دو سال و شش ماه و کمتر از شش روزه که من به امید رهایی از خشمِ همیشگیِ بابا و بیتفاوتیِ آزاردهندهی مامان، به مردی که شناخت چندانی ازش نداشتم، "بله" گفتم!
و حالا دیگه خودم رو نمیشناسم... قبلاً وقتی مینوشتم، با هر کلمه میتونستم رشتههای گره خوردهی مغزم رو باز کنم اما الان نوشتن اولین کلمه بیشتر آشوبم میکنه...
اعتراف میکنم که هرروز دلتنگ بابا میشم، دلتنگ مامان و مهمتر از همه کبریتِ نازنینی که در این یکی دو سال، دور از چشم من اونقدر بزرگ شده که به بهانهی قبولی تو دانشگاه شهرهای دور، برای فرار از خونهی سمیِ پدری برنامه ریزی میکنه...
در واقع "فاصله" تنها مرهمی بود که زخمهای چرکی و متعفنِ بین من و بابا و مامان رو درمان که نه، بلکه کمی تسکین داد!
گاهی فکر میکنم کاش وقتی پا روی آرزوها و برنامههام گذاشتم و برای شروع یک زندگی جدید یا پایان یک زندگیِ نکبتبار، دنبال مردی که یک دنیا با من فرق داشت راه افتادم، رابطهام رو با خونهی پدری قطع میکردم و هیچ وقت پشت سرم رو نگاه نمیکردم! کاش بدون ترس از جملهی بزدلانهی "مردم چی میگن" چشمهام رو روی همهی نسبتهای خانوادگی، خونی و فامیلی میبستم تا شاید فاصله باعث میشد چهرهی سرخ، عبوس، خطهای عمیق پیشانی و نگاههای پر از تحقیر بابا توی ذهنم کمرنگ بشه و به جاش سادهلوحانه یک تصویر خیالی از پدری با موهای سفید، دستهای پهن و خندههای ریز ریز بسازم...
اما نتونستم!
وحشتناکه که هنوزم وقتی به خونهی پدری سر میزنم، سر تا پام به نگرانی، دلهره و استرس آغشته میشه... گاهی به خودم میام و میبینم به شکل وسواس گونهای همش به حالات چهرهی بابا دقت میکنم و میترسم از اینکه نکنه الان از فلان حرف یا فلان کار ناراحت بشه؟ بعد مامان رو یه گوشه گیر میارم و درمانده و مستأصل یواشکی ازش میپرسم: "بابا عصبانیه؟ بابا باد داره؟"
یادمه وقتی دعوامون میشد و بابا استکان رو میکوبید توی سینی چای، یا قاشق رو پرت میکرد توی بشقاب، یا درها رو میکوبید بهم، یا با هممون با تشر حرف میزد و به همه چیز و همه کس گیر میداد، مامان تا میتونست نفرینم میکرد! همیشه میگفت: "ف، الهی بمیری و نباشی که همیشه تو باعث میشی زندگی ما تلخ بشه! کاش زودتر بری و نباشی که ما از دست تو هیچوقت آرامش نداریم". چند روز پیش که اونجا بودم، بابا چهرهاش عصبی بود، با مامان خداحافظی سردی کرد و رفت بیرون، من سوال همیشگیم رو تکرار کردم و پرسیدم:"بابا از چیزی ناراحت شده؟ ناراحته من اومدم اینجا؟" مامان تعریف کرد دعوای مفصلی سر بیمزه بودن غذا داشتن... و بعد کبریت از انواع دلایل دلخوریهایی که بابا در چند وقت اخیر داشته تعریف کرد! دلایلی که هرکس به جز من میشنید، حسابی میخندید، اما بابا رو اونقدر عصبی کرده بود که چندین روز با همه قهر بوده...
من مثل کسی که مدال افتخار به گردنش میاندازن، به مامان گفتم:"دیدی اخلاق بابا تقصیر من نبود؟" خندید... خندید و ندید که من بغض کردم بابت یادآوری همهی نفرینهایی که شنیده بودم، بغض کردم که یادم اومد در بهترین سالهای عمرم، چقدر آرزوی مرگ خودم رو کردم...
چند روزِ دیگه بابا نصفهی دومِ دههی پنجاهِ زندگیش رو پر میکنه و تولدش رو جشن میگیریم، درحالیکه هنوز سر هر موضوع کوچیکی از زمین و زمان خشمگینه و من فقط یکی دو ماه با ۳۰ سالگی فاصله دارم درحالیکه هنوز زخمهای کودکیم رو با خودم همه جا میبرم و از زندگی سیرم...