فراری!

اینکه چرا این روزها دائم از نوشتن فرار میکنم و روز به روز ترسم از باز کردن صفحه‌ی وبلاگم بیشتر میشه، دلیلش ساده‌ست! فرار از خودم...!

اینجا من همیشه بی‌نقاب و بدون تظاهر همه‌ی اونچه که تو فکر و زندگیم گذشته رو نوشتم و حالا روز به روز از روبرو شدن با خود واقعیم بیشتر می‌ترسم. خیلی از اوقات وقتی میام که حرف دلم رو بنویسم در کمال درماندگی میفهمم که چقدر حسودم! چقدر بداخلاقم! چقدر بی‌حوصله‌ام! یا حتی چقدر خائن‌ام! و به این ترتیب حالا به جایی رسیدم که حس میکنم دیگه نمیتونم خودمو دوست داشته باشم. نمیتونم خودم و کارهام و تصمیماتم و احساساتم رو توجیه کنم و دیگه مثل قبل از خودم بودن لذت نمیبرم... دیگه نمیتونم خودمو از خطاهام تبرئه کنم و نمیتونم بدون عذاب وجدان اشتباهاتم رو قبول کنم...

و همه‌ی این‌ها ذوقم رو کور کرده و مغزم رو قفل! چی بدتر از اینکه خودت برای خودت غریبه و غیردوست‌داشتنی باشی؟!

معصومیتِ هنوز از دست نرفته!

به همه‌ی آدم‌هایی که از کنارم رد می‌شدن و به همه‌ی اون‌هایی که نگاهم میکردن دقت میکردم تا بفهمم توی صورتم چی میبینن؟! 

فکر میکردم همون یه ذره معصومیتِ دورغینی رو که توی چهره‌ام مونده بود و می‌تونستم باهاش مردم رو گول بزنم، طوری که همه بگن وای چه دختر خوب و متین و مهربون و پاکی، از دست دادم! توی آینه‌ی همه‌ی ماشین‌هایی که از کنارشون رد می‌شدم، یا شیشه‌ی همه‌ی مغازه‌هایی که توی راهم بودن خودمو نگاه می‌کردم و حس میکردم حالا تنها چیزی که توی چهره‌ام مونده رنگ تیره‌ی همه‌ی اشتباهات گذشتمه! من چی بودم جز یه دفترِ خط خطیِ پر از غلط املایی و خط خوردگی و صفحه‌های پاره یا کثیف...

رفتم توی داروخونه و به دختر جوونی که با لبخند نگاهم میکرد و چشماش مثل تیله‌های مشکی توی صورت سبزه‌ی بانمکش برق میزد و کلاه بافتنی رو محکم کشیده بود روی سرش گفتم قرص ویتامین دی میخوام.

وقتی دنبال قرص میگشت پرسید شما مجردین؟ گفتم آره. و تو دلم آرزو کردم که کاش جواب سوالش نه بود! جواب داد: یه خواستگار، از اونا که خانواده‌های اصیلی هستن، اگه شما رو ببینه حتما رو هوا میقاپه... وقتی داشتین میومدین سمت داروخونه نگاهتون کردم، دیدم خیلی متین و باوقار راه میرین حظ کردم... نیشم تا بناگوش باز شده بود! ذوق زده و خندون ازش تشکر کردم و اومدم بیرون. تمام مسیر برگشت تا خونه شاد و شنگول بودم و می‌تونستم به همه‌ی آدمای توی خیابون لبخند بزنم و بگم خیلی خوشگلن! با خودم فکر کردم خب خداروشکر اون یه نخود معصومیت هنوز از دست نرفته! گاهی اوقات یه جمله‌ی قشنگ یا یه حرف از سر مهربونی می‌تونه روزت رو بسازه! من از دختر داروفروش، و از همه‌ی آدمای مثل دخترداروفروش بی‌نهایت متشکرم!

جلبک‌وارانه!

انقدر این چند روز مثل جلبک چسبیدم به تخت و لپ تاپ و گوشی و اتاقم که صبح وقتی بیدار شدم، انتظار داشتم دست و پام سبز شده باشن! سرگرمی‌هام خلاصه شده در فیلم دیدن، وبلاگ خوندن، ورق زدن کتاب خاطرات کلئوپاترا که گاهی توصیف‌های جزئیش حوصله ام رو سرمی‌بره و رفرش کردن اینستا!

طوری این روزها به حال جلبک‌های سبز حسرت میخورم، که دیشب از صمیم قلب آرزو کردم صبح تبدیل شده باشم به یک جلبک سَمی ته اقیانوس! بله سَمی و مُهلک! چون هیچ دلم نمی‌خواد ماهی‌ها با اون دهن‌های چسبناک و لزجشون هی بهم تُک بزنن. و البته جلبک بودن ته اقیانوس خیلی بهتر از جلبک بودن لبِ یک روده چون هر لحظه ممکنه یک بی‌فرهنگ پاهای تازه از جوراب دراومده‌اش رو بذاره توی آب و اون وقت وای به حال جلبک‌های کنار رود! اما خب متاسفانه من هنوز آدمم! به هرحال اگر قرار بود همه‌ی آرزوهایی از این قبیل برآورده بشن، فکر میکنم تعداد انسان‌ها انگشت شمار می‌شد.

تاریخچه پیدایش غول‌ها و پریان

بدون شک عامل اصلی خلق و پیدایش تمام هیولاها و همینطور تمام فرشته‌ها، چه آن‌ها که در حصار یک افسانه‌ی قدیمی گیر افتاده‌اند و چه آن‌ها که در دنیای واقعی می‌زیسته‌اند، تنها دو چیز است:

1. قلم نویسندگان

2. بیان حقیقت آنچه در مغز، فکر و روح آدمی می‌گذرد!

و من به شما اطمینان می‌دهم دومین عامل بسیار بسیار خطرناک‌تر و دهشناک‌تر از قلم نویسنده است چرا که نویسندگان در تمامی اعصار (تاکید میکنم در تمامی اعصار، چه امروز و چه دیروز و چه در روزهایی که ما نخواهیم دید) تنها با اغراق و بهره‌گیری از تخیلات و چنگ زدن به دروغ و توسل به شنیده‌ها و کتمان حقیقت‌ها، خالق دیوها و پریان افسانه‌ای بوده‌اند ولی بیان حقایق ذات و به زبان آوردن حقیقت محض آنچه در ذهن میگذرد و برملا کردن احساسات واقعی که فقط روح آدمی آن‌ها را لمس میکند، از انسان‌ها هیولاها و عفریته‌ها و فرشته‌ها و الهه‌های واقعی می سازد! پریان و غول‌هایی که درکنار ما زندگی میکنند، با ما می‌نوشند و نفس می‌کشند و گاها در خیابان‌ها و پیاده‌‌روها کنار ما قدم می‌زنند...!

و در آخر نویسنده‌ای که از حقیقت ذات خویش می‌نویسد و هراسی ندارد از بیان و نوشتن تمام افکار خوفناک یا ترحم‌برانگیزی که از ذهنش می‌گذرد و تمام آنچه را که با روح و جان خود حس کرده در طبق اخلاص گذاشته و با چشم‌های قضاوت‌گر و بی‌رحم خواننده‌ها به اشتراک می‌گذارد، بدون شک خالق قوی و قدرتمند یک دیو یا الهه‌ی واقعی و جاویدان است. خالق موجودی که نه تنها در دنیای ما زندگی می‌کند بلکه شاید ردپایش میان افسانه‌های آینده نیز باقی بماند.

قبل و بعد

هرچقدر هم که عاشقت باشم، هر چقدر هم که خوب و بی‌نظیر باشی، دنیای بعد از تو فرق چندانی با دنیای پیش از تو نخواهد داشت. و این بی‌رحم‌ترین واقعیت روزگار ماست. ببین جانِ من آن‌ها که زندگی را به قبل و بعد از بودن کسی تقسیم می‌کنند یا شاعرند یا نویسنده‌ وگرنه زندگی ساده‌ و معمولی من و تو که تقسیم شدنی نیست. وگرنه حقیقت‌های تلخ دنیای من و تو که قبل و بعد ندارد... مثلا من شک ندارم بعد از تو زمین بازهم با همان سرعت و قدرت قبل می‌چرخد. خورشید از همان سمت قبل طلوع می‌کند، رنگ ماه عوض نمی‌شود حتی بعید میدانم شمعدانی‌های سرخ و صورتی کنار پنجره که پدر همیشه حواسش به نور و آبشان هست، خشک شوند. حتی گمان نکنم بعد از تو جای فصل‌ها عوض شود... بعد تو قرار نیست دنیا به من جور دیگری نگاه کند، مثلا بعد از تو من بازهم مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را صبح‌ها با چشم‌های نیمه باز طی میکنم، باز هم به لطیفه‌های بانمک دوست شیرین عقلم می‌خندم، باز هم بوی نان قندی نانوایی حسن آقا عقل از سرم می‌برد... اصلا وحشتناک‌ترین قسمتش همین است که بعد از تو قرار نیست من بمیرم! فکر کن باید با چشم‌های باز، حواس جمع و آگاهی کامل، رفتن تو را ببینم و نمیرم! شکستن خودم را حس کنم و نمیرم! فکر کن چقدر ظالمانه‌ست همه‌ی این اتفاقات وحشتناک بیوفتد و دنیا نه تنها نایستد بلکه مکث هم نکند! اما خب میدانی جانِ من، گرچه بعد از تو دنیا همان دنیاست، خورشید و ماه و نانوایی حسن آقا و شمعدانی‌های بابا شاید تغییر نکنند، اما بعید می‌دانم من بازهم همان من قبلی باشد... مثلا بعید می‌دانم بعد از تو بازهم فلان آهنگ را دوست داشته باشم، بعد از تو بازهم عاشق عطر قهوه‌های کافه‌ی همیشگیمان باشم، بعد از تو بازهم شب‌ها خواب‌های خوب ببینم... حتی فکر نکنم بعد از تو بازهم بلد باشم تک تک فصل‌ها را دوست داشته باشم. بعد از تو من تقسیم می‌شود به قبل و بعد. تقسیم می‌شود بین هزار خاطره‌ی سرد تاریک... بعد از تو من خیلی فرق می‌کند. خیلی پیر می‌شود. خیلی ناامید و تنها و غصه‌دار می‌شود. ولی با همه‌ی این‌ها هیچکس جز من رفتن تو را نمی‌فهمد. هیچکس جز من خلاء نبودن تو را حس نمیکند. هیچکس جز من فرق قبل و بعد را نمی‌داند!

هنوزم همونم یکم مبتلا تر ...

احمقانه‌ست که بعد این همه تجربه‌های متفاوت هنوز هم وقتی کنارم نشستن ازنگاه کردن بهشون فرار میکنم و سعی میکنم به یه طرف دیگه نگاه کنم مثل دیوونه‌ها فکر میکنم ک انگار اگه من نبینمش اون هم منو نمیبینه!

هنوزم دستپاچه و مضطرب میشم وقتی بهم نگاه میکنن یا تو صورتم دقیق میشن، وحشت دارم از اینکه نکنه کک و مک‌های کوچولوم یا دماغم یا چشمام یا کرم پخش شده روی صورتم، ابروهام و... خیلی ضایع باشه. نکنه زشت باشم؟

هنوزم وحشت دارم از سکوتی که بعضی وقتا پیش میاد بینمون،بیزارم از حرف زدن ولی اینجور وقتا انقدر حرف میزنم و زمین و زمان رو بهم میدوزم که نکنه یه وقت سکوته بیاد سراغمون و پنجه‌هاشو فرو کنه تو مغزمون. نکنه جو احساسی بشه...

هنوزم انگار بزرگ نشدم، عاقل نشدم، شجاع نشدم، خودمو دوست ندارم، به خودم اعتماد ندارم و...

هنوزم هیچی یاد نگرفتم.

لارو

یادمه یه روز پرسید اگر قرار بود حیوون باشین، کدوم حیوون رو انتخاب میکردین؟ من گفتم پروانه! نه بخاطر اینکه از قیافه‌ی زشتش خوشم میاد یا عاشق رنگ و نقش بال‌هاشم یا چون میتونه پرواز کنه... فقط بخاطر اینکه کلمات و جملات انگلیسی که میتونستم برای دلیل انتخابم بگم آسون‌تر بود!

اما این روزا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای دلم میخواد یه لارو پروانه باشم. حتی با وجود قیافه‌ی زشتش یا عمر کوتاهش! میخوام تو پیله‌ی خودم بخوابم و کسی ازم توقع احساس و تلاش و منطق و عقل و آینده نگری و... نداشته باشه. دلم میخواد اجازه بدن شبا بدون فکرِ فردا بخوابم و صبحا بدون فکرِ فردا بیداربشم. اما هیچ وقت قرار نبوده و نیست که تبدیل به حیوون بشیم.

-|70|-

احتمالا واسه فهمیدن این موضوع خیلی دیره ولی این بار که به ماشینای تو خیابون نگاه میکردم یهو به خودم گفتم تو چقد زیاده خواه و حریصی دختر! تا دو روز پیش آرزوی داشتن دالی رو داشتی تا از شر اتوبوس خلاص شی و حالا دلت یه ماشین بهتر میخواد؟

اون روزای بچگی که ده تا توپ وروجک خریده بودم و بازم مدلای جدید دیگه و رنگای دیگه‌اش رو میخواستم، روزایی که هر بار یه اتود جدید میخریدم و بازم یه رنگ دیگه میخواستم، روزی که لاک‌های مختلفم راضیم نمیکرد یا وقتی کلی پول خرج دستبندهای مختلف میکردم یا الان که هر روز به آدمای دور و برم یکی اضافه میکنم و هیچ کدومشون برام کافی نیستن...خیلی وقت پیش باید میفهمیدم زیاده خواهم!

نیمه‌ی پنهان شخصیت من

من گوشه‌ی اتاقم نشستم و دارم گیره‌های مشکی مو رو دونه دونه بهم وصل میکنم، از درد دندون گوش درد شدم و به اینکه چرا دیگه خواستگارام بعد از جلسه اول زنگ نمیزنن فکر میکنم... و اون با لباس سفید خوشگلش کنار یه پسر تقریبا خوشتیپ نشسته و لبخند فوق‌العاده‌اش نشون میده چقدر راضیه و آنلاین عکس گذاشته و شروع زندگی مشترکش رو به بدبختایی مثل من خبر داده!

مشکل فقط اینجاست که چرا من از دیدن این عکس انقدر ناراحت و نا امید شدم؟

نمیدونید چقدر وحشتناکه وقتی میفهمین تمام عمر یه دختر حسود بخیل بودین که از دیدن شادی دیگران، ته دلتون احساس ناراحتی میکنین!

الان من یه هیولای زشت لاغر حسودم که احساس ترشیدگی از درد دندونش هم دردناک تره!

سیاه‌چالِ درون

یاد گرفتم بخاطر از دست دادن یا بدست نیاوردن چیزی ناراحت نشم... نه اینکه خودم بخوام، انقدر تو این سال‌های نه چندان زیادِ زندگیم از "دست دادم" و "بدست نیاوردم" که دیگه اتفاقاتی از این مدل برام عادی شده.

اما وحشتناک‌ترین قسمت قضیه اینجاست که انقدر برای رسیدن به این بی‌تفاوتی، با ناراحتی‌ها و احساساتم مبارزه کردم که حالا از بدست آوردن چیزی هم خوشحال نمیشم.

و خب زندگی وقتی خوشحالی و ناراحتی نداشته باشه حتما یه خلاء بزرگ داره.

کاکتوس عنکبوتی

یه کاکتوس کُپــُـل داریم که از خیلی وقت پیش تا الان هیچ تغییری نکرده! نه خشک میشه و از بین میره نه بزرگ میشه. همیشه یواشکی به کاکتوسه میگفتم تو چقد شبیه منی! به رکود و بی‌تفاوتی رسیدی اما نمیمیری!

امروز بابا یه نگاهی بهش انداخت و گفت: فکر کنم این کاکتوسه از درون پوسیده ... باید بندازیمش دور.

انعکاس من در یک قاب مستطیلی

فقط منم که جلوی آینه‌ی حموم با خودم حرف می‌زنم؟

بچه‌تر که بودم با موهای پر از کـَـفَـم مدل مو درست میکردم و نقش یه پرنسس چشم آبی رو داشتم که می‌خواد به خواستگاریِ شاهزاده‌ی سرزمین شرقی جواب رد بده!

و حالا چند سالی هست که خودم رو در نقش یه دختر بی‌احساس تصور میکنم که سعی میکنه با زندگی بدون عشقش کنار بیاد و دغدغه‌ام شده اینکه کِی بلندی موهام به قوسِ کمرم میرسه؟ 

برگرد! تمام آینه‌ها به دنبال تو می‌گردند!

بخارِ سفیدِ مات، تن آینه‌ها را بغل گرفته بود.

صدایی پرسید کیستی؟

صدا در گلویم میشکست... من کیستم؟

نقشی از یک چهره‌ی آبرنگی که زیر باران فراموش شده بود؟

یا رد مغشوش جامانده از تفاله‌های قهوه، ته یک فنجان؟

شاید سایه‌ای بودم که زیر نور جان میداد...

دستی بخار آینه‌ را زدود و بلندتر پرسید: کیستی؟

چشم‌هایم درون آینه دنبال جواب میگشت!

کیستم؟

زنی با موهای بلند ایستاده در میان ازدحام یک خیابان که برای سیگارش آتش طلب می‌کرد؟

ماهیگیر پیری که تور پاره‌اش را به دریا انداخته بود و منتظر...

یا صیادی که تیرش قلب یک بچه خرگوش را دریده بود؟

سفید مات آینه‌ها محو میشد و من هنوز دنبال چهره‌ام میگشتم.

دختر بچه‌ای که در حوض آبی پر از ماهی قرمز دست و پا می‌زد؟

بادبادکی که رها شده بود تا گوشه‌ای از آسمان بمیرد؟

یا کلاغی که در قفس طلایی بال و پر میزد؟

من هیچ نبودم جز طرحی از یک صورت بدون هویت، که خاطره‌هایش همیشه پررنگ‌تر از آرزوهایش بود.

دختری که سال‌ها پیش در مسیر جست و جوی خوشبختی، خودش را گم کرده بود!

#خودم_که_بی‌_خودم

قسم به اون بغضی که نشسته تو صدات

این همه بی‌خاصیتی و بی‌استعدادی انصاف نیست.

میتونستم خواننده باشم و غم و غصه‌هامو داد بزنم. یا یه نوازنده‌ که افکارشو تبدیل میکنه به صداهای ریتمیک و خوش آهنگ.

می‌تونستم نقاشی باشم که احساسش رو با رنگ و شکل بیان میکنه. یا شاعری که می‌دونه حرفاشو چطور کنارهم بچینه و به کلماتش وزن و قافیه بده.

انصاف نیست این همه حرف نگفته دستاشو بذاره رو گلوم و خفه‌ام کنه فقط بخاطر اینکه من یه بی‌خاصیتِ بی‌استعدادم!

عشق را باور نکردی تا بدانی کیستم ...!

من اون دختری که مامانم می‌خواست، نشدم!

اون دختری که بابام انتظار داشت، نبودم!

من حتی اون آدمی که خودم دوس داشتمم نشدم.

من همیشه کسی بودم که فلانی خوشش بیاد، اونی که فلانی می‌خواست، دختری که فلانی انتظار داشت...

و هربار که اون فلانی‌ها می‌رفتن من خودمو گم می‌کردم. حالا به طرز وحشتناکی نمی‌دونم کی هستم. 

خاکستری

نباید خاکستری باشی وگرنه مثل من تا عمر داری نمی‌تونی با خودت کنار بیای و وقتی ازت بپرسن تو کی هستی؟ می‌مونی چی جواب بدی!

یا خوبِ خوب باش یا سیاهِ سیاه . 

حتی اگه آدم بده‌ی زندگی هم میخوای باشی باید قوی باشی! و قوی اونه که بدی و گناهشو با اعتماد به نفس انجام میده و پاش می‌ایسته!

+ من گناهانم را دوست دارم. بیشتر از تمام کارهای خوبی که کرده‌ام. می‌دانی چرا؟! آنها واقعی ترین انتخاب‌های منند ...!

#سید_علی_صالحی 

اتفاقیست که افتاده ...

تولدم !

این تراژدی غم انگیز بی وقفه ...

95/05/16

شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد

 

بعضی وقتا خودمم خودمو نمیشناسم ... میشم یه هیولا ...

داد میزنم ....! بلند ...!

بدون توجه به اینکه اینجا دیگه ویلایی نیست و آپارتمانه و یه وجب بالاتر و یه وجب اونور تر آدم نشسته و آرومم که حرف بزنی، میشنوه...

با مامان بد حرف میزنم ...

چشم دیدنِ برادر کوچیکه رو ندارم و بی ملاحظه میزنمش ...

و دقیقا یک ثانیه بعد از هر کدوم از این کارا به خودم فحش میدم و عذاب وجدان میگیرم و...

واقعا من کی اَم ؟

اونجوری که دوستا و بقیه میگن یه آدمِ مهربون ملاحظه کار ؟

اینجوری که مامان بابا فکر میکنن یه آدمِ بی اعصابِ تنبل ؟

یا اینجوری که خودم میبینم ...

یه آدمِ مجهولِ نامشخص که اصلا معلوم نیس تو هر وضعیتی چه واکنشی نشون بده !

هیچ چیز بدتر از این نیست که برای خودتم غریبه باشی 

این روزا خیلی با خودم مدارا میکنم ؛ خودمو تحمل میکنم .

رفتارای دیشبم که کلا آبروریزی بود .

این سینوزیتم که مارو ول نمیکنه :(