داستانِ یک زندگی!
زندگی نشسته رو لبهی تراسِ یک واحدِ ۸۰ متری در طبقهی سومِ یک ساختمونِ پنج طبقهی معمولی تو منطقهی خیلی معمولیترِ شهر...
زندگی یک دختربچهست که خستگی توی صورتش موج میزنه...لباسهاش کهنهاس و ردِ سرخ و کبودِ یک سیلی روی صورت سفید و نازکش مونده، روی بدنش زخمهای بزرگ و کوچیک داره... و موهای فری که نه کوتاهه نه بلند و نه بور و روشنه نه سیاه... چهرهاش مظلومه اما چشماش شر و شیطون.
زندگی با چشمهای اشکی بهم نگاه میکنه و برام دست تکون میده... من ازش متنفرم! ازش متنفرم چون هرچی دویدم و صبح تا شب کار کردم و پس انداز کردم و سختی کشیدم که بزرگش کنم، که خوشحالش کنم یا زخمهاشو درمان کنم، نشد که نشد...
زندگی همیشه با همین چشمهای اشکی و صورت ناراحتی که غم مرگِ هزار تا عزیز توش موج میزنه، بهم نگاه میکنه... ازش متنفرم... هیچ وقت حالش خوب نیست... چیکار باید براش میکردم که نکردم؟
زندگی پشتش به منه، خم شده رو به خیابون... قلب من میتپه... نمیدونم برم جلو و بغلش کنم و باز باهاش کنار بیام و بهش بگم نترس، بگم انقد غصه نخور من هستم، بالاخره درستش میکنیم، یا یواشکی بهش نزدیک شم و پرتش کنم پایین و از این وضع خلاصش کنم؟