناییم با گربه آگاهانه جایگاه دوم رو انتخاب کرده بودم، توقع داشتم قبل از هرکسی تولدم رو تبریک بگه... و اون نه تنها یادش نبود بلکه بعد از فهمیدن هم یه تعارف نزد که بیا ببینمت!

گربه صفت

خانم کلم، مدیر واحد ما در پاتیل، زنی با قد متوسط، پوست سفید، صورت گرد و چشم‌های پف کرده‌ با خط چشم‌های ناشیانه‌ست! زنی خود شیفته با سیاست‌های احمقانه...
با این حال یک روز قبل تولدم برای همه نوشیدنی خرید و بهم کتاب هدیه داد و با این کارش باعث شد بخاطر حس عذاب وجدان همیشگیم، ترک پاتیل یا شکایت بخاطر میزان حقوقم، برام سخت‌تر از قبل بشه!
وقتی جریان رو برای گربه تعریف کردم متوجه شدم فکر می‌کرده هنوز توی تیرماهیم و تولد من ماه دیگه‌اس... بعد در برابر عذرخواهی‌های مکررش گفتم اصلا مهم نیست و می‌دونم که دوست داره همیشه تولدم رو خراب کنه! چون این دومین باره که پروسه‌ی گند زدنش به حال من توی روز تولدم، با موفقیت انجام میشه!

پایان ۲۷_

کلافه توی تخت غلت میزنم، به زحمت یکی از چشمهای پف کردهام رو باز میکنم و گوشیمو چک میکنم... پیامهای تبریک بانک و پیامی از برنامه تقویم پریودم که نوشته: "ف عزیز، دنیا با وجود تو زیباتره! تولدت مبارک"

بدنم بخاطر بهم ریختگی هورمونهای لعنتی و خواب زیاد طوری دردناک و کوفتهاس که انگار یک تیکه گوشت توی زود پزم! تحت فشار و در حال متلاشی شدن!

دلم نمیخواد بیدار شم... هر سال روز تولدم انگار توی یک چاه عمیق سیاهم، دور از همه، تک و تنها و پیر تر از قبل!

رنگ‌های جدید زندگی...

پسر چشم رنگی در کمال تعجب نه تنها از صافیِ سخت‌گیرانه بابا رد شده، بلکه تأییدش رو هم به دست آورده! و حالا مثل توپ برفی که هرچی بیشتر میغلطه، بزرگ‌تر و هولناک‌تر میشه، ادامه‌ی مراحل هم برای من سخت‌تر و پراسترس‌تر میشه!

دیشب بابا با هیجان و جدیت صحبت‌هاشون رو تعریف می‌کرد و نظرش رو می‌گفت و حتی سوالات زیرکانه‌ی جدیدی مطرح کرد که به ذهن خودم نرسیده بود...

در طی همه‌ی این سال‌هایی که تو این خانواده ذره ذره جون دادم، دیشب اولین بار بود که تونستم چهره‌ی منطقی و خوش‌روی بابا رو ببینم و درباره‌ی یک موضوع مهم مثل دوتا انسان متمدن باهم حرف بزنیم طوری که آخرش به بحث، دعوا یا ناراحتی ختم نشه! و چقدر قلبم از این بابت فشرده شد وقتی فکر کردم تو همه‌ی لحظه‌های سختی که پشت سر گذاشتم بابا می‌تونست به جای یک کابوسِ وحشیانه‌ی شبانه روزی همین آدمِ امنِ دیشب باشه! مثل وقتی نتایج کنکورم اومد، وقتی تصمیم گرفتم برم سرکار یا وقتی آدم‌های مورد نظرم رو برای زندگی انتخاب میکردم و یا حتی وقتی سرخورده از زندگی نکبت بارم به آدم‌های غیر قابل اعتمادِ موقت پناه می‌بردم...شاید اگر بابا توی سال‌های گذشته به جای یک مرد غیر منطقیِ پرخاشگرِ مستبد حداقل سعی میکرد مثل دیشب ملایم‌تر باشه، حالا من می‌تونستم به جای این نارضایتی همیشگی که بخاطر احساس ترس از بابا توی ذهنم جا خوش‌کرده، یک ذهن شاد و سالم داشته باشم... یا به جای این بدنی که همیشه کوفته و خسته از همه چیزه، جسم سرحال و پرانرژی‌تری داشته باشم!

به هرحال هرچند دیر، اما امیدوارم این بابای جدیدِ آروم و منطقی و حتی این من جدید که تازه یاد گرفته چطور ارتباط برقرار کنه از این به بعد زندگی بهتری داشته باشن...

وقتی میخواستم بخوابم، بابا گفت: "پسره ازم پرسیده نظر شما برای ادامه‌ی آشنایی مثبته؟ چون دختر خانومتون فرمودن نظر و تایید شما براشون خیلی مهمه و نظر ایشون بستگی به تأیید شما داره!" بعد تونستم توی صورت بابا رضایت و احساس افتخار رو ببینم... هرچند که حرف من بخاطر ترس از بابا بوده چون میدونستم اگر راضی نباشه، دوباره قهر میکنه، غر میزنه و خودش رو میکشه کنار و میگه به من مربوط نیست خودت می دونی... مثل کاری که با همه‌ی خواستگارهای قبلی کرده... ولی از دیدن خوشحالی توی چشم‌های بابا، خوشحال شدم.

یک قرار ملاقات برای پدر!

انگار توی رگ‌های پام، به جای خون، آب و یخ جریان داره! سرم درد میکنه و مثل یک آدم آهنی قدیمیِ زنگ زده هر لحظه ممکنه مفاصل بدنم از هم جدا بشه...

بعد از صرف یک ناهار دلچسب و راهپیمایی طولانی و لذت بخش با گربه توی خیابون‌های اصلی شهر، حالا رسیدم خونه و خودم رو ولو کردم روی تخت...

بابا داره آماده میشه تا بره ملاقات پسرِ خانواده‌ی چشم رنگی... به طرز غیرمعمولی این بار خوش اخلاقه و خبری از اون چهره‌ی عبوسی که اینجور وقت‌ها معمولا به خودش می‌گرفت نیست... با خودم فکر میکنم شاید بعد از سخت‌گیری‌های مداوم و بهانه‌های الکی همیشگیش و بعد از کشمکش‌هایی که این همه سال داشتیم، حالا تصمیم گرفته این بار آدم یا پدر بهتری باشه... ولی نوش دارو بعد مرگ سهراب؟ حالا که ریشه‌ی هر نوع احساسی توی من خشک شده؟ حالا که پیدا کردن آدم‌هایی که بتونم دوستشون داشته باشم یا کسایی که ازشون خوشم بیاد یه جورایی مثل پیدا کردن یک آدم فضایی شده؟ حالا که دیگه نه تنها میل و اشتیاق بلکه حتی توانی برای ازدواج و زندگی با یک آدم ندارم؟

با وجود چهره‌ی غیرآشنایی که توی صورت بابا میبینم باز هم می‌دونم وقتی از این قرار ملاقات برگرده نظرش هرچیزی می‌تونه باشه...

بخاطر مدت زمانی که صرف کردم برای سوال پرسیدن و کشف ویژگی‌های شخصیتی این پسر، حالا شبیه کسی‌ام که تلاش کرده تا با خار و خاشاکِ سست و سبکی، توی یک کویرِ خشک برای خودش خونه بسازه و حالا هر لحظه ممکنه باد و طوفان بشه!

شیوع ویروسی یک خواستگاری

جریان خانواده‌ی چشم رنگی مثل یک ویروس سمج درحال گسترش و جهشه در حالی که بابا هنوز پسره رو ندیده و این برای من یعنی راه رفتن توی خواب... مثل وقتی توی خواب میجنگی، فرار میکنی، زندگی می‌کنی و وقتی چشماتو باز میکنی میفهمی همه‌ی جون کندن‌هات بیهوده بوده!

من مثل یک نهال خشک که از سر بی‌تفاوتی اجازه میده پیچک سبزی دور تنش بپیچه، اجازه دادم ماجراها پیش بره و حالا از همه‌ی چیزهایی که قراره پیش بیاد، وحشت دارم!

چرخه‌ی بیمار زندگی

ایستادم جلوی پنجره‌، موجِ نه چندان خنک و سنگین هوا روی صورتم لغزید. تمام سهم من از منظره‌ی پنجره‌ی اتاقم چیزی نیست جز یک دیوارِ بی‌ریختِ بلند که میشه از سر بی‌حوصلگی تک به تک آجرش‌های زردرنگش رو شمرد، یک ساختمونِ نیمه کاره‌ با نمای ضمختِ سیمانی که با پررویی جلوی نور رو گرفته و موزاییک‌های بزرگی که بی دقت و با فاصله کف حیاط جا خوش کردن! بی‌روح‌ترین منظره‌ی ممکن، بدون هیچ اثری از زندگی! 

یکم از قهوه‌ی تلخ و بدمزه‌ی توی لیوان رو سر کشیدم و بعد یک نخ سیگار روشن کردم... صدای یک کولر زهوار در رفته سکوت شب رو بهم میزد...

به گربه فکر کردم که سه چهار شب پیش چند قدم اون طرف تر پشت همین پنجره کنارم ایستاده بود و سیگار می‌کشید... به یک سال و اندی پیش فکر کردم، اولین بارِ باهم بودنمون یا اولین سیگاری که باهم کشیدیم، اولین باری که کافه رفتیم... روزهایی که حالا مثل سراب ازم دور شده و انگار همش توی خواب بوده. یادم اومد یک بار گربه بهم گفته بود رابطمون داره مثل رابطه‌ی زن و شوهرها میشه... 

تکراری شدن و عادی شدن همیشه بیشتر از هر چیزی من رو آزار میده... اتفاق وحشتناکی که باعث میشه هیچ وقت هیچ حسی درون من پایدار باقی نمونه و میدونم آخرش روزی میرسه که دیگه نه با عوض کردن کارم، نه با عوض کردن آدم‌های اطرافم و نه حتی با عوض کردن خودم، نمیتونم ازش فرار کنم و اون روز قطعا زندگی من چیزی نیست جز دویدن یکنواخت و بیهوده‌ی یک موش پیر توی گردونه‌ی درون قفسش! 

هرچی بیشتر میگذره، وزن زندگی روی دوشم بیشتر میشه، طوری که بعضی وقت‌ها به آدم‌ها نگاه میکنم و از خودم میپرسم اون‌ها هم به اندازه‌ی من این حجم سنگینِ غم‌زده رو با خودشون حمل میکنن؟ یا فقط منم که حس میکنم زیر یک دستگاه پرس غول پیکر ذره ذره فشرده میشم!

_۰_

امروز بعد کار، میرم که گربه رو ببینم و عجیبه که به اندازه‌ی قبلا دلم براش تنگ نشده یا دیگه اونقدرا شور و شوق ندارم! دارم از خودم ناامید میشم...

بهشتِ کوچکِ درونِ استکان

پیازچه یکی از آبدارچی‌های ساختمون اداری در پاتیل، مردی بلند قد، با لهجه‌ی شهرستانیِ نه چندان محسوس و خوش برخورده که همیشه روپوش سفید مخصوصش رو به تن داره و از قضا سید هم هست و همیشه اصرار عجیبی داره که توی چای همه گرمی‌جاتی مثل زنجبیل و دارچین بریزه... علاقه‌ و ارادت این مرد به گرمی‌جات به اندازه‌ای هست که حتی توی دستورالعملِ تهیه‌ی نیمروهای منحصر به فردش، فلفل قرمز جایگاه ویژه‌ای داره! 

خوشبختانه این روزها پیازچه راضی شده به خاطر گرمای هوا، به انداختن یک گل سرخ کوچیک کنار استکان اکتفا کنه... چایی که بخاطر طعم و بوی خاصش بهم کمک می‌کنه ته مونده‌های انرژیِ توی وجودم رو جمع کنم... بخصوص توی این مدتی که شب‌ها خوب نمی‌خوابم و خواب‌های پر استرسی که در مورد آینده میبینم باعث میشه آرامش روز رو هم از دست بدم!

_۰_

حتی الان که فش فش کنان درحالی که با دهن نفس میکشم و با چشم‌های قرمز برنامه‌های گوشیم رو بالا پایین میکنم... باز نگران کارمم که اگر فردا نرم کارام می‌مونه! انگار در ابتدای خلقت وقتی حماقت پخش میشده، من اول صف ایستاده بودم!

زنبور دوست داشتنی

آخرین طبقه‌ی یکی از برج‌های تجاری نه چندان معروفِ غربِ شهر، مکان دنج و آرومی بود که برای صرف ناهار انتخاب کرد. نشستم پشت یکی از میزهای کنار پنجره، یکی دوتا چهارراهِ عریض، ساختمون های نه چندان بلندِ قدیمی، نشست و برخاست چندتایی کبوتر و عبورِ آدم‌های کلافه از گرما نمایی بود که پنجره‌ی بزرگ و تمام قدِ روبه‌روم با سخاوت در اختیارم می‌گذاشت.

دو تا شیشه‌ی دلستر گذاشت روی میز و بهم لبخند زد... فکر کردم آخرین باری که دیدمش کِی بود؟ نشسته بودیم توی ماشین، هوا تاریک بود و احتمالا سرد، با غم سنگینی بهم گفته بود: "تو منو دوست نداری ف!"

به صورتش نگاه کردم، یادم اومد روزهای اولی که دیده بودمش، وقتی تو مسیر برگشت از کارخونه، توی سرویس بهم پیام میداد یا وقتی گاه و بیگاه موقع کار متوجه نگاهش میشدم، اولین باری که بوسیدمش، شبی که پدرانه بدون اینکه بهم دست بزنه برام کتاب خونده بود و مثل یک بچه از خستگی بیهوش شده بودم... این آدم همیشه حسِ خوشایندِ تازه‌ای رو ته دلم زنده می‌کرد...

مردی با چهره‌ای تقریبا جذاب، هیکل متناسب، موهای خوش حالت مشکی، چشم‌های نافذ قهوه‌ای، صدای گرم و دلنشین و در خلقیات و علایق و افکار بی‌نهایت شبیه به من! طوری که انگار زیر پوستم زندگی می‌کرد و به شکل وحشت آوری جوری که انگار توی آینه نگاه میکنه، میتونست جنبه‌های مختلف شخصیت من رو ببینه... با همه‌ی این‌ها رابطه‌ی مرموز و پر کششِ بین ما هیچ وقت جواب نداده بود... 

از اتفاقات چند ماهی که بهمون گذشته بود حرف زدیم. اون درباره‌ی آخرین خبرش از زن سابقش می‌گفت و اینکه هنوز هیچ دختری توی زندگیش نیست و من از قرارهای افتضاحی که رفته بودم و آدم‌هایی که بعد از اولین ملاقات دیگه هیچ وقت ندیده بودمشون...

پرسید:" ف چرا آدم‌هارو سر کار میذاری؟" جا خوردم. می‌گفت به نظرش آدم‌ها برای من بازیچه‌هایی هستن که فقط خودم رو باهاشون سرگرم میکنم درحالی که نمیدونم توی وجود هر کدومشون چیزی به اسم احساس وجود داره...

با همبرگری که سفارش داده بودم درگیر بودم، چاقو و چنگال رو ازم گرفت. راست می‌گفت من هیچ وقت از ته قلب آدم‌هارو دوست نداشتم ولی با این حال تحمل تنهایی هم برام آسون نبود... گفت: "می‌دونم که از این موضوع شاید خوشت نیاد یا دوست نداشته باشی کسی خصوصیات و شخصیتت رو بشناسه یا زیر و رو کنه، ولی قبول کنی یا نه من و تو خیلی بهم شبیهیم، از ماه تولدمون، خانواده‌های مریضمون یا افکار توی مغزمون گرفته تا خصوصیات چهرمون! و من میدونم تو درست مثل من دوست داری همیشه یکی دور و برت باشه که باهاش حرف بزنی... حتی شده ک.شعر بگین ولی حرف بزنین..."

یادم اومد یک بار بچه خرس قطبی ازم پرسیده بود هدفم از ارتباط و دوستی با آدم‌ها چیه؟... هیچ چیزی به ذهنم نرسیده بود جز اینکه میخواستم همیشه چند نفری دور و برم باشن تا وقتایی که از غار تنهاییم بیرون میام در سطحی‌ترین حالت ممکن باهاشون وقت بگذرونم!

موقع خدافظی دستش رو گرفتم و گفتم: "بهم پیام بده، خودت که می‌دونی اگر پیام ندی از من خبری نمیشه..."

بعد با خودم فکر کردم اگر از همون روز اول پای گربه و علاقه‌ی عجیبی که بهش داشتم وسط نبود، شاید رابطه‌ام با این زنبورِ جذاب به جاهای بهتری می‌رسید!