امید برای نجاتِ یک از دست رفته!

مستأصل به صورتش که فقط چند میلیمتر با صورتم فاصله داشت نگاه کردم و با صدای ضعیفی که شبیه پچ پچِ موقعِ زیرلب دعاخوندنه، زمزمه کردم: دوستت دارم! تقریبا میشه گفت از اینکه این حرف رو بهش زدم مطمئنم. اما از اینکه راست گفتم یا دروغ یا اینکه وقتی در جوابم میگفت منم دوستت دارم، راست میگفت یا دروغ؟! نه... اصلا مطمئن نیستم!

این روزها من درست شبیه یه بچه‌ گربه‌ی لاغر مردنی، ضعیف و آسیب‌پذیرم که با ناامیدی توی سطل آشغال دنبال چیزی برای زنده موندن میگرده... به این ترتیب آشنایی با "امید" اون هم توی این شرایط، برای من چیزی شبیه به چنگ زدن به یک طناب پوسیده برای نجاته! خیلی دلم میخواست حتی برای ادبی‌تر شدن نوشته هم که شده بگم: آشنایی با امید باعث امیدواریم شده! اما خب دروغ چرا؟! تمام پروسه‌ی آشنایی، ملاقات و حتی عشق و احساس من نسبت به اون مثل سرکشیدن شربت آویشن به امید خلاصی از رنج سرماخوردگیه اون هم وقتی که قرص سرماخوردگی یا داروی دیگه‌ای پیدا نمیکنی! بی‌فایده، کند، بدمزه، دم‌دستی و از روی ناچاری!

به هرحال ساعت ۱۲ و بیست دقیقه‌ی ظهر روز شنبه من درحالی که همه‌ی وجودم مور مور میشد، تحت تاثیر فعل و انفعالات هورمونی و قلیان ناگهانی احساسات، توی صورت پسری که فقط یک هفته میشناختمش زمزمه کردم دوستت دارم! و بلافاصله بعد ازاینکه کلمات از دهنم خارج شد پشیمون شدم! شک و تردید هجوم آورد به مغزم و انگار یکی با پوزخند و فریاد، ناباورانه ازم پرسید: واقعا؟!

بعد وقتی در جوابم شنیدم که میگفت منم دوستت دارم با خودم فکر میکردم این یک دوست داشتن واقعیه؟ یا فشار هورمونی و هوس؟ و یا صرفا یک جواب از سرناچاری به جمله‌ی دوستت دارم!

از شنبه تا همین الان که دارم این متن رو مینویسم هروقت که بیکار میشم (یعنی دقیقا به جز زمانی که خوابم) دیوانه‌وار و مالیخولیاگونه به امید فکر میکنم... به اجزای صورتش، به تار موی سفید کوچولویی که توی ریشش پیدا کردم، به صداش، به نگاهش، به نفس‌هاش، به تک تک حرکاتش، به جمله‌های شیرینش مثل: مرسی که هستی، من کنارتم، از این به بعد منو داری و....

و به خودم حق میدم. به ف زخمی و بی‌پناه درونم که سعی داره با دوست‌داشتن یا حداقل تظاهر به دوست‌داشتن کسی خودش رو از برزخ نجات بده... من این بار با عذاب وجدان کمتری اصول و عقایدم رو زیر پا گذاشتم. وقتی پا به خونه‌ی امید میذاشتم شجاع‌تر، مصمم‌تر و بیخیال‌تر از وقتی بودم که از در ورودی خونه‌ی "پت" رد میشدم. و به خودم حق میدم! چون فکر میکنم این روزا نیاز دارم حتی دروغکی بشنوم که یه نفر دوستم داره و حتی دروغکی سعی کنم یه نفر رو دوست داشته باشم و هیچ فرقی نداره اون یک نفر کی باشه! و هیچ مهم نیست که راهی که برای نجات خودم انتخاب کردم چقدر از عقایدم دوره و چقدر به تباهی، گمراهی، جاده‌ی خاکی و انحطاط، نزدیک یا شبیهه!

طاق طلایی

اون شب وقتی داشتیم قدم میزدیم تا برسیم به آلاچیقِ روی آب و خاله بالاخره بتونه به قول خودش چهارتا عکس درست و حسابی و جوون کُش بگیره، من اتفاقی چشمم افتاد به یک طاق سنگی کنار مجسمه‌ی شیطان. طاقی که از روی هم گذاشتن سه تیکه سنگ مستطیلی روی هم درست شده بود و با رنگ زرد نور پردازی کرده بودنش! طاقی که گوشه‌ی اون شهر متروک و بین ساختمون‌های نیمه‌کاره‌اش، تک و تنها رها شده بود. طاقی که بی‌نهایت برای من آشنا بود! قلبم فشرده شد... هر قدمی که برمیداشتم و بهش نزدیک‌تر می شدم توی ذهنم خاطرات دو سه سال پیش مرور می‌شد! پررنگ و پررنگ‌تر... خاطراتی که یادآوریش به اندازه‌ی کندن پوست کنار ناخون دردناک و زجر آوره... صداش توی گوشم می‌پیچید، رنگ چشماش، مدل موهاش، ابروهای بامزه‌اش و... توی ذهنم نقش می‌بست. حسی مخلوط از عذاب وجدان، عشق، نفرت و افسوس، ضعیف و بی‌جون به دیواره‌های دلم چنگ می‌انداخت...دو سه قدم بیشتر با طاق فاصله نداشتیم، حالا که از نزدیک می‌دیدمش مطمئن بودم همون طاقیه که توی آخرین عکس الف.ح.معصومی دیده بودم... عکسی که آخرین خاطره‌ی من از اون آدم بود. آدم بی‌رحمی که باوجود مقاومت‌های من و علی‌رغم میلم انقدر روی دوست داشتن و احساسش اصرار کرد که درنهایت تسلیم شدم و بهش دل‌بستم. و بعد یه روز در اوج نامردی ولم کرد... پاهام شل شده بود. دلم می‌خواست بشینم زیر اون طاق، دلم می‌خواست یه لحظه برگردم به چند سال پیش و جای الف.ح.معصومی باشم تا بتونم بفهمم ته دلش واقعا چه حسی به من داشت و برای همیشه از این برزخ رها شم.

به خاله گفتم بیا اینجا عکس بگیریم. وقتی ایستادم زیر طاق، باد خنکی میومد. از فکر اینکه یه روز اون هم اینجا بوده و دقیقا به همین سنگ‌ها تکیه داده، تنم مور مور شد. با خودم فکر کردم توی دل من هزارتا خاطره، هزارتا احساس سرخورده و فراموش شده و هزارتا تجربه‌ی تلخ و اشتباهه که اگر کسی ازش خبر داشته باشه هرگز حاضر نمیشه باهام ازدواج کنه! که اگر دانی ازش خبر داشته باشه دیگه روزی ده بار بهم نمیگه دوستت دارم! بلکه شاید هر نیم ساعت پیام بده: ازت متنفرم!

سقوط بی‌پایان

حرکت دیوانه‌وار پره‌های پنکه سقفی، برق زدن آینه کاری‌های محراب حتی توی اون تاریکی، نور لامپ کم مصرف آشپزخونه، حرف‌های ناتموم دخترهای وراج پشت سرم، صدای فریاد مانند ضجه‌های یه زن از آخر مسجد، هق هق یک خانوم نسبتا جوون، نورهای رنگارنگ صفحه‌ی گوشی توی دست‌های یک بچه، صدای بهم خوردن استکان‌ها، داد زدن‌های شیخ میانسال پشت میکروفن، صدای خفه‌ی گریه‌ی مردها... باید خودم رو نیشگون می‌گرفتم! چرا گریه‌ام نمیگرفت؟ به اندازه‌ی سطل آشغال نبش کوچه‌ی هفتم پر از لجن، به سیاهی زغال ته منقل، به اندازه‌ی چندین سال پر از گناه بودم و بازهم گریه‌ام نمیگرفت! باید یه کاری میکردم، زیرلب گفتم خدایا منو ببخش بخاطر همه‌ی اشتباهاتم، بخاطر گناه‌هام و بعد خاطرات کوچه‌های باهنر توی ذهنم تکرار شد. خاطره‌ی اولین بوسه‌ی اجباری... دلتنگی دوید توی سینه‌ام و خجالت کشیدم! باید خودم رو نیشگون میگرفتم، نه اصلا باید توی گوش خودم میزدم و به خودم میگفتم چشم سفید پشیمون نیستی؟ از خودت بیزار نیستی؟ بی‌حیا دلت تنگ شده براش؟ یادم اومد چطور تو تمام شب‌های قدر گذشته زار میزدم و گریه میکردم و از ته دل میگفتم الغوث الغوث... و بعد ترسیدم... نکنه غرق شدم توی گندآب زندگیم و دیگه بهم امیدی نیست؟ نکنه وجدانم زیر اون همه بی‌خیالی و نفرت از زندگی خفه شده و دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه؟

به بابا فکر کردم... به دعواهامون... به صدای طلبکارانه‌ی همیشگیش، به طعنه‌های ناتمومش، به زبون پر از زهرش، به اینکه چندبار دل شکسته؟ به اینکه الان اشکش میاد؟ گریه میکنه؟ به اینکه وجدانش مثل وجدان من خفه نشده؟ احساس گناه میکنه؟ اصلا از خدا میخواد ببخشه‌اش یا بجاش دعا میکنه خدا مارو آدم کنه؟ به بابا فکر میکردم، به اینکه چطور یه روز از همین روزای قبل اخم‌آلود و عصبانی به خدا گفته بودم باهات قهرم! چرا تو این خانواده به دنیا اومدم؟ حتی فکر کرده بودم دیگه نماز نخونم. فکر کرده بودم روزه نگیرم و باز ترسیده بودم که نکنه خدا جدی جدی قهرش بگیره و بدبخت‌تر از اینی که هستم بشم و دوباره کوتاه اومده بودم.

سعی کردم دونه دونه گناه‌هامو به یاد بیارم بلکه شاید شرمنده شدم. از اینکه بازم گریه‌ام نمیگرفت کلافه شدم. تو دلم گفتم خدایا همش بخاطر تنهایی بوده. تو که میدونی من اگه دلم گرم کسی باشه، اگه پابند کسی باشم عمرا سمت این کارا نمیرم... تو کمکم کن انقد بد نباشم. همین حرفا کافی بود برای شکستن طلسم اشکام. من واقعا تنها بودم. باید برای خودم دعا می‌کردم. نه فقط برای خودم، بلکه برای هانی، برای بابا، برای مامان، برای خاله م.ژ برای هممون که از زور تنهایی تبدیل شده بودیم به دیو‌های زشت و سیاه... حتی باید برای شفای مادرجون هم دعا میکردم و انقدر شفای مادرجون رو از خدا میخواستم تا فراموش کنم چقدر ازش متنفرم! اما نشد. هربار گفتم خدایا مادرجون رو شفا بده، این فکر از ذهنم گذشت که بمیره تا هم درداش کم شه هم ما راحت شیم...

گاهی چشم باز میکنی و میبینی کیلومترها فاصله‌ی بین لبه‌ی چاه تا عمق چاه رو در عرض چند ثانیه طی کردی! من الان ته چاه ایستادم. پرم از نفرت و حسادت و کینه! خالی نمیشم به این زودی‌ها

برای آنها که سوختنشان را به تماشا نشسته‌ایم

چند ماه پیش، تو تعطیلات عید یه بار ازم خواست باهاشون برم بیرون. میگفت جشن خیریه‌اس برای بچه‌های یتیم. قبول کردم. نه به خاطر خیریه، فقط برای دیدن دوست جدید هانی! پسری که هانی بیشتر وقتش رو باهاش میگذروند و سعی میکرد خلاء نبود شوهرش یا بی‌محبتی‌هاش رو با محبت‌های این پسر جبران کنه... انقدر هانی رو میشناختم که می‌دونستم سه چهارم حرفاش درباره‌ی رمانتیک بازی‌های پسره، حرفا و خاطراتی که تعریف میکرد، یا حتی ماجرای آشناییشون اغراق آمیز و دروغه. یاد خاطرات دبیرستان و شیطنت‌هامون افتادم. من هیچ وقت از هانی نخواسته بودم توی قرارهام باشه. چون از دهن لق و حسادت‌ها و قضاوت‌هاش می‌ترسیدم. اما این دومین بار بود که اون ازم می‌خواست با دوستش آشنا شم. دفعه‌ی پیش 17 یا 18 ساله بودیم. رفتیم نمایشگاه و هانی هم از دوستش خواسته بود بیاد. پسره بعد یه مدت بهم پیام داد که من از تو خوشم اومده و بعد فهمیدم چقدر از چیزایی که هانی برام درباره‌ی رابطشون تعریف کرده بود دروغ و اغراق بوده...

و این دومین بار. با این تفاوت که هانی دیگه دختر 17 18 ساله‌ی دبیرستانی نبود. بلکه تبدیل شده بود به یک زن متاهل اما نه چندان متعهد، با تجربه‌ی 5 سال زندگی مشترک!

منتظر بودیم تا پسره بیاد دنبالمون. هانی از مهربونی‌هاش تعریف می‌کرد. میگفت نمی‌دونی چقد با محبته... دوسش دارم... برام عطر خریده! ناهار رفتیم فلان جا. تو دانشگاه همش التماس میکنه یه دقیقه بیا ببینمت. هر نیم ساعت زنگ میزنه. اگه تو دانشگاه یه پسر ازم سوال بپرسه غیرتی می‌شه و ال وبل.... گفتم ایول چه خوب. فقط حواست باشه هانی، یه وقت کسی باهم نبینه شمارو. گفت نه بابا. مثل داداشم دوسش دارم. به خودش هم گفتم که ما فقط همکلاسی هستیم. خودشم میگه من تو رو مثل خواهرم دوست دارم. حتی یه بارم بهم دست نزده. عکس تورو هم دیده. از تو خوشش اومده گفته دختر خالتو بیار با خودت. هانی همیشه احساسات واقعیش رو از من مخفی می‌کنه. هیچ وقت نمی‌تونستم درکش کنم یا بفهمم تو مغزش چی میگذره. واقعا براش مهم نبود پسری که باهاش دوسته بهش گفته از دختر خاله‌ات خوشم اومده؟!

چند دقیقه بعد نشسته بودیم تو یه پراید درب و داغون سفید. و این برای من رو شدن اولین دروغ بود. چون یادمه همون اوایل هانی میگفت طرف 206 سفید داره. اما بعد فهمیدم همین پراید داغون هم ماشین داداششه! اما خب حداقل پسر خوب و مهربونی به نظر میرسید و تو مدتی که بیرون بودیم بهونه‌ها و کج خلقی‌های هانی رو خیلی خوب تحمل کرد و منتش رو کشید.

توی جشن، دیدن بچه‌های قد و نیم‌قد سبزه، پسرای ده ساله و دخترای کوچولو و فکر کردن به یتیم بودنشون اشکمو درآورد. "یتیم" یک کلمه و وا‌ژه‌ی بی‌نهایت وحشتناکه که بی‌پناهی و دل‌شکستگی ازش می‌چکه! و هانی دخترخاله‌ی نازنینم که برام مثل خواهر نداشته عزیز بود، همبازی بچگی‌هام و گاهی سنگ صبور بعضی دردهام، چهار سال و خورده‌ای درد این واژه رو به دوش می‌کشید. پدرش رو چند ماهی بعد از عقدش از دست داد و از اون روز انگار چهره‌اش تیره‌تر و قلبش ضعیف‌تر شده بود. یاد شوهر هانی افتادم وقتی توی 206 سبز رنگش نشسته بودیم و بهم گفت باهاش صحبت کنین اون حرف شمارو بیشتر قبول داره. هانی همش فکر می‌کنه من دارم بهش خیانت می‌کنم. میگفت من می‌دونم هانی بخاطر ازدست دادن پدرش خیلی اذیت شده و سختی کشیده و هیچ وقت قصد اذیت کردنش رو ندارم.

اون روز تموم شد اما ماجرای دوستی هانی و اون پسر ادامه داشت. چند روز بعد هانی بهم گفت بذار بیاد خواستگاریت از تو خیلی خوشش اومده، قصدش ازدواجه، وضعیت مالیش خوبه، می‌خواد بره خارج و.... برای من خنده‌دار بود. منی که همیشه توی اعتماد کردن مشکل داشتم یا همیشه بین عقل و احساس درگیر بودم چطور می‌تونستم به پسری که دخترخاله‌ام برخلاف انکارهایی که می‌کرد، دوستش داشت. فکرکنم؟

بعدها که پسره بهم پیام داد، دروغ‌های هانی بیشتر لو رفت. میگفت هانی برام مثل خواهرم عزیزه. برای روز مرد واسم عطر خریده! خیلی مهربونه و گفته می‌خواد بعد ماه رمضون ازدواج کنه. تو اخلاقات خیلی خوبه میشه باهم آشناشیم و فلان و بهمان...

من اون روزا فکر می‌کردم بعد ماه رمضون همونطور که خود هانی بارها گفته بود، پسره از زندگیش خط می‌خوره و همه‌چیز تموم میشه. اما امروز فهمیدم سکه‌ی زندگی هانی هنوز دیوانه‌وار در حال چرخیدنه و من فقط امیدوارم آخرش این سکه به روی خوبش بیوفته!

خورشید پشت ابر

دم دمای غروب دوش به دوشش از پله‌های پارک میرفتم بالا، سعی میکردم نگاهمو از همه‌ی آدمای کنجکاوی که بهمون زل میزدن بدزدم و بدون توجه به اینکه چندتا پله تا قله‌ی کوه مونده، به حرفاش گوش بدم. میگفت: خیلی نامردی سال تا سال یه پیام نمیدی همش من پیگیرتم. تابستون که کلا نبودی... و من هی غُر میزدم که: بشینیم رو این صندلیا دیگه خسته شدم. حداقل یکم خوراکی میگرفتیم تو راه میخوردیم! ای بابا لاغر بودم شیش کیلو هم الان کم کردم! چه کاریه خب این همه پارک... و تو دلم میگفتم چرا خبر بگیرم وقتی میدونم ازم چی میخوای؟ وقتی بهت حس خاصی ندارم؟ وقتی برام مهم نیستی؟ وقتی هزارتا مثل تو اطرافم هستن؟

وسطای راه نشستیم رو یه صندلی سنگی. من دونه دونه ساختمونای بلند رو نشون میدادم و اون اسماشونو میگفت، نه به خاطر اینکه به دونستنش علاقه مند بودم بلکه فقط برای فرار از نگاه‌های خاص و حرفای تکراری و گذر زمان... گفتم گوشیتو بده یه عکس بگیرم. شهر از این بالا چه خوبه... یهو نفهمیدم چی شد همه‌ی عکسای گالریش اومد و خب لازمه بگم چی دیدم؟ عکس چندتا دختر! و عکس‌هایی که قبل دیدنشون گوشی رو ازم گرفت. این فقط یه اتفاق ساده‌ی زشت بود، اتفاقی که منو منزجر کرد ولی متعجب نه، ناراحتم کرد ولی دلشکسته نه، متاسف شدم ولی عصبانی نه...

میگفت خب تو که نبودی چه انتظاری از من داشتی؟ الان با هیچ کدومشون نیستم. میگفت باهاشون رابطه داشته چون خودشون خواستن و پیش قدم شدن، ولی دلش میخواد با من باشه چون براش مثل یه دوست قدیمی‌ام، کسی که با بقیه فرق داره...

ولی خب من فقط کسی بودم که هنوز کامل کشفش نکرده بود. همون کتاب بسته که هنوز همه‌ی داستانش رو لو نداده بود.

آغازی برای "پت"

گیر داده بود بریم کافی شاپ باهم آشناتون کنم! قرارمون ساعت 6 و ربع بود... کلاسم خیلی طول کشید و پنج دقه به 6 وقتی هول هولکی مقنعه‌ام رو با روسری زرشکی عوض میکردم، به شانسم لعنت میفرستادم! تو راه انقدر استرس داشتم که کم نمونده بود بزنم به یه پراید سفید! دالی بزرگواری کرد که حواسش بود و بالاخره رسیدیم. وقتی تو آینه‌ی مستطیلی کوچولوی دالی به خودم نگاه کردم ته دلم گفتم شاید هانی رو دوس داره که بهش پیام میده، این وسط آشناییش با من دیگه چه فایده‌ای داره؟

به هر حال اولین بار اونجا دیدمش. درست وقتی که در چوبی بزرگ رو هول دادم و پا گذاشتم تو محیط تاریک کافه کلاسیک، چشمم افتاد به پیراهن صورتیش!

هانی بلند بلند شوخی میکرد و میخندید و من هاج و واج از اینکه یه دختر متاهل چه جوری انقد لوس وصمیمی با  یه پسر حرف میزنه، بهش نگاه میکردم. اون لحظه واقعا حس میکردم دخترخاله‌ای که باهاش بزرگ شدم و تمام دوران دبیرستانم رو کنارش تو یه میز گذروندم، نمیشناسم.

یکی دو بار کوتاه به قیافه‌ی صاحب اون پیراهن صورتی نگاه کردم و هربار دنبال یه نشونه بودم که بفهمم نظرش راجع به من چیه. صدای جالبی داشت اما فاجعه بود که با هانی همراهی میکرد و کافه رو گذاشته بودن رو سرشون! حتی به مرد سیبیلو و جدی که صاحب اونجا بود بلند گفتن آقا این آهنگو عوض کن! قرش کمه! صداشو زیاد کن! و من از ترس آبرو یا اینکه طرف نیاد پرتمون کنه بیرون هر ثانیه بیشتر تو صندلی مچاله میشدم. وقتی گفت 27 سالشه باورم نمیشد. این رفتارا نهایتا درخور یه پسر 22 ساله بود... بعد خداحافظی به هانی گفتم مشخص بود پسره خیلی لشه‌ها . با همه هست... ولی اون اصرار کرد که نه خیلی مهربونه خیلی خوبه و... 

هانی پول کافه رو حساب کرده بود و من میدونستم وقتی خاله میم.ژ بفهمه میگه: خاک تو سرتون!

عکس‌ها، بزرگترین دروغگوهای دنیا !

حقیقت اینه که خب شیفته‌ی عکساش شده بودم! در واقع جز اون قیافه‌هایی بود که می‌پسندیدم، موهای شونه زده‌ی مرتب به سمت بالا، چشمای درشت، دماغ خوش فرم و... وقتایی که پیام میداد با کمال میل جواب میدادم و نهایتا وقتی بحث به قرار ملاقات کشید، کمتر ناز و عشوه اومدم و زودتر قبول کردم.

اعتراف میکنم وقتی تو دستشویی روسری قرمزم رو با وسواس روی سرم جابجا میکردم یا تو آینه خط چشم و آرایشم رو چک میکردم و از پخش نشدن کرم روی صورتم مطمئن میشدم، به این فکر میکردم که یعنی از من خوشش میاد یا نکنه با خودش فکر کنه که این دختره تو عکساش بهتر بودا !!!

کلافه بودم و اعتماد به نفسم مثل همیشه تو خونه جامونده بود! وقتی از پله‌های زیرگذر میرفتم پایین سعی کردم به نگاه‌ پسرایی که از کنارم رد میشن دقت کنم و بفهمم نظر اونا چیه؟ حتی برخلاف همیشه به صورتشون نگاه میکردم تا ببینم میتونم تاثیرگذار باشم یا نه... البته دوتا چشمک و یه نگاه طولانی و یه عبارت جووون، نشون میداد که نتیجه‌ آزمایشم زیاد دلسرد کننده نبوده... با این حال وقتی پله‌هارو عمدا برای وقت‌کشی حلزون وارانه بالا میرفتم لرزش خفیف ته دلم منو یاد استرس اولین قرارملاقات‌هام می‌انداخت.

دنبال پیتزافروشی میگشتم و این کابوس ادامه داشت تا وقتی چشمم افتاد به پسر ریزه میزه‌ای که بهم سلام میکرد و با لبخند می‌گفت: چرا اومدی این طرف؟ منظورم پیتزافروشی اون طرف خیابون بود...

میدونید طی تجربیات بی‌نهایتی که بدست آوردم حالا دیگه میتونم جوری برخورد کنم که طرف مقابلم متوجه نشه چقدر از دیدنش و تفاوتش با تصوراتم جا خوردم اما این بار با دیدن این آدم و تفاوت بی‌نهایتش با عکساش طوری وحشت کرده بودم که نزدیک بود گریه‌ام بگیره. همه‌ی توانم رو جمع کردم و نشستم تو ماشین. تمام مدت ناشیانه از نگاه کردن بهش فرار میکردم و چسبیده بودم به در تا بتونم در اسرع وقت خودمو نجات بدم!

بهت زده به انگشتر گنده‌ی سیاه تو دستش، دستبندای مختلف، زنجیر تو گردن، یقه‌ی باز و دندونای نامرتب و هیکل کوچولوی لاغر و خمیده‌اش نگاه میکردم و دنبال فقط یه نشونه بودم که مطمئن بشم این همونه که تو عکس بود؟ واقعا خودشه؟

هر کلمه‌ای که از دهنش میومد بیرون مثل تیغ کشیده میشد رو مغزم. وقتی نگه داشت بستنی بخره از همه‌ی تخیلاتم استفاده کردم تا بهانه‌ی خوبی برای خداحافظی در اولین فرصت پیدا کنم. تا اینکه تو خریداش یه بسته سیگار دیدم و مطمئن شدم معتاده! تا دیروز از همه‌ی پسرایی که میشناختم میپرسیدم سیگار میکشن؟ و بعد براشون تعریف میکردم که چقدر از اینکه یه بار سیگارو امتحان کنم خوشم میاد! اما این بار اون بسته‌ی سیگاری که حتی فرصت نشد مارکشو ببینم برام حکم یه نارنجک ضامن کشیده رو داشت!

نهایتا به بهانه‌ی تحویل گرفتن لباس جشن خیلی زود ازش خداحافظی کردم و متوجه ناراحتی محسوسش شدم ولی وقتی پامو از ماشین گذاشتم بیرون راه رفتن برام سخت‌ترین کار دنیا بود!

یک بعدازظهر کوتاه

اینکه افتادن شماره‌اش روی صفحه‌ی گوشیم، باعث قطع شدن آهنگ مورد علاقه‌ام بشه چندان خوشایند نبود.

زودتر از همیشه بیکار شده بودم و برخلاف همیشه مثل یه دختر خوب تو راه برگشت به خونه بودم اما اون شماره روی صفحه‌ی گوشی ازم میخواست یکم شیطنت به خرج بدم و برم دنبال یه ماجراجویی تقریبا عاشقانه بالای بام!

ولی خب وقتی یه بار بری اون بالا و یه شهر شلوغ رو از ارتفاع نگاه کنی، همه چیز به نظرت جالب میاد به جز آدمی که کنارته و میدونی حسی که بینتون وجود داره میتونه هر چیزی باشه به جز عشق و دوست داشتن.

گرچه چشم پوشی از یه فرصت خوب برای گردش کار آسونی نبود، اما دلم نمیخواست دوباره با اون چشم‌های پرتوقع بی‌احساس روبرو بشم یا صدای نفس‌های نفرت انگیزش رو وقتی صورتش دقیقا یک میلیمتری صورتمه بشنوم.

تجاوز به روح و جسم

بهم وقت داد فکرامو بکنم که ببینم میتونم با "باید" هاش کنار بیام یا نه... وقتی جوابم منفی بود برام متأسف شد و من شدم یک دختر بیمعرفت که حاضر نیست واسه حفظ دوستیش تلاشی بکنه. اون نمیفهمه که بعد از خراب شدن روحم، فقط همین جسم سالم برام مونده!

همیشه عشق مغلوب غریزه خواهد شد

وقتی صدای نفساش می‌پیچید تو گوش چپم و صدای ضربان قلبش تو گوش راستم تکرار میشد، به این فکر میکردم که چه راحت میشه قلب آدمارو به بازی گرفت.

تا کجا دور شوم عطرِ خیالت نرسد؟

هرچی دست و صورتم رو میشورم بی فایده‌اس! بوی عطرش انگار از روی پوستم پاک نمیشه. شایدم رفته تو مغزم و بیرون نمیاد!

صدای ضبطو زیاد کرد: قلبم واسه توئه هرجا اگه بری... کاری نمیشه کرد قلبت منو نخواست... کاشکی یه جمله بود که معجزه میکرد ....

صدای این گروه همیشه منو یاد 18 سالگیم میندازه. اون موقع خیلی چیزا با الان فرق داشت حتی بوی عطری که هربار روی لباسام میموند. حتی حسی که نسبت به خودم داشتم.

گفت تو انقد فاز منفی میدی که پلیس پلیس، معلومه پیداش میشه دیگه! خواستم بگم پس چرا با اون همه آدم قبل تو که میومدم بیرون، یه بارهم پلیس نمی‌اومد؟ اما قبل اینکه حرفی بزنم دقیقا جمله‌ای با همین مضمون رو از اون شنیدم!

این‌بار نپرسیدم "دوستم داری؟" همیشه باید این سوال احمقانه رو تکرار میکردم که خودمو قانع کنم: "من الان اینجام چون دوستم داره!" اما این بار دیگه مهم نبود. من اونجا بودم چون یه دختر بودم... همیشه موضوع همینه ولی من عادت دارم خودمو گول بزنم.

چرا بوی عطرش پاک نمیشه؟

 

+ احساس بینمون روزای خوبمون

بی تو گذشتن از راهای بی نشون

تعریف عشق تو برای دیگرون

تنهایی منو دنیای بعد تو

|Donyaye bade to_7 band|

تعقیب و گریز

قبل اینکه در ماشینشو باز کنم، چشمم افتاد به عروسک باب اسفنجی آویزون از آینه‌اش! سوپروایزر و عروسک مینیون زشتش اومد جلو چشمم. می‌دونستم این هم مثل سوپروایزره. مغرور و دنبال یک هدف یکسان! اما این‌بار من آمادگیشو داشتم. از همون روزی که پرسید از خط قرمزهات چه خبر و جواب دادم که دیگه خط قرمزی درکار نیست، آمادگی هر اتفاقی رو داشتم. دیگه نقش اون دختر معصومی که تا حالا باهیچکس نبوده و چشم و گوش بسته‌اس رو بازی نمیکردم. انگار این بار فقط منتظر یه چیز بودم و میدونستم از این به بعد هیچ وقت نباید از هیچ کدومشون انتظار دیگه‌ای داشته باشم!

هردوباری که سعی داشت به هدفش برسه، با ماشین پلیس مواجه شدیم. حتی دومین بار پلیس دقیقا پشت سرمون میومد! تاحالا همچین اتفاقی واسم نیوفتاده بود. نزدیک بود از ترس تخم بذارم. چندباری خواستم خودمو پرت کنم از ماشین بیرون و داد بزنم این یارو مزاحمم شده ولی بعد فکر کردم تا خودمو لو ندم کیه که به چهره‌ی موجه من شک کنه؟

وقتی نگه داشت و پیاده شدم و ماشین پلیس هم از کنارمون رد شد و فهمیدم ما سوژه‌اش نبودیم، انگار بهم بلیط رایگان سفر به استرالیا داده بودن!

آشنایی دم در دستشویی!

فکر کردم میخواد بره توالت، بهش گفتم عذر میخوام من گوشیمو زدم به شارژ اگه ممکنه حواستون باشه نیوفته. گفت نه من فقط میخوام رد شم، شما بفرمایید. اونقدر قیافه‌اش بچه‌گانه بود که وقتی رد شد تو دلم گفتم این از اون پسر نوجووناس که زیادی قد کشیدن!

نشسته بودم رو پله‌های جلوی در ورودی، از شیشه‌ی مستطیلیش فقط آسمون رو میدیدم. پاهام از شدت درد بی‌حس شده بود اونقدر خسته بودم که حال نداشتم خودمو از شَـرِ آفتابی که داشت مغزمو میسوزوند نجات بدم. به دانی فکر میکردم وقتی نگاهم می‌کرد یا اون دوباری که موقع رد شدن از خیابون آروم زد به شونه‌ام که حواسمو جمع کنم، به اینکه چقد دلم میخواست دستاشو بگیرم و بگم میدونستی که هیچکسو اندازه‌ی تو دوست نداشتم تا حالا؟ وسط همه‌ی این فکرا دائم قیافه‌ی دوستش میومد جلو چشمم که وقتی مارو باهم دید سه بار برگشت به من نگاه کرد ولی روش نشد سلام کنه. لابد تو دلش میگفت این همون جوجه فکلی کوچولوعه ترمکیه که خودکارشو سر امتحان زبان دزدیدم؟ شایدم اصلا منو با اون روسری و چادر و یه دسته موی فر خورده‌ی گوشه‌ی صورتم نشناخته باشه!

برگشت پرسید اون پریز دم در هم برق داره؟ گوشیم داره خاموش می‌شه. گفتم نه فقط تو دستشویی می‌تونین بزنین به شارژ. خودم دیدم وقتی داشت پریز کنار راه پله رو امتحان می‌کرد گوشیش 60 درصد شارژ داشت!

به بهونه‌ی انتظار واسه شارژ شدن گوشیش واستاده بود همونجا. میدونستم بالاخره یه چیزی میگه، از اون نگاهی که موقع رد شدن بهم انداخت معلوم بود تو مغز فندقیش چی میگذره.

یه دقیقه بعد پرسید شما دانشجویِ فلان جایی؟ گفتم آره. گفت رفت و آمد خیلی سخته... با خودم فکر کردم اینکه از من خوشش اومده، یعنی قیافه‌ام یه جوری بوده که دانی هم پسندیده لابد. به تک تک سوالات چرتش جواب دادم چون خیلی دوست داشتم بدونم تو فضای واقعی چه جوری مخ میزنن. این دومین تجربه‌ام بود. اولین بار تو همین مسیر یه مرد 30،32 ساله بهم شماره داد و نگرفتم.

سعی داشت تو حرفاش غیرمستقیم بهم بفهمونه وضع مالیش بد نیس، میگفت میخواستم با قطار چهار تخته برگردم ولی بخاطر دوستم مجبور شدم با این قطار بیام. و من اون لحظه داشتم به رانندگی دانی فکر میکردم که چقد افتضاح بود و هربار که ترمز میزد چقد خنده‌ام میگرفت.

سه دقیقه بعد وقتی گفت که درسشو خیلی وقت پیش تموم کرده و حالا چندسالی هست که تو بانک کار میکنه و از خانواده‌اش دوره و واسه خودش خونه خریده و... مشخص شد که اونقدرا هم بچه نیست. حداقل چهار یا پنج سال بزرگتر از من بود.

آخرش گفت میخوام یه چیزی بگم ولی خجالت میکشم! گفتم بهتره نگی. گفت پس خودتون میدونید چی میخوام بگم. و تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود که بگم: نامزد دارم! 

همین بود! همش همین بود... مخ زدن تو دنیای واقعی هم مثل مجازی با سلام چطوری شروع میشه و با ممکنه بیشتر آشنا شیم تموم میشه!

وقتی رسیدیم و پیاده شدم، فقط دعا میکردم منو با مقنعه‌ی مشکی و بدون خط چشمی که هول هولکی با دستمال مرطوب پاکش کردم، نبینه! چون نه تنها از اون همه تبریکی که به نامزد نداشته‌ام گفته بود پشیمون میشد، بلکه از انتخاب خودش هم احساس حماقت میکرد!

دوستت دارم‌های مریض

 حتی فکرشم نمی‌کردم که خط چشمی رو که صبح، با عشق و حوصله و نهایت دقت کشیدم، بعدازظهر تو دستشویی‌های یه پارک با نفرت و عجله و عصبانیت پاک کنم!

وقتی حتی مهلت نداد که تو چشماش نگاه کنم، خط چشم به چه درد می‌خورد؟

من دختر مطیع و حرف گوش کنی که اون می‌خواست نبودم... عصبی بود گرچه تا موقع خداحافظی سعی کرد مهربون و عاشق به نظر بیاد. 

بهم گفت دوستم داره، اون هم تو شرایطی که هر مرد دیگه‌ای هم جای اون بود، قطعا این جمله رو به دختره میگفت! اون دوست داشتن چندان خوشایند به نطر نرسید.

+ دارم فکر میکنم که اگه می‌دونست سومین نفره براش فرقی داشت؟

شیخ فتوا داده بوسیدن حرامِ شرعی است!

قاعدتا نباید اینجوری می‌بود! تصور می‌کردم همیشه دومین تجربه و با یه فرد دیگه، می‌تونه خیلی هیجان‌انگیز تر و جالب‌تر و دوست داشتنی تر باشه.

اون به هدفش رسید و راضی بود ولی حالا من موندم و احساس دوگانه‌ای که نمیدونم چه جوری باهاش کنار بیام!

یادمه اولین بار اگرچه به میل و خواست خودم نبود، اما رو ابرا سیر میکردم. اون لحظه به هیچ چیز جز دوست داشتنش فکر نمی‌کردم، ولی این بار فقط یه نوع رفع تکلیف بود برام، یه جور تسلیم و تحمل و بی‌تفاوتی که زجرم می‌داد.

بازم میگم همیشه دقت کنین که اولین نفرات خیلی مهمن! و امروز این قانون به من ثابت شد.

الف ح معصومی شخصیتش خیلی فرق داشت. ازت اجازه نمیگرفت ولی در عین حال مثل طوفانی بود که دوست داشتی تورو با خودش ببره یا گردابی که دلت می‌خواست غرقت کنه! اما اون ... هنوز نمی‌دونم چه حسی دارم.

عذاب وجدان ندارم اما وقتی تو آینه نگاه میکنم یه دختر نفرت انگیز می‌بینم که تو لجن دست و پا می‌زنه و دلش نمی‌خواد بیاد بیرون!

تا تو نگاه میکنی ...

برام عجیبه که از ابراز علاقه یا حتی نگاه کردن به من میترسه!

میفهمیدم تو مدل نگاه کردنش یه چیزی عادی نیست، ولی ...

آدمای خجالتی تر از اون خیلی راحت توقعاتشونو از دفعه دوم یا سوم به بعد به زبون میاوردن و اون ... با هزار بدبختی فهمیدم چی تو سرش میگذره!

 

+گرما زده شدم :| فیلینگ مرگ :|

36

سعی کردم تو تک تک کلماتی که بکار میبرم این حس رو‌ بهش منتقل کنم که از آشنایی باهاش اصلا ناراحت نیستم. و در عین حال باید راضیش میکردم که نمیتونیم باهم باشیم. به هزار دلیل! هزار دلیلی که هزار و یکیش رو خودش میدونست.

من هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودم، همینطور که هیچ وقت نتونستم رک و بدون ملاحظه‌کاری حرفم رو بزنم.

و تو تمام این سالها آرزوی من این بود که کاش لازم نباشه برای فهموندن احساساتت به دیگران، از واژه ها استفاده کنی...

24

یه قرار هول هولکی و بی مقدمه با کسی ک عکستو ندیده حتی!

نیم رخ سمت چپ صورتم با کرم ماسیده و خط چشم کج و رژ پاک شده

مانتوی صد سال پیشم و چشمای پف کرده‌ی خواب آلود

و بحث درباره انواع ماشینای پژو

کاملا واضحه که نمی‌تونه چندان عشقولانه و اسپیشال باشه!

وقتی ناشناس‌ها به حرف می‌آیند

از اون روزاس که دلم میخواد مثل یه حلزونِ لزج بپیچم دور خودم و سرمو از لاکم بیرون نیارم!

تا هفته‌ی پیش هر روز دنبال یه بهونه برای پیچوندن خونه و دور دور بودم و حالا فقط میخوام برق رو خاموش کنم، پتو رو بکشم رو سرم و بگم با من کاری نداشته باشین! بعد یه هفته‌ی کامل تو خونه بمونم و زل بزنم ب دیوار یا صفحه‌ی لپ تاپ...

حذف کردن آدمای به درد نخور، قطعا به آسونی ورودشون نیست. باید دائما به نحوه‌ی چینش کلمات کنار هم فکر کنی، وقتی میخوای غیرمستقیم بهش بگی :«ما به درد هم نمیخوریم»! بماند که چقدر باید برای خلق و ایجاد دلایل در جواب به این سوال که :«چرا؟» معذب بشی و آسمون و ریسمون بهم ببافی...

آشنایی با آدمای جدید، قطعا همونقدر که هیجان داره، یک نوع ترس و استرس خاص هم داره. فعلا فقط ترجیح میدم آدمای آشنای قبلی به زندگیم برگردن، ولی دریافت پیامای عجیب از آدمای ناشناس مجبورم میکنه از پیله‌ام بیام بیرون و غر غر کنان پشت سر سرنوشت راه برم! 

بند بند

+ از من میپرسه برا پنجشنبه کفش چی بپوشه! نمی‌دونه من دنبال یه راهی‌ام برا پیچوندن...

فندق مغزیه ک لنگه نداره‌ها...از این آدمایی ک میخوان کلاس بذارن متنفرم!

 

+ تیچر زن رو کجای دلم بذارم؟ به امید دیدن دکتر الف ترم جدیدو رفتم که خداروشکر در حد 5 ثانیه دیدمش! تازه از گوشه‌ی چشم و غیر مستقیم! که لو نرم مثلا :))

میخواستم برم یقشو بگیرم بگم تو صدات از شیش متر اون طرف تر هم واسه من قابل تشخیصه، میفهمی؟

 

+ فردا دوباره باید سر کلاس دوازده بار تو دلم بگم: دوستت دارم!

بعدم تا آخر کلاس به اینکه زنش چه شکلیه و بچه داره یا نه و سن بچه اش و... فکر کنم.

خیلی دلم میخواد بدونم زنش هم به اندازه‌ی من شیفته‌ی اون عینک فرم مشکی و موهای بهم ریخته و مدل حرف زدنش هس یا نه...

 

مرموزیات

چرا دنیا انقد کوچیکه که با اون موهای دودی و دستبند و گردنبند استیل و ادکلن تلخش باید اهل محله‌ی قدیم ما باشه و قیافه ام براش آشنا ؟

چرا اولین حدسام درباره ماه تولدش، طلاقش و اسم و سن دخترش یهویی درست از آب دراومد؟ (حتی بهم شک کرد)

در کل امروز ساعت چهار تا پنج، برای من عجیب و بامزه بود! راه رفتن کنار مردی که دوازده سال بزرگتره!

یه کوه کار سرم ریخته و این فکرای مزخرف دست از سرم برنمیداره...

تازه گل با گلدون هم برام خریده بود! همیشه یکی از فانتزیام این بوده که وقتی بهم شاخه گل هدیه میدن بگم این گلا تو گلدون قشنگ تره :)))))))

یه حس سردرگمی بدی دارم. لازمه بگم که عذاب وجدان هم دارم؟ و اینکه بهش علاقه هم ندارم؟

باز من مـــاندم و یک مُــشت ... :/

 

دوستی و رفاقت با یه مرد متولد 62، هم می‌تونه خیلی مزخرف باشه، هم می‌تونه باحال و خاص باشه!

در هر صورت یازده، دوازده سال اختلاف سنی دلیل نمی‌شه که طرف آدم جالبی نباشه!

اما اونایی که میگن نمیشه درکش کنی و رفتاراشون با پسرای جوون فرق داره و... هم حرفشون بی‌ربط نیس.

به هرحال فقط با اولین ملاقات می‌شه فهمید آشنایی با همچین آدمی چه جور حسی داره... 

یه مرد با موهای دودی و مشکی قاطی، یه زنجیر احتمالا استیل تو گردن و صدای بم !

فعلا همین :)