برگِ عاشق!
ظهر خوابش رو دیدم... انگار بالاخره برگشته بود!
هوا تاریک بود، دورمون پر از دست فروش! عروسکهای آویزون شده، خرت و پرتهای رنگ و وارنگ... کتابهای رنگ و رو رفته...
با قبلش هیچ فرقی نکرده بود، همون تُن صدا، همون چهره، همون مدل حرف زدن... ولی حرفاش حرفهای خودش نبود! مثل قبل مظلوم نبود. واضح و بلند حرف میزد... صداش دیگه از ته چاه درنمیومد.
چقدر گنده دماغم من! حتی توی خواب هم خودمو زده بودم به بیتفاوتی! سرد مثل یخ، پشتمو بهش کرده بودم، مشغول تماشای بساط دست فروشها بودم و انگار طلبکارانه ازش پرسیده بودم: این همه مدت کجا بودی!
داشت توضیح میداد تمام این مدت کنارم بوده، پشتِ سرم... چند قدم اونطرفتر... میگفت همهجا دنبالت بودم، تو منو نمیدیدی ولی من میدیدمت!
باور نمیکردم... منِ احمق! کاش حداقل توی خواب این غرور لعنتیمو میذاشتم کنار و بغلش میکردم... کاش خودمو میزدم به حماقت و حرفاشو باور میکردم... کاش بهش میگفتم چقدر خوب بوده، چقدر پشیمونم... چقدر دلتنگم! کاش بهش میگفتم مثل برگی که عاشق درختشه، عاشقش بودم... ولی حیف که یه برگ همیشه سبز نمیمونه... ضعیف بودم، کم آوردم، زرد شدم، دل کندم از درختم... ولی اون هنوز مثل قبل سبز بود و بوی آرامش میداد.