یک سینی چای، یک دنیا استرس
وقتی تلفن رو گذاشت، بهش نگا کردم: مامان میشه من ازدواج نکنم؟
گفت چرا؟ گفتم آخه هرکی ازدواج کرده بدبخت شده. دوباره با همون لحن پر از طعنهاش گفت: تو اول اخلاقاتو درست کن، بدبخت نمیشی. بعدم تو که همش میگی میخوام خلاص شم از دستتون.
یهو حرفای بابا تو گوشم پیچید که میگفت یه خری هم پیدا نمیشه اینو بگیره راحت شیم از دستش!
گفتم بخدا میرم سرکار بعد واسه خودم خونه میخرم و میرم. گفت صاحب هم نداری لابد!
گفتم الان همهی زندگیا شده خیانت مامان. بخدا همه پشیمونن. سری که درد نمیکنه رو که دستمال نمیبندن. دوباره جوابش همون قبلی بود: اگه طرف با ایمان باشه و تو اخلاقات درست باشه، از این غلطا نمیکنه و از خدا میترسه.
و من دوباره باید نگاهای سنگین مادر و خواهرهای محترمشون رو تحمل کنم و سکوت کنم و لبخند بزنم و قوز نکنم و تو دلم به همه لعنت بفرستم و در عین حال سعی کنم عصبی و بداخلاق و به قول مامان عُـنُـق به نظر نرسم.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶ ساعت 21:22 توسط ف.دال
|