یک جرعه برای آزادی!

درست وقتی سعی میکردم با کشیدن نفس‌های عمیق، بغض و عصبانیت شدیدی رو که از کارهای بابا داشتم کنترل کنم، بهم پیام داد: پایه‌ای مشروب بخوریم؟ بدون فکر جواب دادم نه. گفت: چرا؟ کم میخوریم... سرمون گرم میشه. یه بار امتحان کن! جواب دادم: من نماز میخونم. بی‌توجه به پیامم گفت: عرق دست آوردم، بدون الکل... اگه پایه‌ای باهم بخوریم.

پرسیدم: چه حسی داره؟ گفت: باید تجربه کنی، گفتنی نیست. فکرت آزاد میشه، شاد، به هیچی فکر نمیکنی...

گفتم: چه خوب... و با خودم فکر کردم دقیقا همون چیزیه که این روزها نیاز دارم! فکر آزاد و کمی شادی... هرچند موقتی!

دوباره پرسیدم: اثرش چقد میمونه؟ جواب داد: دو ساعت! پایه باشی باهم میخوریم. دو پیک بخور. سبک...

خیالش رو راحت کردم که اهل مشروب نیستم و بعد برای اینکه خودم رو دلسوز اما پایه جلوه بدم، ازش خواستم مواظب خودش باشه و حداقل وقتی تنهاست نخوره...

چند ساعت بعد به خودم اومدم و متوجه شدم که دارم خیلی جدی به این فکر میکنم که شاید بد نباشه یک بار امتحانش کنم! به هرحال دوساعت شادی و بی‌خیالی و فکر آزاد هم غنیمته!

یاد الف.ح.معصومی افتادم، چند سال پیش اون هم دقیقا همچین پیشنهادی بهم داده بود. با این تفاوت که اون زمان حتی به انجامش فکر هم نکردم چه برسه به اینکه سعی کنم مثل الان خودمو قانع کنم که مشروب واقعا اونقدرا هم بد نیست!

روی مبل قهوه‌ای ایستادم و پنجره‌ی کوچیک اتاق رو باز کردم، دونه‌های پراکنده‌ی برف هجوم آوردن سمت صورتم و گوشام یخ کرد... به خودم گفتم: فقط همین یه کار مونده!

از اینکه امید روز به روز بیشتر به الف.ح.معصومی شبیه میشه، می‌ترسم! و از اینکه خودم روز به روز خط قرمزهای بیشتری رو میشکنم و خیلی جدی‌تر به کارهایی فکر میکنم که قبلا حتی حاضر به تصورش نبودم، وحشت میکنم!

طاق طلایی

اون شب وقتی داشتیم قدم میزدیم تا برسیم به آلاچیقِ روی آب و خاله بالاخره بتونه به قول خودش چهارتا عکس درست و حسابی و جوون کُش بگیره، من اتفاقی چشمم افتاد به یک طاق سنگی کنار مجسمه‌ی شیطان. طاقی که از روی هم گذاشتن سه تیکه سنگ مستطیلی روی هم درست شده بود و با رنگ زرد نور پردازی کرده بودنش! طاقی که گوشه‌ی اون شهر متروک و بین ساختمون‌های نیمه‌کاره‌اش، تک و تنها رها شده بود. طاقی که بی‌نهایت برای من آشنا بود! قلبم فشرده شد... هر قدمی که برمیداشتم و بهش نزدیک‌تر می شدم توی ذهنم خاطرات دو سه سال پیش مرور می‌شد! پررنگ و پررنگ‌تر... خاطراتی که یادآوریش به اندازه‌ی کندن پوست کنار ناخون دردناک و زجر آوره... صداش توی گوشم می‌پیچید، رنگ چشماش، مدل موهاش، ابروهای بامزه‌اش و... توی ذهنم نقش می‌بست. حسی مخلوط از عذاب وجدان، عشق، نفرت و افسوس، ضعیف و بی‌جون به دیواره‌های دلم چنگ می‌انداخت...دو سه قدم بیشتر با طاق فاصله نداشتیم، حالا که از نزدیک می‌دیدمش مطمئن بودم همون طاقیه که توی آخرین عکس الف.ح.معصومی دیده بودم... عکسی که آخرین خاطره‌ی من از اون آدم بود. آدم بی‌رحمی که باوجود مقاومت‌های من و علی‌رغم میلم انقدر روی دوست داشتن و احساسش اصرار کرد که درنهایت تسلیم شدم و بهش دل‌بستم. و بعد یه روز در اوج نامردی ولم کرد... پاهام شل شده بود. دلم می‌خواست بشینم زیر اون طاق، دلم می‌خواست یه لحظه برگردم به چند سال پیش و جای الف.ح.معصومی باشم تا بتونم بفهمم ته دلش واقعا چه حسی به من داشت و برای همیشه از این برزخ رها شم.

به خاله گفتم بیا اینجا عکس بگیریم. وقتی ایستادم زیر طاق، باد خنکی میومد. از فکر اینکه یه روز اون هم اینجا بوده و دقیقا به همین سنگ‌ها تکیه داده، تنم مور مور شد. با خودم فکر کردم توی دل من هزارتا خاطره، هزارتا احساس سرخورده و فراموش شده و هزارتا تجربه‌ی تلخ و اشتباهه که اگر کسی ازش خبر داشته باشه هرگز حاضر نمیشه باهام ازدواج کنه! که اگر دانی ازش خبر داشته باشه دیگه روزی ده بار بهم نمیگه دوستت دارم! بلکه شاید هر نیم ساعت پیام بده: ازت متنفرم!

کاش سیگاری بودم

برای سومین بار با حرص و هیجان میگه: میدونی سیگار چند شده؟! به خط چشم نصفه نیمه و سایه‌های تیره‌ی پخش شده پشت پلکش نگاه میکنم و سرمو تکون میدم. دلم میخواد بهش بگم من فقط یه بار سیگار کشیدم! اونم یه پک! یه روزی که دقیق یادم نیست کی بود، خیابونش رو یادم نیست، نه اسم سیگارو یادمه نه طعمشو... فقط رنگ قهوه‌ای و قطر کمش تو ذهنم مونده... و قطر بازوهای کسی که کنارم نشسته بود و رنگ قهوه‌ای چشماش! برای سه هزارمین بار از خودم میپرسم: میدونی صاحب اون یک جفت چشم قهوه‌ای الان کیه؟

چشم‌هایش

منتظر بودیم آسانسور بیاد پایین. می‌خواست فلاسک چای رو ببره طبقه اول... اولین بار توی اتاق آقای مدیر بودم که برامون چای آورد و اصلا به چهره‌اش دقت نکردم، راستش اون لحظه حواسم پیش فنجونای سفید چای بود. اما این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم! با اینکه تقریبا سن زیادی داشت ولی خوش قیافه بود. و چشماش... چشمای قهوه‌ایش، مدل حرف زدنش، حالت صورتش موقع صحبت کردن... اونقدر شبیه الف.ح.معصومی بود که دلم ریخت... شباهتش باعث شده هر بار که میبینمش یاد گذشته‌ها بیوفتم بعلاوه‌ی اینکه ازش خوشم اومده. امروز وقتی آقای مدیر جلسه‌ی توجیهی برام گذاشته بود بازم با دوتا فنجون چای وارد اتاق شد... سه بار ازش تشکر کردم! و دلم میخواست بازم بمونه و حرف بزنه.

چی شد بی من از لحظه‌ها رد شدی؟

بعدازظهر خوابشو دیدم. بعد این همه مدت برگشته بود و من حتی نپرسیدم کجا بودی؟ نپرسیدم چرا رفتی؟ گله نکردم که چرا تنهام گذاشتی ولی بهش گفتم بعد رفتن تو زندگیم خیلی به لجن کشیده شد و بعد بوسیدمش... دیگه مهم نبود کار درستیه یا اشتباه. دیگه مثل همیشه باهاش مخالفت نکردم نمیدونم چرا ولی دوسش داشتم انگار با وجود اینکه میدونستم آدم جالبی نیست. خنده‌هاشو حالا که بیدارم میتونم واضح و دقیق به یاد بیارم. مدل موهای تقریبا فر دارش، صداش، رنگ قهوه‌ای چشماش... چی شد که خوابش رو دیدم بعد این همه مدت؟ حالا همش با خودم فکر میکنم یعنی الان کجاست؟ با کیه؟ بچه داره؟ اصلا ازدواج کرده؟ منو یادشه؟ وسط این همه سوال هی با خودم میگم چقدر من احمقم! یعنی دلم براش تنگ شده؟ برای اون مرد نامرد؟

نبش قبر خاطرات

انصاف نبود تو اون لحظات، بعد این همه مدت، یهو یاد خاطرات قدیمی با الف ح معصومی بیوفتم! جوری روزای باهم بودنمون از جلوی چشمام رد میشد که انگار همش همین دیروز اتفاق افتاده بود! یادمه اولین بار با تی‌شرت سفید دقیقا روبروی دانشگاه دیدمش، وسط کل کل و بحث سر اینکه شمارمو از کجا آوردی و... نگاه معنی‌دارش روی صورتم چرخید و بعد از یه مکث کوتاه رو لبام گفت: اتفاقا هم فضولم هم کنجکاو! در واقع هیچکس تا اون روز اونطوری بهم نگاه نکرده بود بنابراین هنوزم میتونم دقیق و واضح اون لحظه رو به یاد بیارم. من از کجا باید میدونستم که بعد آشنایی با این پسر از دنیای خام و ساده‌ و سفید دخترونه‌ام پرت میشم وسط گرداب احساسات بیمار و نیازهای ارضاء نشده و دنیای خاکستری؟

تک تک این حرفا و هزارتا خاطره‌ی دیگه جلو چشمام رژه میرفت و ساده‌لوحانه ته دلم فکر میکردم چقدر جالب میشه که الان بین این جمعیت ببینمش!

رفتن و بیهوده خود را کاستن

از پله‌ها که اومدم بالا، چشمم افتاد به مجسمه‌ی شیر طلایی. تو دلم گفتم فقط تویی که میدونی من اینجا چند نفرو دیدم.

خواهر حقیقیان که لابد اومده بود مطمئن شه دوست دختر داداشش عیب و ایرادی نداره،

اون مرد 62‌ای با موهای دودی که نگاه کنجکاوش موقع سلام کردن باعث شد بخوام همون لحظه خودمو پرت کنم جلوی اتوبوس،

و از همه مهم‌تر الف.ح.معصومی که یه بار قرار بود برام ساندویچ سالاد الویه بیاره و فراموش کرده بود و همیشه به بهونه‌ی اینکه گوشیمو ازم بگیره اذیتم میکرد... و خیلی‌های دیگه که باید کلی فکر کنم اسم و قیافشون رو یادم بیاد.

ولی شیر طلاییه همه‌رو میدونست. می‌دونست من واقعا کی‌ام. آخه هربار که از پله‌ها میومدم بالا میدیدم که چه جوری اخماشو کرده توهم و داره غر غر میکنه و میگه بازم تو؟ با یه آدم جدید؟

شیخ فتوا داده بوسیدن حرامِ شرعی است!

قاعدتا نباید اینجوری می‌بود! تصور می‌کردم همیشه دومین تجربه و با یه فرد دیگه، می‌تونه خیلی هیجان‌انگیز تر و جالب‌تر و دوست داشتنی تر باشه.

اون به هدفش رسید و راضی بود ولی حالا من موندم و احساس دوگانه‌ای که نمیدونم چه جوری باهاش کنار بیام!

یادمه اولین بار اگرچه به میل و خواست خودم نبود، اما رو ابرا سیر میکردم. اون لحظه به هیچ چیز جز دوست داشتنش فکر نمی‌کردم، ولی این بار فقط یه نوع رفع تکلیف بود برام، یه جور تسلیم و تحمل و بی‌تفاوتی که زجرم می‌داد.

بازم میگم همیشه دقت کنین که اولین نفرات خیلی مهمن! و امروز این قانون به من ثابت شد.

الف ح معصومی شخصیتش خیلی فرق داشت. ازت اجازه نمیگرفت ولی در عین حال مثل طوفانی بود که دوست داشتی تورو با خودش ببره یا گردابی که دلت می‌خواست غرقت کنه! اما اون ... هنوز نمی‌دونم چه حسی دارم.

عذاب وجدان ندارم اما وقتی تو آینه نگاه میکنم یه دختر نفرت انگیز می‌بینم که تو لجن دست و پا می‌زنه و دلش نمی‌خواد بیاد بیرون!

گوشه‌ی تاریک ذهنم

دیگه کم کم باید از این ماشینای لیلی و مجنونیِ پارک شده‌ کنار خیابون و شیشه‌های دودی بخار گرفته‌‌شون خدافظی کنم!

کی حتی تصورشو میکنه که منم چند سال پیش از این خاطره‌ها داشتم؟ مثل همه‌ی اینا تو یه ماشین کنار یه نفر و گوشه‌ی همین پارک!

وقتی اینجا خونه گرفتیم، فکر کردم دیگه هر روز موقع رفت و برگشت از این مسیر به خودم و اون فرد و زمین و زمان و درختای پارک و... لعنت می‌فرستم و هی خاطره نقش قبر می‌کنم... ولی اینجوری نشد. روزی ده بار از کنار این پارک رد شدم و حتی یادم نیومد که منم یه روز بجای یکی از این دخترا بودم! بجاش هردفعه با خودم میگفتم اینارو نگا دلشون خوشه‌ها... یا میگفتم عه عه اونجارو نگا! دختره پشت فرمونه! چقد متناقض :/

به دنیا اعتمادی نیست !

این بار باید ذوق زده تر از قبل منتظر باشم

منتظر دوشنبه هایی که هرگز یک روزِ عادی نیستند!

روزهایی هستند با احتمالِ دیدارِ دوست داشتنی ها !

در راهروها یا راه پله ها ... 

 

+  بازگشتِ یک فردِ اشتباهی به گردشِ روزهایِ بی تفاوتم ، مهم ترین اتفاقِ نکبت بارِ امروزم!

شاید بشه تلافی کرد ... بعد یه مدت میگم : « بی فایده است ... خدانگهدار »

 

+  تولدِ مامانه ... برای اولین بار کادو خریدم ... در انتظارِ اومدنِ پدر ، البته همراه با کیک :))

 

اشتباهات ، همیشه گریبان گیرند !

 

 

خـَسته ام این روزا ، پـُرِ خوآبـَم و بی رویــآ 

مـَن با این دنیــآ ، دیگه راه نمیام

بـَدم اومده از شب و بآرون ، از این حِس های سَردِ زمستون

توی رابـطه هـیچی ندیدم 

جـُز دلِ تو زِندون 

بـَدم اومده بَـس که دوییدم

اَز این آدما هیچی ندیدم 

میگن عاشقن اما دروغه 

دیــــر اینو فَهمیدم ...

 

یکی رَفت و شکست و نفهمید

ازم اینجوری رَد شد و خندید

دیدی حالِ دلم رو نپرسید ، اون اینو یادم داد

به کسی دیگه حِسی ندارم ، خودمم دیگه تنها میذارم

هرچی که بادا باد

( Puzzle band _ Badam Oumade )

 

اولین و آخرین باری که خواستم جلویِ رفتنِ کسیو بگیرم ، تنها راهی که به ذهنم رسید گریه بود.

فکر میکردم اشک ریختنِ یک دختر ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که طرفِ مقابل رو تحت تأثیر قرار بده!

اشتباه کردم!

چون هیچ نتیجه ای نداشت ... و حتی بعدها فهمیدم گریه یعنی نشون دادنِ ضعف.

تنها نتیجه یِ اشک هایی که اون روز ریختم یا بهتر بگم به هدر دادم ، این بود که اونم گریه کنه .

تا اون روز فکر میکردم اشک ریختنِ یک مرد ، میتونه اونقدر اتفاقِ مهمی باشه که اوضاعمون رو تغییر بده !

اشتباه میکردم !

چون هیچ تغییری نکرد ، و اون رفت ... هرچند که دیر یا زود باید می رفت ولی اون روز انتظارشو نداشتم .

بعدِ اون روز ... و و اون خداحافظیِ عجیبُ غریب توی کوچه ی باهنر 2 خیلی از تصوراتم عوض شد.

حالا دیگه می دونم وقتی کسی تصمیم به رفتن بگیره ، هیچ اتفاقِ مهمی مانعش نمیشه !

یادآوریِ بعضی خاطرات آدمو بهم میریزه ...

و آهنگ ها ... به نظر من عاملِ اصلیِ یادآوری خاطرات هستن .