چاهِ من

فضای اتوبوس طوری از بوی انواع عطر و ادکلن پر شده بود که آدم حس می‌کرد توی سالن عروسی نشسته... دخترهایی که موهاشون رو دم اسبی بستن و شال رو روی شونه انداختن، خانم‌هایی که چادرهاشون رو سفت چسبیدن، چندتایی خانوم با مانتو شلوارِ اداری و آرایشِ ماسیده، یکی دو تا دخترِ کم سن و سال با آرایشِ تازه و غلیظ... و من که ولو شده بودم روی یکی از صندلی‌های انتهایی، چسبیده به شیشه‌ی بزرگ و تمیزِ اتوبوس و بغضِ سمجی که از صبح گلوم رو فشار میداد، قورت می‌دادم...

حالم شبیهِ کارتنی بود که روش نوشته "شکستنی است، با احتیاط حمل کنید" اما تمام روز در خلال یک اسباب کشیِ وحشیانه، بی‌احتیاط و عمدا پرت شده باشه این طرف و اون طرف... شکسته بودم، ضربه خورده، پخش و پلا، از هم گسیخته و دور ریختنی...

بیرون از اتوبوس، هوا سرد بود، آسمون آبیِ نفتی و بادِ نسبتا شدیدی شاخه‌ی درخت‌هارو تکون می‌داد... دلم می‌خواست ذراتِ متلاشی شده‌ی خودم رو رها کنم توی خیابون و به خونه نرسم... دلم میخواست مثل یک مداد شمعیِ قرمز، کشیده بشم روی دیوارها، روی آسفالت خیابون، روی تابلوها یا ویترینِ مغازه‌ها و جایی نرسیده به خونه، تموم بشم...

جواب پیام‌های ح رو یکی در میون و به کوتاه‌ترین شکل داده بودم... و وقتی گفته بود: "قربونت برم که حالت امروز خوب نیست، البته دلیلش رو می‌دونم، خیلی خانومی که تو این شرایطت منو تحمل میکنی" من مثل کسی که همه‌ی روز جنگیده و کل تنش از جنگ زخم برداشته، و دیگه خسته شده، سپر انداخته بودم و بغض کرده بودم که چرا انقدر بَدَم؟ بغض کرده بودم از فکر اینکه چی میشه اگر به قول مامان، ح فقط یکی دو ماه بتونه اخلاق گند من رو تحمل کنه و بعد که براش از تازگی دراومدم، هیولای پشتِ نقابِ من رو ببینه؟

امشب وقتی کنار پنجره‌ی اتوبوس نگاهم رو روی خیابون‌ها می‌کشیدم، وقتی از کوچه‌ پس کوچه‌های تاریک، ته مونده‌های خودم رو به خونه می‌رسوندم، وقتی قاطعانه سر مامان فریاد میزدم که: "حاضرم قسم بخورم نه تنها هیچ حسی به ح ندارم، بلکه از نوع حرف زدنش، از طرز لباس پوشیدنش و از کارها و رفتارهای احمقانه‌ی بچه‌گانه‌اش، متنفرم! اما فقط می‌خوام از شر بابا خلاص شم چون دیگه نمیتونم حتی برای یک ثانیه تحملش کنم! و ازدواج با ح تنها کور سوی امید منه... حتی اگر دوماه بعدش جدا شم..." وقتی خودم رو روی تخت ولو کردم، و حالا که دارم این متن رو می‌نویسم... امشب تو همه‌ی این لحظه‌ها حالِ کسی رو داشتم و دارم که لبِ یک چاهِ تاریک ایستاده و می‌خواد برای فرار از هیولایی که داره دنبالش میکنه، بپره توی چاه...

صبح بعد از هاری

هوای امروز معمولیه... کمی سایه کمی آفتاب، آسمون صاف و بدون ابر، با یه نسیم خنک... حالم هنوز همون کثافتِ دیشبه... نمیدونم چطور به ح که پرسیده: "با خانواده‌ات حرف زدی؟ فهمیدی برنامه‌هامون چی شد؟" جواب بدم که نه تنها حرف نزدم بلکه قصد هم ندارم فعلا حرفی بزنم...

دلم یه شب طولانی میخواد، یه مستیِ سنگین طوری که فرداش یادم نباشه چی گذشته...

هاری!

امشب وقتی من و کبریت، دم غروب همراهِ هانی مشغول پرسه زدن در خیابون‌ها بودیم، مامان و بابا توی خونه منتظرِ رسیدن خانواده‌ی دریایی بودن! قرار بود بیان که از مامان و بابا اجازه بگیرن برای انجامِ مراحل اصلی و نهاییِ خواستگاری... و چون خود ح همراهشون نبود من و کبریت هم از خونه زدیم بیرون که بزرگترا باهم تنها و راحت باشن!

ح صبح پیام داده بود که از استرسِ شب تپش قلب داره، هزارتا سوال پرسید که مطمئن بشه من بهش اعتماد دارم، به نظرم بی‌عرضه نیست، میتونم بهش تکیه کنم و... من اکثر روز رو خوابیده بودم، به سوالاتش با بله و خیر جواب داده بودم و حالا یک ساعت مونده به دیدارِ خانواده‌ها بدون اینکه به نتیجه یا اتفاقاتی که ممکنه بیوفته فکر کنم، توی ماشین کنار هانی و کبریت نشسته بودم، صدای ضبط رو تا آخر بالا برده بودیم، بلند بلند می‌گفتیم و می‌خندیدیم و پسرهای خوش‌تیپ توی ماشین‌های مدل بالا رو دید می‌زدیم که مامان زنگ زد و گفت: "بابا اومده بیرون شیرینی بگیره، حواستون باشه!" روسریم رو کشیدم جلو، شیشه رو دادم بالا، صدای ضبط رو کم کردیم و توی صندلی فرو رفتم چرا؟ از ترسِ اینکه مبادا بابا مارو ببینه! در واقع من رو ببینه... با آرایش و روسریِ عقب رفته توی ماشینی که صدای ضبطش بلنده! هانی به شوخی می‌گفت: "خوبه که زید همراهمون نیست!" من میگفتم:"همه توی خیابون سرلخت میگردن اونوقت ما هنوز باید از بابامون بترسیم..."

یکی دو ساعت بعد خونه‌ی خاله منتظر آماده شدنِ شام بودیم. هیچکس جز من و کبریت از ماجرای خانواده‌ی دریایی خبر نداشت... با هانی درباره‌ی روابطِ داغونمون و اینکه چرا کسی نمیاد مارو بگیره حرف می‌زدیم... هانی می‌گفت دلش میخواد ازدواج کنه که سرکار نره و اعتقاد داشت تو این دوره زمونه آدم فقط باید با کسی ازدواج کنه که پولدار باشه! من میگفتم طرف باید خوش قیافه باشه! و ته ذهنم به اینکه ح نه پولداره نه خوش قیافه فکر می‌کردم... بحث گرم شده بود که مامان پیام داد: "رفتن". بعد از شام وقتی هانی مارو می‌رسوند خونه، ح پیام داد، حالم رو پرسیده بود و گفته بود که: "حالش توپِ توپه..." رسیده بودم خونه، بدون اینکه بپرسم چرا، جواب داده بودم که: "خداروشکر که خوبی، ما هنوز خونه‌ی خاله‌م هستیم..." و بعد وقتی مامان میخواست بیاد توی اتاق بهش تشر زدم که فعلا حوصله ندارم! چون برام مهم نیست که چی شده... می‌تونم حدس بزنم که احتمالا بابا از خدا خواسته، من رو مثل گوشتِ قربونی انداخته جلوی خانواده‌ی دریایی... و مامان که دائم اصرار داره نباید مهریه رو بالا بگیم، نباید تیکه‌های زیادی بخوایم و باید همه چیز رو ساده بگیریم تمام مدت یک لبخند مسخره به لب داشته و همه چیز به خوبی گذشته...

نمی‌دونم دقیقاً امشب چه مرگمه... فقط می‌دونم که از همه بیزارم...

شکافِ بین ما

بیشتر از نیم‌ساعته که افتادم روی تخت بنفش، پتو رو محکم پیچیدم دورم، خودم رو بصورت جنینی مچاله کردم و به نورِ نارنجیِ بی‌حالی که پنجره و پرده‌ی سفیدش رو روشن کرده، نگاه میکنم. درد و کوفتگی طوری به بدنم مسلط شده که انگار تمام روز زیر آوار بودم و حالا تختِ کوچیکم مثل یک گورِ سرد و تاریک تنِ نیمه جونم رو بغل گرفته!

بیرون از اتاقم، زندگی به شکل پر سر و صدایی در جریانه درحالی که توی این اتاق زندگی مثل یک جسد بی‌جون وسط سردخونه، منجمد شده و دیگه امیدی بهش نیست...

ظهر بعد از کار ح اومد دنبالم و رفتیم پیکنیک! ناهار گرفتیم و بعد توی یه کوچه‌ی خاکیِ نسبتا خلوت در حوالیِ شهر، کنار یک رودخونه‌ی کوچیکِ کم آب، زیر سایه‌ آفتابِ چندتا درخت زیراندازمون رو انداختیم. بعد از ناهار ح برای چای آتیش روشن کرد، با هزار دنگ و فنگ و بصورت ناشیانه‌ای قلیون چاق کردیم و بعد ح با چشم‌های روشنش که زیر نور آفتاب شبیه دوتا اقیانوسِ زلالِ آروم بود، بهم زل زد و گفت: "به نظرت فردا شب که مامان بابام بیان خونتون چی میشه؟"

بی‌حوصله بودم، از وقتی دیده بودمش دائم بی‌اختیار و غیرعمد، غر زده بودم و مثل یک سگِ هار پاچه گرفته بودم و اون به شکل عجیبی صبوری کرده بود، لبخند زده بود، ناز کشیده بود و همه‌ی بدخلقی‌هام رو گذاشته بود پای نزدیک شدنِ دوره‌ام...

اما واقعیت این بود که انگار امروز، تو چند ساعتی که کنار ح بودم، جنگِ همیشگیِ طاقت فرسایی که از وقتی یادمه توی وجودم بوده رو نمی‌تونستم مثل همیشه مخفی کنم... با لحنی بین شوخی و جدی جواب دادم:"ممکنه بابام بگه نه!"

شبیهِ فروریختنِ یک ردیف دومینو با یک ضربه‌ی کوچیک، از هم وا رفت... پرسید:"خودت چی؟ ممکنه بگی نه؟" شده بودم جادوگر شهر اُز، بی‌رحم و خبیث! جواب دادم: "آره خب، من هنوز بهت جوابی ندادم که... همه چی ممکنه..."

پاهاش رو جمع کرد توی بغلش، اقیانوسِ چشم‌هاش رو رگ‌های قرمزِ زیبایی محاصره کرد و گفت: "اگه نشه من می‌شکنم... وسایلم رو جمع میکنم برای همیشه میرم بندر..."

دلش می‌خواست حرف‌های جدی بزنه... ولی با کی؟ منی که برای غرق نشدن، چنگ انداخته بودم به تخته پاره‌ی کوچیکی وسط یک دریایِ طوفانی؟

و حالا توی این اتاق، منم و دنیای تاریکم و فکرِ ح که روشنیِ قلبِ پاک و روحِ ساده‌اش انقدر زیاده که چشمم رو میزنه... من عادت دارم به آدم‌های پر خط و خالِ تیره، به راه رفتن توی تاریکی روی لبه‌ی پرتگاه، به قفسِ بابا، به خودآزاری، ناامیدی و انزجار از همه چیز... حالم شبیهِ خفاشیه که توی روز نمی‌بینه! شبیه زندانیِ مفلوکی که بعد از ماه‌ها سر کردن توی انفرادیِ تاریک، حالا آزادش کردن توی هوای آزاد!

سردرگمم، زندگی کردن توی دنیای ح رو بلد نیستم، می‌ترسم...

مردِ آرام

اکثر آدم‌هایی که در دفتر خاکستری کار میکنن، به شکل عجیبی جنبه‌های تیره و خاکستریِ وجودشون رو بی‌پروا به نمایش می‌ذارن، بین این افراد مردی هست آروم، متین و موقر طوری که وقتی راه می‌ره انگار روی ابرهای سفیدِ نرم قدم می‌زنه، موهای لختِ مشکیش اکثر اوقات مثل چتر روی پیشانیِ سفیدش می‌ریزه و توی انگشت‌های کشیده‌اش انگشترهای عقیق با نگین‌های درشت داره، اکثراً شلوار پارچه‌ای با پیراهن‌‌هایی که به دقت اتوکشی شدن می‌پوشه و تن صداش شبیه دعای عهدی که توی مدرسه سر صف پخش می‌شد، ملایم و آرامبخشه... و در نهایت چهره‌ی معصوم و مذهبیش آدم رو یادِ نجم‌الدین شریعتی می‌اندازه!

امروز وقتی بی‌حوصله صورتِ خسته ام رو تو آینه‌ی کوچیکِ جیبیم چک میکردم، اومد و پرسید: "سیب نمیخوای؟ دارن مفت میدن..." بعد چند نفری ریسه شدیم توی محوطه برای شکارِ سیب‌های مفت! دو سه جعبه‌ای جدا کرد و به شوخی یا جدی گفت میخواد عرق سیب بندازه بعد به من اصرار کرد یکم برای خودم بردارم... یک سیبِ سرخِ کوچیک انتخاب کردم و گفتم: "همین کافیه، می‌برم برای کسی که میاد دنبالم..." خندید و گفت: "کاش ما هم یه نفرو داشتیم برامون سیب بیاره!" به حلقه‌ی توی دست چپش نگاه کردم و با خودم فکر کردم کاش ح هم کمی از آرامش تورو داشت...

سیبِ پاییز

هوا امروز سرد، ابری و گرفته‌‌اس... صبح وقتی فاصله‌ی ایستگاه تا دفتر خاکستری رو پیاده میومدم، آسمونِ تیره‌ی پر از ابر و بوی خاک نم‌خورده‌ای که مشامم رو قلقلک می‌داد، باعث شد دلخوریم از روباه رو فراموش کنم... مسیرِ خاکی و سنگلاخی که همیشه کفش‌های مشکیم رو کثیف و پرخاک می‌کرد، حالا بعد از نم بارونِ دیشب، شبیه ماسه‌های مرطوبِ ساحل شده بود حریصانه چند نفس عمیق کشیدم و برای چند ثانیه حس کردم کنار دریا قدم میزنم!

دفتر خاکستری جایی درست وسطِ یک آبمیوه‌گیری عظیم واقع شده! طوری که تو فاصله‌ی درب نگهبانی تا درب ورودی دفتر، پر از ماشین‌های حملِ میوه‌اس! بوی خوشِ سیبِ ریز گلاب این بار با شدت بیشتری توی هوا موج میزد.

از کنار حجم انبوه سیب‌های بهشتی که کپه کپه پشت ماشین‌ها تلنبار شده بود، رد شدم و طبق معمول نگاه خیره و ناخوشایند مردهای راننده که با شلوارهای راحتی گشاد، پیراهن‌های چرک و یقه‌های باز، یک وری لم داده بودن به در نیسان‌های آبی و لبخند کج و کوله‌ی کریهی به لب داشتن، مضطرب و معذبم کرد...

به محض ورود به دفتر خاکستری، بوی سیگاری که هجوم آورد توی صورتم و صدای نخراشیده‌ی مردهایی که با ادبیات رکیک و کوچه بازاری گرم بحث بودن، سرخوشیِ هوای مطبوع پاییزی رو از سرم پروند!

ح پیام داد و گفت: "هوا سرده! لباس گرم داری؟ اگر نداری برات بیارم!" با اینکه صبح‌ها مامان مدام برای پوشیدن لباس گرم بهم یادآوری میکنه، ولی نگرانی ح از این بابت، انگار برای من طعم شیرین‌، خاص و متفاوتی داشت!

حالا من منتظرم تا یکی دو ساعت دیگه حِ مهربان بیاد دنبالم دم در آبمیوه‌گیریِ عظیم، جلوی نگهبانی، تا شاید با دیدنش تو این هوای سردِ پاییزی، دلم به زندگی گرم‌تر بشه! و با خودم فکر میکنم شاید این بار حسِ دوست داشته شدن، بیشتر از حسِ دوست داشتن به آدمِ آسیب‌دیده‌ای مثل من، قدرت بده!

فردای منفور!

دفترِ خاکستری، شبیه یک مدرسه‌ی دور افتاده‌ی متروکه‌اس که توی مِه غلیظ و سنگینی ناشی از دودِ سیگار، گیر افتاده!

پر از اتاق‌های قفل شده‌ی خالی، راهروهای باریک و کم نوری که توش صدا می‌پیچه، یک موتورخونه‌ی تاریک و مخوف انتهای راهرو، سرویس بهداشتی بزرگ با دستشویی‌های زیاد اما مختلط، یک سالن‌ کنفرانسِ بلااستفاده‌ و اتاق استراحت و نمازی که همیشه بوی تند سیگار میده...

آقای مدیر مردی در آستانه‌ی ۴۰ سالگی، پر انرژی، شوخ اما تندمزاج، راحت و بی‌قید در رفتار اما سخت‌گیر در کاره که موها و ریشِ خرماییِ روشنش با ترکیب چهره و رفتارش در نگاه اول آدم رو یاد روباره مکار تو کارتونِ پینوکیو می‌اندازه...

یکی دو روزه رفته سفر و من توی اتاق مدیریت تنهام، امروز چند باری زنگ زده بود به گوشیم و هربار من بیرون از اتاق بودم و متوجه نشدم، یه لحظه پشت تلفن قاطی کرد و گفت: "تلفن همراه یعنی چی؟ اسمش روشه یعنی باید همراهت باشه!" هرچند که بعدش دوباره نرم شد و سعی کرد با کلمات عزیزم و جانم و... از دلم دربیاره ولی حالا دلم نمیخواد فردا ببینمش!

پشت پرده‌‌ی زندگی

اتوبوس رو درست کمی قبل از اینکه به ایستگاه برسم، از دست دادم. تا رسیدن خطِ بعدی، باید حداقل ۱۵ دقیقه صبر میکردم. بی‌هدف و کلافه از پلکان سیمانیِ پشت ایستگاه بالا رفتم، رسیدم به فضایی سکو مانند که یک سمتش مشرف می‌شد به خیابون و ایستگاه اتوبوس و از سمت دیگه می‌رسید به یک کوچه‌ی خلوتِ باریک...

دم دمای غروب بود و رنگ آسمون نیلیِ دلگیر، پارسال همین موقع‌ها برای چند ماهِ متوالی، هرروز بعد کار میرفتم پیش گربه! تو هوای خنکِ پاییز یا هوای سردِ زمستون خیابون‌هارو گز میکردیم، میخندیدیم، ذرت میخوردیم، زل می‌زدیم به بخارِ سیالِ روی فنجون‌های قهوه، سیگار میکشیدیم و خستگیمون رو کنار هم دود می‌کردیم... و روز بعد دوباره طوطی وار همین کارهارو تکرار میکردیم...

یک نخ سیگار روشن کردم، یادم افتاد یه روز که توی پارک مرکزی سیگار می‌کشیدم یک پیرمرد ایستاد جلوم و گفت: "نکش! حیفِ تو نیست؟" از چهره‌ی مهربون، دلسوز و دوست داشتنیِ پیرمرد خوشم اومده بود و جواب داده بودم: "بخدا همین یه نخ رو دارم فقط! دیگه نمیخوام بکشم، آخریشه" ولی با اصرار می‌گفت: "نه این تموم بشه دوباره می‌خری! این کارو با خودت نکن.‌‌.." راست می‌گفت! دوباره خریده بودم! هربار به جای یک پاکت، فقط دو سه نخ و به بهانه‌ی آخرین نخ! هربار خودم رو گول می‌زدم... حتی این بار که متلاشی، خسته و پریشون ایستاده بودم روی بلندیِ سکو با خودم گفتم این آخریشه... یک زن همراه دو پسربچه از کنارم رد شد، دست پسر بزرگ‌ترش که با کنجکاوی به من نگاه می‌کرد رو شتاب زده و نگران کشید و گفت بیا بریم. بد آموزی داشتم... مثل یک عکس ناهنجار، مثل یک فیلمِ مخصوصِ بزرگسالان، مثل یک مجسمه‌ی برهنه... ولی کسی می‌تونست به جز سیگار توی دستم، از هم پاشیدگیِ درونِ من رو ببینه؟ یا بارِ سنگینی که این روزها روی شونه‌ام به این طرف و اون طرف میکشم طوری که راه رفتن رو برام سخت کرده؟ کاش حداقل کسی می‌تونست روی پیشونی‌م بخونه: "زندگیِ این فرد حاوی صحنه‌های دلخراش است!"

چند دقیقه بعد گربه پیام داد... بهش گفتم اگر همه چیز طبق برنامه پیش بره، همین روزها خانواده دریایی برام حلقه‌ی نشون میارن... بهم گفت دلیل اینکه این روزها فاصله گرفته و به بهانه‌های مختلف نیومده ببینمش، همین بوده، می‌خواسته بیشتر و آزادانه‌تر به ح فکر کنم... می‌گفت آرزوش همیشه برای من خوشبختی و موفقیته... جواب دادم که ما از اول درباره این شرایط حرف زده بودیم و هردو میدونیم هرکس جای خودش رو داره، و این قضیه ربطی به رابطمون نداره...

آسمون تاریک شده بود که اتوبوس رسید، نه فقط آسمون بلکه دل من هم تیره شده بود. بغض سمجی توی گلوم نشست و غم سنگینی روی دلم... نه به خاطر گربه، نه به خاطر ح... به خاطر خودم... خودم که همیشه مثل یک سایه زندگی کردم، همیشه بین زمین و هوا، همیشه بلاتکلیف، همیشه نه دل‌بسته نه رها، و حالا وقیحانه ته دلم میخواستم عشقِ نصفه نیمه‌‌ام به گربه رو لا به لای زندگیِ مشترکم با ح جا بدم تا مثل همیشه معلق باشم، نه پایبند و متعهد...

متخصصِ زندگی!

از پلکان باریک و نه چندان روشنی بالا رفتیم به این امید که یک نفر اون بالا راهِ پیچ در پیچِ پیشِ رومون رو برامون روشن کنه...، دختر لاغر اندام و ریزه میزه‌ای با لبخند گشادی که صورت خسته و بی‌آرایشش رو زیبا میکرد، ازمون استقبال کرد، به مبل‌های راحتیِ چرمِ مشکی که جلوی یک تلویزیونِ دیواری چیده شده بودن، اشاره کرد و گفت: "تشریف داشته باشین آقای دکتر الان می‌رسن" بعد یک برگه و خودکار روی دست من گذاشت و گفت: "لطفاً این رو پر کنین، البته نیازی نیست همه‌اش کامل پر بشه، همون مشخصات کافیه..."

با خودکاری که به سختی رنگ می‌داد اسمم رو نوشتم، به ح که طبق معمول انرژی از چشم‌های روشنش می‌بارید نگاه کردم و به شوخی پرسیدم: "اسم و فامیلت چی بود؟" بعد با بی‌حوصلگی برگه رو گرفتم سمتش و گفتم: "میشه تو پر کنی؟"

وقتی به نیم‌رخ ح که سرش رو خم کرده بود و با دقت مشغول نوشتن مشخصاتمون بود، نگاه کردم، با خودم فکر کردم چرا همیشه کنار این مرد من شبیه خواب‌گردهام طوری که انگار دارم بین زمین و هوا راه میرم، توی خماری تصمیم میگیرم یا توی یک اتاق تاریک دنبال چیزی میگردم؟ چرا هنوز غریبه‌اس؟ چرا با اینکه فقط چند وجب اون طرف تر نشسته، انقدر دوره، انقد فاصله داره که اگر درحال غرق شدن باشم و دستم رو برای کمک دراز کنم، بهش نمیرسه؟ چرا نه تنها نوشتن اسمش روی کاغذ برام سخته، بلکه حتی اسم کوتاهش هنوز بعد سه چهار ماه، راحت و بی‌دغدغه توی دهنم نمیچرخه...؟ غرقِ افکار وحشتناکم شده بودم که مرد نسبتاً کوتاه قد، کمی تپل با یک عینک مستطیلی بزرگ روی صورت گرد و کوچیکش وارد سالن شد... ترکیبِ بانمک و خاصِ صورت و هیکلش و انرژیِ سرخوشانه‌ای که از وجودش می‌بارید، آدم رو یاد شخصیت‌ِ مردِ انیمیشن Up می‌انداخت...

چند دقیقه بعد وقتی توی اتاق مشاور نشسته بودیم و به سوالات کلیشه‌ایِ ریز و درشتش، دست و پا شکسته جواب‌های کوتاه و مختصر می‌دادیم، با تمام وجود احساس کردم دلم میخواد از زندگی انصراف بدم، یک نفر رو بذارم جای خودم که اینجا کنار ح بشینه و برای ساختنِ زندگیِ آینده‌اش سوالات موشکافانه‌ی مشاور رو جواب بده، و بعد خودم از اون اتاق، از اون ساختمون بزنم بیرون، بی‌هدف توی خیابون راه برم، محوِ تماشای ویترین پر رنگ و لعاب مغازه‌ها بشم، به چهره‌ی جورواجور رهگذرها دقت کنم و هیچ‌کس هیچ‌جا منتظرم نباشه! دلم میخواست نامرئی، خنثی و بی‌تفاوت باشم...! اما باید می‌موندم توی اتاق، خودم رو زیر نگاهِ تیزبین مردِ ظریف جثه‌ی پشت میز رها میکردم، و به سوالاتی که همه‌ی جنبه‌های زندگی رو دربرمیگرفت جواب می‌دادم... درحالی‌که به شکل تأسف آوری، هیچ‌جایی توی وجودم، برای ادامه‌ی زندگی امید و انگیزه‌ای نداشتم...

در دلِ پاتیل (۲)

یکی دو روز بعد به گوشم رسید که تره‌ی تازه وارد به پشتوانه سابقه کار قبلیش، از منی که ماه‌ها مثل یک اسب توی پاتیل جون کنده بودم تا توانایی‌های خودم رو ثابت کنم، و یک تنه کار دو یا سه نفر رو انجام دادم، حقوق خیلی بالاتری میگیره! و این اولین سیلیِ تلخ حقیقت به من بود...

یک ماه بعد با وجود اینکه قرار بود حجم کاری من با تره تقسیم و کم بشه، نه تنها سرم خلوت‌تر نشد بلکه دردسرهای آموزش ابتدایی‌ترین مسائل به تره‌ی کند ذهن و بی‌دقت و حتی اصلاح اشتباهاتش هم به کارهام اضافه شد... تا اینکه به خودم جرئت دادم که به وضعیتم اعتراض کنم و درخواست افزایش حقوق بدم... احمقانه‌اس که فقط یک هفته برای طلبِ چیزی که کاملا حقم بود با خودم کلنجار رفتم و معذب بودم... و خانوم کلم در جوابم با ناامیدی برام توضیح داد که حتی فکرش رو هم نمی‌کرده تره با وجود سابقه کار بالا، تا این حد کند، بی‌دقت و خنگ باشه! و برای افزایش حقوق گفت: "محیط پاتیل به شدت بسته و تاریکه و باید یه اتفاق بزرگ بیوفته که بتونم افزایش حقوق بگیرم برات" و بعد از اون به بهانه‌ی زمینه‌سازی برای افزایش حقوق من و تغییر سمتم از کارشناس به مسئول، حجم کاریم دو برابر شد!

و اون روز بهم ثابت شد خانوم کلم برخلاف ظاهر دوستانه‌ و دلسوز، توی مغزش سیاست‌های کثیف و بی رحمانه‌ای داره... تا اینکه کار جدیدی پیدا کردم و بعد از ماجراهای پیچ در پیچ بالاخره، تقاضای استعفاء دادم...

بعد از قطعی شدن ماجرای استعفاء، من از نورچشمی تبدیل شدم به برده‌ی خطاکار خانوم کلم... جوری که روی مرخصی، تعداد دفعات دستشویی رفتنم، گوشی دست گرفتنم، حرف زدنم با بقیه یا حتی خوراکی خوردنم حساس شد و یک روز مونده به قراردادم از نگهبان خواسته بود اجازه‌ی ورود بهم نده!

روز آخر جلوی در نگهبانی پاتیل، وقتی نگهبان با لحن آمرانه‌ای بهم گفت:"شما اجازه‌ی ورود ندارین"، نه تنها غرورم، بلکه بخاطر همه‌ی جون کندن‌های صادقانه‌ام، تک تک باورهای ساده‌لوحانه‌ام به آدم‌ها متلاشی شد! اون روز من فهمیدم آدم‌ها خیلی راحت‌تر از اونچه که بشه فکرش رو کرد، میتونن تو همه چیز فقط منافع شخصیشون رو در نظر بگیرن، می‌تونن محبت‌های بقیه رو زیر پا له کنن و می‌تونن دو رو، فریب‌کار و بی‌رحم باشن...

این‌هارو اینجا نوشتم که یادم نره این روزها رو... و توی این اوضاع که خبرهای راست و دروغ رو می‌شنوم و مردمی رو میبینم که جوری به جون هم افتادن که انگار یادشون رفته همه از یک نوع و از یک زادگاه هستن، از بی‌صفتی و پست فطرتی آدم‌ها تعجب نکنم...

در دلِ پاتیل (۱)

گردو اولین همکار من در پاتیل، دختری تپل با پوست سبزه‌، چشم‌های قهوه‌ای، صورت گرد و بی‌نهایت خوش برخورد بود که به خاطر مخارج ازدواجش تا خرخره توی قسط و قرض گیر کرده بود و حقوقِ ناچیزِ پاتیل دیگه کفافِ زندگیِ جدیدش رو نمی‌داد!

یکی از همون روزهای اولی که تلاش می‌کردم توی پاتیل جا بیوفتم، خانوم کلم سر صبح بی‌مقدمه صدام زد، زل زد توی صورتم و رک گفت: "خانوم مهندس! وقتی مدیرت میاد باید کامل از جات بلند شی!"

اون روز من مات و مبهوت از این حجم از عقده‌ای که توی وجود ریزه میزه‌ی خانوم کلم جا گرفته، و عصبی و مستأصل از احساسِ بردگی و زیردست بودن، موضوع رو برای گردو تعریف کردم، بدون اینکه از حرفم جا بخوره بهم خندید و گفت: "طبیعیه! تو هنوز این زن رو نشناختی! تا وقتی بهش احترام بذاری و بهت نیاز داشته باشه نورچشمی هستی، غیر از این باشه فقط یک مهره‌ی سوخته‌ای!"

روزی که گردو موفق شد کار جدیدی با حقوق بالاتر پیدا کنه و به خانوم کلم بگه که قصد داره استعفا بده، رفتار خانوم کلم طوری عوض شد که اگر کسی نمیدونست، فکر میکرد خطایی از گردو سر زده!

با تمام این‌ها من مثل کبکی که سرش رو زیر برف کرده، نهایت توانم رو برای همه‌ی کارهایی که کلم ازم میخواست به کار می‌گرفتم! بدون اینکه برام مهم باشه کاری که دارم انجام میدم، خیلی بیشتر از حقوقی هستش که میگیرم! چون همیشه جایی ته قلبم باور داشتم که آدم‌ها هرچقدر هم که بی‌صفت باشن، باز نمیتونن توی روابطشون فقط و فقط منافع شخصیشون رو در نظر بگیرن یا از خودگذشتگی‌ها و لطف‌های بقیه رو نادیده بگیرن... بنابراین بعد از رفتن گردو، من که مثل یک اسبِ رام و اهلی بی‌وقفه کار میکردم، تبدیل شدم به نورچشمی و دستِ راستِ خانوم کلم! جوری که بعد از سفرش برام سوغاتی آورد، روز تولدم به ساختمون اداری شیرینی داد، برای اکثر کارها ازم مشورت می‌گرفت و اگر میگفتم ماست سیاهه، بی‌چون و چرا باور میکرد!

تا اینکه تره بعنوان همکار جدیدِ من استخدام شد... و این برای من آغاز رویارویی با یک حقیقت وحشتناک بود...

یک جلادِ دلسوز

من سال‌ها توی این غمی که این روزها نفس مردم رو بند آورده، زندگی کردم...

یادمه چند سال پیش، یک روز بابا اتفاقی توی گوشیم، عکس‌هایی که با هانی توی پارک گرفته بودیم رو دید. حجابم کامل بود، بدون آرایش، روسریم رو انقد کشیده بودم جلو که حتی یک تار مو دیده نمی‌شد. ولی چون چادر نداشتم بابا بهم گفت: "تو ذاتت خرابه و کسی که ذاتش خراب باشه درست نمی‌شه!"

یادمه یک روز بابا اتفاقی یک لنگه از جورابم رو توی اتاق دیده بود، و برام خط و نشون کشیده بود که: "اگر یه بار دیگه ببینم جوراب ساق کوتاه می‌پوشی قلم پات رو می‌شکنم"

یادمه یک روز وقتی داشتم می‌رفتم سرکار مامان اومد دم در و گفت: "آرزو میکنم زنده برنگردی خونه که اینجوری مثل زن‌های خراب پشت چشمات رو سیاه کردی و رژ زدی!"

همین بابا وقتی اخبار رو شنید کفری شد و گفت: "دختر مردم رو الکی کشتن"، همین مامان بارها جلوی تلویزیون نشست و با ناراحتی آه کشید...

درحالی که من با اینکه چیزی به سی سالگیم نمونده، هنوز که هنوزه عمدا از کوچه‌ها پس کوچه‌های اطراف خونه پیاده میام تا بتونم قبل از رسیدن به خونه آرایشم رو پاک کنم، چادرم رو از کوله‌ام دربیارم و بندازم روی سرم و پاچه‌های شلوارم رو تا جایی که میشه بکشم پایین که مبادا ساق پام دیده بشه! که مبادا بابا پاهام رو قلم کنه یا مامان دعا کنه بمیرم...

پشت دیوارهای این خونه، کیلومترها دور از این شهرِ غم‌زده‌ی عبوس، جنگجوهای شجاعی هستن که خیابون‌هارو با خونِ خودشون رنگ‌ میزنن برای اعتراض به ظلم یک مملکت، و من همچنان از ترسِ خشمِ بابا، از ترس نفرین مامان، قبل از رسیدن به خونه، توی آینه‌ی جیبیِ کوچیکم، صورتِ بدون آرایشم رو چک میکنم. چون بعد این همه سال نفس کشیدن تو فضای مسمومِ این خانواده، توانِ جنگیدن برام نمونده!