نبش قبر خاطرات
انصاف نبود تو اون لحظات، بعد این همه مدت، یهو یاد خاطرات قدیمی با الف ح معصومی بیوفتم! جوری روزای باهم بودنمون از جلوی چشمام رد میشد که انگار همش همین دیروز اتفاق افتاده بود! یادمه اولین بار با تیشرت سفید دقیقا روبروی دانشگاه دیدمش، وسط کل کل و بحث سر اینکه شمارمو از کجا آوردی و... نگاه معنیدارش روی صورتم چرخید و بعد از یه مکث کوتاه رو لبام گفت: اتفاقا هم فضولم هم کنجکاو! در واقع هیچکس تا اون روز اونطوری بهم نگاه نکرده بود بنابراین هنوزم میتونم دقیق و واضح اون لحظه رو به یاد بیارم. من از کجا باید میدونستم که بعد آشنایی با این پسر از دنیای خام و ساده و سفید دخترونهام پرت میشم وسط گرداب احساسات بیمار و نیازهای ارضاء نشده و دنیای خاکستری؟
تک تک این حرفا و هزارتا خاطرهی دیگه جلو چشمام رژه میرفت و سادهلوحانه ته دلم فکر میکردم چقدر جالب میشه که الان بین این جمعیت ببینمش!
+ نوشته شده در سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ ساعت 21:46 توسط ف.دال
|