یک جرعه برای آزادی!
پرسیدم: چه حسی داره؟ گفت: باید تجربه کنی، گفتنی نیست. فکرت آزاد میشه، شاد، به هیچی فکر نمیکنی...
گفتم: چه خوب... و با خودم فکر کردم دقیقا همون چیزیه که این روزها نیاز دارم! فکر آزاد و کمی شادی... هرچند موقتی!
دوباره پرسیدم: اثرش چقد میمونه؟ جواب داد: دو ساعت! پایه باشی باهم میخوریم. دو پیک بخور. سبک...
خیالش رو راحت کردم که اهل مشروب نیستم و بعد برای اینکه خودم رو دلسوز اما پایه جلوه بدم، ازش خواستم مواظب خودش باشه و حداقل وقتی تنهاست نخوره...
چند ساعت بعد به خودم اومدم و متوجه شدم که دارم خیلی جدی به این فکر میکنم که شاید بد نباشه یک بار امتحانش کنم! به هرحال دوساعت شادی و بیخیالی و فکر آزاد هم غنیمته!
یاد الف.ح.معصومی افتادم، چند سال پیش اون هم دقیقا همچین پیشنهادی بهم داده بود. با این تفاوت که اون زمان حتی به انجامش فکر هم نکردم چه برسه به اینکه سعی کنم مثل الان خودمو قانع کنم که مشروب واقعا اونقدرا هم بد نیست!
روی مبل قهوهای ایستادم و پنجرهی کوچیک اتاق رو باز کردم، دونههای پراکندهی برف هجوم آوردن سمت صورتم و گوشام یخ کرد... به خودم گفتم: فقط همین یه کار مونده!
از اینکه امید روز به روز بیشتر به الف.ح.معصومی شبیه میشه، میترسم! و از اینکه خودم روز به روز خط قرمزهای بیشتری رو میشکنم و خیلی جدیتر به کارهایی فکر میکنم که قبلا حتی حاضر به تصورش نبودم، وحشت میکنم!