چند ماه پیش، تو تعطیلات عید یه بار ازم خواست باهاشون برم بیرون. میگفت جشن خیریه‌اس برای بچه‌های یتیم. قبول کردم. نه به خاطر خیریه، فقط برای دیدن دوست جدید هانی! پسری که هانی بیشتر وقتش رو باهاش میگذروند و سعی میکرد خلاء نبود شوهرش یا بی‌محبتی‌هاش رو با محبت‌های این پسر جبران کنه... انقدر هانی رو میشناختم که می‌دونستم سه چهارم حرفاش درباره‌ی رمانتیک بازی‌های پسره، حرفا و خاطراتی که تعریف میکرد، یا حتی ماجرای آشناییشون اغراق آمیز و دروغه. یاد خاطرات دبیرستان و شیطنت‌هامون افتادم. من هیچ وقت از هانی نخواسته بودم توی قرارهام باشه. چون از دهن لق و حسادت‌ها و قضاوت‌هاش می‌ترسیدم. اما این دومین بار بود که اون ازم می‌خواست با دوستش آشنا شم. دفعه‌ی پیش 17 یا 18 ساله بودیم. رفتیم نمایشگاه و هانی هم از دوستش خواسته بود بیاد. پسره بعد یه مدت بهم پیام داد که من از تو خوشم اومده و بعد فهمیدم چقدر از چیزایی که هانی برام درباره‌ی رابطشون تعریف کرده بود دروغ و اغراق بوده...

و این دومین بار. با این تفاوت که هانی دیگه دختر 17 18 ساله‌ی دبیرستانی نبود. بلکه تبدیل شده بود به یک زن متاهل اما نه چندان متعهد، با تجربه‌ی 5 سال زندگی مشترک!

منتظر بودیم تا پسره بیاد دنبالمون. هانی از مهربونی‌هاش تعریف می‌کرد. میگفت نمی‌دونی چقد با محبته... دوسش دارم... برام عطر خریده! ناهار رفتیم فلان جا. تو دانشگاه همش التماس میکنه یه دقیقه بیا ببینمت. هر نیم ساعت زنگ میزنه. اگه تو دانشگاه یه پسر ازم سوال بپرسه غیرتی می‌شه و ال وبل.... گفتم ایول چه خوب. فقط حواست باشه هانی، یه وقت کسی باهم نبینه شمارو. گفت نه بابا. مثل داداشم دوسش دارم. به خودش هم گفتم که ما فقط همکلاسی هستیم. خودشم میگه من تو رو مثل خواهرم دوست دارم. حتی یه بارم بهم دست نزده. عکس تورو هم دیده. از تو خوشش اومده گفته دختر خالتو بیار با خودت. هانی همیشه احساسات واقعیش رو از من مخفی می‌کنه. هیچ وقت نمی‌تونستم درکش کنم یا بفهمم تو مغزش چی میگذره. واقعا براش مهم نبود پسری که باهاش دوسته بهش گفته از دختر خاله‌ات خوشم اومده؟!

چند دقیقه بعد نشسته بودیم تو یه پراید درب و داغون سفید. و این برای من رو شدن اولین دروغ بود. چون یادمه همون اوایل هانی میگفت طرف 206 سفید داره. اما بعد فهمیدم همین پراید داغون هم ماشین داداششه! اما خب حداقل پسر خوب و مهربونی به نظر میرسید و تو مدتی که بیرون بودیم بهونه‌ها و کج خلقی‌های هانی رو خیلی خوب تحمل کرد و منتش رو کشید.

توی جشن، دیدن بچه‌های قد و نیم‌قد سبزه، پسرای ده ساله و دخترای کوچولو و فکر کردن به یتیم بودنشون اشکمو درآورد. "یتیم" یک کلمه و وا‌ژه‌ی بی‌نهایت وحشتناکه که بی‌پناهی و دل‌شکستگی ازش می‌چکه! و هانی دخترخاله‌ی نازنینم که برام مثل خواهر نداشته عزیز بود، همبازی بچگی‌هام و گاهی سنگ صبور بعضی دردهام، چهار سال و خورده‌ای درد این واژه رو به دوش می‌کشید. پدرش رو چند ماهی بعد از عقدش از دست داد و از اون روز انگار چهره‌اش تیره‌تر و قلبش ضعیف‌تر شده بود. یاد شوهر هانی افتادم وقتی توی 206 سبز رنگش نشسته بودیم و بهم گفت باهاش صحبت کنین اون حرف شمارو بیشتر قبول داره. هانی همش فکر می‌کنه من دارم بهش خیانت می‌کنم. میگفت من می‌دونم هانی بخاطر ازدست دادن پدرش خیلی اذیت شده و سختی کشیده و هیچ وقت قصد اذیت کردنش رو ندارم.

اون روز تموم شد اما ماجرای دوستی هانی و اون پسر ادامه داشت. چند روز بعد هانی بهم گفت بذار بیاد خواستگاریت از تو خیلی خوشش اومده، قصدش ازدواجه، وضعیت مالیش خوبه، می‌خواد بره خارج و.... برای من خنده‌دار بود. منی که همیشه توی اعتماد کردن مشکل داشتم یا همیشه بین عقل و احساس درگیر بودم چطور می‌تونستم به پسری که دخترخاله‌ام برخلاف انکارهایی که می‌کرد، دوستش داشت. فکرکنم؟

بعدها که پسره بهم پیام داد، دروغ‌های هانی بیشتر لو رفت. میگفت هانی برام مثل خواهرم عزیزه. برای روز مرد واسم عطر خریده! خیلی مهربونه و گفته می‌خواد بعد ماه رمضون ازدواج کنه. تو اخلاقات خیلی خوبه میشه باهم آشناشیم و فلان و بهمان...

من اون روزا فکر می‌کردم بعد ماه رمضون همونطور که خود هانی بارها گفته بود، پسره از زندگیش خط می‌خوره و همه‌چیز تموم میشه. اما امروز فهمیدم سکه‌ی زندگی هانی هنوز دیوانه‌وار در حال چرخیدنه و من فقط امیدوارم آخرش این سکه به روی خوبش بیوفته!