بعد از واقعه...

مثل سکوتی که بعد از یک طوفان ویرانگر توی خرابه‌ها می‌پیچه، مثل کوفتگی و گز گزِ بدن بعد از یک مبارزه‌ی سختِ تن به تن، مثل سنگینیِ صبح بعد از یک شب سردِ برفی... اوضاع خونه رو به آروم شدنه!

بابا مثل مارِ بزرگی که زهرش رو کشیده باشن، آروم اما همچنان ترسناکه... و من خسته تر از همیشه، جایی ته ذهنم فکر میکنم که تمام این سال‌ها، بارِ سنگینِ "زندگی کردن" بیش از توانم بوده اونقدر که چیزی نمونده از پا درم بیاره!

اثر قورباغه‌‌ای!

خانوم کلم نه تنها در عرض یک روز، نقاب مهربون و دلسوزِ روی صورتش رو برداشته بلکه شمشیر رو از رو بسته! جوری که امروز جواب سلام و خداحافظیم رو طوری داد که انگار قاتل پدرش هستم! و در جواب درخواستم برای مرخصی جوری مخالفت کرد که انگار برده‌ی حلقه به گوش و اسیرش هستم...

بچه که بودم یه مدتی علاقه‌ی خاصی به قورباغه‌ها داشتم، دائم میگرفتمشون و باهاشون بازی میکردم... مامان می‌گفت انقد دست نزن به این زبون بسته‌ها، دستت بی‌نمک میشه... گاهی اوقات وقتی جواب خوبی‌هام رو اینجوری وحشیانه میگیرم، با خودم فکر میکنم شاید واقعاً این نمک نداشتن دستم اثر همون قورباغه‌هاست!

_۰_

پیام سپیدار بالای صفحه‌ی گوشیم، درست مثل خاری بزرگی توی چشمم، همه‌ی حواسم رو درگیر کرده! می‌دونم اگر جواب بدم میگه دلش میخواد دوباره برم پیشش و می‌دونم بخاطر اون سحر خاصی که توی وجودش موج میزنه، دلم می‌خواد دوباره ببینمش! هرچند که هنوز سیاهی‌های آخرین باری که پیشش بودم مونده‌ی روی روح و تنم، مثل لکه‌های سیاه، کثیف و سمجِ روغن روی یک لباس سفید!

پریدن از یک قفس

صبح که به زحمت چشم باز کردم و کورمال کورمال گوشیم رو از زیرتخت پیدا کردم و یک چشمی نگاهی به صفحه گوشی انداختم، ح طبق معمول پیام داده بود! اما این بار برخلاف احوال‌پرسی و صبح‌بخیرهای همیشگی، پیام‌هاش طولانی و زیاد بود!

انگار همه‌ی دلشوره‌ها و حرف‌های دلش رو خالی کرده بود توی پیام‌هایی که من با خوندنشون دلگرم و لبریز می‌شدم!

برام عجیبه که یک نفر مثل ح، که شبیه یک رود خروشان آروم و قرار نداره، و شر و شور رفتارش آدم رو یاد شخصیت‌های بزن بهادرِ فیلم‌های قدیمی می‌اندازه، می‌تونه انقدر قشنگ و کامل، همه‌ی عشق و علاقه و حرف‌های دلش رو بریزه بیرون!

هرچند که همیشه صداقتی که پشت حرف‌ها و نگاه‌هاش موج می‌زنه، روحم رو قلقلک میده ولی این بار وقتی بین ابراز علاقه‌هاش گفته بود: "میدونم شاید اون معیار اصلی هایی که تو تو ذهنت داری تو من کم پیدا بشه..." قلبم به درد اومد‌...

برای خودم چای ریختم، پنجره رو باز گذاشتم و نشستم پایین تخت... باد مثل مار بزرگی روی پاهام خزید، احساس کردم با وجود قفسی که بابا برای من توی خونه ساخته، این بار میتونم پر بکشم!

چرک‌های زندگی

درحالی که خماری و کوفتگیِ یک خوابِ طولانی تمام بدنم رو به درد آورده، با بی‌میلی از روی تخت بلند میشم، با انزجار به بابا سلام می‌کنم و بعد یک قاشق قهوه توی استکان چای‌ام میریزم...

بابا تمام روز خونه بوده و مثل ملک‌ عذاب، جهان رو برای من تنگ و تنفس رو برام دشوار کرده! هنوز عصبانیه و شبیه یک غده‌ی چرکی، پر از تعفن، لجن و نفرته... طوری که وقتی دهنش رو باز می‌کنه یا توی خونه راه میرسه و تکون میخوره، تمام روح و تن من رو به درد میاره!

به مامان گفته بودم ازم نخواه تا وقتی بابا زنده‌اس و نفس می‌کشه و سالمه و توان داره زندگی رو برای من و تو و همه‌ی اعضای این خونه تلخ‌تر از زهر مار کنه یا انقدر جون داره که می‌تونه اینطوری مارو از زندگی متنفر و بیزار کنه، خدایی که همچین موجود زشت، عصبانی، نفرت‌انگیز و کریهی رو خلق کرده و بهش بال و پر داده رو دوست داشته باشم یا براش نماز بخونم...!

در مرداب یک عشق

ح یک دستش رو گذاشته بود روی فرمون و اون یکی دستش روی طوری حائل کرده بود سمت من که انگار پشت کمرم رو گرفته... آفتابی که بی‌رحمانه صورت و دست‌های من رو می‌سوزند، سخاوتمندانه روی پوستِ گندمی و آفتاب سوخته‌ی دست‌های اون می‌رقصید...

گفت: "انشالله بابا اینا که از مسافرت برگشتن، بعد از صفر همه چیزو رسمی میکنیم..." و انگار یک نفر چنگ انداخت و گلومو گرفت! بدون اینکه نگاهم رو از جاده بردارم گفتم: "ولی زوده..‌. من هنوز تصمیمم رو نگرفتم..."

دست دست میکنم چون می‌دونم ح که سبک‌سرانه و قلدرانه راه می‌ره، و همیشه اشتیاقش رو بی‌پروا می‌ریزه توی حرف‌های عاشقانه و رفتار ذوق زده‌اش، خیلی از مرد سنگین و موقری که همیشه می‌خواستم، فاصله داره... اما گیج و سردرگم ادامه می‌دم چون می‌دونم ته دلم تمام خواسته‌ام رهایی از زندگی زیر سایه‌ی باباست اما از طرف دیگه نمیخوام خودخواهانه باعث بشم ح لبریز از عشقی که احساساتش مثل یک پسربچه‌ی نوپاست، تو منجلاب زندگی با یک جسدِ سردِ پوسیده بیوفته!

دیشب وقتی دیوان فروغ رو ورق می‌زدم رسیدم به این شعر:

از پیش من برو که دل آزارم

ناپایدار و سست و گنه کارم

در کنج سینه یک دل دیوانه

در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاک و دامن من ناپاک

من شاهدم به خلوت بیگانه

تو از شراب بوسهٔ من مستی

من سرخوش از شرابم و پیمانه

عشق تو همچو پرتو مهتابست

تابیده بی خبر به لجن زاری

باران رحمتی است که می بارد

بر سنگلاخ قلب گنهکاری

من ظلمت و تباهی جاویدم

تو آفتاب روشن امیدی

بر جانم ، ای فروغ سعادتبخش

دیر است این زمان ، که تو تابیدی

مرد ترسناک زندگی من

سوزِ سرد اما دلنشینی از درزِ کوچیکِ پنجره‌ی نیمه‌باز می‌خزه توی اتاق... پتو رو تا گردن کشیدم روی خودم و خوابی که پشت پلک‌هام نشسته، چشمام رو سنگین می‌کنه...

بابا یک هفته‌ای هست که از جریان تصمیم من برای عوض کردن کار باخبر شده و به این بهانه که چرا در جریان نذاشتمش زندگی رو برای همه جهنم کرده... موقع حرف زدن تُن صداش رو می‌بره بالا و تشر میزنه، موقع غذا خوردن قاشق رو می‌کوبه توی بشقاب، درهارو محکم بهم می‌کوبه و همیشه اخم‌های عمیق و زهرآگینش توی همه!

قبل‌ترها این رفتارهاش برای من بی‌نهایت ترسناک بود، تنم یخ می‌کرد، قلبم تند می‌زد و می‌لرزیدم. اما حالا با این کارها انگار خنجر فرو می‌کنه توی عضوی که دیگه ندارمش... مثل اینکه بخواد دست و پای قطع شده‌ی من رو دوباره قطع کنه!

می‌دونم اگر بهم حرفی بزنه، بدون ترس از اینکه بخاطر جواب دادنم، از شدت عصبانیت به چه هیولایی تبدیل بشه، یا بدون ترس از فحش‌ها و حتی کتک‌هاش، دیگه مثل قبل سکوت نمیکنم و ته دلم غصه نمی‌خورم و به جاش حرف‌هامو مثل غذای فاسدی که معده‌ام رو اذیت کرده، بالا میارم و تف میکنم توی صورتش...

اما با همه‌ی این‌ها، انگار حس ترسناک و تاریکِ کهنه‌ای توی وجود من ته نشین شده که باعث می‌شه همیشه قبل اینکه خوابم ببره همش نگران کوبیده شدن در، نگران صدای قاشقی که پرت میشه و نگران صدای بلند بابا باشم... و بی‌دلیل قلبم به تپش بیوفته، تنم یخ کنه و بلرزم...

_۰_

خانوم کلم امروز شبیه نامادری سیندرلا بود! هرچند که وقتی بهم زنگ زد تا بگه تره رو بفرستم تو اتاقش، سعی می‌کرد تن صداش مهربون باشه...

قرار شد کارهامو به تره تحویل بدم! مرد ریزه میزه، به شدت لاغر، به شدت مذهبی و به شدت کندی که وقتی زیر چشمی به استایل پشت سیستم نشستنش نگاه میکنم، همیشه من رو یاد خرس تنبل توی انیمیشن زوتوپیا می‌اندازه!

سوال اینه که تره با این حالت اسلوموشن همیشگیش توی انجام کارها، چطور میخواد از پس حجم عظیم مسئولیت‌هایی که تا حالا روی دوش من بوده، بربیاد؟

آب طالبی!

درب ماشین رو نیمه باز گذاشتم تا از شدت گرما کم بشه، آفتاب ملایمی روی پام افتاده بود... هوای گرم و درد خفیف دندون کلافه‌ام کرده بود!

ح آبمیوه به دست و لبخند به لب، از بلوار رد شد، خوشحال بود... تا می‌شد به روش خودم با غر زدن و شوخی به بهانه‌های مختلف خندونده بودمش! طوری راحت می‌خنده و شیطنت می‌کنه که رفتار ساده و بی‌غل و غشش، برخلاف قد بلند و چهره‌ی تقریبا زمختش، من رو یاد یک پسر بچه‌ی بازیگوش می‌اندازه... یک پسربچه‌ی شلوغ و تشنه‌ی توجه و محبت!

سرپا نشست لب جدول، کنار درب نیمه باز ماشین، نزدیک به من، و چشم‌های روشنِ کنجکاوش رو دوخت بهم... همیشه وقتی اینطور طولانی و دقیق نگاهم می‌کنه حس میکنم یک کالا پشت ویترین یک مغازه‌ام و یک نفر داره خریدارانه بررسیم میکنه! گه‌گداری کوتاه، سطحی و بی‌خیال، نیم‌نگاهی به صورتش می‌انداختم اما از نگاه کردن به چشم‌هاش فرار میکردم تا وقتی که گفت تا حالا آب‌طالبی نخورده...! چشمام رو با تعجب گشاد کردم و صورتم رو برگردونم سمتش، نگاهم گره خورد به یک جفت چشم‌ سبزآبی که گیر افتاده بودن توی قاب یک صورتِ گندمی! شبیه دوتا تیله‌‌ی روشن که افتاده روی خاک...

تی‌شرت سدری رنگش طوری با پوست نه چندان روشن، ته ریشِ کوتاه و چشم‌های آبی رنگش هماهنگ بود که آدم رو یاد ترکیب جنگل و کوه و دریا می‌انداخت... احساس کردم قلبم رو مه گرفته، انگار هاله‌ی زیبا اما مرموزی دور تنم پیچیده بود... گفتم: منم تا حالا آب طالبیِ این رنگی نخورده بودم!

رهایی از پاتیل

دارم از دل پاتیل پرت میشم بیرون! درست مثل یک ذرت بو داده که می‌پره بیرون از ظرف...چون بالاخره تونستم به خانوم کلم بگم که نمیتونم با وعده‌ی یکی دوماه دیگه و شاید و اما و اگر و... بمونم و فقط تا آخر شهریور میتونم بیام! هرچند که ناراحت شد و بهش برخورد و با دلخوری فقط گفت: "باشه" ولی حالا احساس سبکی می‌کنم!

پیازِ عبوس!

از دالان تاریکی که از هر دو طرف با درهای چوبی بزرگی احاطه شده رد شدم و به آخرین اتاق رسیدم! در باز بود، هیکل گرد و کوتاهِ پیاز قرمز، طوری توی صندلی چرمی بزرگش فرورفته بود که چهره‌اش از پشت مانیتورِ روی میزش دیده نمیشد... تقه‌ای به در زدم، سرش رو خم کرد، با صورت عبوس و چشم‌های روشنی که روی کله‌ی گردِ کم‌مویی جا خوش کرده بود، نگاهم کرد.

چند پله‌ای که بالا اومده بودم و استرس همیشگیم، باعث میشد نتونم نفس بکشم! پرسیدم: "میتونم پنج دقیقه از وقتتون رو بگیرم؟" اشاره کرد که: "بله بفرمایید"

ایستادم جلوی میز مستطیلی قهوه‌ای رنگ و بزرگی که دور تا دورش با صندلی‌های چرخ‌دار راحتی پر شده بود! از آخرین باری که توی این اتاق بودم ۹ ماه میگذشت، برای مصاحبه اومده بودم، روی یکی از همین صندلی‌ها نشسته بودم و ناخودآگاه هی مقنعه‌ام رو بخاطر نگاه چپ چپ پیاز قرمز جلو می‌کشیدم! ولی حالا بعد ۹ ماه ایستاده بودم همون‌جا و ته دلم دنبال بهانه‌ای بودم برای رفتن...

طبق معمول لرزش خفیفی بهم مسلط شده بود و نفسم یاری نمی‌کرد... بریده بریده موضوع رو براش توضیح دادم و گفتم از اونجا که تو مراحل آشنایی با کسی هستم، مسئله‌ی حقوق این بار برخلاف گذشته، برام مهمه و چون پیشنهاد کاری خوبی دارم و نمی‌خوام از دستش بدم، یک قول قطعی میخوام برای موندن!

چهره‌اش جدی بود ولی آروم. می‌گفت داریم لیست جمع میکنیم، باید بفرستیم تهران، ببینیم اونا موافقت میکنن یا نه، و اگر تایید شه اعمالش یکی دو ماه طول می‌کشه...

و حالا من امروز تصمیمم برای رفتن رو گرفتم اما نمیدونم چطور به خانوم کلم بگم! می‌دونم که ناراحت میشه و زجر میکشم از اینکه نمیتونم بخاطر صلاح خودم هم که شده رک، واضح و خودخواه باشم! نمیدونم چرا همیشه حاضرم خودم رو برای خوشحالی دیگران فدا کنم؟

تَه گرفتن در پاتیل!

ماجرای من و خانوم کلم در نهایت به اینجا رسید که بهش گفتم یه ضمانت قطعی بابت افزایش حقوقی که قولش رو دادین می‌خوام که از مهر اعمال بشه! جواب داد قراره لیست افراد رو برای افزایش حقوق بنویسن و بفرستن تهران که تا آخر مهر اعمال بشه! و من صادقانه گفتم به پاتیل اعتماد ندارم و از وقتی یادمه صحبت از این لیست کذایی بوده... لذا قرار شد برم و با پیاز قرمز بزرگ، یعنی مدیرعاملِ پاتیل صحبت کنم... مردی نسبتاً کچل، با شکم گنده، پوست تیره و چشم‌های روشن که آوازه‌ی خساست و تصمیمات احمقانه و عجیب و غریبش بدون شک به گوش همه‌ی نیروهای پاتیل رسیده!

سیاه سیاه

خودم رو ولو کردم روی تخت سیاه رنگش، خنکی ملافه‌های مشکی قلقلکم میداد... به نفس نفس افتاده بود، تشنه بود و بی‌تاب و این حالی که داشت، برای من شبیه یک فتح و پیروزی بود! حرارت نفس‌هاش از پوست تنم رد می‌شد... سرم رو خم کردم سمت پنجره، پرده‌هاش هم مشکی بود! از خودم بدم اومد، همیشه اینجور مواقع از خودم بدم میاد... از اینکه انگار تمام چیزی که توی روابطم دنبالشم، همینه که بدونم میتونم طرف مقابلم رو بی‌تاب کنم... و بعد وقتی ضعفش رو میبینم همه چیز توی وجودم خاموش میشه... تنم رو غرق بوسه کرد، زبریِ ته ریشِ جذابش پوستم رو خراش میداد... پرسید:"چیکار کنم برات؟" بغض گلوم رو گرفته بود گفتم "فقط بغلم کن" حسِ سنگین تنهایی راه نفسم رو گرفته بود و من میدونستم میتونم همونجا توی بغلش دفن بشم بدون اینکه حسی بهش داشته باشم... یا بدون اینکه بدونم چی میخوام از زندگی؟ از این آدم‌هایی که هر کدومشون به نوعی روی روحم ردهای پررنگ میذارن و روی تنم داغِ یک خاطره...

خدای بی رحم من!

روزهایی بود که من دردهام رو با خدا تقسیم میکردم... چادر نماز گل گلی رنگم رو میپوشیدم، بعد نماز اشک میریختم و التماس میکردم اوضاعم رو درست کنه! اکثر اوقات هم دعا میکردم یا من رو خلاص کنه یا بابا رو!

روزهایی بود که چندتایی از دعاهای صحیفه سجادیه آرومم میکرد... بند به بندش رو از ته دل میخوندم و زار میزدم تا سبک‌تر بشم...

من همیشه عاجزانه دست به دامن خدا بودم بابت زندگی‌ای که هیچ وقت خودم نخواسته بودمش! بهش التماس میکردم برای نجات از دست مردی که تو انتخابش بعنوان پدر نقشی نداشتم! و در نهایت مستأصل و درمونده ازش میخواستم حداقل جونم رو بگیره!

و حالا تو یکسال گذشته مامان دائم ازم می‌پرسه "چرا دیگه نماز نمیخونی؟" و بابا صبح‌ها از مامان می‌پرسه "چرا دیگه ف رو برای نماز صبح بیدار نمیکنی؟" و من بارها جواب دادم "به کسی مربوط نیست!" و نمیدونم چطور میشه یک نفر سال‌ها به یک زنجیر پوسیده چنگ بزنه و جوابی نگیره و خسته نشه؟

برزخِ درون حباب

تصمیم گرفته بودم قید کار جدید رو بزنم و به خانوم کلم و وعده‌ی چرب و مبلغ بالای پیشنهادیش اعتماد کنم تا توی سرمای سیاه زمستون همچنان با ماشین گرم و راحتِ گشنیز که صبح به صبح سر کوچه سوارم می‌کنه و موقع برگشت هرجا بخوام پیاده‌ام میکنه، رفت و آمد کنم! اما آلو سیاه دو روزه بیخ گوشم زمزمه می‌کنه که: "این‌ها تورو تو آب نمک خوابوندن! ازشون برمیاد با وعده نگهت دارن و بعد زیر حرفشون بزنن..." و از طرفی گشنیز که مرد جاافتاده، صادق و متینی هست، بهم گفته عقلم رو دست آلو سیاه ندم!

و من همچنان معطل و بلاتکلیف موندم توی این بزرخ و از همه بخصوص از ح فاصله گرفتم چون دلم میخواد توی حباب تنهاییِ خودم بمونم...!

حصارِ سپیدار!

دیشب برای دومین بار مهمونِ سپیدار بودم!

آروم و خونسرد ته سیگارم رو سر کوچه زیر پام له کردم، از جلوی ساختمون‌های خوش‌ساخت و بزرگ رد شدم، توی تاریکیِ شب پلاک طلایی رنگ خونه‌اش رو پیدا کردم و وقتی به طبقه‌ی سوم رسیدم، با دیدن چهره‌ی آشنای مرد درشت هیکل و سفید پوستی که یک شونه‌اش رو تکیه داده بود به چهارچوب در و بهم چشمک میزد، استرس به جونم چنگ انداخت! مثل کسی که از کما بیرون اومده باشه، جلوی در خونه‌اش ایستاده بودم، و از خودم می‌پرسیدم چی باعث شد دوباره به اینجا بیام؟ درواقع بعد از اولین قرارمون، تفاوت‌هامون از نظر جثه، سن و سال و اوضاع مالی و... انقدر زیاد بود که فکر نمی‌کردم دوباره ببینمش! اما چند باری پیام داده بود و می‌خواست دوباره به دیدنش برم... و من درست لحظه‌ای که فکر میکردم غرق‌تر از اینی که هستم، نمیشم، قبول کرده بودم!

این بار فضای بزرگ و خاکستریِ خونه‌اش رو با مبل‌های راحتیِ تیره رنگی پر کرده بود، تلویزیون با صدای بلندی مسابقه‌ی والیبال رو نشون میداد و فرش سفیدِ کوچیکِ توی پذیرایی که این بار بین مبل‌های شکیل قاب گرفته شده بود، نمای زیباتری داشت!

نشستم روی صندلی لقِ چوبیِ جلوی اپن و یک نخ سیگار روشن کردم، کتری برقی رو روشن کرد، بهم نزدیک شد و گفت: "چقدر میلرزی! استرس داری؟" سردی هوا و لرزش همیشگیِ دست‌هام رو بهانه کردم... به صورت جذابش نگاه کردم، قد بلند و هیکل درشتش روم سایه انداخته بود! با شیطنت و کنجکاوی نگاهم می‌کرد. گفت:"بدنت می‌لرزه! ببین پاهاتو!" راست می‌گفت! تسلطی روی خودم نداشتم... احساس بچه‌ موش درمونده‌ای رو داشتم که یک فیل بهش زل زده! نه فقط جثه‌ی درشتش، بلکه بیشتر انرژی خاصی که توی چهره و صداش داشت، باعث میشد دست و پام رو گم کنم! مثل وقتی که هیچی نخونده بودم و قرار بود پای تخته ازم درس بپرسن!

لرزشِ محسوسی که ناشی از هیجان و دستپاچگیم بود، تا چند دقیقه بعد و حتی وقتی سعی میکردم هرطور شده یه ذره از چای داغ توی استکان رو بخورم، ادامه داشت و بدبختانه نه تنها از چشم‌ سپیدار دور نموند بلکه بهانه‌ی تفریح و سرگمیش هم شده بود چون طوری که انگار از این ضعف و استرس من لذت می‌بره سرش رو به گوشم نزدیک کرد و پرسید: "از من می‌ترسی جوجه؟" با خنده جواب دادم: "معلومه که آره! خیلی بزرگی!"

تمام مدت رفتارش محترمانه، صمیمی و باملاحظه بود و این بار برخلاف دفعه پیش که زیاد از دخترهای دورش حرف میزد، بیشتر از من تعریف کرد...

اون شب وقتی صدای نفس‌های سپیدار توی گوشم میپیچید، و بین دست‌های بزرگش حبس شده بودم، با خودم فکر کردم همیشه وقتی غرق توی مشکلاتم، وقتی بابا خونه رو جهنم میکنه، وقتی بلاتکلیفی یک تصمیم‌گیری کلافه ام میکنه یا وقتی از شدت بی‌حوصلگی بیدار شدن از خواب، راه رفتن، فکر کردن، حرف زدن و حتی نفس کشیدن برام سخت میشه، همیشه اینجور وقتا پناه میارم به آدم‌ها! با وجود اینکه همیشه از آدم‌ها متنفر بودم، و هیچ وقت هیچ کدومشون رو قلبا دوست نداشتم وقتی زندگی برام سخت میشه، برای فرار از حالی که درگیرشم، خودم رو میسپارم دست آدم‌هایی که از تک تکشون بیزارم! و احتمالا این برای من یک نوع خودکشیه! درست مثل کسی که می‌دونه شنا بلد نیست اما خودش پرت میکنه توی یک استخر عمیق...

هزارتوی انتخاب!

موج سردی از مانتوی چهارخونه‌ی نازکم رد میشه و تنم رو به لرز میندازه... هوای ابریِ تاریک، مه خفیفی که ساختمون سفید رنگ مسجد رو بغل گرفته و بادی که پرچم‌های قرمز و مشکی بزرگش رو به بازی گرفته، حالم رو آشوب‌تر از اونی که هست می‌کنه...

جوری که انگار یکباره درهای آسمون به روم باز شده باشه، اتفاقات از در و دیوار برام می‌ریزه! دیروز خانوم کلم بهم گفت: "با افزایش حقوقت موافقت شده و از این ماه اعمال میشه..."

و حالا من موندم و همون کار سخت همیشگی‌ای که توش مشکل دارم! تصمیم‌گیری..‌.

نه دلم میخواد توی پاتیل بمونم، نه میتونم قید سرویسی که تا در خونه میاد، یا حقوقی که بالاتر از پیشنهاد شرکت جدیده رو بزنم...

یک داستانِ ناموزون!

منتظر نشستم روی یک صندلی کنار محوطه‌ی بازی بچه‌ها... جایی در محدوده‌ی خونه‌ی گربه...صدای جیغ و داد بچه‌ها بین همهمه‌ی بوق ماشین‌ها گم میشه... باد خنک و جون‌داری برگ‌های زردِ روی زمین رو بازیچه‌ی خودش کرده...

از آخرین باری که همو دیدیم بیشتر از یک ماه میگذره و از آخرین باری که اینجا بودیم، بیشتر از چند ماه! یادمه اون روز کنار همین پارک در حالی که از سرما میلرزیدیم، موقع خدافظی بهم گفته بود به دوست داشتنش شک نکنم... یادمه شک داشتم و دلم به حال خودم که تا خرخره از احساس تنهایی، عشق و شکست لبریز بودم، سوخته بود! طوری که موقع برگشت از مسیر باریک و خلوت کنار خیابون، بی‌پروا اشک ریخته بودم...

حالا اما خالی ام‌... هرچند که هنوز حس تنهاییم پررنگ‌تر از همیشه‌اس...

گربه زنگ میزنه و میگه نزدیکه... چند دقیقه بعد پیام ح بالای صفحه‌ی گوشیم میاد که گفته: "هرچی بیشتر زمان میگذره، بیشتر بهم ثابت میشه که تو قشنگ‌ترین اتفاق زندگیمی..."

عذاب وجدان خفیفی بهم دست میده... انگار همیشه قصه طوری می‌چرخه که یک طرف خالی و یک طرف پر از احساس باشه! ترازویی که هیچ وقت توی زندگی من به ثبات نرسیده...

_۰_

نمیتونم از ح بنویسم! مثل کسی که بعد از یک تصادف پاهاش رو از دست میده، یا کسی که بعد از کما خاطراتش رو فراموش میکنه، یا کسی که بعد یک حادثه‌ی وحشتناک قدرت تکلمش رو از دست میده... فلج، بی‌حواس و لال شدم! و همه‌ی این‌ها بلاهایی هستن که همیشه بخاطر حس بلاتکلیفی به سرم میان...

اعتراف به خانوم کلم

نشسته بود پشت میز، ایستاده بودم روبروش، طبق عادت با انگشتم روی میز خطوط موهومی کشیدم و گفتم:"خانوم مهندس موضوعی هست که باید بهتون بگم..." بعد مستأصل به یک جفت چشم‌ بی‌آرایشی که از پشت قاب مشکی عینک پرسشگرانه نگاهم میکردن، زل زدم و تعریف کردم که کاری با حقوق بالاتر بهم پیشنهاد شده و از اونجا که میدونم پاتیل نمیتونه حقوق من رو تا اون حد افزایش بده، و این موقعیت شاید دیگه برام پیش نیاد، برخلاف میلم و با اینکه دوست دارم بمونم ولی ناچارا باید استعفا بدم...

هجوم انواع احساسات به چهره‌اش کاملا مشخص بود، نگرانی، ناراحتی و بعد سردرگمی... بعد یه مکث طولانی گفت "من باید صحبت کنم... یعنی تنها کاری که میتونم انجام بدم همین صحبت کردنه..."

ازش تشکر کردم و اومدم بیرون... با وجود نامعلوم بودن راهِ پیش روم، انگار بار سنگین روی دوشم رو جا گذاشته بودم توی اتاقش...

دگرگونی!

از گوشه گوشه‌ی اتاق لباس های نم داری که مامان از ماشین لباسشویی کشیده بیرون آویزونه... پنجره‌ بسته‌اس و نم لباس‌ها باعث شده هوای اتاق سنگین، مرطوب و ساکن بشه...

بخارِ بی‌جونی روی لیوان قهوه‌ام می‌رقصه... حیاط کوچیکمون در دست تعمیره... تو یکی دو هفته‌ی گذشته بابا دستی به سر و روی دیوارهای آجری کشیده و حالا پنجره‌ی من چشم‌ها رو مهمون می‌کنه به تماشای دیوارهایی که با دقت سرامیک‌کاری شدن و باغچه‌ی باریک و کوچیکی که دور تا دور حیاط رو گرفته...

همه چیز در حال تغییره و این من رو آزار میده... انگار بخشی از وجودم دلتنگ همون دیوارهای آجریِ زشته! دلتنگِ شیارهای ناهماهنگ و با فاصله‌ای که میشد ته سیگارها رو بینشون پنهون کرد! دلتنگ فضایی که به دیدنش عادت کرده بودم...

فردای سنگین

فردا قراره به خانوم کلم بگم که بهم کار جدیدی با حقوق بالاتر پیشنهاد شده و فقط تا آخر ماه میتونم توی پاتیل بمونم! اصلا نمیدونم چه واکنشی نشون میده، اون هم حالا که این روزها حجم عظیمی از کارهارو با خیال راحت به من سپرده بدون اینکه فکر کنه چقدر فشار رومه! حالا که بر حسب اتفاق همسر آلو، مدیر کارگزینی شرکت جدید رو میشناسه و گفته شرکت خوبیه، و باهام تماس گرفتن و گفتن مدارک ببرم چون استخدامم قطعیه، و همه‌ی این‌ها کمی خیالم رو از بابت کار جدید و ضمانت‌های سنگینی که ازم میخواستن راحت‌تر کرده، باید هرطور شده فردا تصمیم به استعفام رو بگم و خودم رو از برزخی که این چند روز گرفتارش بودم خلاص کنم...

و درنهایت ح قراره فردا من رو ببره مرکز شهر! احتمالا به صرف کباب تابه‌ای... درحالی که من انقدر سنگین و کرختم که حتی حوصله ندارم فکر کنم چی باید بپوشم!

جوری لبریزم که حتی نمیتونم برگردم و این متن رو از اول بخونم!

_۰_

طوری که انگار زندگیم رو مثل یک لباس چرک، انداخته باشن توی ماشین لباسشویی، همه چیز باهم داره دورم می‌چرخه و من نمیدونم باید چیکار کنم!

انقدر گیج و سردرگمم که حتی برای نوشتن هم نمیتونم کلمات رو پیدا کنم...

پاتیلِ رو به مرگ

یک پاکت خالی سیگار، و یک بطری دلستر ته کشیده و من که پُرم از همه‌چیز، همه روی نیمکت چوبی کنار رودخونه‌ی پارک مرکزی...

هر روز یک کار به کارهام توی پاتیل اضافه می‌شه درحالی که حقوقم یک قرون بالاتر نمیره... سه ماه پیش خانوم کلم در جواب اعتراضم به مقدار دریافتیم، گفت: "اینجا فضاش خیلی تاریکه خانوم مهندس... طول می‌کشه تا حقوق رو اضافه کنن، باید صبر داشته باشی!" و من میدونم داره تلاش می‌کنه ولی مثل کسی که سعی می‌کنه توی تاریکیِ محض چیز ارزشمندی از روی زمین پیدا کنه!

امروز مرخصی گرفتم برای مصاحبه، شرایطشون تقریبا خوب بود به جز مبلغ نسبتاً بالای ضمانت و نداشتن سرویس...

سردرگمم! اگر بخوام وارد دنیای زندگی با ح بشم، قطعا به حقوق بالاتری نیاز دارم در حالی که کشش و حوصله‌ی کشمکش‌های آشنایی با جای جدید و آدم‌های تازه رو ندارم!

_۰_

زمان امروز به شکل عجیبی کش میاد! دلم میخواد برم پارک مرکزی سیگار بکشم... صبح با خودم فکر کردم تمام جاها و زمان‌هایی که با گربه سیگار کشیدیم، خیلی پررنگ‌تر توی خاطراتم حک شده! جوری که انگار اون لحظه و اون مکان رو‌ فتح کردیم!

گربه‌ درگیر یک بیماری پوستی مزمن شده! وقتی عکسی که از دستش فرستاد رو دیدم، به جز حس ناراحتی، ترس از اینکه نکنه مشکلش از علائم ایدز باشه، به جونم چنگ انداخت... واقعا مغز می‌تونه سیاهچالِ افکار خطرناکی باشه...

_۰_

دوباره می‌خوام برم کلینیک ولی این بار نه به میل خودم یا برای دل خودم، بلکه به اجبار و از سر ناچاری و ترس از مورد قبول واقع نشدن، و تلاش برای زیباتر شدن!

روز حقیقت!

به نظر می‌رسه امروز روز مخصوصِ لو رفتن حقیقته!

گلابی، مردی نسبتا بلند قد، خوش اخلاق با چهره‌ای پف دار و اکثراً خسته‌‌اس که به دلایل نامعلومی خانوم های پاتیل زیاد دوستش ندارن! ولی با من رابطه‌ی خوبی داره و هر از گاهی زنگ میزنه برای خوش و بش...

این بار وقتی زنگ زد صحبت درباره‌ی نایاب بودن کیس مناسب بین پسرهای درب و داغون پاتیل بود. به شوخی بهش گفتم اتفاقا من تو این پارتیشن بغلی یه نفرو پسندیدم! و منظورم نیروهایی بود که چند روزی بصورت موقت برای حسابرسی میان...

چند دقیقه بعد از قطع کردن تلفن، شلغم که دختری آروم، فهمیده‌اس، سرش رو خم کرد سمت من و گفت وقتی داشتم میومدم این پسره قد بلنده، چشم و ابرو مشکیه که با حسابرس‌ها اومده، داشت به تو نگا میکرد! از تو خوشش اومده فکر کنم!

برخلاف نظر شلغم من احساس میکنم شاید وقتی با گلابی حرف میزدم صدام بلند بوده و به گوش پارتیشن حسابرس‌ها رسیده! و در واقع از این بابت به قدری استرس دارم که حتی روم نمیشه بلند شم برم دستشویی!

نیم ساعت بعد وقتی با شلغم درباره‌ی خواهرش که تازه ازدواج کرده حرف می‌زدم، ازم پرسید: "نکنه داری با کسی برای ازدواج آشنا میشی شیطون" ... ناچارا جواب دادم: "آره البته قطعی نیست فعلا در حد رفت و آمده..."

از اونجا که تصمیم نداشتم تا قطعی شدن ماجرا کسی با خبر بشه، حالا با گفتن موضوع به شلغم، دائما جمله‌ی معروفی که میگه "ذوقِ قبل از واقعه همه چیزو خراب میکنه"، توی مغزم تکرار میشه!

_۰_

اگر برمیگشتم به گذشته هیچ وقت احساساتم رو توی روابط بیهوده هدر نمی‌دادم که الان به این روز بیوفتم.

مثل یک کویر خشک هرچی خودم رو شخم می‌زنم هیچ محبت خالص و بدون شکی توی وجودم پیدا نمیشه!

_۰_

ح می‌گفت پدرش بهش گفته : "پسرم علاقه نشون بده، نزار چیزی تو دلت بمونه، شیرینی یه زندگی به ایناست!"

با خودم فکر کردم چه چیزها که موند روی دل من و رسوب کرد... چون ترسیدم از نشون دادنشون!

شاید آدم‌هایی مثل شاه ماهی (پدر ح) واقعاً لایق و برازنده‌ی پدر شدن هستن...

اونتوس گربه‌ای

امروز فضای پاتیل متلاطم‌تر از همیشه‌اس. اطلاعیه‌های متعدد جذب نیرو باعث شده انبوهی از زن و مردهای جویای کار هجوم بیارن به ساختمان اداری! آدم‌های بی‌نوایی که از درونِ پوسیده‌ی این کارخونه‌ی بزرگ بی‌خبر هستن و ساده‌لوحانه گول اسم و رسم و عظمتِ پوشالی و ظاهریش رو خورن... در واقع پاتیل یک تله‌ی مرگ‌آور و سیاهه که طعمه‌هاش با پای خودشون بهش پناه میارن و بعد ذره ذره نابود میشن...

اما چیزی که من رو بهم ریخته اینه که یک نفر عطرِ اونتوس زده! عطرِ همیشگیِ گربه... و حالا به شکل غریبانه‌ای دلتنگِ خاطرات جنگل و روزهایی که کنار گربه کار میکردم، شدم!