طعم تلخ خوشبختی
این روزا اما همه سعی دارن بهم بگن باید کنار بیای! حتی خاله ف که هنوز نصف وجودش زیر آوار زندگیش گیر کرده دیروز میگفت: اگه دختر آزادی بودی بهت میگفتم اوج حماقت یعنی تن دادن به ازدواج! ولی امثال تو حتی اگر مجرد بمونن هم طعم خوشبختی رو حس نمیکنن.
عمه کوچیکه هم درحالی که دستای تپلش رو میخاروند گفت: دیگه اتفاقیه که باید بیوفته، اگه دیدی پسره یکم خوبه باید قبول کنی.
بنابراین از بعضی حقیقتها نمیشه فرار کرد... همهی ما دخترا آخرش ...
موزالی
اون نمیدونه همهی موزای خالزدهی توی یخچال، یعنی من خودم غصهای دارم که هنوز تموم نشده!
44
دو روز پیش آنبلاکش کردم و الان داره از گذشتهها میگه!
دلم میخواد بگم ول کن قدیمارو درباره فردا حرف بزن، کجا ببینمت؟ :))
به غم دچار چنانم، که غم دچار من است
تو هر خطش خودمو جای نویسنده تصور میکنم و دنیا برام حقیر و بیارزش میشه. بعد با خودم فکر میکنم این همه آدمِ غمگین با این حجم از مشکلات چهجوری نفس میکشن تو این یه ذره هوا !
من مطمئنم هیچ کدوم از ما بلد نیستیم برای خودمون زندگی کنیم یا خوشبختیرو محدود به حضور یه فرد تو زندگیمون نکنیم.
البته خیلی وقتاهم نمیشهها...مثلا همین "خاله ف" چهجوری میتونه دوتا بچهی کوچیکشو ندیده بگیره و زندگیشو ول کنه برا خودش خوشبخت باشه؟
یه چیزایی همیشه هست که پابندمون میکنه برا موندن و تحمل کردن، مث یه وزنه که میچسبه به پات و نمیتونی حتی یه قدم برداری!
26
متاسفم... ولی پیام دادنت هیچ دردی از من و تو دوا نمیکنه! با وجود اینکه باعث ذوق مرگیم میشه، یا یعضی وقتا باعث میشه بلند بلند بخندم...
کاش میفهمیدی که کم کم داره دیر میشه... حسرتش میمونه آخر رو دل جفتمون! ببین کِی گفتم.
نیازمندی هــآ
تمامِ اون روزنامه گَــردی ها ... هر دوثانیه یک بار « دیوار » چک کردن هآ ... خیابون ها رو بالا پایین کردن هآ
ختم شد به یه خونه با دوتا اتاق جمع و جور ... تو یکی از کوچه هآیِ بآهنر !
کوچه هایی که باهاشون خاطراتی نه چندان خوشایند دارم .
حالا هر روز ... و شاید حتی روزی چند بار باید پیاده یا سواره از این کوچه هایِ آلوده به خاطره رَد شم و ...
بگذریـــم ... به قولِ شاعر « ما گذشتیــم و گذشت آنچه ... »
+ درباره ی قضیه ی تلافی ... چندان موفقیت آمیز نبود ! اندکی دِلم خنک شد و بی تفاوت تَر !
+ این هفته فهمیدم « دوشنبه هآ » همچین آشِ دهَـن سوزی هم نیست .