میوهها حرف میزنند
و حالا هربار در یخچال رو باز میکنم دلم برای گیلاسها و شلیلهای قرمزی که منظم نشستن توی ظرف بلوری و با التماس نگاهم میکنن، میسوزه!
یک سینی چای، یک دنیا استرس
گفت چرا؟ گفتم آخه هرکی ازدواج کرده بدبخت شده. دوباره با همون لحن پر از طعنهاش گفت: تو اول اخلاقاتو درست کن، بدبخت نمیشی. بعدم تو که همش میگی میخوام خلاص شم از دستتون.
یهو حرفای بابا تو گوشم پیچید که میگفت یه خری هم پیدا نمیشه اینو بگیره راحت شیم از دستش!
گفتم بخدا میرم سرکار بعد واسه خودم خونه میخرم و میرم. گفت صاحب هم نداری لابد!
گفتم الان همهی زندگیا شده خیانت مامان. بخدا همه پشیمونن. سری که درد نمیکنه رو که دستمال نمیبندن. دوباره جوابش همون قبلی بود: اگه طرف با ایمان باشه و تو اخلاقات درست باشه، از این غلطا نمیکنه و از خدا میترسه.
و من دوباره باید نگاهای سنگین مادر و خواهرهای محترمشون رو تحمل کنم و سکوت کنم و لبخند بزنم و قوز نکنم و تو دلم به همه لعنت بفرستم و در عین حال سعی کنم عصبی و بداخلاق و به قول مامان عُـنُـق به نظر نرسم.
22
+ داشتم فکر میکردم ازدواج واسه امثال من که یهو عاشق شیش نفر میشن چقد میتونه کسل کننده و مزخرف باشه!
اینکه تو اتوبوس، صف انتشارات، پارک، خیابون و خرید یا حتی کافی شاپ و رستوران فقط به یک نفر فکر کنی و دیگر هیچ...
20
اومده بود فقط موز بخوره فک کنم :))
تبریک به شیوهای که دوستش نداری!
اصلا هیچ جوره نمیشود او را توصیف کرد! یعنی هیبت و هیکلش در لا به لای کلمات نمیگنجد...
بعضی آدمها آنقدر منفورند که حروف برای به تصویر کشیدنشان حیف میشود.
بعد دیدنشان باید سه بار چشم هایت را آب بکشی!
و صدای نکره و خش دارشان را دائماً تُــف کنی توی جوب!
تا اسمش بیاید میگویند : ـــ سایهاش روی سرت باشد. ـــ و من چقدر دلم میخواهد فریاد بزنم همین سایهی لعنتی بیست و دو سال، آفتاب را از من گرفته و حقِ طبیعیِ تصمیمگیری و آرزو کردن را حرامم کرده است!
حقیقتاً زندگی شاید همین باشد...
بیلیاقتها و منفورهایی که باید دوستشان داشته باشی و با القابی که در شأنشان نیست، خطابشان کنی. و کیلو کیلو هندوانهی بی زبان را زیر بغلشان بدهی و همچنان زیر سایهی تاریکشان نفس بکشی و صدایت درنیاید!
و پایان همین داستان یک ـــ ادامه دارد ـــ تلخ بنویسی و بدون نقطه رهایش کنی و تکثیر این بیلیاقتها را ببینی و حرص بخوری و باز هم دَم نزنی
إمضاء : ـــ دختری که تربیت کردی ـــ
ترشی بیست و یک ساله !
بدین شرح که امروز دست چپ شونصدتا دختر چادری و غیرچادری و با حجاب و بدحجاب رو چک کردم ک ببینم مجردن یا متأهل !
میخواستم ب خودم دلداری بدم که هنوز وقت هست و دیر نشده و ...
و جالب اینجاس که از هر 10 نفر ، 9.99 نفر متأهل بودن و حتی موارد متأهل حامله و مادر هم مشاهده شد !!!
بنابراین عقاید و خیالات و اوهام خوش بینانه أم در کمال ملایمت و متانت به گند کشیده شد !
14
و به ما ثابت شد که از هر دست بدهی از همان دست ...
یا اینکه دنیا کاسه دست به دست است...
و کلا ضرب المثل هایی از همین دست :/
بدون شرح
چون می گذرد غمی نیست
یه هفته اس درگیرِ این سرماخوردگی و سینوزیت لعنتی ام ... بخاطر اون نظریه ی مزخرفِ بـُخور :/
داغون ... مثل فلک زده ها همش رو تخت افتادم، تب و بدن درد و ...
یه نفر نیومد بپرسه چه مرگته عزیزم :)
بازم معرفتِ بابا ، که مهربون شده بود و گفت بریم دکتر ...
گرچه آخرشم خودم رفتم! چقدر هم که باج گرفتن ازم... به یه مریضِ بدبخت هم رحم نمیکنن نامردا!
امتحانا هم که دیگه داره میاد ...
این ترم یه جوری گند زدم که جمع کردنش غیرممکنه تقریبا :/ گند پشتِ گند ! خیلی هم شیک :)
مامان بزرگ دیشب عمل شد... ایشالا بهتر شه که حداقل یه مشکل کم شه.
آقای الف.ح.حقیقیان هم مثل من گند زده تقریبا ... اونم بیماره بیچاره :))
راه رفتنم تو دانشکده همش شده با هول و هراسِ دیدنِ میم.پ.ف ... بد زدم تو پرش ...
همین یه کارم مونده که تو دانشگاه بعدِ اون همه آسه رفتن و آسه اومدن، با یه پسر دوست باشم...
اونم نه یه ماه دو ماه ... پنج سال!
تازه بعدشم حسابمون با کرام الکاتبین بود که آخرش بیاد مارو بگیره یا نه :))))
من که از تصمیمم پشیمون نیستم! گورِ بابایِ کسایی که فکر میکنن اشتباه کردم!
اون وسط چیزی که ناراحتم کرد حسودی هایِ زیر پوستیِ دوستِ عزیزم خانم ف.نون بود!
بازم بخند و نمکدون باش لطفا

تلخ و دلــگیر ، مثل تنهایی ...
گیج و دَر انتظار فردایی
در بهاری که فصل عشاق است ...
با خیالِ گذشته اَت خوابی
موجِ دلواپسی آمد ...
و تو را غرق رویا کرد
چشم هایت رنگِ دریا بود ...
دَرد و خاطره سیاهش کرد
فکر تو زمستان بود ...
که از آسمانِ من رَد شد
آتشی در صدایت بود ...
که برای من مقدس شد
# ف.دال
+ دلم میخواست اینو برات تو اینستا بذارم ...
به طورِ اتفاقی با مزمونِ حرفایی که چند دقیقه پیش زدی هماهنگ از آب درومده !
ولی لو میریم ... از دوستاتم میترسم . تازه تو که دیگه بای دادی از اینستا... البته بَد هم نشد :)
+ گرچه فقط خدا میدونه قراره چند ساعت ... یا چند روز یا چند سالِ دیگه چی سرمون بیاد...
ولی فکر و خیال برای آینده دست از سرِ هیچ کدوممون برنمیداره این روزا .
+ هوایی شُـدم ... به هرحال اعتراف میکنم که دل بستم به یک مشت وعده و آرزو و خیالات !
+ شاید این هم مثل بقیه ... شاید این هم بشه یه خاطره ...
+ عوض شده ... دو روزه ... من حساس شدم ؟ شاید آخراشه .
چرا وبلاگ نویسی ؟

وحشتناک ترین کاری که یک نفر با گذشته و خاطراتش میتونه انجام بده، نوشتن خصوصی ترین مسائل زندگیش یا حرف های دلش تو وبلاگه .
جایی که هزآرآن آدم فقط با چند کلیکِ ساده میتونن مطالبتو بخونن ...!
و فکرش رو بکنید چه افتضاحی میشه اگه یکی از این خواننده ها آشنا از آب دربیاد .
ولی خب وقتی امنیت نباشه، مثلا وقتی یکی برای فضولی اتاقتو زیر و رو کنه
و یا دفتر خاطراتت بیوفته دست بابات و اونم همشو بخونه و بیاد بگه اگه بازم بنویسی شِکمتو سُفره میکنم ...
و مجبور بشی سه چهارتا دفتر خاطره رو که خط به خطش حرفای دلته شوت کنی تو سطلِ آشغالِ بزرگِ خیابونِ نزدیکِ خونه ...
و خلاصه هر اتفاقِ فاجعه ی دیگه ای مثل این ها ... اون وقت مجبوری وبلاگ نویسی رو انتخاب کنی !
دَر نآامیدی بـَسی امید است :)
دو هفته و چند روز از شروع ترم گذشت و من « موقرمز » رو ندیده بودم تا....! :))
یه بار احساس کردم تو راهرو نزدیکِ سایت یه نفر با موهای قرمز و پوست سفید از کنارم رَد شد...
جرئت نکردم نِـگاش کنم ، فکر کردم خودِ خودشه :/
ولی خب چند روز بعدش، چند نفرِ دیگه با موهای قرمز و پوستِ سفید تو دانشکده دیدم !
بعد به این نتیجه رسیدم که هر گِردی گِردو نیست و مویِ قرمز هم تو یه وَجب دانشکده زیاد پیدا میشه!
دیگه ناامید شُدم ... کاسه کوزه ی احساسِ اَلَـکیمو جمع کردم ...
و امـــروز ...!
امروزِ دوست داشتنی :)
ساعت 17:27 دقیقه ( نه خیلی دقیق )
موقعِ بیرون اومدن از کلاسِ موجودی ( که اون کوییز لعنتیش بمآند -__- )
یه نفر با موهای قرمز و پوست سفید و پیرآهَنِ اُتو کشیده ، چسبیده بود به شیشه ی بالای دَرِ کلاس
وقتی از جلوش رَد میشدم همه ی جرئت و جسارت و شجاعتمو جمع کردم و نگاهش کردم :))
که کآش این کارو نمیکردم چون درست از شیش ثانیه بعدش تا همین دو ساعت پیش،
یا حتی الان که یادم میاد ، دارم به خودم بدوبیراه میگم ://
دیگر به هوایِ لحظه ای دیدار
دنبالِ تو دَر به دَر نمیگردم
دنبالِ تو اِی اُمیدِ بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمیگردم
فروغ فرخزاد - خسته
اشتباهات ، همیشه گریبان گیرند !

خـَسته ام این روزا ، پـُرِ خوآبـَم و بی رویــآ
مـَن با این دنیــآ ، دیگه راه نمیام
بـَدم اومده از شب و بآرون ، از این حِس های سَردِ زمستون
توی رابـطه هـیچی ندیدم
جـُز دلِ تو زِندون
بـَدم اومده بَـس که دوییدم
اَز این آدما هیچی ندیدم
میگن عاشقن اما دروغه
دیــــر اینو فَهمیدم ...
یکی رَفت و شکست و نفهمید
ازم اینجوری رَد شد و خندید
دیدی حالِ دلم رو نپرسید ، اون اینو یادم داد
به کسی دیگه حِسی ندارم ، خودمم دیگه تنها میذارم
هرچی که بادا باد
( Puzzle band _ Badam Oumade )
اولین و آخرین باری که خواستم جلویِ رفتنِ کسیو بگیرم ، تنها راهی که به ذهنم رسید گریه بود.
فکر میکردم اشک ریختنِ یک دختر ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که طرفِ مقابل رو تحت تأثیر قرار بده!
اشتباه کردم!
چون هیچ نتیجه ای نداشت ... و حتی بعدها فهمیدم گریه یعنی نشون دادنِ ضعف.
تنها نتیجه یِ اشک هایی که اون روز ریختم یا بهتر بگم به هدر دادم ، این بود که اونم گریه کنه .
تا اون روز فکر میکردم اشک ریختنِ یک مرد ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که اوضاعمون رو تغییر بده !
اشتباه میکردم !
چون هیچ تغییری نکرد ، و اون رفت ... هرچند که دیر یا زود باید می رفت ولی اون روز انتظارشو نداشتم .
بعدِ اون روز ... و و اون خداحافظیِ عجیبُ غریب توی کوچه ی باهنر 2 خیلی از تصوراتم عوض شد.
حالا دیگه می دونم وقتی کسی تصمیم به رفتن بگیره ، هیچ اتفاقِ مهمی مانعش نمیشه !
یادآوریِ بعضی خاطرات آدمو بهم میریزه ...
و آهنگ ها ... به نظر من عاملِ اصلیِ یادآوری خاطرات هستن .
هنوز روی اولین پله مانده ام
نمره ی OR که به خیر گذشت ...
میمونه اون آمارِ ... که امیدی بهش نیس !
شنبه ترمِ جدید شروع میشه ... دوباره همون آشُ همون کآسه :/
مهمتر از همه اینکه معلوم نیس اون بهآنه ی جدیدمو دوبآره ببینم یا نه ...
ممکنه کلاس مشترک ندآشته بآشیم !
اسمشو گذاشته بودم « مــو قرمز » ، چون وقتی دقت کردم موهاش طلایی و بور نیس ، حناییه :))
+ هَمَش شُده تکرآر ... تکرآر ... تکرآر
پدرم... مَن و مآدرم رآ به آتش کِشیــد
گرچه این « عنوان » تیتر خبرهای هیچ روزنامه ای دَر صفحه ی حوادث ، یا شَرح هیچ خبری در اَخبار نیست ....
امآ ... حادثه ی اکثر روزهای من و مادرم در این خانه است ... نه فقط ما ، بلکه هزاران مادر و فرزند دیگر ....
پدرم نه معتاد است ، نه خلافکآر ، نه زبانم لآل بی دین ... و نه هیچ آدمِ بَد دیگری که فکرَش را بکنید .
او یک فردِ تحصیل کرده و یک معلمِ نمونه ... شاید دلسوز ... و شاید نه چندان مهربان است !
و برآی مآدرش یک پسرِ سَر به رآه ، صالح ، و مهربآن است .
برآی فرزندانــش ...
پدَر است . خانواده دوست ... پایبند به اعتقادات ... نمیدانم ، شاید دل رَحم !
لَب تَر کنی و چیزی بخوآهی ، فرآهَم میکند .
ولی نمیدآنم چرا خشمگین است . عصبی . فقط حق بآ خودش و فقط خودش و فقط خودش ...
نه همیشه ... اکثراً .
برآی مادرم
میدانید ... بیچآره مادرم . چقدر صبور و زیباست . میگویَد عاشق یکدیگرند ...
و این وسط ... بین این همه اتفاق هآیِ خوب ، آتشِ خشمِ پدرم گآه و بیگآه گنآهکار و بیگنآه را میسوزاند .
زود از کورهــ دَر می رَوَد ... وَ بعد ... زَمین و آسمآن رآ به هَم می دوزد .
+ یه حرفایی میزنه بعضی اوقات که سخته فراموش کردنش . فکر نمیکنم بتونم ببخشَمِش !
+ حِس میکنم ... ازش متنفر نیستم ، ولی دلم بآهآش صآف نمیشه .
خانواده ای که آرام نیستـــ
بالاخره این بغضِ یک هفته ای هم ترکید . گرچه حالا نه تنها احساسِ سبک بودن نمیکنم ، بلکه به تمآمِ حس های ناخوشایندِ قبلی ، حس حماقت و بیچارگی هم اضافه شده .
تقریبا امروز بیشتر از هر وقت دیگه ای مطمئنم که سخت ترین و وحشتناک ترین قسمتِ زندگیِ من تا الان، دلخوری از کساییه که نمیتونم دوستشون نداشته باشم . یا به هر دلیلی نمیشه ترکشون کرد .
هرچند که شاید هزار بار یا ده هزار بار باخودم تکرار کردم که « از همتون متنفرم ، برین به درک » اما بازهم نه چیزی از عصبانیتم کم شد ، نه اوضاع تغییری کرد .
گاهی با خودم فکر میکنم که خب ، زندگی همینه باید تمامِ این ناراحتی هارو ریخت دور و وانمود کرد که اتفاقی نیوفتاده .
اما باور کنید که حداکثر یک بار و نهایت یک ثانیه میتونین اینجوری به قضیه نگاه کنین . و بعد دائم یه حسی بهتون میگه آخرش چی ؟ تا کی سکوت ؟