فضای پاتیل مثل دیگ سیاهی که سال‌ها شسته نشده، پر از رسوب و مونده‌های سوخته‌ی گذشته‌اس و سخت‌ترین کار من این روزها نشستن پشت میز سفید و تمرکز روی کاره درحالی که ذهنم در دوردست‌ترین نقطه‌ی ممکن پرسه میزنه!

این سه چهار روز گذشته که چشم رنگی توی شهر بوده و من غرق دریای آشنایی با این خانواده و رفت و آمدها، از گربه خبری نبود و جالب اینکه نبودش کمتر از قبل اذیتم کرد..‌.

بعد از یکی دوباری که با چشم رنگی بیرون رفتم، به سرم زد جواب منفی بدم و خودمو از این منجلابی که توش گیر کردم خلاص کنم! ولی مامان هر بار چهارزانو جلوم نشسته و مدام نصیحت کرده که: "قرار نیست یه نفر پیدا بشه که همه چیزش عالی، بدون نقص و مطابق میل تو باشه!"

گاهی فکر میکنم شاید حق با مامان باشه... بیست و هفت سالمه، با بی‌نهایت آدم آشنا شدم و توی این مدت یک نفر هم نبوده که کاملا باب میلم باشه و اون هم دوستم داشته باشه!

شاید زندگی همینه که همیشه مثل پیرمردی که با عصا راه میره، لنگ لنگان پیش بری و هیچ وقت نتونی لذت واقعی دویدن رو تجربه کنی!