میدآنی ...

این روزهآ حتی سایه ام ، خودش را به زور روی زمین ها میکِشد.

آنقدر که حتی گاهی جا می ماند ، گاهی لگد می شود

و گاهی میان ازدحام خیابان ها یا بین تنهاییِ پیاده رو ها گم میشود.

 

من کسی هستم که بی نهایت از زمین و زمان زخم خورده

و نمیداند با کدام ترانه و برای کدام درد گریه کند.

کسی که دوست داشتنش را در کوچه ها و پیچ و خم های زمان گم کرده است .

و شادی اش را در قمار یک دوستی ساده ی عاشقانه باخته است.

و با اَشک ، غرورِ ترک خورده اش را به سمت مرگ بدرقه کرده.

 

من کسی هستم که به خودش و دلش قول داده آرام و صبورانه در انتظار تقدیر بنشیند

و به سرنوشت امیدوار باشد

و حالا از من تنها سایه ای به جا مانده ...

همین سایه ای که گاهی لگد می شود، گاهی جا می ماند، گاهی گم می شود.

ف.دال