رازِ مرگِ خورشید

پاورچین پاورچین از کنار بابا که خواب هفت پادشاهی رو می‌دید، رد شدم. یاد خانوم‌جون خدابیامرز افتادم که میگفت: "همه‌ی آدما توی خواب مظلوم و بی‌آزارن... اما امان از وقتی که بیدار میشن..."

عمو پرویز تمام شب سعی داشت اطلاعات عمومی جدیدش رو به رخ بکشه و با آب و تاب خاصی از مرگ خورشید، سرد شدن کره‌ی زمین و نابودی نسل بشر حرف می‌زد... به این فکر میکردم که خیلی هم بد نمیشه اگر همین فردا صبح دیگه خورشیدی برای طلوع وجود نداشته باشه و هممون بمیریم! حداقل دیگه نیاز نیست نگران فرصت‌های از دست‌رفته‌‌ و خاطرات تلخ گذشته، یا فاجعه‌های پیش‌روی آینده باشیم...

بی‌خوابی زده بود به سرم. می‌خواستم از فرصت استفاده کنم و حالا که همه خوابن، برم یه گوشه‌ی تاریک باغ و باخیال راحت، دور از چشم همه، یه نخ سیگار بکشم! کسی چه می‌دونه؟ شاید واقعا فردایی وجود نداشت، به هرحال کشیدن آخرین سیگار رمانتیک‌ترین کاری بود که اون لحظه ازم برمیومد!

اما برق روشن آشپزخونه نشون میداد که از شانس بدم، بی‌خوابی به جز من یقه‌ی کس دیگه‌ای رو هم گرفته... یواشکی سرک کشیدم، عمه ماهرخ رو دیدم که کلافه و عصبی، با دست‌های لرزون یه مشت قرص جور واجور رو بالا انداخت و یه لیوان آب هم روش. بعد پالتوش رو برداشت و رفت سمت باغ!

بیخیال سیگار شدم و برگشتم به رختخواب. تازه چشمام گرم شده بود که عمو پرویز وحشت‌زده بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت: "خورشید مُرده!"

پِقی زدم زیر خنده و پرسیدم: "عمو خواب‌نما شدی؟ هنوز تازه اذان گفتن ها، یکی دو ساعتی تا طلوع خورشید مونده! از کجا فهمیدی مُرده؟" 

عمو بی‌توجه به من، هراسان و مستأصل رو به بابا گفت:"بهادر پاشو بیا که بدبخت شدیم! خورشید تکون نمیخوره، نفس نمیکشه!" بعد محکم زد روی پیشانیش و با درموندگی ادامه داد: "اگه آقاجون بفهمه..."

تازه دوهزاریم افتاد! آقاجون یه طوطی سخنگو داشت به اسم "خورشید" که خیلی بهش وابسته بود، همیشه میگفت من نفسم به نفس خورشید بنده! و حالا اگه میفهمید وقتی خواب بوده، خورشید آخرین نفس هاشو کشیده، حتما خیلی بهم میریخت!

عمو پرویز همه رو از این فاجعه باخبر کرده بود و اصرار داشت هرجور که هست تا قبل از اینکه آقاجون بیدار شه، برای ماست‌مالی کردن قضیه یه راهی پیدا کنیم! هممون مثل جنگ‌زده‌ها جمع شدیم دور میز آشپزخونه و زل زدیم به قفس خورشیدِ مرحوم... با دیدن قفس، رگ آزادی‌خواهیم باد کرد و گفتم: "حیوونی آخرشم تو قفس مُرد!" بابا بهم چشم غره رفت. عمه لیلا خمیازه کشید و رو به عمو پرویز گفت: "الان مارو جمع کردی اینجا که چیکار کنیم؟ با دَم مسیحاییمون اینو زنده‌اش کنیم؟"

عمو پرویز گیرداده بود به پوریا که: "ترمی خدامیلیون پول میدم تو اون خراب‌شده پزشکی بخونی، عرضه نداری با ماساژ قلبی، تنفس مصنوعی یا شوک برقی اینو سرپاش کنی؟" توقع بی‌جایی داشت از پوریای بیچاره‌ که بارتبه‌ی نجومی کنکورش به ضرب و زور دانشگاه آزاد قبول شد و تازه هنوز ترم دوم بود! شرط می‌بندم پوریا حتی نمیدونست طوطی بیچاره نره یا ماده! البته شاید اگر تلاششو میکرد میتونست با شوک برقی حیوون بی‌زبون رو تاکسیدرمی کنه! اون وقت می‌تونستیم به آقاجون بگیم غصه نخور، خورشید اگرچه مُرده ولی جسمش می‌تونه تا ابد کنارت باشه!

بابا پیشنهاد داد لاشه‌ی خورشید رو پشت باغ دفن کنیم، بعد به آقاجون بگیم در قفس باز بوده و مرغ از قفس پریده! به نظرم اصلا منصفانه نبود که آقاجون بقیه‌ی عمرش رو با امید واهی برای برگشت یا پیدا شدن خورشید سر کنه، انتظار آدمو ذره ذره میکشه...تازه هرکس حق داره خودش مراسم تدفین موجود موردعلاقه‌اش رو انجام بده! ولی بابا اعتقاد داشت دردِ انتظار خیلی کمتر از دردِ ازدست‌دادنه! بقیه هم بانظرش موافق بودن! همه به جز عمه ماهرخ که تمام مدت ساکت و خونسرد با بی‌تفاوتی به خورشید نگاه میکرد و میگفت: "آقاجون تابه حال توی زندگیش چیزهای خیلی باارزش‌تری رو ازدست داده و خم به ابرو نیاورده، تازه بابت نابود شدن اکثر اون‌ها هم خودش مقصر بوده! این طوطی هم مثل بقیه..."  

درست لحظه‌ای که عمو پرویز می‌خواست طوطی رو ببره تا یه گوشه چالش کنه، آقاجون عصا به دست اومد داخل آشپزخونه و بلافاصله چهره‌ی همیشه عبوس و خشکش با دیدن تنِ بی‌جونِ خورشید پر از درد و غصه شد، من فکر میکردم الان مثل توی فیلما‌، قلبش رو میگیره و از هوش میره یا چند قطره اشک میریزه، ولی به جای همه‌ی این‌ها با دقت به چهره‌ی تک تکمون نگاه کرد و خیلی جدی و عصبانی پرسید: "کدومتون خورشید رو کشته؟"

دستاش از عصبانیت می‌لرزید و صورتش سرخ شده‌بود! عمه لیلا باخودشیرینی یه لیوان آب گرفت جلوی آقاجون و گفت:" شاید از یه چیزی ترسیده و سکته زده حیوونکی" بابا گفت: "طوطی بیچاره پیر شده‌بود، وقت رفتنش بوده لابد." عموپرویز هم درحالی‌که شونه‌های آقاجون رو ماساژ می‌داد میگفت: "اصلا شاید غذا توگلوش گیر کرده و خفه شده. مهم اینه که شما خودتونو ناراحت نکنین."

من از آقاجون دل‌خوشی نداشتم، به نظرم بداخلاق، مستبد و خودشیفته‌ بود. آدمی که همیشه سعی داشت قانو‌ن‌ها و محدودیت‌های جدید وضع کنه و با نهایت سخاوتمندی همه‌ی این خصلت‌هاش رو به بابا و عمو پرویز منتقل کرده بود.

بخاطر همین گفتم: "مهم نیست چرا مُرده، مهم اینه موجودی که همیشه ادعا میکردین دوستش دارین توی قفس جون داده و تمام زندگیش بجای اینکه آزاد و رها باشه، اسیر و محدود بوده! این تعریفِ دوست‌داشتن نیست آقاجون، فقط خودخواهیه... و حالا اون حیوون آزاد شده. گرچه شاید دیگه فایده‌ای هم براش نداشته باشه"

همه وحشت‌زده نگاهم میکردن، به جز بابا که بجای وحشت، خون جلوی چشماش رو گرفته بود و اگر بقیه نبودن حتما یک کتک حسابی نوش جان میکردم و به جز عمه ماهرخ که لبخند می‌زد و نگاهش تحسین‌آمیز بود! آقاجون حسابی برزخ شد و میخواست چیزی بگه که عمه ماهرخ گفت:"من کشتمش آقاجون!" 

این‌بار نگاه‌های بهت‌زده چرخید سمت ماهرخ که چند بسته قرص از توی جیبش درمی‌آورد و می‌انداخت روی میز...

عمه لیلا یه مشت قند به لیوان آب اضافه کرد، عمو پرویز هم بجای مشت و مال شروع کرد به تند تند باد زدن آقاجون...

عمه ماهرخ ادامه داد:"کشتمش چون ازش متنفر بودم! متنفر بودم از اینکه یک حیوون رو به ما ترجیح میدادی. همه جا ادعا میکردی خیلی خانواده دوستی ولی نفهمیدی خانم‌جون اونقدر از بدخلقیات به تنگ اومده بود که قبل مرگش به من گفت من که راحت میشم ولی نگران شماهام...از اون طوطی متنفر بودم چون دائم باهاش حرف میزدی ولی حال مارو به زور می‌پرسیدی،از حرف زدنش کیف میکردی و با ذوق بهش گوش می‌دادی ولی اجازه نمیدادی ما حرف بزنیم و صدامون رو نمیشنیدی. نفهمیدی با محدودیت‌ها و تعصباتت برامون زندان ساختی. نفهمیدی من برای فرار از این خونه به اولین خواستگار جواب دادم درحالیکه دلم میخواست درس بخونم و دکتر بشم!" بعد به قرص‌های روی میز اشاره کرد و گفت:"اینا قرص اعصابه، ضدافسردگی، آرام‌بخش،ضداسترس،خواب‌آور... قرص‌هایی که این سالها جسم منو زنده نگه‌داشتن درحالی که روحم مرده! میخواستم ببینم عزیزدُردونه‌ات میتونه مثل من این قرص‌هارو تحمل کنه؟ ولی خب طاقت نیاورد و مُرد، سایه راست میگه آقاجون تو برای همه به اسم دوست‌داشتن،‌ قفس میسازی!"

آقاجون بدون هیچ حرفی، رفت توی اتاقش. خورشید رو دفن کردن. من و ماهرخ تکیه دادیم به دیوار باغ تا طلوع خورشید رو تماشا کنیم... به سیگار توی دستم اشاره کرد و پرسید: "چند وقته میکشی؟" جواب دادم: از وقتی مامان طلاق گرفت و رفت. تو چی؟ چند وقته این قرصارو میخوری؟" گفت:"از وقتی خانم‌جون مُرد" 

با خودم فکر کردم واقعا خوب می‌شد اگر خورشید طلوع نمیکرد و میمردیم... دنیا پره از آدم‌های بی‌رحمی که با خودخواهی‌هاشون زندگی رو برای هم جهنم میکنن... اصلا همون بهتر که به قول عمو پرویز، یه روز نسل این بشر با سرما و تاریکی منقرض شه!

 

+بمونه اینجا بعنوان یادگاری از اولین داستانی که نوشتم با موضوع مرگِ خورشید!

لیلیِ بی مجنون

لیلی به چشم‌های من نگاه کن! باور کن من خودم با دستای خودم سه تا مجنون رو چال کردم. از چی می‌ترسی؟ یه روز تورو باخودم میبرم به جایی که مهم نباشه چند نفر دوستت دارن. مهم نباشه چند نفر ازت متنفرن. مهم نباشه چه کسی رو دوست داشتی، مهم نباشه از کی متنفر بودی... یه روز تورو میبرم به دنیایی که فقط خودت باشی و خودت و خودت و آرزوهات... بیا و دست بردار از این مجنون بازی‌ها. بیا و پشت پا بزن به هرچی عشق و تعهده... دستتو بده به من، رها شو از این همه وابستگی. از این همه دیواری که کشیدی بین خودت و آزادی... لیلی منو ببین! تا کی دویدن برای پیدا کردن محبت؟ تا کی کوه کندن برای رسیدن به یه آدم؟ باور کن من خودم با دستای خودم سه تا مجنون رو چال کردم و همشون توی قبر میخندیدن. 

قبل و بعد

هرچقدر هم که عاشقت باشم، هر چقدر هم که خوب و بی‌نظیر باشی، دنیای بعد از تو فرق چندانی با دنیای پیش از تو نخواهد داشت. و این بی‌رحم‌ترین واقعیت روزگار ماست. ببین جانِ من آن‌ها که زندگی را به قبل و بعد از بودن کسی تقسیم می‌کنند یا شاعرند یا نویسنده‌ وگرنه زندگی ساده‌ و معمولی من و تو که تقسیم شدنی نیست. وگرنه حقیقت‌های تلخ دنیای من و تو که قبل و بعد ندارد... مثلا من شک ندارم بعد از تو زمین بازهم با همان سرعت و قدرت قبل می‌چرخد. خورشید از همان سمت قبل طلوع می‌کند، رنگ ماه عوض نمی‌شود حتی بعید میدانم شمعدانی‌های سرخ و صورتی کنار پنجره که پدر همیشه حواسش به نور و آبشان هست، خشک شوند. حتی گمان نکنم بعد از تو جای فصل‌ها عوض شود... بعد تو قرار نیست دنیا به من جور دیگری نگاه کند، مثلا بعد از تو من بازهم مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را صبح‌ها با چشم‌های نیمه باز طی میکنم، باز هم به لطیفه‌های بانمک دوست شیرین عقلم می‌خندم، باز هم بوی نان قندی نانوایی حسن آقا عقل از سرم می‌برد... اصلا وحشتناک‌ترین قسمتش همین است که بعد از تو قرار نیست من بمیرم! فکر کن باید با چشم‌های باز، حواس جمع و آگاهی کامل، رفتن تو را ببینم و نمیرم! شکستن خودم را حس کنم و نمیرم! فکر کن چقدر ظالمانه‌ست همه‌ی این اتفاقات وحشتناک بیوفتد و دنیا نه تنها نایستد بلکه مکث هم نکند! اما خب میدانی جانِ من، گرچه بعد از تو دنیا همان دنیاست، خورشید و ماه و نانوایی حسن آقا و شمعدانی‌های بابا شاید تغییر نکنند، اما بعید می‌دانم من بازهم همان من قبلی باشد... مثلا بعید می‌دانم بعد از تو بازهم فلان آهنگ را دوست داشته باشم، بعد از تو بازهم عاشق عطر قهوه‌های کافه‌ی همیشگیمان باشم، بعد از تو بازهم شب‌ها خواب‌های خوب ببینم... حتی فکر نکنم بعد از تو بازهم بلد باشم تک تک فصل‌ها را دوست داشته باشم. بعد از تو من تقسیم می‌شود به قبل و بعد. تقسیم می‌شود بین هزار خاطره‌ی سرد تاریک... بعد از تو من خیلی فرق می‌کند. خیلی پیر می‌شود. خیلی ناامید و تنها و غصه‌دار می‌شود. ولی با همه‌ی این‌ها هیچکس جز من رفتن تو را نمی‌فهمد. هیچکس جز من خلاء نبودن تو را حس نمیکند. هیچکس جز من فرق قبل و بعد را نمی‌داند!

64 خانه‌ی سیاه و سفید

عزیز جان بیا شطرنج بازی کنیم. نه که فکر کنی شطرنج دوست دارما... اما ژست صورت تورا وقتی برای انتخاب بعدی فکر میکنی دوست دارم. اصلا شما که این سربازها و شاه و وزیر را جابجا میکنی روی مربع‌های سفید و سیاه دل ما تکان می‌خورد. اصلا همه‌ی آن مهره‌های سیاهی که به دست شما واژگون می‌شوند و از بازی خط می‌خورند، فدای یک تار موی سیاهتان. عزیز جان همه‌ی این مربع‌های سفید برای شما و همه‌ی سیاه‌های عالم برای من...

بیا شطرنج بازی کنیم گرچه بین خودمان بماند شطرنج بازی احمق‌هاست! کدام آدم عاقلی بازی‌‌های غیرواقعی را دوست دارد؟ کیش و مات این زندگی شده‌ای تا به حال؟ چند بار؟ سه بار؟ ده بار؟ چهل بار؟ بازی تمام شد؟ مهره‌های سوخته پرت شدند بیرون دنیا؟ نه... زندگی ادامه پیدا کرد و مهره‌های سوخته‌ای که رفته بودند برگشتند و باز مات شدیم و کیش شدیم و باز زندگی خیال تمام شدن نداشت... میبینی؟ شطرنج بازی احمق‌هاست... وگرنه با یک کیش و مات که نباید بازی تمام میشد... وگرنه مهره‌ها که نباید برای همیشه میرفتند... وگرنه برد و باخت که همیشگی نبود...

اگه این زندگی باشه من از مردن هراسم نیست

یکی میگه زندگی مثل دوچرخه‌ست که باید تعادلش حفظ بشه. اون یکی میگه زندگی پرنده‌اس که جفت بال‌هاش باید باهم هماهنگ باشه... یکی میگه زندگی سیب سرخه که گازش میزنی، اون یکی میگه زندگی یه اتفاق غیرقابل پیشبینی و مزخرفه...

زندگی خیلی چیزاست و هیچ چیز نیست. زندگی همون رود بزرگیه که گاهی خروشان و خشمگین جریان داره و همه چیزو با خودش میبره، گاهی از ارتفاع میریزه پایین و از عرش به فرش میرسه و میشه مثل همونی که بهش میگن آبشار... گاهی آروم و ملایم میخزه تو پیچ و خم بسترش، گاهی انقدر بی‌حرکت و ساکن می‌مونه که گندیده میشه و جلبک و لجن همه‌ی سطحشو میگیره، گاهی انقدر بی‌ارزش و از یاد رفته و پوچه که تبدیل میشه به مرداب و همه چیزو میکشه تو خودش...

من و تو این وسط باید با جریان عجیب این رود بزرگ کنار بیایم و باهاش همراه شیم. نه که خلاف جهتش حرکت کنیم و خسته شیم، یا بی حرکت باشیم و مثل آشغال پرت شیم کناره‌ی رود و حذف شیم، ولی تهش... یه جایی تو زندگیامون، هممون میرسیم به همون مردابه که یا غرقمون میکنه یا پاهامونو سفت میچسبه و نمیذاره تکون بخوریم. هممون میرسیم به اون لجن و جلبکه که بیزارمون میکنه و حالمون رو بهم میزنه... هممون بالاخره یه جاهایی حس میکنیم از ارتفاع زندگی پرت شدیم و از صد به صفر رسیدیم... هممون یه وقتایی گرفتار اون روی خشن زندگی میشیم که همه چیزو با خودش میبره... اینجور وقتا هی با خودت بگو زندگی اون رود بزرگیه که باید باهاش همراه شی و باهاش کنار بیای. هیچکس برای همیشه تو جریان آروم و ملایم و دل‌پذیر این رود نمی‌مونه.

مرگ در آرزوی مرگ

ایستاده بود بالای بلندترین ارتفاع دنیا! بلندترین نقطه. جایی که هیچکس برای خودکشی انتخابش نمیکرد، جایی که هیچکس جرئت نمیکرد از آنجا به پایین نگاه کند! سیگاری نبود، اما این بار عمیق و عصبی به سیگار برگی که از دست‌های بی‌جان آخرین قربانی بیرون کشیده بود پُـک میزد!

بی‌نهایت خسته بود... از نگاه‌های ملتمسانه. از تکرار جمله‌ی بی‌رحم و همیشگی: "وقت رفتن است!" از صدای آخرین نفس‌ها، از تحمل پیوسته‌ی کبودی چهره‌ی زن‌ها، مردها، کودک‌ها و حیوان‌ها... خسته بود از لمس تن‌های بی‌جان یخ زده، از صدای ضجه‌ی بازمانده‌ها و زل زدن به مردمک‌های بی‌حرکت تک تک قربانی‌ها...

چقدر باید جان میگرفت؟ چقدر باید نوزاد از بغل مادر بیرون میکشید؟ چقدر باید جان شیرین مادرها و پدرهای کودکان بیچاره را میگرفت؟ چقدر باید برای روش‌های مختلف جان دادن نقشه می‌کشید؟ چقدر باید با سنگ‌دلی بالای سر هر فرد می‌ایستاد و تقلا و تلاشش را برای چند دقیقه بیشتر زنده ماندن تماشا می‌کرد؟

و مرگِ بیچاره کلافه بود... از دیدن چهره‌ی خونسرد و چشم‌های بی‌رنگ خودش در آینه‌ها و شیشه‌های شهر بیزار بود...

مرگِ بیچاره از زنده بودنش خسته بود...

آنچه به جا می‌ماند

این ترس‌های ریز و درشتی که دامنمان را ول نمیکنند، این "خودم‌های" واقعی که هرصبح توی تخت‌هایمان جا می‌مانند...آن حرف‌ها که نگوییم بهتر است، آن اشک‌های مخفی که نباید ببیند... دلتنگی‌هایی که شب‌ها روی دوشمان می‌نشینند یا دردهایی که نباید کسی بفهمد، فریادهایی که توی بالشت خفه شدند و غصه‌هایی که توی کمد قایم کردیم، خواب‌هایی که برای هیچکس تعریف نشد و آرزوهایی که یواشکی از دلمان گذشت... این‌ها را اگر از ما بگیرند جز یک نقاب پوسیده و تن زخمیِ یک مترسک، مگر چیز دیگری هم می‌ماند؟

هر شب به قصه‌ی دل من گوش میکنی

هر شب قبل خواب تکرار میکند: دوستت دارم! هر شب همین کلمات مُرده را بارها و بارها زمزمه میکنی و زمزمه میکنم و بازهم زنده میمانیم... درد هجر هیچکس را نکشته است. 

این‌بار اما خواستم بگویم عزیزم درد کلماتی که گیر میکنند در گلو، جا میمانند یک گوشه‌ی ذهن یا رسوب میکنند ته قلب، درد حرف‌هایی که آغشته به تردیدند، اعترافاتی که حقیقت ندارد و دوستت دارم‌هایی که بسیار معمولی‌تر از دوست داشتن هستند، همه‌ی این دردها حتما یک روز من را میکشد...! عزیزکم سالهاست که من هر شب از این دوستت دارم‌های طوطی وار به آغوش خاموش خواب پناه میبرم... افسوس که در دنیای ما قرار نیست همه‌ی حرف‌ها واقعی شوند و همه‌ی دوستت دارم‌ها و عشق‌ها و علاقه‌ها به وصل برسند، اما سوگند میخورم روزی که قدم به دنیای واقعی‌تری گذاشتیم، آنجا که قول‌ها فراموش نمیشوند، کلمات جان دارند و دوستت دارم‌ها تبدیل به آغوش میشوند، آنجا که عشق‌ها عمر طولانی‌تری دارند و کینه و نفرت زود جان میدهند، آنجا که قرار نیست هیچ دوستت دارمی معمولی باشد و هیچ اتفاقی نمیتواند من و تو را جدا کند، سوگند میخورم در دنیای واقعی‌تری عاشقت باشم...

+ فردا مرا چو قصه فراموش میکنی... (ه.الف.سایه)

برگرد! تمام آینه‌ها به دنبال تو می‌گردند!

بخارِ سفیدِ مات، تن آینه‌ها را بغل گرفته بود.

صدایی پرسید کیستی؟

صدا در گلویم میشکست... من کیستم؟

نقشی از یک چهره‌ی آبرنگی که زیر باران فراموش شده بود؟

یا رد مغشوش جامانده از تفاله‌های قهوه، ته یک فنجان؟

شاید سایه‌ای بودم که زیر نور جان میداد...

دستی بخار آینه‌ را زدود و بلندتر پرسید: کیستی؟

چشم‌هایم درون آینه دنبال جواب میگشت!

کیستم؟

زنی با موهای بلند ایستاده در میان ازدحام یک خیابان که برای سیگارش آتش طلب می‌کرد؟

ماهیگیر پیری که تور پاره‌اش را به دریا انداخته بود و منتظر...

یا صیادی که تیرش قلب یک بچه خرگوش را دریده بود؟

سفید مات آینه‌ها محو میشد و من هنوز دنبال چهره‌ام میگشتم.

دختر بچه‌ای که در حوض آبی پر از ماهی قرمز دست و پا می‌زد؟

بادبادکی که رها شده بود تا گوشه‌ای از آسمان بمیرد؟

یا کلاغی که در قفس طلایی بال و پر میزد؟

من هیچ نبودم جز طرحی از یک صورت بدون هویت، که خاطره‌هایش همیشه پررنگ‌تر از آرزوهایش بود.

دختری که سال‌ها پیش در مسیر جست و جوی خوشبختی، خودش را گم کرده بود!

#خودم_که_بی‌_خودم

نشد اشک بریزم

تو به من سنگ زدی و رفتی

ولی من نه شیشه‌ی تــُردم که ترک بردارم

نه برکه‌ی آرومم که خوابم متلاطم شه،

من یه دیوار تنها تو یه کوچه‌ی شلوغم که با سنگ تو نه شکستم نه بُـریدم.

خواستم وقت رفتن بدوم پشت سرت و بگم میشه تنهام نذاری؟

اما چه‌جوری؟ وقتی حتی پا نداشتم!

حالا من خسته از همه‌ی سنگایی که خوردم، هنوزم یه دیوار تنها تو یه کوچه‌ی شلوغم!

یه روز اما میرسه که بغض گنده‌ام میشکنه، زیر آوار تنم هزارتا عاشق جون میدن.

#خودم_که_بی‌_خودم

ارتفاعِ عشق

شکست خورده بود، به قصدِ خودکشی هفتادوسه پله را بالا رفت، در آخرین پله عاشقِ چشم‌های یکی از تماشاچیان شد و فراموش کرد بِپَرد...عشق برای دومین بار او را شکست داده بود!

آدم خوبه‌ی زندگیم :)

او خوب میداند چطور کلمات را کنار هم بچیند و احساسش را بنویسد. بازی کردن با یک مشت واژه‌ی بی‌جان و خلق جمله‌ای که صاف توی قلبت بنشیند را بهتر از هر شاعری بلد است.

او زیر و بم تمام تخیلات و علایق کودکانه‌ام را می‌داند. می‌دانی چقدر شیرین و ترسناک است که یک نفر تورا بهتر از خودت بشناسد؟ که یک نفر انگار مغزت را نه از نگاهت بلکه از کیلومترها فاصله بخواند...

تفاله‌های ته فنجان

اکثر ما تفاله‌ی زندگی‌های بدون عشق و مصلحتی هستیم.

نتیجه‌ی انتخاب یک مادر برای پسرش و صلاح‌دید پدری برای دخترش! حاصلِ دوستت دارم‌هایِ از سر عادت، زاده‌ی جوهر خشک شده‌ی روی صفحه‌ی دو شناسنامه! 

اکثر ما تفاله‌ی انتخاب‌های 80 درصد عقل و 20 درصد احساس هستیم، بچه‌ی متولد شده از روی منطق! و فکر کن 20 درصد عشق چقدر می‌تواند برای ایجاد یک زندگی ناچیز باشد!

وقتی عشق خمیازه می‌کشد

اولین بار که عاشق شدم، برایش شعر گفتم.

سالها بعد، نه تنها روزگار شعرهایم را سوزاند، بلکه طبع شعرم را دزدید!

اولین بار با ترس و دلهره دست‌هایش را گرفتم. گرم و شیرین، به زیباییِ حل شدنِ ذراتِ کوچکِ نبات در چای اول صبح...

بعدها تمام دست‌های دنیا یخ زدند! مثل قهوه‌ای که سرد شده باشد.

سالها گذشت و حالا که تمام حس‌های خوب پشتِ انبوهِ خاطراتِ یواشکی و پر استرس جان داده‌اند و حالا که هیچ شعری...هیچ دستی و هیچ نگاهی مثل اولین بار نیست، حالا که عاشق شدن هم تکراری شده و امروز که دیگر خیلی دیر است... می‌فهمم همان اولین بار باید از تمام حس‌های عاشقی لذت برد!

نازنینا ! تو چرا بی خبر از ما شده ای؟

بعضی وقت ها هر چقدر هم خودتو‌ به در و دیوار بزنی، هر چند ساعت یک بار عکس پروفایل عوض کنی و کپشن های غمگین و تیکه دار بنویسی و...

اونی که باید بفهمه حالت خوب نیست، نمیفهمه !

غروب های هر روز

از همان اول باید میفهمیدم به قول معروف، آفتاب لب بامی!

رنگ پریده و خمیده ... با یک عشق زرد و بیمار...دست و پای شکسته و چشم های خاموش...

روزهای قبل رفتنت، وقتی آرام آرام از لبه ی بام زندگی أم میگذشتی، خواستم بگویم بیشتر بمان، ولی نشد!

آخر فکر کردم تو که اصلا توان ماندن نداری ... رفتنی بودی!

3

تو همون اتفاقِ خوبی که هنوز نیوفــــتاده ...!

زندگی به من میگه، غم و شادی قبلِ هر حادثه، خطرناکه !

نمی دونه که چندسآله، طبلِ رسوایی از دستِ من افتاده .

#خودم _که_ بی _خودم

:/

مَن ؟

 

 

میدآنی ...

این روزهآ حتی سایه ام ، خودش را به زور روی زمین ها میکِشد.

آنقدر که حتی گاهی جا می ماند ، گاهی لگد می شود

و گاهی میان ازدحام خیابان ها یا بین تنهاییِ پیاده رو ها گم میشود.

 

من کسی هستم که بی نهایت از زمین و زمان زخم خورده

و نمیداند با کدام ترانه و برای کدام درد گریه کند.

کسی که دوست داشتنش را در کوچه ها و پیچ و خم های زمان گم کرده است .

و شادی اش را در قمار یک دوستی ساده ی عاشقانه باخته است.

و با اَشک ، غرورِ ترک خورده اش را به سمت مرگ بدرقه کرده.

 

من کسی هستم که به خودش و دلش قول داده آرام و صبورانه در انتظار تقدیر بنشیند

و به سرنوشت امیدوار باشد

و حالا از من تنها سایه ای به جا مانده ...

همین سایه ای که گاهی لگد می شود، گاهی جا می ماند، گاهی گم می شود.

ف.دال

 

مغزی که نــَـم کشیده !

 

بگوید برویم پیاده روی .

بعد دست در دستِ هم خیابان ها و کوچه ها را متر کنیم...

بدویم ... باران ببارد ...

ولی نم نم ! نه آنقدر که این سینوزیتِ لعنتی باز خودی نشان بدهد.

وسطِ یک کافه ی شلوغ میزِ دو نفره ای پیدا کنیم. او روبروی من باشد...

حالا گل رز سرخ و شمع هم نبود مهم نیست .

گارسون بگوید : « چی میل دارید؟ »

بعد من همه ی شکلاتی های منو را سفارش بدهم!

بیخیالِ صورتحساب ...

برویم پارک . شهر بازی ! هیجان های چند دقیقه ای.

کنار یک دریا آتشی باشد و او گیتار بزند . یا ترانه بخواند

گیجِ صدایش باشم و خوابم ببرد ...

ناگهان مادر داد بزند : « بیدار شو دخترجان ظهر شد! »

ف.دال

 

 

+ گشتم نبود ، نگرد نیست !

+ عاشق شدنای الانم همش شده خاله بازی و گرگم به هوا

 

شبِ آرزوها

 

آرزوهایم چه شد ؟

شاید ، آنقدر در مردابِ این زندگیِ پیچ در پیچ فرو رفته ام ...

که حتی فراموش کردم آرزوهایم را کجا جاگذاشته ام!

پشت کدام پنجره؟ رویِ کدام پیشخوان ...

آرزوهایِ بیچاره ام... لابد با چشمِ گریان در جستجوی من است.

 

شاید ، آنقدر درگیرِ پیله های تنهایی و دلتنگی بوده ام

که نفهمیدم چه کسی ، و کِی آرزوهایم را دزدید ...

مَحوِ کدام خاطره بودم ؟ غرقِ کدام احساس ؟

 

آدم های بی آرزو زود میمیرند ... شبیهِ قاصدک ، وسطِ طوفان

یا مثل همین شاخه های گلی که به هم هدیه می دهیم.

 ف.دال

 

دستِ تــقدیر

 

 

احتمالا تو 

جایی در آینده ... 

وسطِ تقاطعِ خیابان هآیِ سرنوشت و حقیقت ایستآده ای ...

در انتظارِ من !

بیچاره من

که دَر جست و جویِ تو 

سال هاست سرگردانِ کوچه هآیِ بُـن بَـستِ سـَرآبــَم .

وگرفتارِ مترسک هایِ دروغین !

خدا چرا

با دستِ تـــَــقدیرَش برایمان کاری نمی کند ؟

برایِ من که تنهآم .

و برآیِ تویی که هنوز پیدا نشده ای .

 ف.دال

 

شرحِ حالِ من در چَند خـَط

 

مَـن شبیهِ یک خاطره ی از یاد رَفته اَم

شبیهِ عکسی سیآهُ سفید

که در آخرین صـَفحه ی یک آلبومِ رَنگ و رو رفته 

تَـهِ اَنباریِ مادربزرگی پیـر 

گیر افتاده باشَد !

تــَلخ و دلسرد

مثلِ قهوه ای بدون شکر که یَخ کرده و از دَهن افتاده 

و داد میزنند : « عـَوَضَـش کُـنید ! »

و نآ اُمید و بی هدف

مثلِ رودخآنه ای که با هزآر آرزو

پشتِ سدّی به بُن بست رسیده !

 و با تمامِ این ها

هنوز زنده اَم 

و نمیدآنم چرا مَرگ را

وقتی به خانه ام دعوت میکنم

هر بار بهآنه می آورد .

ف.دال

 

رَفتــن هآی بغض آلود

 

 

 

 

 تمآم رفتن هآ درناکند ... فرقی ندارد اجباری یا با کمآلِ میل ...

همه جآ و درهمه ی زمآن هآ اتفاقی به نآمِ رفتن یا وآژه ای به نآم خداحافظی ، لبریز از اندوهــ است .

و مآندن هآ ...

می دانی، ماندن بسیآر پیچیده تر است ... گآهی کسی همه ی بغضِ رفتن را به جآن می خرد و   نمی ماند ...

ف.دال 

 

 
 

اتــوبـــوس گردی هآیِ شبآنهــ

 

 


 
همیشه تــکه ای از دلتنگی یا بغض هآیم را پشت شیشه ی اتوبوس جآ گذاشته اَم ...
و فقط دلتنگ ها می دانند ...
که میان شلوغیِ یک اتوبوس ، صندلیِ خالی کنار پنجره چه مفهومی دارد !
و اگر شانس یآر باشد و پشت شیشه باران ببآرد ...
اصلا تمآمِ خط خوردگی ها و جای خالی های مغزت خالی میشود
کفِ خیابان هآی آن طرفِ شیشه هآ
 
 ف.دال