باتلاقِ خاطرات

ح به دلیل مقدمات و آزمایشات لازم برای شروع به کار در یک پوزیشن تقریبا دولتی از شنبه رفته سفر و تا آخر هفته نیست!
دیشب رو خونه‌ی مامان گذروندم و انقدر حال نامعلوم و عجیبی داشتم که با وجود ترس از تنها خوابیدن، باز ترجیح دادم امشب رو تنهایی خونه‌ی خودمون سر کنم...
وقتی به مامان میگفتم میترسم که شب تنها باشم، پرسید: "پس اون شب‌هایی که من و بابا سفر بودیم و تو تنها خونه بودی چه جوری میخوابیدی؟" بعد من یاد اون روزها افتادم... روزهایی که چند روز قبل از عقد، خاطراتش رو دفن کرده بودم زیر خروارها خاک تهِ تهِ قلب و ذهنم! یاد گربه، زنبور، امید، سپیدار و آدم‌هایی که لقب‌ها، اسم‌ها یا چهره‌هاشون رو یادم نیست... آدم‌هایی که روزها و شب‌های تنهاییم رو سرخوشانه کنارشون سپری می‌کردم... بعد با شرمساری دلتنگ اون روزها میشم... روزهای پرهیجانی که غرق تفریح بودم... دلتنگ آدم‌های پررنگی مثل دانی نون یا گربه که خط‌های عمیق و واضح روی خاطراتم انداختن یا آدم‌های کم‌رنگی مثل زنبور و بقیه که باعث چندین خط و خش‌ جزئی بودن... دلتنگ خودم که جوان، پرشور، کله‌خر و هرچند با ترس و لرز ولی اهل خطر بودم...
تمام عصر بغض خفه‌کننده‌ای که بخاطر دلتنگی برای ح توی گلوم بالا و پایین می‌رفت رو قورت دادم، به زور یک شام مختصر خوردم، و حالا خوابم نمیبره! از ح عصبی‌ام! از اینکه من رو تنها گذاشته و باعث شده فکر و خیالِ گذشته‌ای که به هر جون کندنی بود از خودم دور کرده بودم، انقدر بهم نزدیک بشه... و در نهایت از خودم عصبانی‌ام که دائما با وجدانم کلنجار میرم که به زنبور پیام ندم!
از گفتن این حرف به شدت هراس دارم ولی میترسم که بلغزم... حتی یک لغزش ساده در حد رد و بدل کردن چند پیام به یاد گذشته! و نمی‌دونم تو این شبِ سنگینِ لعنتی به چی چنگ بزنم که بتونم خودم رو نگه دارم!

زمانِ فانی

امروز ساعت قهوه‌ای رنگی رو که با دانی خریده بودیم، به دستم بستم.

یادمه نزدیک به هزار کیلومتر راه رو اومده بود تا‌ یکی دو روزی باهم باشیم، ظهر یکی از روزهای اردیبهشت بود، من رو برد بازار ساعت و باهم یه ست انتخاب کردیم... می‌گفت تو یه فیلم دیده پسره به دختره ساعت هدیه میده و بهش میگه هروقت به ساعتت نگاه کردی یاد من بیوفت که چقدر دوستت دارم!

اون روزها فکر میکردم بعد از این هروقت زمان بهم سخت یا کند بگذره، طوری که وادار بشم به ساعت مچی روی دستم نگاه کنم، یاد این میوفتم که یک نفر هست، شاید حتی کیلومترها دورتر، کسی که دوستم داره و هروقت به ساعت روی دستش نگاه می‌کنه به من فکر می‌کنه!

بعد از دانی، وقتی باتری ساعت تموم شد، تمام این چند سال گذشته رو توی کشو نگه داشتمش. بدون اینکه بهش نگاه کنم... دیروز باتری جدید براش خریدم و امروز عجیبه که نه تنها زمان برام کند و زجرآور میگذره، بلکه هر بار به ساعتم نگاه میکنم یادم میاد آدمی هست که یک روز دوستم داشته و امروز نیست... یادآوریِ این ناپایداری زندگی رو برام پوچ و خالی می‌کنه!

برگِ عاشق!

ظهر خوابش رو دیدم... انگار بالاخره برگشته بود!

هوا تاریک بود، دورمون پر از دست فروش! عروسک‌های آویزون شده، خرت و پرت‌های رنگ و وارنگ... کتاب‌های رنگ و رو رفته...

با قبلش هیچ فرقی نکرده بود، همون تُن صدا، همون چهره، همون مدل حرف زدن... ولی حرفاش حرف‌های خودش نبود! مثل قبل مظلوم نبود. واضح و بلند حرف می‌زد... صداش دیگه از ته چاه درنمیومد.

چقدر گنده دماغم من! حتی توی خواب هم خودمو زده بودم به بی‌تفاوتی! سرد مثل یخ، پشتمو بهش کرده بودم، مشغول تماشای بساط دست فروش‌ها بودم و انگار طلبکارانه ازش پرسیده بودم: این همه مدت کجا بودی!

داشت توضیح میداد تمام این مدت کنارم بوده، پشتِ سرم... چند قدم اون‌طرف‌تر... می‌گفت همه‌جا دنبالت بودم، تو منو نمی‌دیدی ولی من میدیدمت!

باور نمی‌کردم... منِ احمق! کاش حداقل توی خواب این غرور لعنتیمو میذاشتم کنار و بغلش میکردم... کاش خودمو میزدم به حماقت و حرفاشو باور میکردم... کاش بهش میگفتم چقدر خوب بوده، چقدر پشیمونم... چقدر دلتنگم! کاش بهش میگفتم مثل برگی که عاشق درختشه، عاشقش بودم... ولی حیف که یه برگ همیشه سبز نمی‌مونه... ضعیف بودم، کم آوردم، زرد شدم، دل کندم از درختم... ولی اون هنوز مثل قبل سبز بود و بوی آرامش میداد.

من آخرِ بازی رو می‌دونم!

باید بخوابم ولی میترسم از اینکه دوباره خواب تورو ببینم! همیشه خیال میکردم پیروزِ قصه اونیه که می‌ذاره می‌ره! 
چطور بعد از اون همه رها کردن نفهمیدم هربار یه غم به غم‌هام اضافه میشه؟ چطور تورو ول کردم بی‌اینکه احساس پیروزی کنم؟ اونی که نخواست، نموند، نتونست... من بودم پس نباید دیگه خوابت رو ببینم... ولی چرا این روزا انقدر میای به خوابم؟ چرا حتی توی خواب هم همونقدر مهربون، واقعی و نزدیکی؟
کاش دست از سرم برداری... نمی‌خوام دیگه توی بیداری با این حسِ پشیمونیِ لعنتی... یا این عذاب وجدانِ آزاردهنده دست و پنجه نرم کنم... کاش یه جوری پاک شی از توی خوابام و حتی توی بیداری... یا حتی از مجازی... کاش فراموشت کنم هم خودت رو و هم اون قلب‌های آبیِ وحشتناکِ تهِ بیوی اینستاگرامت رو که این روزها شدن خارِ توی چشم من!

روی خطِ دوست داشته شدن!

امید اَبروهامو دوست داشت، عاشقِ موهام بود... و این‌هارو بارها و بارها بهم گفته بود، بیشتر وقتایی که تنها بودیم و زل میزد تو صورتم یا وقتایی که با موهام بازی میکرد و غر میزدم بهش...

هروقت مَست میکرد بهم پیام میداد قربون صدقه‌ام میرفت، تو اوقات عادی‌ هم میگفت، ولی اینجور وقتا فرق داشت... انگار کلماتش جون‌دار تر بود! به قول خودش مَستی و راستی! 

یادمه یه بار وقتی مست بود بهم گفت عاشقِ وقتاییه که می‌شینم تو ماشین و موهامو تو آینه درست میکنم! دفعه بعد که اومد دنبالم، وقتی نشستم تو ماشین و ناخودآگاه دستم رفت سمت آینه، یاد حرف اون روزش افتادم... دلم یه جوری شد. زیر چشمی نگاهش کردم، حواسش به رانندگی بود. فهمیدم حرفش یادش نیست..‌. چون وقتی موهامو درست میکردم یهو گفت:"عه! یه تارِ موی سفید داری!" 

وحشت‌زده ب تار موی سفید و ضخیمی که توی آینه بهم دهن‌کجی میکرد، نگاه کردم! عجیب بود که تا اون روز ندیده بودمش...! وقتی اومدم خونه خواستم موی سفیدمو به مامان نشون بدم و بهش بگم: "ببین موهام سفید شده! شماها پیرم کردین!" ولی پیداش نکردم... بعد اون روز هم دیگه سر و کله‌اش پیدا نشد!

یادمه دانی می‌گفت: "چشمات خیلی قشنگن!" یه روز که حصیر انداخته بودیم یه گوشهٔ پارک جنگلی و سرمو گذاشته بودم روی پاش، وسط حرف زدن یهو ساکت شد. سرمو آوردم بالا ببینم چی شده، بهم گفت:"چشماتو خیلی دوست دارم!" همچین بگی نگی ذوق کردم... بعد اون هروقت نگاهمون تو هم گره میخورد یاد حرفش میوفتادم و ته دلم غنج می‌رفت!

اینارو یادمه چون دیشب وقتی با چشمای سرخ از گریه توی آینه به خودم نگاه کردم، اون تار موی سفیدو دوباره دیدم! بعد یاد امید افتادم... یاد دانی... حس کردم دیگه نه چشمام قشنگن نه موهام! و حالا که دیگه نه امید هست نه دانی، دلم لک زده برای وقتایی که کسی چیزی از من رو دوست داشت!

اینکه یکی دوستت داشته باشه خیلی خوبه! زندگی رو قابل تحمل‌ میکنه، حس می‌کنی مهمی... دوست داشتن همون کاری رو با آدما می‌کنه که خط کشیدن و هایلایت کردن با کلمات. وقتی می‌دونی یکی دوستت داره انگار هایلایت شدی! انگار با بقیه آدما فرق داری چون یکی زیرت خط کشیده! دیگه مثل بقیه معمولی نیستی، خاصی! چون یکی برای چشمات، موهات، لبخندت یا حتی حضورت ارزش قائله... 

ولی بی‌انصافیه بگی دوستت دارم، طرفو هایلایت کنی و بعد ولش کنی بری... آدم یهو خالی میشه، مثل کتابایی که صفحه‌های اولشون با دقت زیر نکات مهم خط کشیدن و از یه صفحه‌ای به بعد رها شدن!

و من... اون لحظه جلوی آینه، با چشمای قرمز و موهای سفید و صورتِ خیس از اشکم، فقط یه کلمه‌ی معمولی بودم بودم مثل بقیه! یه کلمه تو حاشیه یا یه چیزی تو مایه‌های پاورقی که بعیده کسی بخونه‌اش چه برسه به اینکه زیرش خط بکشه! مثل کتاب خاک گرفته‌ای که صفحه‌ی پنجم به بعدش خالیِ خالیه و حتی ورق هم نخورده!

تو فرشته و من دیو سیاه قصه‌ها

نمیدونی چقدر از اینکه دیگه نمیخوامت احساس حماقت و بدبختی میکنم، دانی! از جنگ با خودم خسته شدم. قلبم دیگه تورو نمیخواد و مغزم بخاطر همه‌ی خوبی‌هات، بخاطر صبر و تحملت، بخاطر عشق پاکِ بی‌غل و غشت، دائم بابت این نخواستن سرزنشم میکنه!!!

توی دنیا اگر فقط یک نفر باشه که منو با همه‌ی بداخلاقیام، با همه‌ی بی‌توجهی‌هام و با همه‌ی بی‌معرفتیام بخواد، اون تویی دانی! ولی این روزا همش از خودم میپرسم چه مرگته؟ خوبیاش دلت رو زده؟ عشقش تکراری شده؟

پیام دادنت، کلمات عاشقانه‌ای که ازت میشنوم، هدیه‌هات و حتی دیدنت عذابم میده چون نمیدونم تکلیفم با خودم، با دلم، با مغزم و با تو چیه!!! 

دانی اون چیزی که من رو کنار تو نگه‌داشته فقط احساس عذاب وجدان و ترحمه! فقط ترس از تنهاییه و من نمیدونم چطور بهت بگم که از این جنگ بی‌پایانِ بدونِ برنده‌ و زجرآورِ بین مغز و قلبم خسته شدم و چطور آرزو میکنم کاش هیچ وقت باهات آشنا نمیشدم! و چقدر از تظاهر به دوست‌ داشتنت خسته‌ام!

واقعا چه مرگمه؟

تو خیلی کم حرفی! حوصله‌ام رو سر میبری! من یک آدم شوخِ چاخانِ پرحرف میخوام که بهش گوش بدم و ذهنم از شر فکرایی که همیشه مثل خوره مغزمو میخورن برای چند ثانیه خلاص شه! ولی تو فقط زل میزنی به من و فکر میکنی این کارت عاشقانه‌ست درصورتی که منو عذاب میده! از اینکه زل بزنن بهم متنفرم! مثل ماهی قرمزِ گیر افتاده توی نایلون پلاستیکیِ کوچیک، معذب میشم! 

تو خیلی مظلومی! چطور میخوای حقت رو از گله گله گرگ ریز و درشتی که توی خیابون‌های این شهر ریخته بگیری؟

تو زیادی با دخترای فامیلتون و با اون همگروهی نکبتت صمیمی هستی! بدم میاد که باهمشون چت میکنی! بدم میاد که همه‌ی حرفاتو بهشون میزنی! بدم میاد از اینکه اونا میدونن بین من و تو چی میگذره! 

تو زیادی خوبی! نمیتونم باهات دعوا کنم! نمیتونم سرت داد بزنم چون همیشه تو هر بحثی کوتاه میای و اینجور وقتا من حس میکنم یک هیولای هفت سرِ زشتم در مقابل یک اسطوره‌ی بی‌عیب و نقص و از خودم بدم میاد! تو دائم باعث میشی از خودم بدم بیاد!

تو زیادی بچه‌ای! کار نداری، سربازی نرفتی، درست تموم نشده و بابت همه‌اش حق داری چون سن و سالی نداری! ولی من باید به چی دلم خوش باشه؟ عشق خالی میتونه نون شه بیاد سر سفره‌ی ما؟

تو زیادی با برنامه‌ای! وقتی همیشه حداقل بیست دقیقه زودتر از من میرسی سر قرار، شرمنده میشم! تو هر بار باعث میشی من شرمنده شم! تو برای هر چیزی برنامه داری حتی برای خوابت! و برنامه‌ریزی منو دیوونه میکنه! محدودم میکنه! دست و پامو میبنده و مغزم رو قفل میکنه!

تو...

دانی از بهانه تراشیدن برای نخواستنت خسته‌ام، از اینکه در برابر تو همش خودمو مقصر میدونم، از عذاب وجدانی که در برابر خوبی‌ و احساس تو دارم، از همه چی خسته‌ام!

شاه مهره‌ی سوخته

دانی شاید تنها کسی بود که من رو واقعا دوست داشت. تمام دو سالی که میشناسمش حتی یک بار ازش حرف یا حرکت بدی نشنیدم و ندیدم. مودب، مهربون، آروم و بی‌حاشیه...

خلاصه بینمون یک رابطه‌ی معقولانه‌ی پاک با هدف ازدواج وجود داشت که متاسفانه دووم نیاورد.

باوجود اینکه وقتی بیشتر باهاش حرف زدم متوجه شدم توی بهم خوردن رابطمون و جدایی چند ماهه‌ای که داشتیم، من هم کم مقصر نبودم، بخصوص وقتی فهمیدم انگیزه‌اش از تمام کارهایی که کرده هموار کردن راه برای بهم رسیدنمون بوده... اما خب دیواری که فروریخته رو شاید دیگه نشه مثل قبل درست کرد! اگر هم بشه از منِ خسته‌ی شکست خورده‌ی بی‌انگیزه، دیگه کاری برنمیاد...

تمام چیزی که می‌دونم اینه که دانی برنامه‌های جدیدی داره که شاید من توی اونها دیگه جایی نداشته باشم. مقاله، دکتری، مهاجرت و...

کاش برنمیگشت یا حداقل کاش همه‌چیز مثل قبل بود... 

وقتی با حوصله موضوع مقاله‌اش رو توضیح میداد من در اوج بدبختی و عجز تمام فکرم این بود که آیا همگروهیش دختره یا پسر؟ و اگر دختره خوشگله یا زشت؟ و اگر خوشگله دانی دوستش داره یا نه؟ و اگر دوستش داره رابطشون صمیمیه یا نه و...

با وجود اینکه من قید دانی رو زدم، با وجود اینکه وقتی خاله ف با هیجان ازم میپرسه از دانی چه خبر؟ با بی‌حالی جواب میدم اون دیگه یک مهره‌ی سوخته‌اس، و با وجود اینکه اون دیوار فروریخته هنوز تعمیر نشده، باهمه‌ی این‌ها حالا که فهمیدم همگروهیش دختره، دلم میخواد کل دانشکده رو به آتیش بکشم!

اول کی؟!

چند روز پیش که دانی بعد از مدت‌ها بهم پیام داد بهش گفتم تو منو تو بدترین شرایط ول کردی رفتی در صورتی که قرار نیست حال آدما همیشه خوب باشه و دوست واقعی کسیه که تو ناراحتی و مشکلات کنارت باشه. وقتی حالت خوبه که همه هستن!

جواب داد من خیلی تلاش کردم حالت رو بهتر کنم ولی تو همش فاصله میگرفتی و مقاومت میکردی، منم با بودنم اذیتت میکردم و هی بهت گیر میدادم و حتی فکر کردم مشکل از منه بنابراین مزاحمت نشدم.

این روزها امید کم‌پیدا شده بود، احساس میکردم مثل همیشه نیست یا شاید مشکل از منه و دیگه براش عادی شدم! دائم باهاش بحث کردم و بهش گیر دادم که چرا کم خبر میگیری ازم، چرا ناراحیاتو میاری واسه من و خوشیاتو میبری برای دوستات و با اونا میری بیرون و...

برام توضیح داد بخاطر ماجرای دزدی میلیونی از حسابش توسط یکی از دوستاش، خیلی بهم‌ریخته و درگیر کارای شکایت و دودندگی‌های اداریه.

گفت تو این چند ماه همش من پیام دادم بهت، چرا یه بار تو ازم خبر نگرفتی؟ تو فقط خوشی و خوشحالی‌های منو میخوای ولی عشق اونه که همه‌جوره کنارت باشه!

حتی فکرش رو هم نمیکردم در عرض یکی دو روز، همه‌ی حرفایی که به یکی دیگه زدم و ایرادهایی که ازش گرفتم، به خودم تحویل داده بشه!

به هرحال اینکه به طرز عجیبی همه‌ی روابطم به دعوای "اول کی پیام میده" ختم میشه، نشون میده یه جای کارم مشکل داره! بله داره... من هیچ وقت به کسی پیام نمیدم و بجاش متوقعانه و مغرورانه منتظر میمونم تا اونا حالم رو بپرسن و اونا اول پیام بدن و پیش قدم بشن!

چو تخته پاره بر موج ...!

اوایل مهر بود که دانی منو رها کرد! بدون هیچ حرفی، هیچ توضیحی و هیچ دعوا و بحث و جدالی... یادمه فقط بهم گفت رابطمون دیگه مثل قبل نیست و من نمیفهمیدم که چطور از من انتظار داشت مثل قبل سرخوش و شاد باشم درحالی‌که براش دعوای اساسی و طوفانیم با بابا رو شرح داده بودم؟!

وقتی میگم اوایل مهر یعنی دقیقا زمانی که بابا با تصمیماتش زندگیم رو به بازی گرفته بود، جریان دانشگاهم رفته بود روی هوا، محکوم شده بودم به یکسال خونه موندن و دوباره درس خوندن، یکی از خواستگارای خوبم با دلایل غیرمنطقی بابا پریده بود و من روز و شب می‌خوابیدم و دائم مثل یک گربه‌ی مریض میخزیدم توی اتاقم و از همه فرار میکردم و همش اشک میریختم.

درواقع دانی درست لحظه‌ای منو رها کرد و رفت که لبه‌ی عمیق‌ترین پرتگاه زندگیم ایستاده بودم! و بدتر از همه اینکه این رها شدن خیلی بی‌هیاهوتر و غیررمانتیک‌تر از اونی بود که تصور میکردم! به این صورت که من طبق عادت منتظر بودم اول اون پیام بده و اون هم دیگه هیچ پیامی نفرستاد! یک جدایی عاشقانه نبود که هیچ، خیلی هم وحشتناک و منزجر کننده بود! 

زمانی که توی اوج دوستیمون بودیم فکر میکردم جدایی از اسطوره‌ی مهر و محبتی مثل دانی، دقیقا به غم‌انگیزیِ جدایی یک برگِ سبز از درخته! یا به دردناکیِ از دست دادن عضوی از بدن! و یا به سختیِ جدا شدن همیشگی از خونه...

اما برخلاف تصورم من حتی نفهمیدم دقیقا چه زمانی جدا شدیم! مثل وقتی که یه سوزش خفیف روی دستت حس میکنی و یادت نمیاد اون زخم کوچیکِ سوزناک کِی و چه جوری روی دستت بوجود اومده!

به هرحال من کاملا تنها و عمیقا زخم‌خورده، روزهای سختم رو پشت سر گذاشتم و نمیگم با موفقیت از اون پرتگاه عبور کردم چرا که حس میکنم پام لغزید و الان وسط دره هستم! اما چیزی که مهمه اینه که اون لحظه دانی کنار من نبود. مثل همه‌ی لحظات سخت قبل از اون که کنارم نبود و مثل همه‌ی روزهای سخت بعد از این که نمیخوام، نمیذارم و قرار نیست کنارم باشه!

واقعیت اینه که من مثل یک مریضِ رو به موت روی تخت بیمارستان رها شدم تا جون بکنم و بمیرم، درحالی که دانی تنها کسی بود که برام باقی‌مونده بود و انتظار داشتم کمکم کنه!

و بعد امید اومد... با حرف‌های قشنگی که بهش نیاز داشتم. حرف‌هایی که قبل از اون شاید از زبون دانی هم شنیده بودم اما خودم رو به حماقت می‌زدم و فکر میکردم شاید امید فرق داشته باشه... شاید حرفاش واقعی‌تر، خواستنش جدی‌تر و موندنش قطعی‌تر باشه!

سعی کردم با امید خودم رو سرگرم کنم جوری که حداقل همون لحظه‌ی کوتاهی که کنارشم یادم بره کی هستم، چه اتفاقاتی برام افتاده و چه اتفاقاتی در انتظارمه.گاهی موفق بودم و گاهی هم نه... حتی بارها خواستم ازش جداشم اما اون هربار مجابم میکرد که بمونم. بهم محبت میکرد و خب شما حتی اگر به یک گنجشک زخمی هم محبت کنین موفق میشین دلش رو به دست بیارین وای به حال وقتی که به یک آدم افسرده‌ی غمگین محبت بشه...

و امروز، دقیقا لحظه‌ای که دارم این متن رو می‌نویسم اعتراف میکنم در عرض یکی دوهفته‌ی گذشته هرلحظه به این فکر میکردم که چطور بیشتر و بیشتر روی امید تاثیر بذارم و بیشتر دلش رو بدست بیارم تا بیشتر دوستم داشته باشه و حتی لحظه‌هایی بوده که واقعا حس کردم دوستش دارم! و درنهایت باورم نمیشه من همون کسی هستم که تا چند هفته قبل در به در دنبال بهانه‌ای برای جدایی از امید و فرار از خرید کادوی ولنتاین بود، درحالی که الان در اوج بی‌پولی فقط به این فکر میکنه که چه کادویی امید رو خوشحال میکنه!

حالا در کنار همه‌ی این‌ها، درست امروز که از صبح دارم با خودم فکر میکنم باید راهی برای خلاصی از این وابستگی احمقانه‌ام به امید پیدا کنم و تمام روز مثل دیوانه‌ها در انتظار اینکه بهم پیام بده گوشی به دست و آنلاین نباشم و همش بهش فکر نکنم و کم کم بیخیالش بشم چون محاله از این دوستی یک رابطه‌ی آینده‌دارِ ازدواجی دربیاد، دانی بهم پیام داده و حالم رو پرسیده! بعد از این همه مدت، بعد از همه‌ی اون سختی‌هایی که بهم گذشت و تنهایی‌های بدی که تحمل کردم و بعد همه‌ی اون درماندگی‌هایی که باعث شد به امید دل ببندم... امروز بهم پیام داده و نمیدونم انتظار داره در جواب سوال احمقانه‌ی "خوبی؟" چه جوابی بدم!

تولد با شمع‌های خاموش

فردا تولدشه. حیف که رابطمه‌ی خوبمون ترک برداشت! نفهمیدم چی شد. کم کم اتفاق افتاد. درست مثل ترک خودن لیوان‌های لعاب دار سفالی... از بیرون که نگاهشون میکنی هنوز خوشگلن اما بعد یه مدت درونش پر میشه از ترک‌های دنباله‌دار! خط‌هایی که روی لعاب سفید کش میاد و بعد شکل بیرونی لیوان رو هم خراب میکنه و هیچ وقت نمیفهمی دقیقا کی سر و کله‌ی اولین ترک پیدا شد! اما یه روز چشم باز میکنی و میبینی اون لیوان دیگه مثل روز اولش نیست و گاهی انقدر ترک‌ها زیادن و پررنگ که دیگه دلت نمیاد از لیوانت استفاده کنی... اما رابطه‌ی ما این مرحله‌رو هم رد کرد... الان دیگه بینمون به اندازه‌ی یک اقیانوس فاصله‌اس بخاطر فرارهای من و بخاطر سکوت‌های دانی! حالا باید همه‌ی اون اقیانوس رو شنا کنم تا بتونم از صمیم قلب تولدش رو تبریک بگم و بهش بگم: دانی کاش روز تولدت پیشت بودم! کاش تو اینجا بودی... مثل اون سه روز طلایی اردیبهشت! اما ته دلم انگار یه موجود لجوج با موهای لخت و چرب و ناخون‌های سیاه با یادآوری اون روزها دائم یه مایع سبز رنگ رو بالا میاره و نمیخواد گذشته تکرار شه!

ولی چرا اینجوری شد؟ دانی مثل نسیم خنک بهاری پر از حس‌های خوب بود! دانی اونقدر مهربون بوده و هست که شبا بدون شب‌بخیر نمیخوابه. که از دوستت دارم گفتن خسته نمیشه، هیچ وقت از من ناراحت نمیشه و همیشه خودش رو مقصر میدونه! اولش فکر میکردم خوبی‌هاش دلم رو زده با خودم میگفتم بیچاره لیاقتِ آدمای مهربون رو هم نداری. لیاقتت همون پسرای مغرور و عصبیه که دو سوم احساساتشون دروغه! اما بعد فهمیدم سکوت دانی بیشتر از هر چیزی منو فراری میده. خیلی وقتا خواستم باهاش دردودل کنم. از غصه‌هام براش گفتم. از گرفتاری‌های کاریم، از مشکلات خانوادگیم، خستگی‌هام، آرزوهام و دانی نتونست آرومم کنه! حتی نتونست بهم امید بده. بجاش یا سکوت کرد و گفت نمیخوام چیزی بگم که بیشتر از این ناراحت بشی، و یا بیشتر ناامیدم کرد... بارها با خودم فکر کردم با وجود همه‌ی اینها چون میدونم منو از صمیم قلبش دوست داره حاضرم باهاش ازدواج کنم. اما اون میگفت: _باور کن از خدامه زودتر بهت برسم ولی کار ندارم. وضعیت سربازیم مشخص نیست. مطمئنم خانواده‌ات قبول نمیکنن._ حتی یه بار برای ینکه به خودم ثابت کنم می‌تونم به یک عشق پایبند بمونم، بهش گفتم: مهم نیست رضایت خانواده‌ام با من! اما گفت خانواده‌ی خودش راضی نمیشن برای کسی که نه کار داره نه اوضاعش مشخصه پا پیش بذارن و برن خواستگاری! بیراه هم نمیگفت. حتی اگه اونا بیان با تمام علاقه‌ای که به دانی دارم محاله خودم حاضر بشم با کسی که نمیتونه هنوز یه زندگی رو اداره کنه، فقط و فقط به پشتوانه‌ی عشقی که معلوم نیست چند روز دووم بیاره، ازدواج کنم!

هربار بهم میگه دعا کن دانشگاه اونجا قبول شم و بیام پیشت دلم بهم میپیچه... یاد وقتایی میوفتم که باهم بودیم و همش زل میزد بهم. میگفت میخوام چهره‌ات یادم بمونه! میخوام سیر نگاهت کنم چون دلم تنگ میشه... اما نگاهش منو اذیت میکرد. همش سعی میکردم حرف بزنم و وادارش کنم حرف بزنه تا از اون وضع خلاص شم و کم‌حرفی‌های اون حوصله‌ام رو سرمیبرد! اون سه روز برای اینکه بفهمم متاسفانه دانی اونقدر که من میخواستم زرنگ و کاری و قوی نیست، کافی بود.

آخرین بار که باهاش تلفنی صحبت کردم دوباره گفت دعا کن اونجا قبول شم و بیام پیش تو! سعی کردم غیر مستقیم بهش بفهمونم که اگه منو میخواد بهتره زودتر با خانواده‌اش پا پیش بذاره! این سومین بار بود که غرورم رو زیرپا میذاشتم و این موضوع رو پیش میکشیدم. گفتم: دانی اوضاع من خوب نیست. مامان بابا واسه ازدواج بهم گیر میدن. همش میگن دیرشده چرا رد میکنی الکی خواستگاراتو! حساس شدن و شک کردن. بهتر نیست بجای اینکه بیای اینجا و درگیر خوابگاه و اینجور چیزا بشی، بمونی همونجا و یه کاری پیدا کنی و زودتر تکلیفمون معلوم شه؟ حداقل انتظارم این بود که همون بهونه‌های قبل رو بیاره یا بهم امید بده که زودتر به فکر یه کار درست و حسابی میوفته! اما سکوت کرد و بعد بحث رو عوض کرد. از اون روز به بعد ترک‌های رابطمون بیشتر از هروقت دیگه‌ای به چشمم اومد! و دانی تبدیل شد به لیوان پر ترکی که دیگه دلم نمیخواست ازش استفاده کنم.

برخلاف هانی که همیشه میگه زندگی و شوهرت باید تو مشتت باشن و زن رئیس باشه، من دلم میخواد به مرد زندگیم تکیه کنم و هیچ حال ندارم زندگی رو که مثل ماهی لیز و لغزنده‌اس، توی مشتم بگیرم! برای من هیچ چیز بدتر از زندگی با مرد وابسته و ساده و بی‌عرضه نیست! و بدتر از اون زندگی با کسیه که نمیشه باهاش از غصه‌هات حرف بزنی...

امشب تصمیم گرفتم یک بار برای همیشه دانی رو امتحان کنم! اگر این بار هم در جواب درد و دل‌هام حرفی برای گفتن نداشته باشه یا نتونه راضیم کنه، ترک‌ها تبدیل به شکستگی‌های غیرقابل ترمیم میشه. 

که من از خویش گریزانم

روابطم با دانی بعد از آخرین باری که دیدمش خوب پیش نمیره. طلسم شده انگار. نه حوصله‌ی جواب دادن پیاماش رو دارم، نه فکر کردن بهش. حتی نمیتونم درباره‌اش بنویسم. ازش فرار میکنم و نمیدونم چرا اون خسته نمیشه!

اولین روز در جهنم چگونه گذشت

پنجشنبه قرار شد بعد از اذان ظهر راه بیوفتیم که روزه‌‌مون باطل نشه. عصبی بودم. نه فقط برای تن دادن به یک سفر اجباری، بلکه آشفتگی‌های هورمون‌های لعنتیم بیشتر به عصبانیت و غلیان احساساتم دامن می‌زد... چند ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. از زل زدن به جاده‌ی خشکی که تمام این سال‌ها ذره‌ای تغییر نکرده بود یا گوش دادن به آهنگ‌های تکراری گوشیم خسته شده بودم... به دانی پیام دادم و گفتم تازه راه افتادیم و مدتی که اونجام شاید نتونم بهش زیاد پیام بدم. میدونست از اونجا و از همه‌ی فک و فامیل‌هایی که توی اون شهر نفس میکشن بدم میاد و از اون سفر ناراحتم. صرفا جهت درد و دل و مظلوم نمایی بهش گفتم به شدت دل‌دردم و حالم خوب نیست. اون هم بعد کلی قربون صدقه رفتن و اظهار ناراحتی جواب داد: چه سفر بدی! از اولش بد شروع شد... میدونستم نمیخواد ناراحتم کنه یا قصد بدی نداره ولی جوابش باعث شد ناراحتیم دو برابر بشه! یا شاید ده برابر... حداقلش این بود که بگه امیدورام بهتر بشی و سفر خوبی داشته باشی نه اینکه به بد بودن اوضاع اضافه کنه و بگه از اول بد شروع شد! اینترنت گوشی رو خاموش کردم و آرزو کردم زودتر اذان بگن تا مجبور نباشم یواشکی و دور از چشم داداش کوچیکه بادوم‌هایی که توی جیبم قایم کرده بودم رو بخورم! یا گشنگی و تشنگی رو تحمل کنم با اینکه روزه نبودم...

مادرجونم وقتی منو دید ذوق زده با همون لهجه‌ی غلیظش احوال پرسی کرد و بوسیدم. تمام توانم رو جمع کرده بودم که لبخند بزنم و به این فکر میکردم که حتما ذوق زدگی اون هم درست به اندازه‌ی لبخند من مصنوعی و نمایشی و دروغ محضه! به این فکر میکردم که اگر هزاربرابر این هم مهربون‌تر باشه یا من رو واقعا از ته دل دوست داشته باشه و ذوق کردنش از دیدنم واقعی باشه، بازهم من از تک تک آجرهای خونه‌اش، از پنکه سقفی سفید توی پذیراییش، از دونه دونه مورچه‌های سمج و ناتموم توی آشپزخونه‌اش و از بوی نم خاک و باغچه‌ی کوچیک پر از شمعدونی حیاطش متنفرم... انقدر از همه‌ی این‌ها متنفرم که موهای سفید و صورت چروکش دلم رو به رحم نمیاره و میتونم با دست‌های خودم گلوی چاقش رو انقدر فشار بدم تا خفه بشه! البته اون لحظه آشفتگی هورمونی علت اصلی اون همه عصبانیت و نفرت و بی‌رحمی بود.

آخر شب بعد از دوهزار بار پهلو به پهلو شدن خوابم نبرد، علتش میتونست دل درد، نفرت، جابجایی و محیط جدید باشه... به هرحال وقتی پنجمین قرص کدئین رو یواشکی و دور از چشم مامان می‌خوردم، به این فکر کردم که دانی هیچ وقت بلد نیست و نمیتونه منو آروم کنه یا دلداریم بده یا امیدوارم کنه... و همیشه تو اینجور موارد باعث ناامیدی و ناراحتیم میشه... فکر اینکه دانی یه زمانی آخرین امیدم برای خوشبختی بود و حالا با گذشت زمان کم کم داره تبدیل میشه به یه انتخاب اشتباه، اونقدر نگران و مشغولم کرد که تا نزدیکای صبح خوابم نبرد...

میری و من چشمامو میبندم

ساعت 10 و نیم شب ایستاده بودیم کنار خیابون و منتظر تاکسی. اون نگاهم میکرد... از همون نگاه‌های کش‌دار که مطمئن بودم از روی علاقه‌ست اما معذبم می‌کرد. از اینکه باید بره ناراحت بود، و من فقط به این فکر میکردم که تا حالا با هیچ پسری این ساعت از شب بیرون نبودم یا آرزو میکردم کاش یکم احساساتی‌تر و احمق‌تر بودم، کاش انقدر عاشقش بودم که می‌تونستم بهش بگم گور بابای بقیه، گور بابای آینده، منم باهات میام و تا آخر عمرم کنارت زندگی می‌کنم. آرزو می‌کردم کاش انقدر عاشقش بودم که چشم بسته و مطمئن می‌دونستم اگر همین فردا بیاد خواستگاریم بدون فکر یا ترس و تردید جواب مثبت می‌دم!

برای ساعت 1 بلیط داشت می‌تونستم دعوتش کنم خونه چون مامان بابا مسافرت بودن و فقط یه کوچه با خونمون فاصله داشتیم اما من گفته بودم مامانم خونه‌ست و خودم شب میخوام برم خونه‌ی خالم. نه اینکه ازش بترسم و نخوام باهاش تو یه خونه باشم... به اندازه‌ی چشمام بهش اعتماد داشتم! درواقع این اولین بار توی عمرم بود که می‌تونستم به یه پسر تا این حد اعتماد کنم. اما ترس از آینده باعث می‌شد ترجیح بدم یه حدودی رعایت بشه. ترس از حرفایی که همیشه درباره‌ی ازدواج با دوست پسر توی گوش هممون خوندن. از اینکه مبادا پسری که بعد یه مدت دوستی میشه همسرت، بعدا زل بزنه توی چشمت و بگه تو چقدر دختر هرزه‌ و کثیفی بودی که قبل ازدواج با من اومده خونه خالی! یا مثلا بگه شاید همینجور که اون موقع با من بودی الانم با کس دیگه‌ای باشی و... لابد همتون به اندازه‌ی من این حرف‌هارو حفظ هستین. ترس‌ها و حرف‌ها و هشدارهایی که توی همه‌ی همایش‌های مربوط به مسائل قبل و بعد از ازدواج یا جلسات آسیب شناسی دوستی دختر و پسر مطرح میشه...!

چند دقیقه بعد یه پراید سفید اون طرف خیابون بوق زد و این یعنی تاکسی رسیده بود و باید خداحافظی میکردیم. سخت بود برگردی توی چشم‌های بغض‌آلود کسی که دوستش داری و می‌دونی دیگه تا مدت‌ها نمیبینیش، فقط بگی خداحافظ! فکر میکردم اون لحظه هر جمله‌ای که بگم واقعا مسخره به نظر می‌رسه... وقتی یاد اشک‌هایی که یک ساعت پیش روی صورت تپل و سفید دانی سُر می‌خورد می‌افتادم شرمنده می‌شدم. شرمنده از اینکه شاید اونقدرا که اون دوستم داره، من بهش حسی نداشته باشم. شرمنده از اینکه که چرا رفتنش قلبم رو واقعا به درد نمی‌آورد؟

نشست صندلی عقب تاکسی و شیشه رو داد پایین. دوباره همونجوری نگاهم می‌کرد. شبیه پسر بچه ای که داره از مادرش جدا می‌شه و من این نگاه رو نمی‌خواستم! نمی‌خواستم براش مثل مامانش باشم، نمی‌خواستم حس کنم باید مواظب یا نگرانش باشم. نمی‌خواستم براش نقش یه بزرگتر رو بازی کنم یا توی زندگی مثل یه مرد بار مشکلات رو تحمل کنم و به قول معروف شوهرم توی مشتم باشه. همیشه دلم می‌خواست به یه نفر تکیه کنم، همه‌ی بار این سال‌هارو بذارم روی دوشش و بقیه عمرم رو استراحت کنم، نگران خرج و مخارج، قبض‌های عقب مونده و... نباشم و دغدغه‌ام فقط ناهار و شام و خشک شدن خاک گل‌های روی بالکن باشه. دلم می‌خواست مثل یه بچه گربه‌ی بی‌پناه بخزم تو بغل یکی و بخوابم و خیالم راحت باشه که مواظبمه! که هوامو داره... اما اون لحظه حس می‌کردم دانی همون بچه گربه‌ایه که باید ازش مواظبت کنم... قیافه‌ی راننده تاکسی منو یاد دایی وسطی انداخت. مشغول مرتب کردن پولاش بود. و من به دانی میگفتم حتما وقتی رسید و وقتی قطارش حرکت کرد، پیام بده. دانی هم با صدای آرومش می‌گفت باشه عزیزم و دوباره چشماش قرمز شده بود. دیدنش تو این حالت فقط باعث می‌شد از خودم بدم بیاد! یا مردد بشم که می‌تونم با دانی زندگی کنم؟ دلم می‌خواست زودتر از این وضعیت خلاص شم. به راننده گفتم تو راه آهنگ شاد بذارین! گفت باشه حتما... و رفت. رفت و انگار یه کوه از روی دلم برداشته شد و جاش یه بادکنک پر از بغض و غصه توی دلم پف کرد!

نیم ساعت بعد بدون اینکه لباسامو دربیارم یا آرایشمو پاک کنم روی کاناپه قهوه ای نشسته بودم و به ساعت مچی گرون قیمتی که ظهر برام خریده بود نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. آرزو می‌کردم کاش این گریه بخاطر رفتن دانی بود، اما تمام فکر من ترس از آینده و تردیدی بود که دست از سرم برنمی‌داشت... از خودم می‌پرسیدم اگر یه روز بهم نرسیدیم باید این ساعت رو بهش برگردونم؟ 

تفاله‌های یک زندگی به ظاهر عاشقانه!

مدت‌ها منتظر اومدنش بودم. گاهی اوقات باخودم فکر میکردم اولین لحظه‌ای که میبینمش لابد دلم هُری میریزه و قلبم تالاپ تالاپ میتپه بعد بدون در نظر گرفتن اینکه کجاییم یا چندتا چشم نگاهمون میکنن بغلش میکنم تا درد اون همه دوری جبران شه! فکر میکردم روزی که بیاد زل میزنم توی چشم‌هاش تا بفهمم واقعا منو میخواد؟ به اندازه‌ی تمام دوستت دارم‌هایی که تا حالا برام فرستاده؟

اما... زندگی واقعی هیچ وقت به اندازه خیالات برای من قشنگ نبوده و نیست! انگار هر بار بهم پوزخند زده و گفته دیدی مثل فیلم و داستان و توهماتت نیستم؟ دیدی چقدر یخ و بی‌روح و ضدحالم؟

میگفت قطارش احتمالا هفت و نیم صبح میرسه. تو دلم غر میزدم که آخه هفت و نیم؟ چرا انقد زود؟ ساعتمو برای هشت و نیم کوک کرده بودم و میگفتم ایشالا که تاخیر داره! وقتی پیام داد رسیده با بی حوصلگی بیدارشدم و دوباره غر میزدم که سر صبح کجا پاشم برم اما بازم منتظر بودم وقتی میبینمش ذوق کنم یا دلهره بگیرم! یه ساعت بعد وقتی دیدمش که به سمتم میومد خوشی روی دلم ماسید. دستامو مشت کرده بودم و از خودم میپرسیدم لعنتی این همونیه که دوسش داری پس چرا خوشحال نشدی؟ چرا قلبت تند تند نمیزنه؟

سه روز دانی نازنینم پیشم موند. کیلومترها راه اومده بود بخاطر من و من بجای اینکه توی چشم‌هاش زل بزنم از نگاهش فرار میکردم، بجای اینکه از بودنش لذت ببرم و آروم بشم مدام ترس و دلهره به جونم چنگ می‌انداخت و از خودم میپرسیدم: واقعا حاضرم باهاش ازدواج کنم؟ با همین پسرک مظلوم و تقریبا بی دست و پا؟ بجای اینکه بهش افتخار کنم بخاطر آرامشش، مظلومیتش و... مدام رفتارش رو تجزیه و تحلیل میکردم و میترسیدم از اینکه نکنه از اون دسته آدمای بی‌عرضه باشه؟

عشق آتشینی که اینجا ازش مینوشتم و از دوریش شکایت میکردم، سه روز پیشم بود و من نفهمیدم واقعا میخوامش یا نه!

لحظه‌ی سختیه وقتی واقعیت سیلی میزنه تو گوشِت و سرت داد میزنه: عشق عشق که میگفتی همینه؟!

هر مشکلی یه دردی داره...

یه روز که براش از دل مشغولی‌هام میگفتم، گفت: نگران هیچی نباش. هر اتفاقی افتاد من کنارتم باهم درستش میکنیم. بهش گفتم مرسی ولی بعضی چیزارو نمیشه درست کرد. جواب داد: چرا میشه. هر مشکلی یه راهی داره... رو من حساب کن... هرکاری بتونم انجام میدم که تو حالت خوب باشه و نگران نباشی...

صد کیلومتر اون طرف‌تر بود و میگفت من کنارتم. تو یه شهر دیگه. زیر یه آسمون دیگه بود و میگفت همش فکر میکنم پیشمی... همش به فکرتم...

دلم میخواد این روزا یقه‌اش رو بگیرم و کشون کشون بیارمش اینجا بگم: یالا درستش کن... روزای داغونمو درست کن. حالمو خوب کن... گذشته رو می‌تونی برگردونی؟ میتونی وقتایی که دلم گرفت جز اینکه بپرسی چی شده چرا ناراحتی، برام کاری کنی؟ میتونی وقتایی که هوس ذرت کردم دستمو بگیری بریم ذرت بخوریم؟ میتونی وقتی بارون میاد بیای باهم قدم بزنیم؟ مگه نمیگی کنارتم؟ مگه نمیگی هر کاری میکنم تا تو خوب باشی؟ میتونی بیای دستمو بگیری ببریم یه جای دور؟ یه خونه‌ی دیگه؟ میتونی به جام کنکور بدی؟ میتونی واسه اینکه دلم خنک شه تو صورت همسایه بالایی که بچه‌هاش دائم سم میکوبن به زمین چهارتا فحش جانانه بدی؟ مثلا امشب که کلی داد زدم تو که کنارم بودی چرا آرومم نکردی؟ تو که میگی به فکرتم چرا نفهمیدی الان داغونم؟؟

بعضی چیزارو نمیشه درست کرد. بعضی مشکلا راه نداره. اگه داره راهش یه نفره‌اس واسه نفر دوم جا نداره. تنهایی اسمش روشه، جایی واسه یکی دیگه نداره... رو تو حساب میکنم دانی ولی این از اون حساب‌های دو دوتا چهارتای تو کتاب ریاضی نیست... این از اون حساباس که بعضی وقتا کم میاره، بعضی جاها قد نمیده، بعضی وقتا حل نمیشه... این از اون حسابای نسیه‌اس که تا نیای و جوری نشه که تا ابد بمونی، هیچ وقت نقد نمیشه جونم... بعضی وقتا بعضی چیزا واسه خود آدمه. فقط خود خود خودت که اگه نتونی از پسش بربیای هزارتا آدمم جمع بشن نمیتون نجاتت بدن...

پنج شاخه گل رز

زنگ زد خونمون و گفت: چرا با همین دانی ازدواج نمیکنی؟ پسر خوبیه. توام که کامل میشناسیش و همو دوست دارین... فقط حیف یکم کوچیکه... میگم آخه خاله ما تا حالا درباره ازدواج حرف نزدیم... کار نداره... از همه بدتر یه شهر دیگه‌اس.

ماجرای خواستگارهامو به دانی گفته بود. دانی بیچاره هم جواب داده بود که من کار ندارم. اگر کسی با شرایط خودم بیاد خواستگاری دخترم من رد میکنم و کلی حرفای دیگه...

دیشب بهم پیام داد. ناراحت بود. گفتم بابا هنوز خبری نیست که... چهار ساله واسه من خواستگار میاد ولی هیچی به هیچی... میگفت بهت حق میدم هر تصمیمی بگیری... 

دلم رو زدم به دریا و گفتم ببین دانی من دوستت دارم. و می‌دونم اونجوری که با تو می‌تونم خوشحال و خوشبخت باشم کنار کس دیگه‌ای نمی‌تونم احساس خوشبختی کنم. اونقدری که تورو دوست دارم، آدم دیگه‌ای رو نمی‌تونم دوست داشته باشم... تو این مدت بهت وابسته شدم ولی نمیدونم روی تو چه حسابی باز کنم. میگفت تا کار نداشته باشه خانواده‌اش هم براش پا پیش نمی‌ذارن چون فلان کس تو فامیلشون با این شرایط ازدواج کرده و طلاق گرفته و حالا خانواده‌اش ترسیده شدن.

جفتمون از این وضعیتمون خسته‌ایم. از زندگی با آدمی که نمی‌تونم اندازه‌ی دانی دوستش داشته باشم می‌ترسم. از مشکلات ازدواج می‌ترسم. از تصمیمی که قراره یک عمر روی شونه‌هام سنگینی کنه می‌ترسم. از تک تک روزای آینده می‌ترسم و هربار که خواستگای میاد و به آینده فکر میکنم از زندگی بیزار میشم!

لیست اشتباهات

میگفت همه‌ی ماجرارو میدونسته. حتی از ملاقاتم با خواهر الف.ح.حقیقیان خبر داشته. و بعد که همه چیز بینمون تموم شده بهم پیام داده... میگفت دلم میخواست خودت بهم بگی. میگفت آخیش! حالا که درباره‌اش حرف زدیم دیگه راحت شدم! مونده بود تو گلوم...

منم دلم میخواست بهش بگم دانی اون تنها اشتباه من نبوده. بلکه شاید هزار و پونصد و چهارمی یا هزار و هفتصد و پنجاه و نهمین اشتباهم بوده. اشتباهاتی که ازش بی‌خبری. اشتباهاتی که شاید هرگز درباره‌اش نه با تو، نه با کس دیگه‌ای حرف نزنم ولی همیشه روی گذشته‌ام سنگینی میکنن. خواستم بگم دانی خیلی وحشتناکه ولی من شاید بخاطر خیلی از اشتباهاتم پشیمون نباشم و حسرت نخورم و این اصلا خوب نیست. خواستم بگم دانی من دوستت رو با اینکه فکر می‌کردم واقعا دوستش دارم، با اینکه فکر میکردم یه روز ازدواج میکنیم، نه به خاطر شغل پدرش، بلکه بخاطر یک اشتباه گذشته‌اش که ازش خبر داشتم، پس زدم و در عرض یک هفته فراموشش کردم. و یک هفته برای فراموشی یک دوست داشتن زمان کمیه...خیلی کم. و یک اشتباه برای پس زدن یه نفر شاید عادلانه نباشه بخصوص وقتی خودم کلکسیون اشتباه‌های متفاوتم!

یادمه اون یک هفته بعدازظهرا وقتی بابا می‌رفت بیرون، لامپ اتاق رو خاموش میکردم و دراز میکشیدم روی تخت و زل میزدم به لایه‌ی نئوپان تخت بالایی یا میله‌های خاکستری تخت دوطبقمون و آهنگ غمگین گوش می‌دادم. دروغ چرا؟ حتی یه بار هم یکی دو قطره اشک ریختم، چون فکر می‌کردم جداییم از اون پسرک قدبلند عینکی که یک اشتباه توی گذشته‌اش دائم روی مخم بود، یه اشتباه درست بوده... و خب دانی تو نمی‌دونی دو قطره اشک برای یک اشتباه درست یعنی چی! نمیدونی آهنگ غمگین گوش دادن توی اتاق تاریک یعنی چی! و نمی‌دونی بعد از ماه‌ها زندگی همراه یک اشتباه، برگشتن به دنیای بدون اشتباه یعنی چی!

دلم خواست بهش بگم دانی می‌ترسم از اون روزی که قصه‌ی من و تو هم تموم شه و یه دونه به اشتباهاتم اضافه شه. نه که از اشتباه بترسما ولی می‌ترسم از اینکه بعد یک هفته تو رو هم فراموش کنم. خواستم بگم آخه من که تاحالا به ازدواج با تو فکر نکردم. اصلا قرارمون این نبوده... دانی توام یه اشتباه داشتی که بهم گفتی، یادته؟ من که هنوز چشمای سیاه و موهای صافش رو یادمه... خواستم بگم دانی می‌ترسم، آخه یک هفته واسه فراموش کردن تو خیلی کمه! آخه فکر کردن به اینکه جدایی از تو یه اشتباه واقعی بوده یا یه اشتباه درست خیلی سخته... آخه شمردن اسم تو وقتی دارم همه‌ی اشتباهاتم رو می‌شمرم خیلی بی‌رحمانه‌اس. دلم خواست بگم دانی می‌ترسم از اینکه یه روز لیست اشتباهاتم پیش تو لو بره و .... هزار و پونصد و پنج‌، یا هزار و هفتصد و شصت تا اشتباه واسه پس زدن من، واسه رفتن تو، دلیل خوبیه مگه نه؟ ولی هنوزم انقدر خودخواه هستم که یک اشتباه تورو خیلی خوب یادمه...

از دال تا میم

گفتم شبت بخیر. این بار ولی منتظر نموندم جواب بده. نگفتم خوب بخوابی. خوابای خوب ببینی. نگفتم دوستت دارم. عاشقتم. ته هر جمله یه کلمه‌ی عاشقانه نچسبوندم! نوشته بود دوستت دارم و من حتی پیامش رو باز نکردم. نت گوشی رو خاموش کردم و چشمامو بستم. ببین کلمه‌ها چه زود قدرت و ابهتشون رو از دست میدن. کلمه‌هایی که دیگه امیدی بهشون نیست. کلمه‌هایی که تو دنیای واقعیمون جایی ندارن...

حسادت

وقتی بهش گفتم میرم کارآموزی، دپرس شد... همش میگفت خوش بحالت بدون اینکه دنبال کار بگردی کار پیدا کردی! ناراحتیشو حس میکردم. از فردای اون روز هر وقت پرسیدم چطوری یا گفت خوب نیستم یا گفت بد نیستم! می‌دونستم خیلی دنبال کار گشته و پیدا نکرده، اما بازم دلیل نمیشد ناراحت بشه... تمام دیشب افسوس خوردم، عصبانی شدم، حرص خوردم و فکر کردم که چرا به من حسادت میکنه؟ مگه روزی چندبار بهم نمیگه دوستم داره؟ پس چرا از پیشرفتم خوشحال نشد؟ چرا آدما انقد زود از چشم میوفتن؟ 

امروز بعدازظهر، بهش گفتم دیگه نمیرم. گفتم حقوقش کمه، ساعت کاریش بده، آدم بلاتکلیفه، درس دارم... دروغ گفتم تا شاید احساس آرامش کنه. و از بعد از ظهر به بعد دیگه حسی نسبت بهش ندارم و این خیلی بده... خیلی بد!

جنگ نابرابر بین ماندن و رفتن

چهره‌اش تو آخرین عکسی که برام فرستاد مردونه‌تر شده بود... از جنگ می‌گفت، پلک چشم چپم می‌پرید. گفتم دانی اگه جنگ بشه تورو به زور میبرن جنگ؟ آخه تو سربازی نرفتی هنوز...

تصورم از جنگ چیزی نیست جز خونه‌های خاک گرفته، صورت‌های سیاه، موهای پریشون، دست‌های خونی، پوکه‌های فشنگ روی زمین و ترس از دست دادن... ترس بزرگی که حتی توی خواب دست‌هاش رو از دور گلوت برنمیداره. ترس بزرگی که ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه همراهته. کنارت میخوابه، کنارت راه میره، باهات حرف میزنه و روی قلبت خط‌های سیاه میکشه... ترس از دست دادن، وقتی خونه و ماشین و سرپناه و غذا و آرامش و پول و... همه به یغما رفته و دیگه هیچ چیز جز جون عزیزانت برات اهمیت و ارزش نداره. ترس از دست دادن وقتی همه چیز رو از دست دادی. ترس از تنها مردن. ترس از نمردن و به دام دشمن افتادن.

دلم خواست بگم دانی اگه جنگ شد بیا فرار کنیم. بدون چمدون! آخه کسی که بخواد واسه همیشه بره که چمدون نمیبره... بیا باهم بریم شبونه و بی سر و صدا... وسط صدای گوش خراش بمب‌ها، تو دل تاریک شهری که ویرون شده، از بین آوار خونه‌ها... بیا فرار کنیم بریم یه جای دور، تو شهر غربت، به حال خودمون گریه کنیم. به حال خودمون که چرا زودتر به دنیا نیومدیم. که چرا خونه‌هامون تو یه شهر نبود. که چرا همسایه نبودیم. که چرا نشد شاهد بلند شدن ریش‌های قشنگت باشم. که چرا نشد بلند شدن موهای سرم رو ببینی... بیا فرار کنیم و بریم از این دنیای زشتی که دوستش نداشتیم و دوستمون نداشت.

دلم خواست اینارو بگم و بعد یادم اومد من و تو که بازیگر فیلمای حماسی نیستیم. حتی اگه چمدون نداشته باشیم، حتی اگه جنگ بشه، حتی اگه خونه‌هامون رو از دست بدیم، من و تو که نمیتونیم خانواده‌هامونو ول کنیم وسط توپ و خمپاره؟ میتونیم؟ بنابراین همین الان هم باید به حال خودمون گریه کنیم که چرا دنیای تو فیلما همیشه قشنگ‌تره؟ دل کندنا آسون‌تره؟ بهم رسیدنا واقعی‌تره؟ جنگا الکی‌تره؟

جان دادن روی شیب دوم

عشق یه بازیه که من هربار با هیجان بهش تن دادم و نگران آخرش نبودم. خوشحال بودم که تعداد تگ های دانی داره از دوستش الف ح حقیقیان، گوشه‌ی صفحه‌ی وبلاگم سبقت میگیره و با گذشت روز و ماه دانی هنوز همون پسرک بانمک و دوست‌داشتنی سابقه.

این روزا به جای اینکه از خستگی فکرا و مشکلاتی که مدام جلوم چرخ میخورد، به اینجا یا به تلگرام پیش دانی پناه ببرم، به تختم پناه میبردم و بعد از اینکه بیدار میشدم حجم دغدغه‌هام دو برابر میشد و خسته‌تر از قبل روزامو ادامه میدادم! نمیدونم دقیقا کی و کجا ولی حس میکنم تو یکی از همین روزای خسته کننده‌ای که گذشت، یا بین خواب و بیداری‌هایی که دردمو دو برابر میکرد، دانی سابق رو گم کردم.

و حالا دیشب بعد چندین ماه، بالاخره تمام جرئت و جسارتمو بکار بردم و ازش درباره‌ی گذشته‌اش پرسیدم و بعدش یک ساعت کامل به عکس دختری که برام فرستاده بود و میگفت 9 ماه باهاش دوست بوده زل زدم! و از همه پرسیدم این خوشگلتره یا من؟ جواب برام مهم نبود. از اون لحظه تا الان دیگه هیچ جواب و توجیهی حال منو بهتر یا بدتر نمیکنه. از حالا به بعد دیگه میشه بدون تردید سراشیبی این رابطه رو حس کرد.

یه وقتایی با خودم فکر میکنم اگه یه روز کسی که دوسش دارم، ازم بپرسه تا حالا با چند نفر بودی؟ چه جوابی بهش میدم! جز اینکه سعی میکنم لرزش دستای یخ کرده و چشمای وحشت‌زدمو ازش پنهان کنم!

روح ترک خورده

من به شب خوش حساسیت دارم! وقتی کسی با ناراحتی و قهر بگه شب خوش دیگه جوابشو نمیدم... یا اسمش کلا خط میخوره یا دیگه برام اون آدم سابق نمیشه.

دیشب وقتی داشتم برای دانی ماجرای خاله و جانی دپ رو تعریف میکردم و وسط شوخیامون یهو جدی گرفت و گفت شب خوش! انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم. گرچه میدونستم ناراحتیش از روی حسادت و مثلا غیرته و گفت من روی تو با کسی شوخی ندارم و عذرخواهی کرد و همه چی ظاهرا مثل قبل شد، اما اون کلمه هنوز رو دلم سنگینی میکنه و شده اولین زنگ خطر این رابطه... دائم از خودم میپرسم نکنه افتادیم تو سراشیبی؟ واسه سُر خوردن رو شیب آخر هنوز خیلی زوده.

دو دقه پیش وقتی داشتم بهش میگفتم نباید انقدر راحت میگفتی شب خوش، بغضی که یهو چنگ انداخت تو گلوم واسم عجیب بود. من از اون دخترا نبودم که سر این چیزا بغض کنم. البته آهنگی که اتفاقی پلی شده بود هم بی تاثیر نبود.

با خودت نگفتی که بی تو میمیرم

با خودت نگفتی تو غصه اسیرم

میشینم یه گوشه ی تاریک خونه

با یادت تا مرز دیوونگی میرم

واسه اینکه بفهمونی پشیمونی یکم دیره

دیگه کم کم صدای تو داره از خاطرم میره

دارم لج میکنم با تو آره فکر کن که دیوونم

تو که کشتی غرورم رو چی میخوای دیگه از جوونم

نمیمونم کنار تو نمی خوام خاطره هاتو

فقط جای یکی اینجاست یا من باید برم یا تو

نه اون احساس قلبی هست نه اون روح ترک خورده

یه زخم کهنه ام زخمی که از دستت نمک خورده

|Behnam Bani & Hesam farahi_Marze Divoonegi|

اولین حسرت‌هایی که خفه‌ام میکنند

اولین باره که واقعا میدونم یه نفر رو دوست دارم و میخوام همیشه کنارم باشه حتی وقتایی که حوصله‌ی خودمم ندارم. اولین باره که آرزو میکنم کاش اهل لعنتی‌ترین شهر ایران بودم تا وقتی میره اونجا ببینمش. اولین باره که به هر بچه‌ای نگاه میکنم از خودم میپرسم یعنی اگه یه روز باهاش ازدواج کنم بچمون چه شکلی میشه؟ اولین باره تو صورت همه‌ی آدما دنبال یه شباهت با چهره‌ی اون میگردم. اولین باره دلم میخواد زودتر یه سال بگذره بتونم ارشد تهران قبول شم و اون باشه که هر روز ببینمش! اولین باره که بجای یه دختر احساساتی احمق، فکر میکنم یه دختر بالغ عاشق هستم.

با اینکه شاید شباهت اشوان و دانی زیاد نباشه ولی من حس میکنم انگار خود دانیه... دلم میخواد از تو تک تک موزیک ویدئوها و عکساش بیارمش بیرون و بغلش کنم!

باید از آینده ترسید

با وجود استرس و نگرانی که تمام مغزمو درگیر کرده بود، آفتابی که صاف میتابید تو فرق سرم و خستگی شدیدی که مثل میخ فرو میشد تو پاهام، بازم وقتی از روی موزاییکای گنده‌ی جلوی دانشکدشون رد میشدم یا وقتی چشمم به آلاچیق چوبی رنگ و رو رفته‌ میوفتاد، میتونستم خیلی واضح تصویر دانی با لباس کرم رنگ چهارخونه قهوه‌ایش، لیوان شربت تو دستش وقتی از پله‌ها میومد پایین و صورت تپل نازش وقتی بهم نگاه میکرد و نمیدونستم داره به چی فکر میکنه و تمام جزئیات اون روز رو تصور کنم... چقدر از اینکه این بار نمیدیدمش قلبم درد میگرفت... کی میدونه بازم میتونم ببینمش یا نه؟

من غرق رویای با تو بودنم

بعضی وقتا حس می‌کنم هنوز 16 سالمه! با اینکه حالا دیگه خیلی خوب میدونم زندگی همیشه اونجوری که ما انتظار داریم پیش نمیره، اما بازم هربار که آهنگ شاد پلی میشه، ذوق زده خودمو تو لباس عروس کنار دانی تصور میکنم و دلم میخواد این خیال تا ابد ادامه داشته باشه. اما خب خیلی غمگینه که یه روز بفهمی خیالِ یک اتفاق از خودش زیباتره و واقعیت زندگی همینه... وقتی رویاهاتو بدست میاری میفهمی واقعا اونقدرا که فکر میکردی همه چیز خوب و عالی نبوده!

با همه‌ی این حرفا من هنوز مثل یه دختر 16 ساله‌ی عاشق دلم میخواد خودمو تو لباس عروس کنار دانی تصور کنم.

جلیقه‌ی نجات من

اون باید بدونه که این چت کردنا سر سوزنی از دلتنگی من کم نمیکنه! من فقط دلم یه جفت چشم میخواد که غرق شم توش و دیگه جسدم پیدا نشه! و اون یک جفت، باید حتما چشمای تو باشه دانی

سه راهی تصمیم

هر بار که احساس میکنم کسیو واقعا دوست دارم و بدون اون زندگی نمیتونه خوب و شاد و عالی باشه، به طرز بیرحمانه‌ای تلفن زنگ میخوره، مامان استکان‌های کمرباریکش رو از تو جعبه درمیاره و بابا با چند کیسه موز و میوه از راه میرسه و من باید بازم لباس قرمزه رو بپوشم و موهامو ببافم و حواسم باشه قوز نکنم! حنده دار اینجاس که با وجود وحشتم بخاطر از دست دادن دانی، بازم ته دلم میگم خدایا این یکی دیگه شرایطش خوب باشه لطفا.

زندگی گر هزار باره بود... بار دیگر تو ... بار دیگر تو

وقتی از پله‌های دانشکده‌شون با یه لیوان شربت تو دستش میومد پایین، همه‌ی اون 24 ساعت بی‌خوابی و خستگی مفرط از 9 ساعت نشستن تو قطار و هفته‌ی اعصاب خوردکنی که گذشت، یهو دود شد رفت هوا. با خودم گفتم خودشه‌ها...همون دانی نازی که آرزو داشتی ببینیش! ذوق مرگ بودم و بی‌نهایت استرسی! اونقدر که از شدت لرزش دستم، نزدیک بود لیوان شربت خالی شه رو برگه‌هایی که بخاطر گرفتنش کیلومترها راه اومده بودم.

چقدر از اینکه کنارم بود احساس خوبی داشتم! اما با این وجود دروغ نیست اگر بگم یک بار هم نتونستم دقیق و بی‌استرس به چشماش نگاه کنم.

به هرحال صبح تا ظهر دوشنبه، من رویایی ترین نصف روز عمرم رو کنار دوست داشتنی ترین آدم دنیا پشت سر گذاشتم!

کلمات را قورت ندهیم

من نمیتونم تحمل کنم یه خرس گنده مثل بچه‌های دو ساله هی بهم بگه من دلم تنگ شده، من دوست دارم، من عاشقتم. دلم میخواد بهش بگم خفه شو لعنتی یکم بزرگ شو ابله!

ولی قند تو دلم آب میشه وقتی دانی همین کلمات رو میگه. و دلم میخواد بال دربیارم و برم بغلش کنم و بگم دورت بگردم الهی :)

و این دقیقا مصداق عینی عدم رعایت برابری و مساوات بین افراد و به معنی قائل شدن تبعیض بین دو شخصه :|