روزهایی بود که من دردهام رو با خدا تقسیم میکردم... چادر نماز گل گلی رنگم رو میپوشیدم، بعد نماز اشک میریختم و التماس میکردم اوضاعم رو درست کنه! اکثر اوقات هم دعا میکردم یا من رو خلاص کنه یا بابا رو!

روزهایی بود که چندتایی از دعاهای صحیفه سجادیه آرومم میکرد... بند به بندش رو از ته دل میخوندم و زار میزدم تا سبک‌تر بشم...

من همیشه عاجزانه دست به دامن خدا بودم بابت زندگی‌ای که هیچ وقت خودم نخواسته بودمش! بهش التماس میکردم برای نجات از دست مردی که تو انتخابش بعنوان پدر نقشی نداشتم! و در نهایت مستأصل و درمونده ازش میخواستم حداقل جونم رو بگیره!

و حالا تو یکسال گذشته مامان دائم ازم می‌پرسه "چرا دیگه نماز نمیخونی؟" و بابا صبح‌ها از مامان می‌پرسه "چرا دیگه ف رو برای نماز صبح بیدار نمیکنی؟" و من بارها جواب دادم "به کسی مربوط نیست!" و نمیدونم چطور میشه یک نفر سال‌ها به یک زنجیر پوسیده چنگ بزنه و جوابی نگیره و خسته نشه؟