چاهِ من
فضای اتوبوس طوری از بوی انواع عطر و ادکلن پر شده بود که آدم حس میکرد توی سالن عروسی نشسته... دخترهایی که موهاشون رو دم اسبی بستن و شال رو روی شونه انداختن، خانمهایی که چادرهاشون رو سفت چسبیدن، چندتایی خانوم با مانتو شلوارِ اداری و آرایشِ ماسیده، یکی دو تا دخترِ کم سن و سال با آرایشِ تازه و غلیظ... و من که ولو شده بودم روی یکی از صندلیهای انتهایی، چسبیده به شیشهی بزرگ و تمیزِ اتوبوس و بغضِ سمجی که از صبح گلوم رو فشار میداد، قورت میدادم...
حالم شبیهِ کارتنی بود که روش نوشته "شکستنی است، با احتیاط حمل کنید" اما تمام روز در خلال یک اسباب کشیِ وحشیانه، بیاحتیاط و عمدا پرت شده باشه این طرف و اون طرف... شکسته بودم، ضربه خورده، پخش و پلا، از هم گسیخته و دور ریختنی...
بیرون از اتوبوس، هوا سرد بود، آسمون آبیِ نفتی و بادِ نسبتا شدیدی شاخهی درختهارو تکون میداد... دلم میخواست ذراتِ متلاشی شدهی خودم رو رها کنم توی خیابون و به خونه نرسم... دلم میخواست مثل یک مداد شمعیِ قرمز، کشیده بشم روی دیوارها، روی آسفالت خیابون، روی تابلوها یا ویترینِ مغازهها و جایی نرسیده به خونه، تموم بشم...
جواب پیامهای ح رو یکی در میون و به کوتاهترین شکل داده بودم... و وقتی گفته بود: "قربونت برم که حالت امروز خوب نیست، البته دلیلش رو میدونم، خیلی خانومی که تو این شرایطت منو تحمل میکنی" من مثل کسی که همهی روز جنگیده و کل تنش از جنگ زخم برداشته، و دیگه خسته شده، سپر انداخته بودم و بغض کرده بودم که چرا انقدر بَدَم؟ بغض کرده بودم از فکر اینکه چی میشه اگر به قول مامان، ح فقط یکی دو ماه بتونه اخلاق گند من رو تحمل کنه و بعد که براش از تازگی دراومدم، هیولای پشتِ نقابِ من رو ببینه؟
امشب وقتی کنار پنجرهی اتوبوس نگاهم رو روی خیابونها میکشیدم، وقتی از کوچه پس کوچههای تاریک، ته موندههای خودم رو به خونه میرسوندم، وقتی قاطعانه سر مامان فریاد میزدم که: "حاضرم قسم بخورم نه تنها هیچ حسی به ح ندارم، بلکه از نوع حرف زدنش، از طرز لباس پوشیدنش و از کارها و رفتارهای احمقانهی بچهگانهاش، متنفرم! اما فقط میخوام از شر بابا خلاص شم چون دیگه نمیتونم حتی برای یک ثانیه تحملش کنم! و ازدواج با ح تنها کور سوی امید منه... حتی اگر دوماه بعدش جدا شم..." وقتی خودم رو روی تخت ولو کردم، و حالا که دارم این متن رو مینویسم... امشب تو همهی این لحظهها حالِ کسی رو داشتم و دارم که لبِ یک چاهِ تاریک ایستاده و میخواد برای فرار از هیولایی که داره دنبالش میکنه، بپره توی چاه...