پراکنده

خستگی سایه‌ی سنگینش رو انداخته روی تنم، باد مثل بچه‌ی معترضی مشت‌های گره کرده‌اش رو به پنجره‌ی اتاقم میکوبه طوری که صدای ظریفِ فرود اومدن قطره‌های بارون تو هیاهوی باد گم میشه... من کلافه از قیل و قالِ دنیای پشت پنجره، به قاصدکِ نازکی که بازیچه‌ی دستِ یک بادِ وحشی شده فکر میکنم... به اینکه چطور طوفان زندگی هزار تیکه‌ام کرد... به اینکه ذراتم طوری پخش شده توی هوا که هیچ‌چیز حتی عشقِ به گربه نمیتونه به وضعِ بهم ریخته‌ام سر و سامون بده! به اینکه کاش چیزی بود که عمیقاً بهش باور می‌داشتم، اونقدر که بتونم بهش چنگ بزنم تا بیشتر از این خودم رو گم نکنم... کاش وقتی رمقِ بیشتری داشتم، اون وقت‌ها که ناامیدی به دست و پام قفل و زنجیر نزده بود، اون روزهایی که دنیام سفیدتر و روشن‌تر بود... کاش اون وقت‌ها ریشه‌های قوی‌تری داشتم... 

از گور برخاسته...

هر شب تخت بنفش مثل یک گور من رو در آغوش میگیره... فرقی نداره تو چه حالی باشم، بعضی شب‌ها خسته، بعضی وقتا زخم‌خورده، گاهی اوقات غمگین و یا به ندرت ذوق زده... من هر شب خودم و احساساتم رو زیر یکی دوتا پتوی سنگین دفن میکنم و صبح‌ِ روز بعد مثل مُرده‌ای که از گور بلند میشه، سرگردون، بی‌هدف و گیج و مَنگ از پناهگاه خودم بیرون میام. 

این روزها انگار زندگیم توی یک چرخه‌ی ناتموم گیر افتاده. هرشب وقتی می‌خوابم و صبح چشم باز میکنم انگار دوباره اول خطم! انگار در طول روز به هزار زحمت خودمو میرسونم نزدیک ۱۰۰ ولی صبح دوباره صفرم... با اینکه توی چند سالِ گذشته بارها از صفر شروع کردم، ولی حالا که بیشتر از همیشه از گربه دورم، انگار دیگه هیچ توانی برای شروع واسم نمونده... 

جنگ زده!

هوا تاریک شده بود، ایستاده بودیم کنار یک پارک نصفه و نیمه‌، درست سر چهارراه... وقت خداحافظی گفت:"بالاخره باور کردی دوستت دارم؟ یه ماه با فکرای الکی انقد خودتو اذیت کردی" جواب دادم:"دیگه مهم نیست" و بعد هول هولکی بغلش کردم...

چند دقیقه بعد وقتی کنار بلوار قدم میزدم، طوری دلتنگ بودم که انگار یه تیکه از وجودم ازم جدا شده بود. نمیتونستم جلوی اشک‌هامو بگیرم... تمام مسیر توی اتوبوس هق هق کنان اشک میریختم و خوشحال بودم که به لطف ماسک گریه‌ی آدم‌ها هم مثل خنده‌شون کمتر مشخص میشه... برای چی گریه میکردم؟ نمیدونم... شاید دلم برای خودم می‌سوخت...

اون هنوز همون آدم بود، کسی که اولین بار توی لباس کار نارنجی و کرم رنگش، وسط جنگل دیدمش، کسی که وقتی کنارم می‌ایستاد بوی عطرش هوش از سرم می‌پروند، هنوز همونی بود که یه روز با چشمِ باز انتخابش کردم... انتخابش کردم با وجود اینکه میدونستم مالِ من نیست، با وجود اینکه ردِ سیاهِ خط چشمِ یک نفرِ دیگه رو روی صورتش دیده بودم... و این انتخابِ ناشیانه‌ی من درست مثل این بود که سر میزِ شام، برای طعم دادن به غذام، از بین ادویه‌های روی میز، فلفل رو انتخاب کرده باشم! و با خودم فکر کرده باشم:"فقط یه ذره! برای اینکه طعم عوض بشه..." و بعد انگار یادم رفته بود ظرفِ توی دستم درواقع همون ماده‌ی تندیِ که اگر تو استفاده ازش زیاده‌روی کنم قطعا دهنم رو میسوزونه... 

انگار بعد از گذشت یه مدت، یادم رفته بود آدمی که انتخاب کردم همون آدمیه که از اولش هیچ وقت مالِ من نبود... همونی که میدونستم درنهایت فقط میتونم مالک چند درصد از قلب و مغزش باشم...

وقتی رسیدم خونه بهش پیام دادم:"دیگه مهم نیست چه حسی بهم داشته باشی، چون من بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم، بدونِ اینکه توقع داشته باشم این حس متقابل باشه!" و بعد عاجزانه، مثل سربازی که تا آخرین لحظه جنگیده و وقتی فقط چند قدم با یک شکست حتمی فاصله داره، جلوی فردِ پیروزِ میدان زانو زده، ازش خواهش کردم:"فقط توروخدا هیچ وقت بهم دروغ نگو"