اوایل مهر بود که دانی منو رها کرد! بدون هیچ حرفی، هیچ توضیحی و هیچ دعوا و بحث و جدالی... یادمه فقط بهم گفت رابطمون دیگه مثل قبل نیست و من نمیفهمیدم که چطور از من انتظار داشت مثل قبل سرخوش و شاد باشم درحالیکه براش دعوای اساسی و طوفانیم با بابا رو شرح داده بودم؟!
وقتی میگم اوایل مهر یعنی دقیقا زمانی که بابا با تصمیماتش زندگیم رو به بازی گرفته بود، جریان دانشگاهم رفته بود روی هوا، محکوم شده بودم به یکسال خونه موندن و دوباره درس خوندن، یکی از خواستگارای خوبم با دلایل غیرمنطقی بابا پریده بود و من روز و شب میخوابیدم و دائم مثل یک گربهی مریض میخزیدم توی اتاقم و از همه فرار میکردم و همش اشک میریختم.
درواقع دانی درست لحظهای منو رها کرد و رفت که لبهی عمیقترین پرتگاه زندگیم ایستاده بودم! و بدتر از همه اینکه این رها شدن خیلی بیهیاهوتر و غیررمانتیکتر از اونی بود که تصور میکردم! به این صورت که من طبق عادت منتظر بودم اول اون پیام بده و اون هم دیگه هیچ پیامی نفرستاد! یک جدایی عاشقانه نبود که هیچ، خیلی هم وحشتناک و منزجر کننده بود!
زمانی که توی اوج دوستیمون بودیم فکر میکردم جدایی از اسطورهی مهر و محبتی مثل دانی، دقیقا به غمانگیزیِ جدایی یک برگِ سبز از درخته! یا به دردناکیِ از دست دادن عضوی از بدن! و یا به سختیِ جدا شدن همیشگی از خونه...
اما برخلاف تصورم من حتی نفهمیدم دقیقا چه زمانی جدا شدیم! مثل وقتی که یه سوزش خفیف روی دستت حس میکنی و یادت نمیاد اون زخم کوچیکِ سوزناک کِی و چه جوری روی دستت بوجود اومده!
به هرحال من کاملا تنها و عمیقا زخمخورده، روزهای سختم رو پشت سر گذاشتم و نمیگم با موفقیت از اون پرتگاه عبور کردم چرا که حس میکنم پام لغزید و الان وسط دره هستم! اما چیزی که مهمه اینه که اون لحظه دانی کنار من نبود. مثل همهی لحظات سخت قبل از اون که کنارم نبود و مثل همهی روزهای سخت بعد از این که نمیخوام، نمیذارم و قرار نیست کنارم باشه!
واقعیت اینه که من مثل یک مریضِ رو به موت روی تخت بیمارستان رها شدم تا جون بکنم و بمیرم، درحالی که دانی تنها کسی بود که برام باقیمونده بود و انتظار داشتم کمکم کنه!
و بعد امید اومد... با حرفهای قشنگی که بهش نیاز داشتم. حرفهایی که قبل از اون شاید از زبون دانی هم شنیده بودم اما خودم رو به حماقت میزدم و فکر میکردم شاید امید فرق داشته باشه... شاید حرفاش واقعیتر، خواستنش جدیتر و موندنش قطعیتر باشه!
سعی کردم با امید خودم رو سرگرم کنم جوری که حداقل همون لحظهی کوتاهی که کنارشم یادم بره کی هستم، چه اتفاقاتی برام افتاده و چه اتفاقاتی در انتظارمه.گاهی موفق بودم و گاهی هم نه... حتی بارها خواستم ازش جداشم اما اون هربار مجابم میکرد که بمونم. بهم محبت میکرد و خب شما حتی اگر به یک گنجشک زخمی هم محبت کنین موفق میشین دلش رو به دست بیارین وای به حال وقتی که به یک آدم افسردهی غمگین محبت بشه...
و امروز، دقیقا لحظهای که دارم این متن رو مینویسم اعتراف میکنم در عرض یکی دوهفتهی گذشته هرلحظه به این فکر میکردم که چطور بیشتر و بیشتر روی امید تاثیر بذارم و بیشتر دلش رو بدست بیارم تا بیشتر دوستم داشته باشه و حتی لحظههایی بوده که واقعا حس کردم دوستش دارم! و درنهایت باورم نمیشه من همون کسی هستم که تا چند هفته قبل در به در دنبال بهانهای برای جدایی از امید و فرار از خرید کادوی ولنتاین بود، درحالی که الان در اوج بیپولی فقط به این فکر میکنه که چه کادویی امید رو خوشحال میکنه!
حالا در کنار همهی اینها، درست امروز که از صبح دارم با خودم فکر میکنم باید راهی برای خلاصی از این وابستگی احمقانهام به امید پیدا کنم و تمام روز مثل دیوانهها در انتظار اینکه بهم پیام بده گوشی به دست و آنلاین نباشم و همش بهش فکر نکنم و کم کم بیخیالش بشم چون محاله از این دوستی یک رابطهی آیندهدارِ ازدواجی دربیاد، دانی بهم پیام داده و حالم رو پرسیده! بعد از این همه مدت، بعد از همهی اون سختیهایی که بهم گذشت و تنهاییهای بدی که تحمل کردم و بعد همهی اون درماندگیهایی که باعث شد به امید دل ببندم... امروز بهم پیام داده و نمیدونم انتظار داره در جواب سوال احمقانهی "خوبی؟" چه جوابی بدم!