ح یک دستش رو گذاشته بود روی فرمون و اون یکی دستش روی طوری حائل کرده بود سمت من که انگار پشت کمرم رو گرفته... آفتابی که بیرحمانه صورت و دستهای من رو میسوزند، سخاوتمندانه روی پوستِ گندمی و آفتاب سوختهی دستهای اون میرقصید...
گفت: "انشالله بابا اینا که از مسافرت برگشتن، بعد از صفر همه چیزو رسمی میکنیم..." و انگار یک نفر چنگ انداخت و گلومو گرفت! بدون اینکه نگاهم رو از جاده بردارم گفتم: "ولی زوده... من هنوز تصمیمم رو نگرفتم..."
دست دست میکنم چون میدونم ح که سبکسرانه و قلدرانه راه میره، و همیشه اشتیاقش رو بیپروا میریزه توی حرفهای عاشقانه و رفتار ذوق زدهاش، خیلی از مرد سنگین و موقری که همیشه میخواستم، فاصله داره... اما گیج و سردرگم ادامه میدم چون میدونم ته دلم تمام خواستهام رهایی از زندگی زیر سایهی باباست اما از طرف دیگه نمیخوام خودخواهانه باعث بشم ح لبریز از عشقی که احساساتش مثل یک پسربچهی نوپاست، تو منجلاب زندگی با یک جسدِ سردِ پوسیده بیوفته!
دیشب وقتی دیوان فروغ رو ورق میزدم رسیدم به این شعر:
از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسهٔ من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ، ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان ، که تو تابیدی