هوا تاریک شده بود، ایستاده بودیم کنار یک پارک نصفه و نیمه، درست سر چهارراه... وقت خداحافظی گفت:"بالاخره باور کردی دوستت دارم؟ یه ماه با فکرای الکی انقد خودتو اذیت کردی" جواب دادم:"دیگه مهم نیست" و بعد هول هولکی بغلش کردم...
چند دقیقه بعد وقتی کنار بلوار قدم میزدم، طوری دلتنگ بودم که انگار یه تیکه از وجودم ازم جدا شده بود. نمیتونستم جلوی اشکهامو بگیرم... تمام مسیر توی اتوبوس هق هق کنان اشک میریختم و خوشحال بودم که به لطف ماسک گریهی آدمها هم مثل خندهشون کمتر مشخص میشه... برای چی گریه میکردم؟ نمیدونم... شاید دلم برای خودم میسوخت...
اون هنوز همون آدم بود، کسی که اولین بار توی لباس کار نارنجی و کرم رنگش، وسط جنگل دیدمش، کسی که وقتی کنارم میایستاد بوی عطرش هوش از سرم میپروند، هنوز همونی بود که یه روز با چشمِ باز انتخابش کردم... انتخابش کردم با وجود اینکه میدونستم مالِ من نیست، با وجود اینکه ردِ سیاهِ خط چشمِ یک نفرِ دیگه رو روی صورتش دیده بودم... و این انتخابِ ناشیانهی من درست مثل این بود که سر میزِ شام، برای طعم دادن به غذام، از بین ادویههای روی میز، فلفل رو انتخاب کرده باشم! و با خودم فکر کرده باشم:"فقط یه ذره! برای اینکه طعم عوض بشه..." و بعد انگار یادم رفته بود ظرفِ توی دستم درواقع همون مادهی تندیِ که اگر تو استفاده ازش زیادهروی کنم قطعا دهنم رو میسوزونه...
انگار بعد از گذشت یه مدت، یادم رفته بود آدمی که انتخاب کردم همون آدمیه که از اولش هیچ وقت مالِ من نبود... همونی که میدونستم درنهایت فقط میتونم مالک چند درصد از قلب و مغزش باشم...
وقتی رسیدم خونه بهش پیام دادم:"دیگه مهم نیست چه حسی بهم داشته باشی، چون من بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم، بدونِ اینکه توقع داشته باشم این حس متقابل باشه!" و بعد عاجزانه، مثل سربازی که تا آخرین لحظه جنگیده و وقتی فقط چند قدم با یک شکست حتمی فاصله داره، جلوی فردِ پیروزِ میدان زانو زده، ازش خواهش کردم:"فقط توروخدا هیچ وقت بهم دروغ نگو"