رازِ مرگِ خورشید
پاورچین پاورچین از کنار بابا که خواب هفت پادشاهی رو میدید، رد شدم. یاد خانومجون خدابیامرز افتادم که میگفت: "همهی آدما توی خواب مظلوم و بیآزارن... اما امان از وقتی که بیدار میشن..."
عمو پرویز تمام شب سعی داشت اطلاعات عمومی جدیدش رو به رخ بکشه و با آب و تاب خاصی از مرگ خورشید، سرد شدن کرهی زمین و نابودی نسل بشر حرف میزد... به این فکر میکردم که خیلی هم بد نمیشه اگر همین فردا صبح دیگه خورشیدی برای طلوع وجود نداشته باشه و هممون بمیریم! حداقل دیگه نیاز نیست نگران فرصتهای از دسترفته و خاطرات تلخ گذشته، یا فاجعههای پیشروی آینده باشیم...
بیخوابی زده بود به سرم. میخواستم از فرصت استفاده کنم و حالا که همه خوابن، برم یه گوشهی تاریک باغ و باخیال راحت، دور از چشم همه، یه نخ سیگار بکشم! کسی چه میدونه؟ شاید واقعا فردایی وجود نداشت، به هرحال کشیدن آخرین سیگار رمانتیکترین کاری بود که اون لحظه ازم برمیومد!
اما برق روشن آشپزخونه نشون میداد که از شانس بدم، بیخوابی به جز من یقهی کس دیگهای رو هم گرفته... یواشکی سرک کشیدم، عمه ماهرخ رو دیدم که کلافه و عصبی، با دستهای لرزون یه مشت قرص جور واجور رو بالا انداخت و یه لیوان آب هم روش. بعد پالتوش رو برداشت و رفت سمت باغ!
بیخیال سیگار شدم و برگشتم به رختخواب. تازه چشمام گرم شده بود که عمو پرویز وحشتزده بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت: "خورشید مُرده!"
پِقی زدم زیر خنده و پرسیدم: "عمو خوابنما شدی؟ هنوز تازه اذان گفتن ها، یکی دو ساعتی تا طلوع خورشید مونده! از کجا فهمیدی مُرده؟"
عمو بیتوجه به من، هراسان و مستأصل رو به بابا گفت:"بهادر پاشو بیا که بدبخت شدیم! خورشید تکون نمیخوره، نفس نمیکشه!" بعد محکم زد روی پیشانیش و با درموندگی ادامه داد: "اگه آقاجون بفهمه..."
تازه دوهزاریم افتاد! آقاجون یه طوطی سخنگو داشت به اسم "خورشید" که خیلی بهش وابسته بود، همیشه میگفت من نفسم به نفس خورشید بنده! و حالا اگه میفهمید وقتی خواب بوده، خورشید آخرین نفس هاشو کشیده، حتما خیلی بهم میریخت!
عمو پرویز همه رو از این فاجعه باخبر کرده بود و اصرار داشت هرجور که هست تا قبل از اینکه آقاجون بیدار شه، برای ماستمالی کردن قضیه یه راهی پیدا کنیم! هممون مثل جنگزدهها جمع شدیم دور میز آشپزخونه و زل زدیم به قفس خورشیدِ مرحوم... با دیدن قفس، رگ آزادیخواهیم باد کرد و گفتم: "حیوونی آخرشم تو قفس مُرد!" بابا بهم چشم غره رفت. عمه لیلا خمیازه کشید و رو به عمو پرویز گفت: "الان مارو جمع کردی اینجا که چیکار کنیم؟ با دَم مسیحاییمون اینو زندهاش کنیم؟"
عمو پرویز گیرداده بود به پوریا که: "ترمی خدامیلیون پول میدم تو اون خرابشده پزشکی بخونی، عرضه نداری با ماساژ قلبی، تنفس مصنوعی یا شوک برقی اینو سرپاش کنی؟" توقع بیجایی داشت از پوریای بیچاره که بارتبهی نجومی کنکورش به ضرب و زور دانشگاه آزاد قبول شد و تازه هنوز ترم دوم بود! شرط میبندم پوریا حتی نمیدونست طوطی بیچاره نره یا ماده! البته شاید اگر تلاششو میکرد میتونست با شوک برقی حیوون بیزبون رو تاکسیدرمی کنه! اون وقت میتونستیم به آقاجون بگیم غصه نخور، خورشید اگرچه مُرده ولی جسمش میتونه تا ابد کنارت باشه!
بابا پیشنهاد داد لاشهی خورشید رو پشت باغ دفن کنیم، بعد به آقاجون بگیم در قفس باز بوده و مرغ از قفس پریده! به نظرم اصلا منصفانه نبود که آقاجون بقیهی عمرش رو با امید واهی برای برگشت یا پیدا شدن خورشید سر کنه، انتظار آدمو ذره ذره میکشه...تازه هرکس حق داره خودش مراسم تدفین موجود موردعلاقهاش رو انجام بده! ولی بابا اعتقاد داشت دردِ انتظار خیلی کمتر از دردِ ازدستدادنه! بقیه هم بانظرش موافق بودن! همه به جز عمه ماهرخ که تمام مدت ساکت و خونسرد با بیتفاوتی به خورشید نگاه میکرد و میگفت: "آقاجون تابه حال توی زندگیش چیزهای خیلی باارزشتری رو ازدست داده و خم به ابرو نیاورده، تازه بابت نابود شدن اکثر اونها هم خودش مقصر بوده! این طوطی هم مثل بقیه..."
درست لحظهای که عمو پرویز میخواست طوطی رو ببره تا یه گوشه چالش کنه، آقاجون عصا به دست اومد داخل آشپزخونه و بلافاصله چهرهی همیشه عبوس و خشکش با دیدن تنِ بیجونِ خورشید پر از درد و غصه شد، من فکر میکردم الان مثل توی فیلما، قلبش رو میگیره و از هوش میره یا چند قطره اشک میریزه، ولی به جای همهی اینها با دقت به چهرهی تک تکمون نگاه کرد و خیلی جدی و عصبانی پرسید: "کدومتون خورشید رو کشته؟"
دستاش از عصبانیت میلرزید و صورتش سرخ شدهبود! عمه لیلا باخودشیرینی یه لیوان آب گرفت جلوی آقاجون و گفت:" شاید از یه چیزی ترسیده و سکته زده حیوونکی" بابا گفت: "طوطی بیچاره پیر شدهبود، وقت رفتنش بوده لابد." عموپرویز هم درحالیکه شونههای آقاجون رو ماساژ میداد میگفت: "اصلا شاید غذا توگلوش گیر کرده و خفه شده. مهم اینه که شما خودتونو ناراحت نکنین."
من از آقاجون دلخوشی نداشتم، به نظرم بداخلاق، مستبد و خودشیفته بود. آدمی که همیشه سعی داشت قانونها و محدودیتهای جدید وضع کنه و با نهایت سخاوتمندی همهی این خصلتهاش رو به بابا و عمو پرویز منتقل کرده بود.
بخاطر همین گفتم: "مهم نیست چرا مُرده، مهم اینه موجودی که همیشه ادعا میکردین دوستش دارین توی قفس جون داده و تمام زندگیش بجای اینکه آزاد و رها باشه، اسیر و محدود بوده! این تعریفِ دوستداشتن نیست آقاجون، فقط خودخواهیه... و حالا اون حیوون آزاد شده. گرچه شاید دیگه فایدهای هم براش نداشته باشه"
همه وحشتزده نگاهم میکردن، به جز بابا که بجای وحشت، خون جلوی چشماش رو گرفته بود و اگر بقیه نبودن حتما یک کتک حسابی نوش جان میکردم و به جز عمه ماهرخ که لبخند میزد و نگاهش تحسینآمیز بود! آقاجون حسابی برزخ شد و میخواست چیزی بگه که عمه ماهرخ گفت:"من کشتمش آقاجون!"
اینبار نگاههای بهتزده چرخید سمت ماهرخ که چند بسته قرص از توی جیبش درمیآورد و میانداخت روی میز...
عمه لیلا یه مشت قند به لیوان آب اضافه کرد، عمو پرویز هم بجای مشت و مال شروع کرد به تند تند باد زدن آقاجون...
عمه ماهرخ ادامه داد:"کشتمش چون ازش متنفر بودم! متنفر بودم از اینکه یک حیوون رو به ما ترجیح میدادی. همه جا ادعا میکردی خیلی خانواده دوستی ولی نفهمیدی خانمجون اونقدر از بدخلقیات به تنگ اومده بود که قبل مرگش به من گفت من که راحت میشم ولی نگران شماهام...از اون طوطی متنفر بودم چون دائم باهاش حرف میزدی ولی حال مارو به زور میپرسیدی،از حرف زدنش کیف میکردی و با ذوق بهش گوش میدادی ولی اجازه نمیدادی ما حرف بزنیم و صدامون رو نمیشنیدی. نفهمیدی با محدودیتها و تعصباتت برامون زندان ساختی. نفهمیدی من برای فرار از این خونه به اولین خواستگار جواب دادم درحالیکه دلم میخواست درس بخونم و دکتر بشم!" بعد به قرصهای روی میز اشاره کرد و گفت:"اینا قرص اعصابه، ضدافسردگی، آرامبخش،ضداسترس،خوابآور... قرصهایی که این سالها جسم منو زنده نگهداشتن درحالی که روحم مرده! میخواستم ببینم عزیزدُردونهات میتونه مثل من این قرصهارو تحمل کنه؟ ولی خب طاقت نیاورد و مُرد، سایه راست میگه آقاجون تو برای همه به اسم دوستداشتن، قفس میسازی!"
آقاجون بدون هیچ حرفی، رفت توی اتاقش. خورشید رو دفن کردن. من و ماهرخ تکیه دادیم به دیوار باغ تا طلوع خورشید رو تماشا کنیم... به سیگار توی دستم اشاره کرد و پرسید: "چند وقته میکشی؟" جواب دادم: از وقتی مامان طلاق گرفت و رفت. تو چی؟ چند وقته این قرصارو میخوری؟" گفت:"از وقتی خانمجون مُرد"
با خودم فکر کردم واقعا خوب میشد اگر خورشید طلوع نمیکرد و میمردیم... دنیا پره از آدمهای بیرحمی که با خودخواهیهاشون زندگی رو برای هم جهنم میکنن... اصلا همون بهتر که به قول عمو پرویز، یه روز نسل این بشر با سرما و تاریکی منقرض شه!
+بمونه اینجا بعنوان یادگاری از اولین داستانی که نوشتم با موضوع مرگِ خورشید!