چه غریبانه شبیست...
ساعت ۴ صبحه، من طاق باز روی تخت، درحالیکه حرکت قطرههای اشک از گوشهی چشم تا دم گوش صورتم رو قلقلک میده به این فکر میکنم که چرا آدمها زیر بار درد مچاله میشن، میشکنن، کم میارن اما نمیمیرن!
ساعت ۸ شب وقتی مثل یک گربهی زخمی خزیدم روی تخت، یاد شبهای خونهی بابا افتادم! یاد وقتایی که بعد از دعوا با بابا همینجوری دل شکسته و ناامید و گریون پناه میآوردم به خواب و دلم میخواست دیگه بیدار نشم... اما حالا باز آسمون روشن شده و این خورشیدی که طلوع کرده انگار بهم نیشخند میزنه! هر بار همینه... شب رو مثل مریضی که استخون درد و تب و لرز داره، سخت، پر از کابوس و هذیون، به هر جون کندنی که شده سر میکنم به این خیال که شاید بالاخره درد منو از پا دربیاره و از زندگی خلاصم کنه ولی این آفتابِ لعنتی انگار سر لج داره با من...
چی شده؟ این بار نه تنها از بابا و مامان بلکه از ح هم زخم خوردم... جوری که واقعاً استخونهام درد میکنه!
وقتی مشکلم با ح بالا گرفت و اسم طلاق اومد، خواستم جمع کنم برم خونهی بابا و دیگه هیچ وقت پشت سرم رو نگاه نکنم، رفتم ولی وقتی گفتم شاید صبح بریم توافقی جدا بشیم، مامان نه تنها انگار اصلا نشنید چی گفتم بلکه حتی نذاشت به بابا بگم که مشکل دارم، چون بابا طبق معمول عصبانی بود و عصبانی تر میشد...
انقدر ننوشتم که نمیدونم چه جوری توصیف کنم سرنوشت من بعد از ازدواج از کجا به کجا رسید... فقط میتونم بگم شب بود، صبح شد و الان دوباره شب شده...