فراری!
اینجا من همیشه بینقاب و بدون تظاهر همهی اونچه که تو فکر و زندگیم گذشته رو نوشتم و حالا روز به روز از روبرو شدن با خود واقعیم بیشتر میترسم. خیلی از اوقات وقتی میام که حرف دلم رو بنویسم در کمال درماندگی میفهمم که چقدر حسودم! چقدر بداخلاقم! چقدر بیحوصلهام! یا حتی چقدر خائنام! و به این ترتیب حالا به جایی رسیدم که حس میکنم دیگه نمیتونم خودمو دوست داشته باشم. نمیتونم خودم و کارهام و تصمیماتم و احساساتم رو توجیه کنم و دیگه مثل قبل از خودم بودن لذت نمیبرم... دیگه نمیتونم خودمو از خطاهام تبرئه کنم و نمیتونم بدون عذاب وجدان اشتباهاتم رو قبول کنم...
و همهی اینها ذوقم رو کور کرده و مغزم رو قفل! چی بدتر از اینکه خودت برای خودت غریبه و غیردوستداشتنی باشی؟!